<hr> معنی : خوشامد، خوش آمد، خوش باش، خوشامد گفتن، پذیرایی کردن <hr> معانی دیگر : خوشوازنی، استقبال، پذیرایی، خوشامد گویی، مغتنم، گرامی، پروه، خوشایند، مطلوب، خوشنود کننده، مطبوع، خوشوا زدن، ((بفرمایید)) گفتن، سلام و تعارف کردن، استقبال کردن، پذیرا بودن، پذیرفتن، مغتنم شمردن، (حرف ندا) خوش آمدید!، بفرمایید!، قابلی ندارد!، خواهش می کنم !

معنی : خوشامد، خوش آمد، خوش باش، خوشامد گفتن، پذیرایی کردن معانی دیگر : خوشوازنی، استقبال، پذیرایی، خوشامد گویی، مغتنم، گرامی، پروه، خوشایند، مطلوب، خوشنود کننده، مطبوع، خوشوا زدن، ((بفرمایید)) گفتن، سلام و تعارف کردن، استقبال کردن، پذیرا بودن، پذیرفتن، مغتنم شمردن، (حرف ندا) خوش آمدید!، بفرمایید!، 

welcome

welcome party

<hr> معنی : جوش، جوش دادن، جوشکاری کردن، پیوستن <hr> معانی دیگر : (به ویژه فلز یا پلاستیک) جوش دادن، لحیم کردن، (مجازی) متحد کردن، پیوند دادن، یگانگی ایجاد کردن، جوش خوردن، (به هم) پیوستن، لحیم کاری، (گیاه شناسی) میخک زرد، ورث زردنما، ورث زرد چهره (reseda luteola که از آن رنگدانه ی زرد می گیرند)

معنی : جوش، جوش دادن، جوشکاری کردن، پیوستن معانی دیگر : (به ویژه فلز یا پلاستیک) جوش دادن، لحیم کردن، (مجازی) متحد کردن، پیوند دادن، یگانگی ایجاد کردن، جوش خوردن، (به هم) پیوستن، لحیم کاری، (گیاه شناسی) میخک زرد، ورث زردنما، ورث زرد چهره (reseda luteola که از آن رنگدانه ی زرد می گیرند)

weld

<hr> معنی : جوشکار، ماشین جوشکاری <hr> معانی دیگر : weldor جوشکار

معنی : جوشکار، ماشین جوشکاری معانی دیگر : weldor جوشکار

welder

<hr> معنی : ماشین جوشکاری

welding machine

<hr> معنی : قطعات بهم جوش خورده، چیز جوش خورده <hr> معانی دیگر : چیز جوش خورده، قطعات بهم جوش خورده

معنی : قطعات بهم جوش خورده، چیز جوش خورده معانی دیگر : چیز جوش خورده، قطعات بهم جوش خورده

weldment

<hr> معنی : سامان، خیر، سعادت، اسایش، رفاه، شادکامی <hr> معانی دیگر : بهروزی، بهزیستی، آسایش، خوشبختی، خوشی، وابسته به رفاه یا بهزیستی، رفاهی، بهزیستی گرای، بهزی گرای، بهزی گستر، اعانات، خیرات، کمک رفاهی دولت، خیریه

معنی : سامان، خیر، سعادت، اسایش، رفاه، شادکامی معانی دیگر : بهروزی، بهزیستی، آسایش، خوشبختی، خوشی، وابسته به رفاه یا بهزیستی، رفاهی، بهزیستی گرای، بهزی گرای، بهزی گستر، اعانات، خیرات، کمک رفاهی دولت، خیریه

welfare

<hr> دولت بهزی گرای، بهزیستی همگانی، دولت ناظر به رفاه همگان، بهزیستی اجتماعی، کشوردارای تشکیلات رفاه اجتماعی دستگیری از بینوایان

دولت بهزی گرای، بهزیستی همگانی، دولت ناظر به رفاه همگان، بهزیستی اجتماعی، کشوردارای تشکیلات رفاه اجتماعی دستگیری از بینوایان

welfare state

<hr> کارهای بهزی گستر، کار در موسسات رفاه عمومی، فعالیت برای رفاه نیازمندان، کارهای عام المنفعه، امور خیریه

کارهای بهزی گستر، کار در موسسات رفاه عمومی، فعالیت برای رفاه نیازمندان، کارهای عام المنفعه، امور خیریه

welfare work

<hr> معنی : هوا، طاق، فلک، آسمان، گنبد نیلگون، دارای بنیه محکم و قوی <hr> معانی دیگر : (قدیمی) آسمان، سپهر، گنبد مینا، اسمان

معنی : هوا، طاق، فلک، آسمان، گنبد نیلگون، دارای بنیه محکم و قوی معانی دیگر : (قدیمی) آسمان، سپهر، گنبد مینا، اسمان

welkin

<hr> معنی : خیر، چشمه، دوات، چاه، ابده، رو آمدن آب و مایع، سالم، راحت، خوش، خوب، تندرست، تمام و کمال، بدون اشکال، بسیار خوب، ببالا فوران کردن، در سطح امدن و جاری شدن، بخوبی، خوب، تماما، خوش، اوه <hr> معانی دیگر : وابسته به چاه، چاهی، - چاه، چشمه (spring هم می گویند)، (معمولا جمع) چشمه های آب معدنی، سرچشمه، (بخش خالی که پلکان دور آن قرار دارد) چاه پلکان، پرتگاه، پلکان، فضای خالی میان پلکان (stairwell هم می گویند)، (دوات یا قلم خودنویس و غیره) منبع، انبار، انبارچه، (اطلاعات و غیره) گنجینه، (آب یا احساسات و غیره) جوشیدن، تراویدن، جاری شدن، (اسکاتلند) رجوع شود به: fountain، چاه کشتی (که لنگر در آن قرار می گیرد)، لنگردان، (کشتی) تلمبه خانه (pump well هم می گویند)، چاه آسانسور (که آسانسور در آن حرکت می کند - elevator shaft هم می گویند)، سوراخ، فرورفتگی، چاله، گودال، نیک، هژیر، وشت، بجا، مناسب، درخور، به حق، با دلیل، موجه، بسیار، خیلی، کاملا، (باهایفن) خوب -، خوش -، پر-، (حرف ندا) خب، خیلی خوب، به به، احتمالا، جوهردان، روامدن اب ومایع، به چشم، اوه

معنی : خیر، چشمه، دوات، چاه، ابده، رو آمدن آب و مایع، سالم، راحت، خوش، خوب، تندرست، تمام و کمال، بدون اشکال، بسیار خوب، ببالا فوران کردن، در سطح امدن و جاری شدن، بخوبی، خوب، تماما، خوش، اوه معانی دیگر : وابسته به چاه، چاهی، - چاه، چشمه (spring هم می گویند)، (معمولا جمع) چشمه های آب معدنی، سرچشمه، (ب

well

well digger

well-balanced

well-being

well-bred

well-defined

well-founded

well-known

well-off

well-preserved

well-to-do

<hr> معنی : نجیب زاده، اصیل، نیکزاده، دارای خصوصیات نجابت <hr> معانی دیگر : نیکزاده، اصیل، نجیب زاده، دارای خصوصیات نجابت، نیک نژاد، با اصل و نسب، خانواده دار، اصیل، بهزاد، نجیب زاده

معنی : نجیب زاده، اصیل، نیکزاده، دارای خصوصیات نجابت معانی دیگر : نیکزاده، اصیل، نجیب زاده، دارای خصوصیات نجابت، نیک نژاد، با اصل و نسب، خانواده دار، اصیل، بهزاد، نجیب زاده

wellborn

<hr> معنی : منبع، سر چشمه، چشمه، سر دیوار، سرچاه نفت <hr> معانی دیگر : چشمه، سرچشمه، منبع، سرچاه نفت، سر دیوار

معنی : منبع، سر چشمه، چشمه، سر دیوار، سرچاه نفت معانی دیگر : چشمه، سرچشمه، منبع، سرچاه نفت، سر دیوار

wellhead

<hr> معنی : حسن، نیکی <hr> معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، خوبی

معنی : حسن، نیکی معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، خوبی

wellness

<hr> معنی : منبع، سر چشمه <hr> معانی دیگر : مظهر

معنی : منبع، سر چشمه معانی دیگر : مظهر

wellspring

<hr> معنی : کلاه گذاشتن، زیر قول زدن، بتعهد خود عمل نکردن <hr> معانی دیگر : (خودمانی) خلف وعده کردن، نکول کردن، (پرداخت وام یا مبلغ باخته در قمار) طفره زدن، وابسته به سرزمین ویلز (در انگلیس) و مردم آن (the welsh هم می گویند)، welch والش، اهل استان ولزانگلستان، زبان ولز

معنی : کلاه گذاشتن، زیر قول زدن، بتعهد خود عمل نکردن معانی دیگر : (خودمانی) خلف وعده کردن، نکول کردن، (پرداخت وام یا مبلغ باخته در قمار) طفره زدن، وابسته به سرزمین ویلز (در انگلیس) و مردم آن (the welsh هم می گویند)، welch والش، اهل استان ولزانگلستان، زبان ولز

welsh

<hr> معنی : اهل ولز در بریتانیا <hr> معانی دیگر : (مرد) اهل ویلز، ساکن ویلز، welchman اهل ولز در بریتانیا

معنی : اهل ولز در بریتانیا معانی دیگر : (مرد) اهل ویلز، ساکن ویلز، welchman اهل ولز در بریتانیا

welshman

<hr> معنی : تاول، لبه، ورم، نوار باریک، نوار، حاشیه چرمی دور چیزی، شلاق زدن، مغزی گذاشتن <hr> معانی دیگر : (کفاشی و خیاطی) مغزی، برجستگی حاشیه، (بافندگی) پیکه، (در اثر شلاق یا ضربه) برجستگی پوست بدن، مغزی دار کردن، دارای حاشیه ی برجسته کردن

معنی : تاول، لبه، ورم، نوار باریک، نوار، حاشیه چرمی دور چیزی، شلاق زدن، مغزی گذاشتن معانی دیگر : (کفاشی و خیاطی) مغزی، برجستگی حاشیه، (بافندگی) پیکه، (در اثر شلاق یا ضربه) برجستگی پوست بدن، مغزی دار کردن، دارای حاشیه ی برجسته کردن

welt

<hr> معنی : اختلاط، درهم و برهمی، اغشتن، غلت زدن <hr> معانی دیگر : (مثلا خوک) در گل و لای غلت زدن، لولیدن، وول خوردن، (در کار یا گرفتاری) غرق بودن، دست و پا زدن، خیس بودن، غوطه ور بودن، (مثلا در دریای متلاطم) بالا و پایین رفتن، (با امواج) دست به گریبان بودن، (مثلا امواج دریا) تلاطم، خروش، غوغا، هرج و مرج، بلبشو، آشوب، آشفتگی، خشکی، پژمردگی

معنی : اختلاط، درهم و برهمی، اغشتن، غلت زدن معانی دیگر : (مثلا خوک) در گل و لای غلت زدن، لولیدن، وول خوردن، (در کار یا گرفتاری) غرق بودن، دست و پا زدن، خیس بودن، غوطه ور بودن، (مثلا در دریای متلاطم) بالا و پایین رفتن، (با امواج) دست به گریبان بودن، (مثلا امواج دریا) تلاطم، خروش، غوغا، هرج و مرج، بلب

welter

<hr> معنی : سبک وزن <hr> معانی دیگر : (کشتی و مشت بازی و غیره) سبک وزن (کمتر از 66/68 کیلوگرم)، سبک وزن کمتر از ‡41 پوند

معنی : سبک وزن معانی دیگر : (کشتی و مشت بازی و غیره) سبک وزن (کمتر از 66/68 کیلوگرم)، سبک وزن کمتر از ‡41 پوند

welterweight

<hr> معنی : دمل، غده، ورم روی پوست <hr> معانی دیگر : غده ی چربی (به ویژه در پوست سر)، پیه آمو، (نام یکی از حروف الفبای انگلیسی کهن که امروزه به صورت w نشان داده می شود) ون، طب ورم روی پوست

معنی : دمل، غده، ورم روی پوست معانی دیگر : غده ی چربی (به ویژه در پوست سر)، پیه آمو، (نام یکی از حروف الفبای انگلیسی کهن که امروزه به صورت w نشان داده می شود) ون، طب ورم روی پوست

<hr> معنی : فاحشه، دختر، دختر دهقان، دختر بازی کردن <hr> معانی دیگر : (تحقیرآمیز یا مزاح آمیز) دخترک، زن جوان، (قدیمی) دختر دهاتی، (قدیمی) کلفت، مستخدمه، (قدیمی) زن هرزه

معنی : فاحشه، دختر، دختر دهقان، دختر بازی کردن معانی دیگر : (تحقیرآمیز یا مزاح آمیز) دخترک، زن جوان، (قدیمی) دختر دهاتی، (قدیمی) کلفت، مستخدمه، (قدیمی) زن هرزه

wench

<hr> معنی : پیمودن <hr> معانی دیگر : به راه خود ادامه دادن، راه خویش را پیش گرفتن، رهسپار شدن، (قدیمی) سفر کردن، مسافرت کردن، رجوع شود به: sorb، منتقل کردن

معنی : پیمودن معانی دیگر : به راه خود ادامه دادن، راه خویش را پیش گرفتن، رهسپار شدن، (قدیمی) سفر کردن، مسافرت کردن، رجوع شود به: sorb، منتقل کردن

wend

<hr> معنی : رفت <hr> معانی دیگر : زمان گذشته ی: go، p رفت

معنی : رفت معانی دیگر : زمان گذشته ی: go، p رفت

went

<hr> معنی : شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد <hr> معانی دیگر : (افسانه) آدمی که می تواند تبدیل به گرگ بشود، گرگ مرد، گرگین (lycanthrope هم می گویند - werwolf هم می نویسند)، werwolf افسانه شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد

معنی : شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد معانی دیگر : (افسانه) آدمی که می تواند تبدیل به گرگ بشود، گرگ مرد، گرگین (lycanthrope هم می گویند - werwolf هم می نویسند)، werwolf افسانه شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد

werewolf

<hr> معنی : دیه، خون بها <hr> معانی دیگر : wergeld حق، دیه diyeh

معنی : دیه، خون بها معانی دیگر : wergeld حق، دیه diyeh

wergild

<hr> معنی : شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد <hr> معانی دیگر : wer(e)wolf ادم گرگ شده <hr> werewolf افسانه شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد

معنی : شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد معانی دیگر : wer(e)wolf ادم گرگ شده werewolf افسانه شخصی که تبدیل به گرگ شده باشد

werwolf

<hr> معنی : مغرب، مغرب زمین، غرب <hr> معانی دیگر : باختر، مغرب (در برابر: خاور east)، باختری، غربی، به سوی باختر، به طرف غرب، در باختر، رجوع شود به: westward، (با: w - the بزرگ) جهان غرب، کشورهای غربی (اروپای غربی و امریکا در مقایسه با جهان کمونیسم یا کشورهای محور و غیره)، نیمکره ی غربی، (امریکا) ایالت های غربی (غرب رود می سی سی پی به ویژه شمال غربی ایالات متحده)، امپراتوری روم غربی، بنجامین وست (نقاش امریکایی)

معنی : مغرب، مغرب زمین، غرب معانی دیگر : باختر، مغرب (در برابر: خاور east)، باختری، غربی، به سوی باختر، به طرف غرب، در باختر، رجوع شود به: westward، (با: w - the بزرگ) جهان غرب، کشورهای غربی (اروپای غربی و امریکا در مقایسه با جهان کمونیسم یا کشورهای محور و غیره)، نیمکره ی غربی، (امریکا) ایالت های غر

west

<hr> معنی : باد غربی، باد مغرب، طوفان غربی، بسوی باختر رفتن <hr> معانی دیگر : رهسپار باختر شدن، به سوی غرب رفتن، به سوی غرب چرخیدن

معنی : باد غربی، باد مغرب، طوفان غربی، بسوی باختر رفتن معانی دیگر : رهسپار باختر شدن، به سوی غرب رفتن، به سوی غرب چرخیدن

wester

<hr> معنی : غربی، باختری، باد غربی، در جهت مغرب <hr> معانی دیگر : به سوی باختر، از باختر، از جهت غرب

معنی : غربی، باختری، باد غربی، در جهت مغرب معانی دیگر : به سوی باختر، از باختر، از جهت غرب

westerly

<hr> معنی : غربی، باختری، مغربی، وابسته به مغرب یا باختر <hr> معانی دیگر : از جانب غرب، باختر سوی، (باد) غرب وزان، (w بزرگ) وابسته به کلیسای کاتولیک، (w بزرگ) وابسته به نیمکره ی غربی، وابسته به بلوک غرب (یا کشورهای اروپای غربی و امریکا)، (فیلم) وسترن، (خوراکپزی) املت دارای فلفل سبز

معنی : غربی، باختری، مغربی، وابسته به مغرب یا باختر معانی دیگر : از جانب غرب، باختر سوی، (باد) غرب وزان، (w بزرگ) وابسته به کلیسای کاتولیک، (w بزرگ) وابسته به نیمکره ی غربی، وابسته به بلوک غرب (یا کشورهای اروپای غربی و امریکا)، (فیلم) وسترن، (خوراکپزی) املت دارای فلفل سبز

western

western countries

<hr> معنی : نیمکره غربی <hr> معانی دیگر : نیمکره ی غربی، امریکای شمالی و جنوبی (گاهی شامل اروپای غربی نیز می شود)

معنی : نیمکره غربی معانی دیگر : نیمکره ی غربی، امریکای شمالی و جنوبی (گاهی شامل اروپای غربی نیز می شود)

western hemisphere

<hr> معنی : باختری، وابسته به مغرب یا باختر <hr> معانی دیگر : اهل بلوک غرب، اهل کشورهای غربی، (شخص) غربی، western باختری، غربی

معنی : باختری، وابسته به مغرب یا باختر معانی دیگر : اهل بلوک غرب، اهل کشورهای غربی، (شخص) غربی، western باختری، غربی

westerner

<hr> معنی : غربی ترین، واقع در منتهی الیه غرب <hr> معانی دیگر : باختری ترین بخش، (در) غربی ترین جا

معنی : غربی ترین، واقع در منتهی الیه غرب معانی دیگر : باختری ترین بخش، (در) غربی ترین جا

westernmost

<hr> معنی : در جهت مغرب، بسوی باختر، بطرف مغرب <hr> معانی دیگر : به سوی باختر، باختر سوی، غربی، باختری، westwards بسوی باختر

معنی : در جهت مغرب، بسوی باختر، بطرف مغرب معانی دیگر : به سوی باختر، باختر سوی، غربی، باختری، westwards بسوی باختر

westward

<hr> معنی : در جهت مغرب، بسوی باختر، بطرف مغرب <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: westward، westward بسوی باختر

معنی : در جهت مغرب، بسوی باختر، بطرف مغرب معانی دیگر : رجوع شود به: westward، westward بسوی باختر

westwards

<hr> معنی : رطوبت، تری، اشکبار، خیس، مرطوب، تر، بارانی، خیس خوردن، مرطوب کردن، خیس کردن، خیساندن، تر کردن، نمناک کردن <hr> معانی دیگر : مه آلود، ابر گرفته، نم دار، هنوز خشک نشده، به کمک آب، با آب، همراه با آب، هوای بارانی، خیس کردن یا شدن، تر کردن یا شدن، (در بستر خواب) شاشیدن، (رختخواب را) خیس کردن، شیری، شیرده، (امریکا) شهر یا ناحیه ای که فروش و مصرف مشروب الکلی در آن آزاد بود، طرفدار آزادی مشروبات الکلی، (انگلیس - عامیانه) بی عرضه، ریقو، بی بو و خاصیت، (انگلیس) محافظه کار، میانه رو، آبیدن، (انگلیس ـ عامیانه) مشروب الکلی

معنی : رطوبت، تری، اشکبار، خیس، مرطوب، تر، بارانی، خیس خوردن، مرطوب کردن، خیس کردن، خیساندن، تر کردن، نمناک کردن معانی دیگر : مه آلود، ابر گرفته، نم دار، هنوز خشک نشده، به کمک آب، با آب، همراه با آب، هوای بارانی، خیس کردن یا شدن، تر کردن یا شدن، (در بستر خواب) شاشیدن، (رختخواب را) خیس کردن، شیری، شی

واژه های حرف "w" - مترادف و متضاد