انگلیسی به فارسی

impingements

impingent

<hr> زیست شناسى : الایه گیر

impinger

impingers

impinges

impinging

impings

impinguate

<hr> معنی : کافر، بی دین، بد کیش، ناپرهیزکار، خدا نشناس، نا پرهیزگار <hr> معانی دیگر : ناپارسا، بی تقوا، لامذهب

معنی : کافر، بی دین، بد کیش، ناپرهیزکار، خدا نشناس، نا پرهیزگار معانی دیگر : ناپارسا، بی تقوا، لامذهب

impious

<hr> ازروی بی دینی، شریرانه، خدانشناسانه

ازروی بی دینی، شریرانه، خدانشناسانه

impiously

impiousness

impis

<hr> معنی : شیطان، شیطان صفت، جنمانند، جن خو <hr> معانی دیگر : (بچه) شیطان، تخس، موذی

معنی : شیطان، شیطان صفت، جنمانند، جن خو معانی دیگر : (بچه) شیطان، تخس، موذی

impish

impishly

impishness

impiteous

impitiably

<hr> معنی : سختی، نرم نشدنی، ارام نشدنی، تسکین ناپذیری، کینه توزی <hr> معانی دیگر : سنگدل

معنی : سختی، نرم نشدنی، ارام نشدنی، تسکین ناپذیری، کینه توزی معانی دیگر : سنگدل

implacability

<hr> معنی : سنگ دل، کینه توز <hr> معانی دیگر : (در مورد دشمنی و غیره) سرسخت، سازش ناپذیر، آشتی ناپذیر

معنی : سنگ دل، کینه توز معانی دیگر : (در مورد دشمنی و غیره) سرسخت، سازش ناپذیر، آشتی ناپذیر

implacable

implacableness

<hr> از روى سختى یا سنگدلى چنانکه ارامش نپذیرد

از روى سختى یا سنگدلى چنانکه ارامش نپذیرد

implacably

implacement

<hr> رجوع شود به: implacentate) aplacental هم می گویند)

رجوع شود به: implacentate) aplacental هم می گویند)

implacental

implacentalia

implacentate

<hr> معنی : کاشت، جای دادن، فرو کردن، کاشتن، القاء کردن <hr> معانی دیگر : (به طور ژرف و ثابت و استوار) کاشتن، نشاندن، درنهادن، کارگذاشتن، (در فکر) جایگزین کردن، القا کردن، اندیش گذاری کردن، ترویج کردن، (جراحی - اسباب یا ماده یا اندام یا بافت را در داخل بدن سوار کردن یا پیوند زدن یا جایگیر کردن) پیوند زدن، (هرچیز پیوند شده یا قرار داده شده در بدن) در کاشت، پیوند، در کاشتن

معنی : کاشت، جای دادن، فرو کردن، کاشتن، القاء کردن معانی دیگر : (به طور ژرف و ثابت و استوار) کاشتن، نشاندن، درنهادن، کارگذاشتن، (در فکر) جایگزین کردن، القا کردن، اندیش گذاری کردن، ترویج کردن، (جراحی - اسباب یا ماده یا اندام یا بافت را در داخل بدن سوار کردن یا پیوند زدن یا جایگیر کردن) پیوند زدن، (هر

implant

<hr> معنی : کاشتن، القاء <hr> معانی دیگر : کاشتن، القاء

معنی : کاشتن، القاء معانی دیگر : کاشتن، القاء

implantation

implanted

implanter

implanting

implants

implasticity

implate

implausibilities

<hr> معنی : ناپسندی، غیر قابل قبولی <hr> معانی دیگر : ناموجه بودن، غیر مقبولی

معنی : ناپسندی، غیر قابل قبولی معانی دیگر : ناموجه بودن، غیر مقبولی

implausibility

<hr> معنی : غیر محتمل <hr> معانی دیگر : نامحتمل، نامعقول (واروی: plausible)، غیرمقبول، ناپسند

معنی : غیر محتمل معانی دیگر : نامحتمل، نامعقول (واروی: plausible)، غیرمقبول، ناپسند

implausible

implausibleness

implausibly

impleach

<hr> (حقوق) مورد تعقیب قانونی قرار دادن، پیگرد کردن، عارض شدن، دادخواست دادن، عرضحال دادن، دفاع کردن

(حقوق) مورد تعقیب قانونی قرار دادن، پیگرد کردن، عارض شدن، دادخواست دادن، عرضحال دادن، دفاع کردن

implead

impleadable

<hr> (حقوق) به دادگاه کشاندن شخص ثالث که ممکن است مسئول پرداخت بخشی از مبلغ مورد ادعای شاکی باشد

(حقوق) به دادگاه کشاندن شخص ثالث که ممکن است مسئول پرداخت بخشی از مبلغ مورد ادعای شاکی باشد

impleader

impleading

impleads

impleasing

impledge

<hr> معنی : انجام، اسباب، الت، ابزار، اجراء، افزار، اجراء کردن، ایفاء کردن، انجام دادن <hr> معانی دیگر : وسیله، کاچار، آلت، ساز و برگ، انگاز، شوند، مانه، (انسان یا وسیله ی رسیدن به مقصود) اجراکننده، آماج رسان، اجرا کردن، به آماج رساندن، از پیش بردن، به کار بستن، اجراء کردن تکمیل کردن

معنی : انجام، اسباب، الت، ابزار، اجراء، افزار، اجراء کردن، ایفاء کردن، انجام دادن معانی دیگر : وسیله، کاچار، آلت، ساز و برگ، انگاز، شوند، مانه، (انسان یا وسیله ی رسیدن به مقصود) اجراکننده، آماج رسان، اجرا کردن، به آماج رساندن، از پیش بردن، به کار بستن، اجراء کردن تکمیل کردن

implement

<hr> التی، افزاری، وسیله ای، وسیله ساز، وسیله دار

التی، افزاری، وسیله ای، وسیله ساز، وسیله دار

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی