انگلیسی به انگلیسی

<hr> (آمریکا)، هوای خشک و ملایم پس از اولین یخبندان های پاییز، هوای ارام و خشک و صافی که در اواخر پاییز در شمال ایالات متحده امریکامشاهده میشود

(آمریکا)، هوای خشک و ملایم پس از اولین یخبندان های پاییز، هوای ارام و خشک و صافی که در اواخر پاییز در شمال ایالات متحده امریکامشاهده میشود

indian summer

indian tribesman

<hr> ایالت ایندیانا (در شمال و مرکز ایالات متحده 94357 کیلومتر مربع)

ایالت ایندیانا (در شمال و مرکز ایالات متحده 94357 کیلومتر مربع)

indiana

indiana jones

indiana pacers

indiana state university

<hr> شهر ایندیاناپولیس (مرکز ایالت ایندیانا - امریکا)

شهر ایندیاناپولیس (مرکز ایالت ایندیانا - امریکا)

indianapolis

indianian

<hr> هندی، از هندوستان، مخفف:، اخباری، شاخص، وابسته به هند

هندی، از هندوستان، مخفف:، اخباری، شاخص، وابسته به هند

indic

indica

<hr> (شیمی)، ایندیکان (گلوکسید به فرمول c14h17no6)، شیره نیل، ماده سازنده نیل

(شیمی)، ایندیکان (گلوکسید به فرمول c14h17no6)، شیره نیل، ماده سازنده نیل

indican

<hr> معنی : نماینده، نشان دهنده، اشاره نما، دلالت کننده <hr> معانی دیگر : شاخص، نمایگر، نمایه

معنی : نماینده، نشان دهنده، اشاره نما، دلالت کننده معانی دیگر : شاخص، نمایگر، نمایه

indicant

<hr> معنی : نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر <hr> معانی دیگر : اشاره کردن، حاکی بودن از، نشانه بودن، دلالت کردن بر، مشعر بودن، بیان کردن، ایجاب کردن، ضروری ساختن، (پزشکی) تجویز کردن، به طور مجمل بیان کردن، خاطر نشان کردن

معنی : نشان دادن، نمایان ساختن، حاکی بودن، اشاره کردن بر معانی دیگر : اشاره کردن، حاکی بودن از، نشانه بودن، دلالت کردن بر، مشعر بودن، بیان کردن، ایجاب کردن، ضروری ساختن، (پزشکی) تجویز کردن، به طور مجمل بیان کردن، خاطر نشان کردن

indicate

indicate assent

indicate the road

indicated

<hr> معنی : اشاره، نشان، نشانه، قرینه، بروز، علامت، دلالت <hr> معانی دیگر : نشان دهنده، گواه، الزام، بایستگی، (پزشکی) توصیه، تجویز، عمل نشان دادن، نمایه گری، اشعار

معنی : اشاره، نشان، نشانه، قرینه، بروز، علامت، دلالت معانی دیگر : نشان دهنده، گواه، الزام، بایستگی، (پزشکی) توصیه، تجویز، عمل نشان دادن، نمایه گری، اشعار

indication

indication lights diffraction

<hr> معنی : دلالت کننده، اخباری، نشان دهنده، حاکی، اشاره کننده، دال بر، مشعر بر <hr> معانی دیگر : نمایشگر، گواه، علامت، نشانگر، نشانه، شاخص (indicatory هم می گویند)، (دستور زبان) اخباری، خبری، خبر دهنده

معنی : دلالت کننده، اخباری، نشان دهنده، حاکی، اشاره کننده، دال بر، مشعر بر معانی دیگر : نمایشگر، گواه، علامت، نشانگر، نشانه، شاخص (indicatory هم می گویند)، (دستور زبان) اخباری، خبری، خبر دهنده

indicative

indicative mode

<hr> بطور اخباری، بوجه اخباری، ازروی اشاره

بطور اخباری، بوجه اخباری، ازروی اشاره

indicatively

<hr> معنی : نماینده، اندازه، مقیاس، شاخص، اندیکاتور <hr> معانی دیگر : (شخص یا اسباب) نشانگر، نشان دهنده، نمایگر (سنجه یا کنتور یا عقربه یا میزان سنج و غیره)، شناسانه، تعیین کننده، (شیمی - مواد گوناگونی که برای تعیین میزان اسیدی یا قلیایی بودن و یا آغاز و پایان واکنش های شیمیایی و غیره به کار می روند و این عمل را با ایجاد تغییر رنگ انجام می دهند) شناساگر، معرف، شناسگر، (زیست بوم شناسی - گونه ی گیاه یا جانور که وجود آن نشانه ی وجود ویژگی های خاصی در آن پرگیر است) آگهسازه، فشار سنج

معنی : نماینده، اندازه، مقیاس، شاخص، اندیکاتور معانی دیگر : (شخص یا اسباب) نشانگر، نشان دهنده، نمایگر (سنجه یا کنتور یا عقربه یا میزان سنج و غیره)، شناسانه، تعیین کننده، (شیمی - مواد گوناگونی که برای تعیین میزان اسیدی یا قلیایی بودن و یا آغاز و پایان واکنش های شیمیایی و غیره به کار می روند و این عمل

indicator

indicator bulb

indicator lamp

indicator panel

indicatory

<hr> جمع واژه ی: index، صورت جمع کلمه index

جمع واژه ی: index، صورت جمع کلمه index

indices

indicia

<hr> معنی : متهم کردن، اعلام جرم کردن، تعقیب قانونی کردن، علیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به

معنی : متهم کردن، اعلام جرم کردن، تعقیب قانونی کردن، علیه کسی ادعا نامهتنظیم کردن معانی دیگر : (حقوق) متهم کردن، به دادگاه کشیدن، کیفرخواست صادر کردن، (مجازی) گناه بستن به

indict

<hr> معنی : قابل تعقیب <hr> معانی دیگر : (حقوق) اتهام پذیر، قابل تعقیب (و صدور کیفر خواست)

معنی : قابل تعقیب معانی دیگر : (حقوق) اتهام پذیر، قابل تعقیب (و صدور کیفر خواست)

indictable

indictably

indicted

indictee

<hr> معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده <hr> معانی دیگر : indictor تعقیب کننده

معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده معانی دیگر : indictor تعقیب کننده

indicter

<hr> معنی : اتهام، اعلام جرم، تنظیم ادعا نامه <hr> معانی دیگر : (حقوق امریکا و انگلیس: شرح اتهام وارده که توسط هیئت منصفه ی عالی grand jury به هیئت منصفه ی دادگاه تقدیم می شود) کیفرخواست، ادعانامه

معنی : اتهام، اعلام جرم، تنظیم ادعا نامه معانی دیگر : (حقوق امریکا و انگلیس: شرح اتهام وارده که توسط هیئت منصفه ی عالی grand jury به هیئت منصفه ی دادگاه تقدیم می شود) کیفرخواست، ادعانامه

indictment

<hr> معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده <hr> معانی دیگر : indicter تعقیب کننده

معنی : تعقیب کننده، اعلام جرم کننده معانی دیگر : indicter تعقیب کننده

indictor

<hr> مخفف: (خودمانی) استقلال

مخفف: (خودمانی) استقلال

indie

<hr> (در اصل) هندشرقی (شبه قاره ی هند)، هند غربی (جزایر دریای کارائیب)، هند خاور و هند و چین و جزایر وابسته به ان، هند شرقی، جزایر سند

(در اصل) هندشرقی (شبه قاره ی هند)، هند غربی (جزایر دریای کارائیب)، هند خاور و هند و چین و جزایر وابسته به ان، هند شرقی، جزایر سند

indies

<hr> معنی : سردی، بی علاقگی، سهل انگاری، لاقیدی <hr> معانی دیگر : بی تفاوتی، بی توجهی، بی اعتنایی، ناگرایشی، ناپیوندی، یکسان بینی، خونسردی

معنی : سردی، بی علاقگی، سهل انگاری، لاقیدی معانی دیگر : بی تفاوتی، بی توجهی، بی اعتنایی، ناگرایشی، ناپیوندی، یکسان بینی، خونسردی

indifference

indifference curve

<hr> معنی : لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال <hr> معانی دیگر : بی طرف، بی سویه، ناسوی گیر، یکسان بین، بی تفاوت، بی اعتنا، ناگرای، ناپیوند، نادهناد، (نه خیلی بزرگ یا کوچک، خوب یا بد) میانه، متوسط، میانحال، میانگونه، معمولی، بی اهمیت، علی السویه، غیرمهم، نامهست، (نسبتا) بد، بنجل، (شیمی و فیزیک) خنثی، بی گرش، ناکنشور، غیرفعال، خون سرد، بی تمایل، جزئی، ناچیز، نه چندان خوب

معنی : لا ابالی، لا قید، بی علاقه، بی اثر، بی حال معانی دیگر : بی طرف، بی سویه، ناسوی گیر، یکسان بین، بی تفاوت، بی اعتنا، ناگرای، ناپیوند، نادهناد، (نه خیلی بزرگ یا کوچک، خوب یا بد) میانه، متوسط، میانحال، میانگونه، معمولی، بی اهمیت، علی السویه، غیرمهم، نامهست، (نسبتا) بد، بنجل، (شیمی و فیزیک) خنثی، 

indifferent

indifferent to

<hr> ازروی بی علاقگی، ازروی خون سردی، بدون طرفداری، بطور بی اهمیت

ازروی بی علاقگی، ازروی خون سردی، بدون طرفداری، بطور بی اهمیت

indifferently

<hr> معنی : فقر، بی چیزی، تنگدستی، لزوم، نداری، نیازمندی، تهی دستی <hr> معانی دیگر : مستمندی، تهیدستی (indigency هم می گویند)

معنی : فقر، بی چیزی، تنگدستی، لزوم، نداری، نیازمندی، تهی دستی معانی دیگر : مستمندی، تهیدستی (indigency هم می گویند)

indigence

<hr> (انسان یا گیاه یا جانور) بومی، بومزاد (indigen هم می گویند)

(انسان یا گیاه یا جانور) بومی، بومزاد (indigen هم می گویند)

indigene

<hr> معنی : بومی، ذاتی، طبیعی، فطری <hr> معانی دیگر : بومزاد، نهادی، درون زاد، مکنون

معنی : بومی، ذاتی، طبیعی، فطری معانی دیگر : بومزاد، نهادی، درون زاد، مکنون

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی