انگلیسی به انگلیسی

interpretation of the legislation

interpretational

<hr> معنی : شرحی، تفسیری، ترجمهای <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: interpretive، interpretive تفسیری

معنی : شرحی، تفسیری، ترجمهای معانی دیگر : رجوع شود به: interpretive، interpretive تفسیری

interpretative

interpretatively

interpretativeness

interpreted

<hr> معنی : مترجم، ترجمان، مترجم شفاهی <hr> معانی دیگر : مترجم (به ویژه شفاهی)، نورندگر، پچوهگر، مفسر، سفرنگ گر، خوابگزار

معنی : مترجم، ترجمان، مترجم شفاهی معانی دیگر : مترجم (به ویژه شفاهی)، نورندگر، پچوهگر، مفسر، سفرنگ گر، خوابگزار

interpreter

interpreter of dreams

interpreting

<hr> معنی : شرحی، تفسیری، ترجمهای <hr> معانی دیگر : تعبیری، توضیحی، سفرنگی، گزاره ای

معنی : شرحی، تفسیری، ترجمهای معانی دیگر : تعبیری، توضیحی، سفرنگی، گزاره ای

interpretive

interpretively

interprofessional

interquel

<hr> interracial بین نژادی، بین نژادهای مختلف

interracial بین نژادی، بین نژادهای مختلف

interrace

<hr> (وابسته به دو یا چند نژاد گوناگون) میان نژادی (interrace هم می گویند)، بین نژادهای مختلف

(وابسته به دو یا چند نژاد گوناگون) میان نژادی (interrace هم می گویند)، بین نژادهای مختلف

interracial

<hr> (واقع در میان شعاع ها یا اشعه) میان پرتوی، میان فروغی، بین شعاعی

(واقع در میان شعاع ها یا اشعه) میان پرتوی، میان فروغی، بین شعاعی

interradial

interred

interregional

interregnal

<hr> معنی : فاصله، فترت، دوره حکومت موقتی <hr> معانی دیگر : دوران میان پادشاهی (دوران بی پادشاهی در میان سلطنت دو نفر)، دوران فترت، دوران فروهشتگی، تعلیق (اندروایی) دولت، فاصله میان دوره یک سلطنت با دوره دیگر

معنی : فاصله، فترت، دوره حکومت موقتی معانی دیگر : دوران میان پادشاهی (دوران بی پادشاهی در میان سلطنت دو نفر)، دوران فترت، دوران فروهشتگی، تعلیق (اندروایی) دولت، فاصله میان دوره یک سلطنت با دوره دیگر

interregnum

<hr> متقابلا مرتبط کردن یا بودن، برهمبسته کردن یا بودن، به هم ربط داشتن یا دادن، درهم تنیدن، وابسته بهم بودن، مناسبات مشترک داشتن

متقابلا مرتبط کردن یا بودن، برهمبسته کردن یا بودن، به هم ربط داشتن یا دادن، درهم تنیدن، وابسته بهم بودن، مناسبات مشترک داشتن

interrelate

<hr> وابسته بهم، دارای مناسبات مشترک

وابسته بهم، دارای مناسبات مشترک

interrelated

interrelatedness

<hr> رابطه ی متقابل، برهم بستگی، درهم تنیدگی، مناسبات مشترک، وابستگی بیکدیگر

رابطه ی متقابل، برهم بستگی، درهم تنیدگی، مناسبات مشترک، وابستگی بیکدیگر

interrelation

<hr> خویشاوندی باهم، قوم و خویشی با یکدیگر

خویشاوندی باهم، قوم و خویشی با یکدیگر

interrelationship

interreligious

<hr> پادشاه موقت، زمامدار موقت

پادشاه موقت، زمامدار موقت

interrex

<hr> (چاپ و نمونه خوانی) نشان توام با شگفتی و پرسش (این نشان: ?! یا این نشان !?)

(چاپ و نمونه خوانی) نشان توام با شگفتی و پرسش (این نشان: ?! یا این نشان !?)

interrobang

interrogable

<hr> معنی : تحقیق کردن، باز جویی کردن، استنطاق کردن <hr> معانی دیگر : بازپرسی کردن

معنی : تحقیق کردن، باز جویی کردن، استنطاق کردن معانی دیگر : بازپرسی کردن

interrogate

interrogated

<hr> معنی : باز جویی <hr> معانی دیگر : بازپرسی، پرسش، سوال

معنی : باز جویی معانی دیگر : بازپرسی، پرسش، سوال

interrogation

<hr> (نقطه گذاری) نشان پرسش، علامت سوال (این نشان: ؟) (بیشتر می گویند: question mark)

(نقطه گذاری) نشان پرسش، علامت سوال (این نشان: ؟) (بیشتر می گویند: question mark)

interrogation mark

interrogational

<hr> معنی : ادوات استفهام، پرسشی <hr> معانی دیگر : سوالی، استفهامی، واژه ی پرسشی (مانند: ?what )، عبارت یا جمله ی پرسشی، علامت سئوال

معنی : ادوات استفهام، پرسشی معانی دیگر : سوالی، استفهامی، واژه ی پرسشی (مانند: ?what )، عبارت یا جمله ی پرسشی، علامت سئوال

interrogative

interrogative pronoun

interrogative sentence

<hr> ازراه پرسش، بشکل پرسش، بطور پرسش، بطریق استفهام

ازراه پرسش، بشکل پرسش، بطور پرسش، بطریق استفهام

interrogatively

<hr> معنی : بازجویی کننده، مستنطق، بازپرس، پرسش کننده، تحقیق کننده <hr> معانی دیگر : بازجو، پرسشگر، پرسان

معنی : بازجویی کننده، مستنطق، بازپرس، پرسش کننده، تحقیق کننده معانی دیگر : بازجو، پرسشگر، پرسان

interrogator

interrogatorily

<hr> معنی : وابسته به سئوال <hr> معانی دیگر : وابسته به بازپرسی، بازپرسانه، بازجویانه، پرسشگرانه، پرسشی

معنی : وابسته به سئوال معانی دیگر : وابسته به بازپرسی، بازپرسانه، بازجویانه، پرسشگرانه، پرسشی

interrogatory

interrogee

<hr> معنی : قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن <hr> معانی دیگر : (اندیشه یا سخن و غیره را) قطع کردن، میان حرف کسی دویدن، گسستن، دچار وقفه کردن، بازایستاندن، وابریدن، تداوم چیزی را به هم زدن، بازداری کردن، جلوگیری کردن، مزاحم کار کسی شدن

معنی : قطع کردن، گسیختن، منقطع کردن، حرف دیگری را قطع کردن معانی دیگر : (اندیشه یا سخن و غیره را) قطع کردن، میان حرف کسی دویدن، گسستن، دچار وقفه کردن، بازایستاندن، وابریدن، تداوم چیزی را به هم زدن، بازداری کردن، جلوگیری کردن، مزاحم کار کسی شدن

interrupt

interrupt a conversation

interrupt an electric current

interrupt the view

interrupt vector

<hr> معنی : منقطع <hr> معانی دیگر : وابریده، وقفه دار، غیرمداوم، نامتداوم، (ازهم) گسیخته، گسیخته، بریده، مقطوع، فاصله دار، غیر مسلسل، بریده بریده

معنی : منقطع معانی دیگر : وابریده، وقفه دار، غیرمداوم، نامتداوم، (ازهم) گسیخته، گسیخته، بریده، مقطوع، فاصله دار، غیر مسلسل، بریده بریده

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی