پیشنهاد کاربران

bright side

bright spark

bright star

bright sunshine

bright time

bright young

<hr> معنی : روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن <hr> معانی دیگر : شاد (یا شادتر) کردن یا شدن، پر نشاط شدن، خوش دل کردن، درخشان کردن یا شدن (رجوع شود به: bright)

معنی : روشن کردن، درخشان شدن، زرنگ کردن معانی دیگر : شاد (یا شادتر) کردن یا شدن، پر نشاط شدن، خوش دل کردن، درخشان کردن یا شدن (رجوع شود به: bright)

brighten

brighten someone’s day

<hr> 1- رنگین تر و جذاب تر کردن، 2- امیدبخش شدن، فرخنده شدن، 3- پر جلا کردن، براق کردن (فلزات و غیره)، برق انداختن 4- پرنورتر کردن

1- رنگین تر و جذاب تر کردن، 2- امیدبخش شدن، فرخنده شدن، 3- پر جلا کردن، براق کردن (فلزات و غیره)، برق انداختن 4- پرنورتر کردن

brighten up

brightened

brightening

brighter

brightest

brightfield

brightly

brightly colored

<hr> معنی : لمعه <hr> معانی دیگر : درخشانی، تابندگی، درخشندگی، فروغ، جلوه گری (رجوع شود به: bright)، تیزهوشی، روشنی، تابش، زیرکی

معنی : لمعه معانی دیگر : درخشانی، تابندگی، درخشندگی، فروغ، جلوه گری (رجوع شود به: bright)، تیزهوشی، روشنی، تابش، زیرکی

brightness

brightness constancy

brightness temperature

brilain

briliant

<hr> (جانور شناسی) ماهی بریل (scophthalmus rhombus)، سپرماهی

(جانور شناسی) ماهی بریل (scophthalmus rhombus)، سپرماهی

brill

<hr> معنی : زیرکی، استعداد، درخشندگی، تابش، برق <hr> معانی دیگر : تابناکی، درخشش، نورافشانی، هوش سرشار، زرنگی و مهارت، استادی (brilliancy هم می گویند)

معنی : زیرکی، استعداد، درخشندگی، تابش، برق معانی دیگر : تابناکی، درخشش، نورافشانی، هوش سرشار، زرنگی و مهارت، استادی (brilliancy هم می گویند)

brilliance

<hr> معنی : برلیان، الماس درخشان، با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا <hr> معانی دیگر : پر درخشش، تابناک، (به خاطر شدت نور) خیره کننده (مثل آینه در آفتاب)، پرنور، باشکوه، شکوهمند، پر جلال، برجسته و عالی، درخشان، باهوش و استعداد، ماهر و زیرک، سرزنده، شاد، ماهرانه، استادانه، گوهری که برای درخشش هر چه بیشتر به صورت چند گوشه بریده شده باشد، براق

معنی : برلیان، الماس درخشان، با استعداد، زیرک، تابان، مشعشع، غرا معانی دیگر : پر درخشش، تابناک، (به خاطر شدت نور) خیره کننده (مثل آینه در آفتاب)، پرنور، باشکوه، شکوهمند، پر جلال، برجسته و عالی، درخشان، باهوش و استعداد، ماهر و زیرک، سرزنده، شاد، ماهرانه، استادانه، گوهری که برای درخشش هر چه بیشتر به ص

brilliant

brilliant idea

brilliant joy

brilliant mohammad javad

brilliant plan

brilliant record

brilliant shipbuilders

brilliant star

brilliant sunshine

<hr> بطوردرخشان، چنانکه برجسته باشد

بطوردرخشان، چنانکه برجسته باشد

brilliantly

brillo

<hr> معنی : کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع <hr> معانی دیگر : (در مورد فنجان و کاسه و ظروف دیگر) لب، کناره، لبه ی جلوآمده ی هر چیز، سرشار، مالامال، مملو، (مهجور) کناره ی دریاچه یا استخر، آب کنار، ساحل، تا لبه پر کردن، لبالب کردن، پراپر شدن، سرشار بودن یا کردن، مالامال بودن یا کردن، پرکردن

معنی : کنار، حاشیه، لبه، طره، ضلع معانی دیگر : (در مورد فنجان و کاسه و ظروف دیگر) لب، کناره، لبه ی جلوآمده ی هر چیز، سرشار، مالامال، مملو، (مهجور) کناره ی دریاچه یا استخر، آب کنار، ساحل، تا لبه پر کردن، لبالب کردن، پراپر شدن، سرشار بودن یا کردن، مالامال بودن یا کردن، پرکردن

brim

brimming

<hr> معنی : گوگرد <hr> معانی دیگر : گوگرد

معنی : گوگرد معانی دیگر : گوگرد

brimstone

<hr> معنی : پارچه راه راه، راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار <hr> معانی دیگر : (رنگ خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا دارای لکه های پر رنگ باشد مانند برخی گربه ها) ابرش، نمش، پلنگی، چپار، خلنگ، پیسه

معنی : پارچه راه راه، راه راه، خط دار، رنگ راهراه، خال دار معانی دیگر : (رنگ خاکستری یا زرد مایل به قهوه ای که راه راه یا دارای لکه های پر رنگ باشد مانند برخی گربه ها) ابرش، نمش، پلنگی، چپار، خلنگ، پیسه

brindle

<hr> معنی : شوراب، اب شور، اشک، اب نمک <hr> معانی دیگر : آب نمک، آب پر نمک (که برای خیارشور خواباندن و غیره به کار می رود)، آب دریا، شورآب، شورآبه، دریا، اقیانوس، در آب نمک خواباندن، آب نمک زدن، نمک سود کردن

معنی : شوراب، اب شور، اشک، اب نمک معانی دیگر : آب نمک، آب پر نمک (که برای خیارشور خواباندن و غیره به کار می رود)، آب دریا، شورآب، شورآبه، دریا، اقیانوس، در آب نمک خواباندن، آب نمک زدن، نمک سود کردن

brine

brined

brined meat

<hr> معنی : موجب شدن، اوردن، رساندن به <hr> معانی دیگر : آوردن (بردن معمولا می شود: take)، به بار آوردن، به وجود آوردن، قیمت داشتن، (حقوق) اقامه ی دعوی کردن، در دادگاه ارائه دادن، (مدرک و شواهد) آوردن

معنی : موجب شدن، اوردن، رساندن به معانی دیگر : آوردن (بردن معمولا می شود: take)، به بار آوردن، به وجود آوردن، قیمت داشتن، (حقوق) اقامه ی دعوی کردن، در دادگاه ارائه دادن، (مدرک و شواهد) آوردن

bring

bring a charge against

bring a claim

bring a cow to the hall she will run to the stall

<hr> موجب شدن، به بار آوردن، سبب شدن، سبب وقوع امری شدن

موجب شدن، به بار آوردن، سبب شدن، سبب وقوع امری شدن

واژه های حرف "b" - پیشنهاد کاربران