انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : تفکیک کننده، تمیز دهنده، فرق گذار <hr> معانی دیگر : تبغیض گر، تبعیض کننده، فرورگر، خبره، قائل به تبعی­

معنی : تفکیک کننده، تمیز دهنده، فرق گذار معانی دیگر : تبغیض گر، تبعیض کننده، فرورگر، خبره، قائل به تبعی­

discriminator

<hr> معنی : تبعیض امیز <hr> معانی دیگر : تبعیض آمیز، ناروا، تبعیضی، تبعی­ امیز

معنی : تبعیض امیز معانی دیگر : تبعیض آمیز، ناروا، تبعیضی، تبعی­ امیز

discriminatory

discriminatory allocation

discrown

discursion

<hr> معنی : استدلالی، برهانی <hr> معانی دیگر : (سخن یا اندیشه یا نگاشته) نامربوط، بی ترتیب، پراکنده، فرنودی، سرگردان

معنی : استدلالی، برهانی معانی دیگر : (سخن یا اندیشه یا نگاشته) نامربوط، بی ترتیب، پراکنده، فرنودی، سرگردان

discursive

<hr> بطورپراکنده وپرت، ازروی استدلال

بطورپراکنده وپرت، ازروی استدلال

discursively

discursiveness

<hr> معنی : دیسک، صفحه مدور <hr> معانی دیگر : (مسابقه - با: the) پرتاب دیسک، دیسک پرانی (discus throw هم می گویند)، (ورزش) دیسک

معنی : دیسک، صفحه مدور معانی دیگر : (مسابقه - با: the) پرتاب دیسک، دیسک پرانی (discus throw هم می گویند)، (ورزش) دیسک

discus

discus throw

<hr> معنی : بحی کردن، گفتگو کردن، مطرح کردن، بادقت بحی کردن <hr> معانی دیگر : (موافق یا مخالف چیزی) حرف زدن، بحث کردن، مورد بحث قرار دادن، جستاردن، درمیان گذاشتن، بحک کردن

معنی : بحی کردن، گفتگو کردن، مطرح کردن، بادقت بحی کردن معانی دیگر : (موافق یا مخالف چیزی) حرف زدن، بحث کردن، مورد بحث قرار دادن، جستاردن، درمیان گذاشتن، بحک کردن

discuss

discuss at length

discuss over dinner

discuss things over a bottle

discussable

<hr> (کسی که در یک مباحثه یا مناظره ی رسمی شرکت می کند) بحث کننده، گفتمان گر، کسی که در مباحثه و مناظره شرکت دارد

(کسی که در یک مباحثه یا مناظره ی رسمی شرکت می کند) بحث کننده، گفتمان گر، کسی که در مباحثه و مناظره شرکت دارد

discussant

<hr> معنی : بحی، مباحثه، مناظره، بررسی، گفتگو، مذاکره، بحی و جدل <hr> معانی دیگر : بحث، تبادل افکار، کنکاش، شور، گفتمان، بحک

معنی : بحی، مباحثه، مناظره، بررسی، گفتگو، مذاکره، بحی و جدل معانی دیگر : بحث، تبادل افکار، کنکاش، شور، گفتمان، بحک

discussion

discussion group

discutient

<hr> معنی : اهانت، تحقیر، عار، استغنا، خوار شمردن <hr> معانی دیگر : مادون شان خود پنداشتن، عار داشتن از، کسر شان دانستن، دون پنداشتن، با دیده ی تحقیر نگریستن، ارج کاهی کردن، دون پنداری، کسرشان پنداری، کوچک پنداری، زبون پنداری، خوار سازی، بیزاری، نفرت، عار دانی

معنی : اهانت، تحقیر، عار، استغنا، خوار شمردن معانی دیگر : مادون شان خود پنداشتن، عار داشتن از، کسر شان دانستن، دون پنداشتن، با دیده ی تحقیر نگریستن، ارج کاهی کردن، دون پنداری، کسرشان پنداری، کوچک پنداری، زبون پنداری، خوار سازی، بیزاری، نفرت، عار دانی

disdain

<hr> معنی : متکبر، موهن، اهانت اور <hr> معانی دیگر : دون پندار، دون پندارانه، تحقیرآمیز، (بیزاری آمیخته با غرور) پرنخوت، باسر، مغرور، ابرتن

معنی : متکبر، موهن، اهانت اور معانی دیگر : دون پندار، دون پندارانه، تحقیرآمیز، (بیزاری آمیخته با غرور) پرنخوت، باسر، مغرور، ابرتن

disdainful

<hr> بطوراهانت امیز، ازروی استحقار

بطوراهانت امیز، ازروی استحقار

disdainfully

disdainfulness

<hr> معنی : علت، مرض، ناخوشی، دچار علت کردن <hr> معانی دیگر : بیماری، عدم صحت مزاج، آزار، بیمارکردن، بیمارگونه کردن، نامرتب کردن، به هم زدن، نادهناد کردن

معنی : علت، مرض، ناخوشی، دچار علت کردن معانی دیگر : بیماری، عدم صحت مزاج، آزار، بیمارکردن، بیمارگونه کردن، نامرتب کردن، به هم زدن، نادهناد کردن

disease

disease carrier

diseased

<hr> فقر اقتصادی، ترقی قیمت ها

فقر اقتصادی، ترقی قیمت ها

diseconomy

<hr> معنی : پیاده شدن، پیاده کردن، از کشتی در اوردن، تخلیه کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه کشتی و هواپیما) پیاده شدن یا کردن، (بار) تخلیه کردن، تخلیه کردن بار و مسافر

معنی : پیاده شدن، پیاده کردن، از کشتی در اوردن، تخلیه کردن معانی دیگر : (به ویژه کشتی و هواپیما) پیاده شدن یا کردن، (بار) تخلیه کردن، تخلیه کردن بار و مسافر

disembark

<hr> معنی : تخلیه <hr> معانی دیگر : پیاده شدن

معنی : تخلیه معانی دیگر : پیاده شدن

disembarkation

disembarkment

<hr> معنی : رها کردن، از گرفتاری خلاص کردن <hr> معانی دیگر : از شر چیزی راحت کردن، از زیر بار چیزی درآمدن، خلاص شدن

معنی : رها کردن، از گرفتاری خلاص کردن معانی دیگر : از شر چیزی راحت کردن، از زیر بار چیزی درآمدن، خلاص شدن

disembarrass

<hr> از جسم جدا کردن، تجزیه کردن

از جسم جدا کردن، تجزیه کردن

disembodied

<hr> جداشدگى ازجسم، تجرید، انحلال

جداشدگى ازجسم، تجرید، انحلال

disembodiment

<hr> معنی : تجزیه کردن، از جسم جدا کردن <hr> معانی دیگر : (از قید جسم و زندگی جسمانی رها کردن) تن آزاد کردن، روحانی کردن

معنی : تجزیه کردن، از جسم جدا کردن معانی دیگر : (از قید جسم و زندگی جسمانی رها کردن) تن آزاد کردن، روحانی کردن

disembody

<hr> معنی : ریختن، خالی شدن، جاری شدن <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد رودخانه و نهر) ریختن، خالی شدن یا کردن، ریزش

معنی : ریختن، خالی شدن، جاری شدن معانی دیگر : (به ویژه در مورد رودخانه و نهر) ریختن، خالی شدن یا کردن، ریزش

disembogue

disembosom

<hr> معنی : روده در اوردن از، شکم دریدن <hr> معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن) دل و روده درآوردن

معنی : روده در اوردن از، شکم دریدن معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن) دل و روده درآوردن

disembowel

disembowelment

<hr> ازدرهم برهمى دراوردن، رهاکردن

ازدرهم برهمى دراوردن، رهاکردن

disembroil

disemploy

disemployment

disempower

disempowering

disempowerment

<hr> ناتوان کردن، از توانایی انداختن، ناتوانمند کردن

ناتوان کردن، از توانایی انداختن، ناتوانمند کردن

disenable

<hr> معنی : رفع طلسم کردن، از شیفتگی در اوردن <hr> معانی دیگر : (از توهم و تخیل درآوردن) توهم زدایی کردن، گمان زدایی کردن، دلسرد کردن، توذوق کسی زدن، سرخورده کردن

معنی : رفع طلسم کردن، از شیفتگی در اوردن معانی دیگر : (از توهم و تخیل درآوردن) توهم زدایی کردن، گمان زدایی کردن، دلسرد کردن، توذوق کسی زدن، سرخورده کردن

disenchant

<hr> (verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن

(verb transitive) رفع طلسم کردن، (مجازا) از شیفتگی در آوردن

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی