انگلیسی به فارسی

inseminates

inseminating

<hr> معنی : کاشتن، ابستن کردن، تلقیح <hr> معانی دیگر : کاشتن، ابستن کردن، تلقیح

معنی : کاشتن، ابستن کردن، تلقیح معانی دیگر : کاشتن، ابستن کردن، تلقیح

insemination

inseminations

inseminator

inseminators

insenescible

<hr> معنی : بی معنی، بی عاطفه، بی حس، بی فکر، بی حال <hr> معانی دیگر : هشبرده، خرف، بی عقلانه، احمقانه، نابخردانه، ابلهانه، بی ملاحظه، بی مبالات، بی توجه به احساسات دیگران

معنی : بی معنی، بی عاطفه، بی حس، بی فکر، بی حال معانی دیگر : هشبرده، خرف، بی عقلانه، احمقانه، نابخردانه، ابلهانه، بی ملاحظه، بی مبالات، بی توجه به احساسات دیگران

insensate

insensateness

insense

insensed

insensibilities

<hr> معنی : بیهوشی، بی حسی، بی عاطفگی، غیر محسوسی <hr> معانی دیگر : بیهوشی، بیحسی، بی عاطفگی، غیر محسوسی

معنی : بیهوشی، بی حسی، بی عاطفگی، غیر محسوسی معانی دیگر : بیهوشی، بیحسی، بی عاطفگی، غیر محسوسی

insensibility

insensibilize

insensibilizer

<hr> معنی : بی شعور، بی حس، عاری از احساسات، غیر حساس <hr> معانی دیگر : عاری از احساس یا جان، بیهوش، از هوش رفته، از حال رفته، ناهوشمند، بی خبر، ناآگاه، غیرمطلع، بی تفاوت، بی توجه، بی اعتنا، نامحسوس، کم، ناچیز، تدریجی، ناقابل، سرد، بی علاقه، بی عاطفه، (حقوق) بی معنی، نامفهوم، (مهجور) احمق، ابله، پخمه

معنی : بی شعور، بی حس، عاری از احساسات، غیر حساس معانی دیگر : عاری از احساس یا جان، بیهوش، از هوش رفته، از حال رفته، ناهوشمند، بی خبر، ناآگاه، غیرمطلع، بی تفاوت، بی توجه، بی اعتنا، نامحسوس، کم، ناچیز، تدریجی، ناقابل، سرد، بی علاقه، بی عاطفه، (حقوق) بی معنی، نامفهوم، (مهجور) احمق، ابله، پخمه

insensible

insensibleness

<hr> بطور غیر محسوس، تدریجا"، از روى بیهوشى یا بى حسى

بطور غیر محسوس، تدریجا"، از روى بیهوشى یا بى حسى

insensibly

insensing

<hr> معنی : بی عاطفه، بی حس، جامد، کساد، غیر حساس، کرخت <hr> معانی دیگر : پوست کلفت، بی ملاحظه، فاقد حساسیت، ناهوشمند

معنی : بی عاطفه، بی حس، جامد، کساد، غیر حساس، کرخت معانی دیگر : پوست کلفت، بی ملاحظه، فاقد حساسیت، ناهوشمند

insensitive

insensitively

insensitiveness

insensitivities

insensitivity

insensuous

<hr> معنی : بی حسی، بی جانی، خونسری، کرختی <hr> معانی دیگر : بی حسی، بیجانی، خونسری، کرختی

معنی : بی حسی، بی جانی، خونسری، کرختی معانی دیگر : بی حسی، بیجانی، خونسری، کرختی

insentience

insentiency

<hr> معنی : بی جان، بی حس <hr> معانی دیگر : بی جان، بی حس

معنی : بی جان، بی حس معانی دیگر : بی جان، بی حس

insentient

insep

<hr> معنی : تجزیه ناپذیری، عدم امادگی برای جدا شدن <hr> معانی دیگر : تجزیه ناپذیری، عدم امادگی برای جدا شدن

معنی : تجزیه ناپذیری، عدم امادگی برای جدا شدن معانی دیگر : تجزیه ناپذیری، عدم امادگی برای جدا شدن

inseparability

<hr> معنی : ملازم، لاینفک، جدا نشدنی <hr> معانی دیگر : جدانشدنی (یانکردنی)، لایتجزا، جدایی ناپذیر

معنی : ملازم، لاینفک، جدا نشدنی معانی دیگر : جدانشدنی (یانکردنی)، لایتجزا، جدایی ناپذیر

inseparable

inseparableness

<hr> دوستان صمیمی، دوستان یا کسانی که از همدیگرسوا نشوند

دوستان صمیمی، دوستان یا کسانی که از همدیگرسوا نشوند

inseparables

<hr> بطور جدا نشدنى، چنانکه نتوان سوا کرد، بطور تجزیه ناپذیر

بطور جدا نشدنى، چنانکه نتوان سوا کرد، بطور تجزیه ناپذیر

inseparably

inseparate

inseparately

insequent

<hr> معنی : جا دادن، الحاق کردن، در میان گذاشتن، داخل کردن، در جوف چیزی گذاردن <hr> معانی دیگر : (چیزی را در داخل چیز دیگری) قرار دادن، فروکردن، توی (چیزی) کردن، اندرگذاشتن، لابلای چیزی گذاشتن، افزودن، درج کردن، لا گذاشتن، (هرچیزی که در درون یا لای چیز دیگری قرار بدهند) لا گذاشت، در جوف، تونهاده، لا ورقی

معنی : جا دادن، الحاق کردن، در میان گذاشتن، داخل کردن، در جوف چیزی گذاردن معانی دیگر : (چیزی را در داخل چیز دیگری) قرار دادن، فروکردن، توی (چیزی) کردن، اندرگذاشتن، لابلای چیزی گذاشتن، افزودن، درج کردن، لا گذاشتن، (هرچیزی که در درون یا لای چیز دیگری قرار بدهند) لا گذاشت، در جوف، تونهاده، لا ورقی

insert

insertable

<hr> معنی : مندرج <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) درون پیوسته، درون جاگرفته

معنی : مندرج معانی دیگر : (زیست شناسی) درون پیوسته، درون جاگرفته

inserted

inserters

inserting

<hr> معنی : الحاق، جوف گذاری، درج تصادفی <hr> معانی دیگر : (قرارگیری در داخل یا لای چیزی) فرو کردن، لای (چیزی) گذاری، در جوف گذاری، اندرگذاری، لاگذاری، درون پیوستگی، (کالبدشناسی - گیاه شناسی: محل اتصال عضله به استخوانی که آن را حرکت می دهد، محل اتصال دو بخش گیاه) پیوستگاه، هرچیزی که داخل چیز دیگری قرار گرفته باشد: پارچه یا توری یا قیطان که برای تزیین روی جامه وغیره می دوزند، وصله ی آذینی، آگهی (در روزنامه و مجله و غیره)، لا گذاشت (در میان صفحات کتاب)

معنی : الحاق، جوف گذاری، درج تصادفی معانی دیگر : (قرارگیری در داخل یا لای چیزی) فرو کردن، لای (چیزی) گذاری، در جوف گذاری، اندرگذاری، لاگذاری، درون پیوستگی، (کالبدشناسی - گیاه شناسی: محل اتصال عضله به استخوانی که آن را حرکت می دهد، محل اتصال دو بخش گیاه) پیوستگاه، هرچیزی که داخل چیز دیگری قرار گرفته 

واژه های حرف "i" - انگلیسی به فارسی