implementation phase

implementations

implemente

implemented

implementedin

implementer

implementers

implementing

implements

implemetation

impletneliter

implicant

<hr> معنی : مرکب، گرفتار کردن، بهم پیچیدن، مستلزم بودن، مشمول کردن، دلالت کردن بر <hr> معانی دیگر : (حقوق) شریک جرم دانستن، متهم کردن، درگیر کردن، پای کسی را به میان کشیدن، (جرم و غیره) دست داشتن در، شریک بودن، (نادر) معنی دادن، رساندن

معنی : مرکب، گرفتار کردن، بهم پیچیدن، مستلزم بودن، مشمول کردن، دلالت کردن بر معانی دیگر : (حقوق) شریک جرم دانستن، متهم کردن، درگیر کردن، پای کسی را به میان کشیدن، (جرم و غیره) دست داشتن در، شریک بودن، (نادر) معنی دادن، رساندن

implicate

implicated

implicated in

<hr> معنی : معنی، مفهوم، دلالت <hr> معانی دیگر : چم، معنی ضمنی، پیامد، فحوا، آرش، پسایند، اتهام، درگیری، دست یازی، دخالت در جرم، شرکت در تبانی، دست داشتن در (جرم و غیره)، مستلزم بودن

معنی : معنی، مفهوم، دلالت معانی دیگر : چم، معنی ضمنی، پیامد، فحوا، آرش، پسایند، اتهام، درگیری، دست یازی، دخالت در جرم، شرکت در تبانی، دست داشتن در (جرم و غیره)، مستلزم بودن

implication

implication for

implicational

implications

<hr> تضمینى، فهماننده، دلالت کننده

تضمینى، فهماننده، دلالت کننده

implicative

implicature

implicatures

<hr> معنی : مطلق، مجازی، بی شرط، ضمنی، التزامی، اشاره شده، تلویحا فهمانده شده <hr> معانی دیگر : تلویحی (در برابر: صریح یا رک explicit)، سربسته، غیرصریح، بی چون و چرا، قطعی، محض، مفهوم

معنی : مطلق، مجازی، بی شرط، ضمنی، التزامی، اشاره شده، تلویحا فهمانده شده معانی دیگر : تلویحی (در برابر: صریح یا رک explicit)، سربسته، غیرصریح، بی چون و چرا، قطعی، محض، مفهوم

implicit

implicit memory

implicit reference

<hr> ضمنا، بطور ضمنی یا اشاره شده

ضمنا، بطور ضمنی یا اشاره شده

implicitly

<hr> ضمنی بودن، دلالت ضمنی، اشاره ضمنی، بطور ضمنی مفهوم بودن

ضمنی بودن، دلالت ضمنی، اشاره ضمنی، بطور ضمنی مفهوم بودن

implicitness

<hr> تلویحا" قانون ـ فقه : ضمنا"

تلویحا" قانون ـ فقه : ضمنا"

implicity

<hr> معنی : ضمنی <hr> معانی دیگر : تلویحی، غیرصریح، سربسته، ضمنا مفهوم، مفهوم بطور ضمنی، مقدر

معنی : ضمنی معانی دیگر : تلویحی، غیرصریح، سربسته، ضمنا مفهوم، مفهوم بطور ضمنی، مقدر

implied

implied consent

implied provision

implied term

implied terms

implied volatility

implies

implieď

implles

<hr> (از داخل منفجر شدن) در پکیدن، در ترکیدن، از داخل ترکیدن

(از داخل منفجر شدن) در پکیدن، در ترکیدن، از داخل ترکیدن

implode

<hr> معنی : التماس کردن به، عجز و لابه کردنبه، استغاثه کردن، درخواست کردن از <hr> معانی دیگر : التماس کردن، لابه کردن، درخواهیدن، استغاثه کردن از

معنی : التماس کردن به، عجز و لابه کردنبه، استغاثه کردن، درخواست کردن از معانی دیگر : التماس کردن، لابه کردن، درخواهیدن، استغاثه کردن از

implore

imploring

<hr> باالتماس، به استغاثه

imploringly

<hr> معنی : انفجار از داخل <hr> معانی دیگر : (انفجار ازداخل) درترکیدن، درپکیدن، انفجار درونی

معنی : انفجار از داخل معانی دیگر : (انفجار ازداخل) درترکیدن، درپکیدن، انفجار درونی

implosion

<hr> (آوا شناسی) بندشی، انسدادی - انفجاری، درون انسدادی، انسدادی انفجاری

(آوا شناسی) بندشی، انسدادی - انفجاری، درون انسدادی، انسدادی انفجاری

implosive

implosive therapy

<hr> ایمپولز، ضربه جریان علوم مهندسى : ضربه ولتاژ

ایمپولز، ضربه جریان علوم مهندسى : ضربه ولتاژ

impluse

implusive

<hr> معنی : اشاره کردن، رساندن، دلالت ضمنی کردن بر، اشاره داشتن بر <hr> معانی دیگر : (به طور ضمنی یا تلویحی) معنی دادن، چم دادن، دلالت داشتن بر، به طور سربسته گفتن، مستلزم چیزی بودن، متضمن چیزی بودن، پایندان بودن، مطلبی را رساندن، ضمنا فهماندن

معنی : اشاره کردن، رساندن، دلالت ضمنی کردن بر، اشاره داشتن بر معانی دیگر : (به طور ضمنی یا تلویحی) معنی دادن، چم دادن، دلالت داشتن بر، به طور سربسته گفتن، مستلزم چیزی بودن، متضمن چیزی بودن، پایندان بودن، مطلبی را رساندن، ضمنا فهماندن

واژه های حرف "i" - پیشنهاد کاربران