انگلیسی به انگلیسی

<hr> (شیمی) پیکروتاکسین (ترکیب سپید و تلخ و زهرین و بلورین به فرمول c30h34o13)

(شیمی) پیکروتاکسین (ترکیب سپید و تلخ و زهرین و بلورین به فرمول c30h34o13)

picrotoxin

<hr> معنی : خط تصویری، نشان یا علائم تصویری، صورت نگاره <hr> معانی دیگر : تصویر نگاشت، حرف (یا الفبای) تصویری، فرتور نگاشت، رجوع شود به: pictography

معنی : خط تصویری، نشان یا علائم تصویری، صورت نگاره معانی دیگر : تصویر نگاشت، حرف (یا الفبای) تصویری، فرتور نگاشت، رجوع شود به: pictography

pictograph

pictographic

<hr> معنی : تصویری، تصویر نما، مجسم سازنده <hr> معانی دیگر : فرتوری، مصور، عکسی، عکس دار، نگاره ای، دیسه دار، عکس مانند، واقع نما، فرتورسان، تصویر مانند، رجوع شود به: pictography

معنی : تصویری، تصویر نما، مجسم سازنده معانی دیگر : فرتوری، مصور، عکسی، عکس دار، نگاره ای، دیسه دار، عکس مانند، واقع نما، فرتورسان، تصویر مانند، رجوع شود به: pictography

pictorial

pictorial photography

pictorially

<hr> معنی : سینما، تصور، تصویر، عکس، تمثال، منظره، نگار، وصف، صورت، رسم، مجسم کردن، نقاشی کردن، با عکس نشان دادن، روشن ساختن <hr> معانی دیگر : فرتور، نگاره، نقاشی، دیسه، فیلم سینمایی (motion picture هم می گویند)، (معمولا جمع) سینما، (مجازی) مظهر، عین، مثل، تصویر تلویزیونی، عکس انداختن، تصویر کردن، کشیدن، مصور کردن، (با تصویر و غیره) نشان دادن، (مجازی) ارائه دادن، تصور کردن، رجوع شود به: tableau

معنی : سینما، تصور، تصویر، عکس، تمثال، منظره، نگار، وصف، صورت، رسم، مجسم کردن، نقاشی کردن، با عکس نشان دادن، روشن ساختن معانی دیگر : فرتور، نگاره، نقاشی، دیسه، فیلم سینمایی (motion picture هم می گویند)، (معمولا جمع) سینما، (مجازی) مظهر، عین، مثل، تصویر تلویزیونی، عکس انداختن، تصویر کردن، کشیدن، مصور

picture

picture card

picture element

picture framing

<hr> جایگاه سینما، نمایش گاه تصاویر متحرک، سینما

جایگاه سینما، نمایش گاه تصاویر متحرک، سینما

picture palace

picture postcard

picture rail

picture resolution

<hr> (امریکا - قدیمی) سینما

picture show

<hr> (تلویزیون) لامپ تصویر

picture tube

pictured in dark colors

pictured in glowing colors

pictured in his mind

picturer

pictures

<hr> معنی : زیبا، بدیع، خوش منظره، شایان تصویر <hr> معانی دیگر : (منظره) زیبا، دیدنی، تماشایی، تصویر کردنی، جالب، زنده، گیرا، تصویر مانند، فرتورسان، عکس مانند، مناسب برای نقاشی، ناروال، نامتعارف، غیرعادی و جالب

معنی : زیبا، بدیع، خوش منظره، شایان تصویر معانی دیگر : (منظره) زیبا، دیدنی، تماشایی، تصویر کردنی، جالب، زنده، گیرا، تصویر مانند، فرتورسان، عکس مانند، مناسب برای نقاشی، ناروال، نامتعارف، غیرعادی و جالب

picturesque

<hr> چنانکه شایسته عکس برداری یانقاشی باشد، بطورروشن

چنانکه شایسته عکس برداری یانقاشی باشد، بطورروشن

picturesquely

<hr> شایستگی برای نقاشی شدن یا عکس برداری، زیبایی، روشنی، وضوح، برجستگی

شایستگی برای نقاشی شدن یا عکس برداری، زیبایی، روشنی، وضوح، برجستگی

picturesqueness

<hr> معنی : کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن <hr> معانی دیگر : (بیشتر با: away) وقت تلف کردن، پرسه زدن، جیش، شاش، (کودکانه) جیش کردن، زبان بچه جیش کردن

معنی : کار بیهوده کردن، وقت گذراندن، بناز چیز خوردن، با خوراک بازی کردن، جیش کردن معانی دیگر : (بیشتر با: away) وقت تلف کردن، پرسه زدن، جیش، شاش، (کودکانه) جیش کردن، زبان بچه جیش کردن

piddle

piddler

<hr> معنی : جزئی، ناچیز، بی اهمیت <hr> معانی دیگر : کم اهمیت، قلیل، اندک، چندر غاز

معنی : جزئی، ناچیز، بی اهمیت معانی دیگر : کم اهمیت، قلیل، اندک، چندر غاز

piddling

<hr> زبان آمیخته (به ویژه آمیزه ی انگلیسی و چینی)، پی جین، زبان شکسته پکسته، انگلیسی دست وپا شکسته ومخلوط با اصطلاحات چینی

زبان آمیخته (به ویژه آمیزه ی انگلیسی و چینی)، پی جین، زبان شکسته پکسته، انگلیسی دست وپا شکسته ومخلوط با اصطلاحات چینی

pidgin

<hr> انگلیسی پی جین (آمیزه ای از انگلیسی و چینی)، انگلیسی شکسته پکسته، انگلیسی دست وپا شکسته و امیخته ای که چینی هابدان سخن می گویند

انگلیسی پی جین (آمیزه ای از انگلیسی و چینی)، انگلیسی شکسته پکسته، انگلیسی دست وپا شکسته و امیخته ای که چینی هابدان سخن می گویند

pidgin english

<hr> معنی : کلاغ زنگی، کلاغ جاره، پای، ادم ناقلا، جانورابلق، کلوچه گوشت پیچ، کلوچه میوه دارپای، چیز اشفته و نا مرتب، در هم ریختن <hr> معانی دیگر : (شیرینی) پای، (خوراکپزی) پای، (امریکا - خودمانی) هر چیز خوب و آسان، فساد سیاسی، مبلغ کل (که باید به صورت سهم تقسیم شود)، کار، عمل، کیک لایه دار، کیک تو خامه ای، بزم آورد، (انگلیس) رجوع شود به: pi، رجوع شود به: magpie، (انگلیس - پیش از سده ی 15) جدول نیایش کلیسایی برای هر روز هفته، کلاه زنگی، کلاه جاره

معنی : کلاغ زنگی، کلاغ جاره، پای، ادم ناقلا، جانورابلق، کلوچه گوشت پیچ، کلوچه میوه دارپای، چیز اشفته و نا مرتب، در هم ریختن معانی دیگر : (شیرینی) پای، (خوراکپزی) پای، (امریکا - خودمانی) هر چیز خوب و آسان، فساد سیاسی، مبلغ کل (که باید به صورت سهم تقسیم شود)، کار، عمل، کیک لایه دار، کیک تو خامه ای، بز

<hr> نمودار گرد، نمودار مدور

نمودار گرد، نمودار مدور

pie chart

<hr> (خودمانی) مست، پاتیل

pie eyed

<hr> نقشه ی غیر عملی، آرمان تحقق ناپذیر، خواب و خیال، (امریکا - خودمانی)، امید به پاداش در جهان باقی یا در آینده ی دراز مدت، غیر عملی

نقشه ی غیر عملی، آرمان تحقق ناپذیر، خواب و خیال، (امریکا - خودمانی)، امید به پاداش در جهان باقی یا در آینده ی دراز مدت، غیر عملی

pie in the sky

pie pot

<hr> معنی : دورنگ، ناجور، رنگارنگ، خلنگ، ابلق، پیسه <hr> معانی دیگر : خال مخال، دورنگه (به ویژه سفید و سیاه)

معنی : دورنگ، ناجور، رنگارنگ، خلنگ، ابلق، پیسه معانی دیگر : خال مخال، دورنگه (به ویژه سفید و سیاه)

piebald

<hr> معنی : مهره، تکه، قطعه، لقمه، پاره، بخش، نمونه، سر، خرده، دانه، پارچه، کمی، عدد، اسلحه گرم، قطعه ادبی یا موسیقی، نمایشنامه قسمت، یک تکه کردن، جور شدن، ترکیب کردن، وصله کردن <hr> معانی دیگر : لخت، برخ، لزگه، لت، شرحه، داغان، لشکه، پرگاله، پینه، (زمین و پارچه و غیره) قواره، (پارچه) طاقه، توپ، (با واژه هایی مانند: advice و luck و information و news و treachery) یک (چند)، (با اشیایی مانند: furniture و luggage و jewellry و porcelain) دانه، (موسیقی و شعر و غیره) قطعه، اثر، مقاله، سکه، (انگلیس - قدیمی - خودمانی) زن، تیکه، (قدیمی) تفنگ، هفت تیر، (امریکا - عامیانه) فاصله، (خیاطی) وصله زدن، گشاد کردن، تکه افزودن به، قطعه چسباندن یا دوختن به، سر هم دوختن، (با: together) به هم چسباندن یا وصل کردن، سر هم کردن، کنار هم گذاشتن، (با هم) تلفیق کردن، پی بردن (از راه کنار هم گذاشتن اطلاعات یا شواهد و غیره)، نتیجه گیری کردن، (شطرنج و نرد و غیره) مهره، (محلی) نفر، آدم، (خودمانی) سهم، حصه، فقره، قدری

معنی : مهره، تکه، قطعه، لقمه، پاره، بخش، نمونه، سر، خرده، دانه، پارچه، کمی، عدد، اسلحه گرم، قطعه ادبی یا موسیقی، نمایشنامه قسمت، یک تکه کردن، جور شدن، ترکیب کردن، وصله کردن معانی دیگر : لخت، برخ، لزگه، لت، شرحه، داغان، لشکه، پرگاله، پینه، (زمین و پارچه و غیره) قواره، (پارچه) طاقه، توپ، (با واژه هایی

piece

piece of cake

piece of flesh

piece of land

piece of meat

piece of money

piece of music

piece of paper

piece out

piece together

piece up

<hr> معنی : بتدریج، تدریجی، تکه تکه، خرد خرد، بتدریج <hr> معانی دیگر : قطعه به قطعه، کم کم، مرحله به مرحله، تدریجا، به اجزاء ریز تقسیم کردن

معنی : بتدریج، تدریجی، تکه تکه، خرد خرد، بتدریج معانی دیگر : قطعه به قطعه، کم کم، مرحله به مرحله، تدریجا، به اجزاء ریز تقسیم کردن

واژه های حرف "p" - انگلیسی به انگلیسی