انگلیسی به انگلیسی

<hr> تش، وابسته به انگیزش و تحریک درونی، وابسته به احشاء، ناشی از امعاء واحشاء

تش، وابسته به انگیزش و تحریک درونی، وابسته به احشاء، ناشی از امعاء واحشاء

interoceptive

<hr> (زیست شناسی - کالبد شناسی: پایانه ی عصبی یا دریافتگر عصبی که پاسخگوی عضلات و اندام های درونی و رگ ها است) اندرونه دریافتگر، (عصب) درون دریافتگر، گیرنده داخلی

(زیست شناسی - کالبد شناسی: پایانه ی عصبی یا دریافتگر عصبی که پاسخگوی عضلات و اندام های درونی و رگ ها است) اندرونه دریافتگر، (عصب) درون دریافتگر، گیرنده داخلی

interoceptor

<hr> (میان اداره های گوناگون یک سازمان) میان سازمانی، درون سازمانی، مکاتبه و مراسله بین ادارات یک موسسه

(میان اداره های گوناگون یک سازمان) میان سازمانی، درون سازمانی، مکاتبه و مراسله بین ادارات یک موسسه

interoffice

<hr> علوم نظامى : قابلیت همکارى با قسمتها یا یکانهاى دیگر قابلیت تعمیم کار یک یکان

علوم نظامى : قابلیت همکارى با قسمتها یا یکانهاى دیگر قابلیت تعمیم کار یک یکان

interoperability

interoperable

interoperate

interorbital

interorbitally

interorgan

interorganizational

interparietal

interparoxysmal

interpellant

<hr> معنی : رسما سئوال کردن، استیضاح کردن <hr> معانی دیگر : (رسما) مورد پرسش قرار دادن، (در مجلس برخی کشورها) بازخواست کردن (از اعضای دولت)

معنی : رسما سئوال کردن، استیضاح کردن معانی دیگر : (رسما) مورد پرسش قرار دادن، (در مجلس برخی کشورها) بازخواست کردن (از اعضای دولت)

interpellate

<hr> معنی : استیضاح، باز خواست <hr> معانی دیگر : پرسش رسمی، (در مجلس) بازخواست (از اعضای دولت)

معنی : استیضاح، باز خواست معانی دیگر : پرسش رسمی، (در مجلس) بازخواست (از اعضای دولت)

interpellation

<hr> معنی : از هم گذشتن، در هم نفوذ کردن، نفوذ کردن در <hr> معانی دیگر : (کاملا در چیزی نشت یا نفوذ کردن) در آغشتن، (کاملا) فرا گرفتن، فزون نشت کردن، متقابلا نفوذ کردن، درهم نشت کردن، در هم خلیدن، داخل هم شدن

معنی : از هم گذشتن، در هم نفوذ کردن، نفوذ کردن در معانی دیگر : (کاملا در چیزی نشت یا نفوذ کردن) در آغشتن، (کاملا) فرا گرفتن، فزون نشت کردن، متقابلا نفوذ کردن، درهم نشت کردن، در هم خلیدن، داخل هم شدن

interpenetrate

interpenetration

<hr> (وابسته به رابطه ی میان اشخاص) میان فردی، چند نفری، چند کسی، همنشین دار، همنشیندار interpersonal communications ارتباطات میان فردی

(وابسته به رابطه ی میان اشخاص) میان فردی، چند نفری، چند کسی، همنشین دار، همنشیندار interpersonal communications ارتباطات میان فردی

interpersonal

interpersonal relationship

interpersonal relationships

interpersonally

interphalangeal

<hr> (در تقسیم سلولی) میان چهر

(در تقسیم سلولی) میان چهر

interphase

<hr> تلفن داخلی (مثلا در یک اداره)

تلفن داخلی (مثلا در یک اداره)

interphone

<hr> معنی : بین سیارات، واقع در بین سیارات، بین الکواکب <hr> معانی دیگر : (میان سیارات) میان سیاره ای، (نجوم)

معنی : بین سیارات، واقع در بین سیارات، بین الکواکب معانی دیگر : (میان سیارات) میان سیاره ای، (نجوم)

interplanetary

<hr> کاشتن درختهای جوان بین درختان دیگر

کاشتن درختهای جوان بین درختان دیگر

interplant

<hr> معنی : فعل و انفعال، اثر متقابل <hr> معانی دیگر : تاثیر متقابل، برهم کنش (رجوع شود به: interaction)

معنی : فعل و انفعال، اثر متقابل معانی دیگر : تاثیر متقابل، برهم کنش (رجوع شود به: interaction)

interplay

<hr> مشترکا دادخواهی کردن، میان دادخواهی کردن

مشترکا دادخواهی کردن، میان دادخواهی کردن

interplead

<hr> (حقوق - حل و فصل اختلافات خود و دادخواهی مشترک علیه کسی که نسبت به او ادعا وجود دارد) دادخواهی مشترک، میان دادخواهی

(حقوق - حل و فصل اختلافات خود و دادخواهی مشترک علیه کسی که نسبت به او ادعا وجود دارد) دادخواهی مشترک، میان دادخواهی

interpleader

<hr> پلیس بین المللی، اینترپل

پلیس بین المللی، اینترپل

interpol

<hr> واقع در میان دو قطب پیل الکتریکی

واقع در میان دو قطب پیل الکتریکی

interpolar

<hr> معنی : داخل کردن، در میان عبارات دیگر جا دادن <hr> معانی دیگر : (با افزودن واژه یا مطلب متن یا کتاب را تغییر دادن یا بزرگتر کردن یا تحریف کردن) افزودن (به متن)، تحریف کردن، واژ افزایی کردن، مطلب افزایی کردن، درون افزایی کردن، (ریاضی) درون یابی کردن، درون یافتن، (در مکالمه) وارد شدن، (میان حرف دیگران) حرف زدن، گنجاندن

معنی : داخل کردن، در میان عبارات دیگر جا دادن معانی دیگر : (با افزودن واژه یا مطلب متن یا کتاب را تغییر دادن یا بزرگتر کردن یا تحریف کردن) افزودن (به متن)، تحریف کردن، واژ افزایی کردن، مطلب افزایی کردن، درون افزایی کردن، (ریاضی) درون یابی کردن، درون یافتن، (در مکالمه) وارد شدن، (میان حرف دیگران) حرف

interpolate

interpolated

interpolated resolution

<hr> معنی : الحاق، درج <hr> معانی دیگر : الحاق، درج

معنی : الحاق، درج معانی دیگر : الحاق، درج

interpolation

<hr> کسیکه عبارات قلب در کتابى مى افزاید

کسیکه عبارات قلب در کتابى مى افزاید

interpolator

interpopulation

interposal

<hr> معنی : میانجی شدن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، در میان امدن <hr> معانی دیگر : (میان دو چیز قرار دادن یا قرار گرفتن) میان گذاری کردن، درون گذاری کردن، میانگیر شدن، وارد (چیزی) کردن، گذاشتن، حرف کسی را قطع کردن، میان سخن کسی دویدن، مطرح کردن، (مطلبی را) پیش کشیدن، (با فضولی) پیشنهاد کردن، میانجی گری کردن، وساطت کردن، پا به میان گذاردن

معنی : میانجی شدن، پا بمیان گذاردن، مداخله کردن، در میان امدن معانی دیگر : (میان دو چیز قرار دادن یا قرار گرفتن) میان گذاری کردن، درون گذاری کردن، میانگیر شدن، وارد (چیزی) کردن، گذاشتن، حرف کسی را قطع کردن، میان سخن کسی دویدن، مطرح کردن، (مطلبی را) پیش کشیدن، (با فضولی) پیشنهاد کردن، میانجی گری کردن

interpose

interposer

<hr> معنی : وساطت، دخالت، مداخله، میانه گیری <hr> معانی دیگر : میان گذاری، درون گذاری، قطع حرف دیگری، مطرح سازی، فضولی، پا میان گذاری، چیزی که در میان چیزهای دیگر گذارند

معنی : وساطت، دخالت، مداخله، میانه گیری معانی دیگر : میان گذاری، درون گذاری، قطع حرف دیگری، مطرح سازی، فضولی، پا میان گذاری، چیزی که در میان چیزهای دیگر گذارند

interposition

<hr> معنی : درک کردن، تفسیر کردن، معنی کردن، ترجمه کردن، ترجمه شفاهی کردن <hr> معانی دیگر : فهم پذیر کردن، توضیح دادن، گزاره کردن، سفرنگیدن، ترجمه کردن (به ویژه شفاها)، برگردان کردن، پچواندن، نورندیدن، تعبیر کردن، ترگمان (ترجمان) کردن، (نمایش و موسیقی و غیره: نقشی را با برداشت خود اجرا کردن) تفسیر و ایفا کردن، ترگمان برداری کردن

معنی : درک کردن، تفسیر کردن، معنی کردن، ترجمه کردن، ترجمه شفاهی کردن معانی دیگر : فهم پذیر کردن، توضیح دادن، گزاره کردن، سفرنگیدن، ترجمه کردن (به ویژه شفاها)، برگردان کردن، پچواندن، نورندیدن، تعبیر کردن، ترگمان (ترجمان) کردن، (نمایش و موسیقی و غیره: نقشی را با برداشت خود اجرا کردن) تفسیر و ایفا کردن

interpret

<hr> تفسیر کردنی، قابل تفسیر، تفسیر بردار، تعبیر کردنی، تعبیر پذیر

تفسیر کردنی، قابل تفسیر، تفسیر بردار، تعبیر کردنی، تعبیر پذیر

interpretable

<hr> معنی : شرح، تفسیر، بیان، تعبیر، ترجمه <hr> معانی دیگر : توضیح، گزاره، سفرنگ، ترجمان، برداشت، وستی، زند، ترجمه (شفاهی)، برگردان، نورند، پچوه، (نمایش و موسیقی و غیره) تفسیر و اجرا، ترگمان برداری، (کامپیوتر و غیره: ترجمه ی زبان ماشینی به زبان تراز بالا) ترگمان، مفاد

معنی : شرح، تفسیر، بیان، تعبیر، ترجمه معانی دیگر : توضیح، گزاره، سفرنگ، ترجمان، برداشت، وستی، زند، ترجمه (شفاهی)، برگردان، نورند، پچوه، (نمایش و موسیقی و غیره) تفسیر و اجرا، ترگمان برداری، (کامپیوتر و غیره: ترجمه ی زبان ماشینی به زبان تراز بالا) ترگمان، مفاد

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی