انگلیسی به انگلیسی

deli

<hr> اندیشه کننده، اندیشنده، سنجنده، سنجش کننده

اندیشه کننده، اندیشنده، سنجنده، سنجش کننده

delib erator

<hr> معنی : عمدی، سنجیدن، اندیشه کردن، تعمق کردن، کنکاش کردن، تعمد کردن <hr> معانی دیگر : از روی تعمد، خود خواسته، عمدا، آگاهانه، (بادقت و سنجش جوانب) سنجیده، ژرفنگرانه، حساب شده، دقیق، (با دقت و سنجیدن جوانب) مورد ملاحظه قرار دادن، ژرفنگری کردن، ژرف اندیشی کردن، مداقه کردن، ژرف روی کردن، بی شتاب، باتانی، ناشتاب، عمدا انجام دادن، تعمدا

معنی : عمدی، سنجیدن، اندیشه کردن، تعمق کردن، کنکاش کردن، تعمد کردن معانی دیگر : از روی تعمد، خود خواسته، عمدا، آگاهانه، (بادقت و سنجش جوانب) سنجیده، ژرفنگرانه، حساب شده، دقیق، (با دقت و سنجیدن جوانب) مورد ملاحظه قرار دادن، ژرفنگری کردن، ژرف اندیشی کردن، مداقه کردن، ژرف روی کردن، بی شتاب، باتانی، ناش

deliberate

deliberate attack

deliberate planning

<hr> معنی : عمدا، تعمدا <hr> معانی دیگر : ازروی سنخیدگی، بااندیشه، باتامل

معنی : عمدا، تعمدا معانی دیگر : ازروی سنخیدگی، بااندیشه، باتامل

deliberately

deliberateness

<hr> معنی : مشورت، تامل، اندیشه، خیال، غور، شور، بررسی، سنجش <hr> معانی دیگر : ژرف اندیشی، ژرفنگری، غور و بررسی، تعمق، ژرفروی، (بیشتر جمع) بحث و بررسی جوانب، کنکاش، تعمق و تبادل نظر، چاره جویی، فرصت

معنی : مشورت، تامل، اندیشه، خیال، غور، شور، بررسی، سنجش معانی دیگر : ژرف اندیشی، ژرفنگری، غور و بررسی، تعمق، ژرفروی، (بیشتر جمع) بحث و بررسی جوانب، کنکاش، تعمق و تبادل نظر، چاره جویی، فرصت

deliberation

<hr> معنی : مشورتی <hr> معانی دیگر : کنکاشی، چاره جویانه، سنجشی، تاملی، مشاوره ای، شوروی، تدبیری، مقرون به تامل

معنی : مشورتی معانی دیگر : کنکاشی، چاره جویانه، سنجشی، تاملی، مشاوره ای، شوروی، تدبیری، مقرون به تامل

deliberative

deliberatively

deliberativeness

<hr> معنی : دقت، ظرافت، حساسیت، خوراک لذیذ <hr> معانی دیگر : (طعم و بو و بافت و غیره) خوشایندی، خوشمزگی، خوشبویی، نرمی و لطافت، نازکی، نازک سرشتی، (مزاج و سلامتی) آسیب پذیری، ضعف، (مستلزم مهارت و دقت) حساسیت، گیوری، (مستلزم ظرافت و دقت در لذت بری و بهره گیری) ظرافت، (حساسیت در ساختمان یا عمل) ریزه کاری، دقت عمل، (دقت و ملاحظه کاری و در نظر گرفتن احساسات دیگران) ملاحظه کاری، ملاحظه، پایشگری، پاسگری، نازک بینی، (خوراک خوشمزه و خوب) گواران، گوار خوراک، بزماورد

معنی : دقت، ظرافت، حساسیت، خوراک لذیذ معانی دیگر : (طعم و بو و بافت و غیره) خوشایندی، خوشمزگی، خوشبویی، نرمی و لطافت، نازکی، نازک سرشتی، (مزاج و سلامتی) آسیب پذیری، ضعف، (مستلزم مهارت و دقت) حساسیت، گیوری، (مستلزم ظرافت و دقت در لذت بری و بهره گیری) ظرافت، (حساسیت در ساختمان یا عمل) ریزه کاری، دقت ع

delicacy

<hr> معنی : حساس، خوش ریخت، لاغر، لطیف، باریک، ظریف، خوش طعم، نازک بین، خوش مزه <hr> معانی دیگر : خوشایند، دلچسب، دلپذیر، لذیذ، (ساختمان یا بافت یا کیفیت) ظریف، نازک، نرم، پاژ، نازک سرشت، پر ریزه کاری، موشکافانه، دارای ظرافت و حساسیت، زودشکن، زودآسیب، گزندپذیر، آسیب پذیر، نرم دل، علیل مزاج، زود بیمار، مافنگی، (وضع و غیره) حساس، سرنوشت ساز، اندیش سز (سزاوار اندیشه و تعمق و مهارت)، با ملاحظه، ملاحظه کار، پاسگر، پایشگر، موی بین، زودانگیخت، پرمهارت، زود دریاب، زودرنج، مشکل پسند، نازک نارنجی

معنی : حساس، خوش ریخت، لاغر، لطیف، باریک، ظریف، خوش طعم، نازک بین، خوش مزه معانی دیگر : خوشایند، دلچسب، دلپذیر، لذیذ، (ساختمان یا بافت یا کیفیت) ظریف، نازک، نرم، پاژ، نازک سرشت، پر ریزه کاری، موشکافانه، دارای ظرافت و حساسیت، زودشکن، زودآسیب، گزندپذیر، آسیب پذیر، نرم دل، علیل مزاج، زود بیمار، مافنگی،

delicate

delicate balance

delicate fabric

delicate fabric of understanding

delicate hint

delicate matter

delicate subject

<hr> بنازکی، بظرافت، ازروی نازک بینی

بنازکی، بظرافت، ازروی نازک بینی

delicately

<hr> نازکی، لطافت، ظرافت، تردی، نازک بینی، دقت

نازکی، لطافت، ظرافت، تردی، نازک بینی، دقت

delicateness

<hr> معنی : مغازه اغذیه فروشی، اغذیه حاضر <hr> معانی دیگر : (فروشگاه خوراک های پخته و ترشی و پنیر و کالباس و غیره) اغذیه فروشی، بزم آوردگاه، فروشگاه مواد غذایی لوکس

معنی : مغازه اغذیه فروشی، اغذیه حاضر معانی دیگر : (فروشگاه خوراک های پخته و ترشی و پنیر و کالباس و غیره) اغذیه فروشی، بزم آوردگاه، فروشگاه مواد غذایی لوکس

delicatessen

<hr> معنی : خوش طعم، چیز لذیذ، لذیذ، خوش مزه، مزه دار، خوش خوراک <hr> معانی دیگر : (چشایی) لذیذ، گوارا، خوشگوار، گواران، (بویایی) خوش، مطبوع، خوشایند، لذت بخش، خواستنی، تو دل برو، دلپذیر، مهنا

معنی : خوش طعم، چیز لذیذ، لذیذ، خوش مزه، مزه دار، خوش خوراک معانی دیگر : (چشایی) لذیذ، گوارا، خوشگوار، گواران، (بویایی) خوش، مطبوع، خوشایند، لذت بخش، خواستنی، تو دل برو، دلپذیر، مهنا

delicious

delicious fruit

<hr> بطورخوش مزه، لذیذانه، بطوردلپسند

بطورخوش مزه، لذیذانه، بطوردلپسند

deliciously

deliciousness

<hr> معنی : گناه، جرم <hr> معانی دیگر : (حقوق) بزه، خلاف، گزند، صدمه، تخلف

معنی : گناه، جرم معانی دیگر : (حقوق) بزه، خلاف، گزند، صدمه، تخلف

delict

<hr> معنی : حیرت، لذت، شوق، خوشی، طرب، سرور، لذت دادن، دلشاد کردن، محظوظ کردن <hr> معانی دیگر : شادمانی، شعف، دلخوشی، شادکامی، شادی (ژرف)، مایه ی خوشی، چیز بسیار دوست داشتنی یا شادی آور، شادکام شدن یا کردن، دلخوش کردن یا شدن، شادمان کردن یا شدن، مشعوف کردن یا شدن، خوشحال کردن یا شدن، دلشاد کردن یا شدن، (شعر قدیم) شعف آفرینی، میل

معنی : حیرت، لذت، شوق، خوشی، طرب، سرور، لذت دادن، دلشاد کردن، محظوظ کردن معانی دیگر : شادمانی، شعف، دلخوشی، شادکامی، شادی (ژرف)، مایه ی خوشی، چیز بسیار دوست داشتنی یا شادی آور، شادکام شدن یا کردن، دلخوش کردن یا شدن، شادمان کردن یا شدن، مشعوف کردن یا شدن، خوشحال کردن یا شدن، دلشاد کردن یا شدن، (شعر ق

delight

<hr> معنی : خوشحال، خوش، محظوظ <hr> معانی دیگر : بسیار خوشحال، دلشاد، مشعوف، شادمان، شادکام

معنی : خوشحال، خوش، محظوظ معانی دیگر : بسیار خوشحال، دلشاد، مشعوف، شادمان، شادکام

delighted

delighted him

delighted in

delightedly

<hr> معنی : دلپذیر، لذت بخش، دلپسند، دلفروز، خوشی اور <hr> معانی دیگر : شادی انگیز، دلشاد کننده، طرب انگیز، بسیار خوشایند

معنی : دلپذیر، لذت بخش، دلپسند، دلفروز، خوشی اور معانی دیگر : شادی انگیز، دلشاد کننده، طرب انگیز، بسیار خوشایند

delightful

<hr> ازروی خوشی، بخوشی، بطورلذت بخش

ازروی خوشی، بخوشی، بطورلذت بخش

delightfully

delightfulness

<hr> معنی : دلگشا، بسیار دلپسند <hr> معانی دیگر : بسیار دلپسند، دلگشا

معنی : دلگشا، بسیار دلپسند معانی دیگر : بسیار دلپسند، دلگشا

delightsome

<hr> معنی : دلیله معشوقه سامسون <hr> معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

معنی : دلیله معشوقه سامسون معانی دیگر : (انجیل) دلیله (معشوقه ی سامسون)، دلیله معشوقه سامسون samson

delilah

<hr> معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن <hr> معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

معنی : تعیین کردن، محدود کردن، محدود ساختن، حدود معین کردن، مرزیابیکردن معانی دیگر : حد و مرز تعیین کردن، مرزبندی کردن، مرزدار کردن، کران دار کردن (delimitate هم می گویند)، حدود چیزی را معین کردن

delimit

<hr> معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن <hr> معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

معنی : محدود کردن، تحدید حدود کردن معانی دیگر : محدود کردن، تحدید حدود کردن

delimitate

delimitation

delimitative

<hr> (verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

(verb transitive) تعیین کردن حدود (verb transitive) حدود(چیزی را) معین کردن، مرزیابی کردن

delimited

<hr> معنی : حائل <hr> معانی دیگر : حائل

معنی : حائل معانی دیگر : حائل

delimiter

<hr> معنی : معین کردن، ترسیم نمودن <hr> معانی دیگر : ترسیم کردن، (خطوط کلی چیزی را) کشیدن، نمای چیزی را رسم کردن، تصویر کردن -2توصیف کردن، شرح دادن، وارد جزئیات شدن، مشخص کردن

معنی : معین کردن، ترسیم نمودن معانی دیگر : ترسیم کردن، (خطوط کلی چیزی را) کشیدن، نمای چیزی را رسم کردن، تصویر کردن -2توصیف کردن، شرح دادن، وارد جزئیات شدن، مشخص کردن

delineate

<hr> (verb transitive) مشخص کردن، ترسیم نمودن، معین کردن

(verb transitive) مشخص کردن، ترسیم نمودن، معین کردن

delineated

delineated area

<hr> معنی : شرح، طرح، تصویر، توصیف <hr> معانی دیگر : طرح، تصویر، توصیف، شرح

معنی : شرح، طرح، تصویر، توصیف معانی دیگر : طرح، تصویر، توصیف، شرح

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی