انگلیسی به انگلیسی

personality psychology

<hr> (آموزش - روان شناسی) آزمون شخصیت

(آموزش - روان شناسی) آزمون شخصیت

personality test

personality trait

personality type

personalization

<hr> معنی : دارای شخصیت کردن، جنبه شخصی دادن به، شخصیت را مجسم کردن و نشان دادن <hr> معانی دیگر : شخصی کردن، فردی کردن، اختصاصی کردن

معنی : دارای شخصیت کردن، جنبه شخصی دادن به، شخصیت را مجسم کردن و نشان دادن معانی دیگر : شخصی کردن، فردی کردن، اختصاصی کردن

personalize

personalized

personalized check

<hr> شخصا، به تنهایی، خود، به عنوان یک شخص، از نظر شخصیت، خود او (یا آنها)، از نظر من، به عقیده ی من، تا آنجا که مربوط به من می شود، خود من، (با: take) رنجیدن، به دل گرفتن، ازطرف خود، اصاله، بشکل شخص

شخصا، به تنهایی، خود، به عنوان یک شخص، از نظر شخصیت، خود او (یا آنها)، از نظر من، به عقیده ی من، تا آنجا که مربوط به من می شود، خود من، (با: take) رنجیدن، به دل گرفتن، ازطرف خود، اصاله، بشکل شخص

personally

<hr> معنی : اموال شخصی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: personal property

معنی : اموال شخصی معانی دیگر : رجوع شود به: personal property

personalty

<hr> معنی : گلوبسته، تقلید کردن از، خود را بجای دیگری قلمداد کردن، وانمود کردن، دارای شخصیت کردن <hr> معانی دیگر : (نمایش) در نقش کسی ظاهر شدن، نقش داشتن، (رل یا نقشی را) بازی کردن، ایفا کردن، خود را به جای دیگری جا زدن، جعل شخصیت کردن (impersonate هم می گویند)، تقلید درآوردن، تقلید کردن، رجوع شود به: personalize، جازده، در لباس عوضی رل نمایش را بازی کردن

معنی : گلوبسته، تقلید کردن از، خود را بجای دیگری قلمداد کردن، وانمود کردن، دارای شخصیت کردن معانی دیگر : (نمایش) در نقش کسی ظاهر شدن، نقش داشتن، (رل یا نقشی را) بازی کردن، ایفا کردن، خود را به جای دیگری جا زدن، جعل شخصیت کردن (impersonate هم می گویند)، تقلید درآوردن، تقلید کردن، رجوع شود به: persona

personate

<hr> شبیه دراوری، بازی کردن سهم کسی درنمایش، جانشین

شبیه دراوری، بازی کردن سهم کسی درنمایش، جانشین

personation

personative

<hr> کسیکه خودرابنام دیگرى قلمدادمى کند، شبیه

کسیکه خودرابنام دیگرى قلمدادمى کند، شبیه

personator

personhood

<hr> معنی : تجسم شخصیت، همانند دیگری <hr> معانی دیگر : (به ویژه در هنر و ادبیات) انسان انگاری (جانور یا شی)، شخصیت دادن، تجلی، مظهر، تجسم، نماد، پرویزش، تنگیری، تنایش، عین

معنی : تجسم شخصیت، همانند دیگری معانی دیگر : (به ویژه در هنر و ادبیات) انسان انگاری (جانور یا شی)، شخصیت دادن، تجلی، مظهر، تجسم، نماد، پرویزش، تنگیری، تنایش، عین

personification

<hr> مجسم کننده شخصیت دیگری

مجسم کننده شخصیت دیگری

personifier

<hr> معنی : دارای شخصیت کردن، شخصیت دادن به، رل دیگری بازی کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه در هنر و ادبیات - چیزی را) انسان انگاشتن، (به جانور یا شی) شخصیت دادن، مظهر (چیزی) بودن، تجسم (چیزی) بودن، (به صورت انسان) نمایش دادن، به شکل انسان درآوردن

معنی : دارای شخصیت کردن، شخصیت دادن به، رل دیگری بازی کردن معانی دیگر : (به ویژه در هنر و ادبیات - چیزی را) انسان انگاشتن، (به جانور یا شی) شخصیت دادن، مظهر (چیزی) بودن، تجسم (چیزی) بودن، (به صورت انسان) نمایش دادن، به شکل انسان درآوردن

personify

personkind

<hr> معنی : مجموعه کارمندان یک اداره، پرسنل، کارکنان، کارمندان، کارگزینی، اجزا <hr> معانی دیگر : (ارتش) نفرات (در برابر: تجهیزات material)، افراد، وابسته به کارمندان، وابسته به کارگزینی، اداره ی کارگزینی، اداره کارگزینی

معنی : مجموعه کارمندان یک اداره، پرسنل، کارکنان، کارمندان، کارگزینی، اجزا معانی دیگر : (ارتش) نفرات (در برابر: تجهیزات material)، افراد، وابسته به کارمندان، وابسته به کارگزینی، اداره ی کارگزینی، اداره کارگزینی

personnel

<hr> معنی : اداره کارگزینی

personnel department

personnel management and records division

personnel management corps

personologist

<hr> روانشناسى : شخصیت شناسى

روانشناسى : شخصیت شناسى

personology

persons of consequence

persons of the opposite sex sharing living quarter

<hr> معنی : بینایی، منظر، روشن بینی، دید، مال اندیشی، چشم انداز، منظره، لحاظ، جنبه فکری، سعه نظر، مناظر و مرایا، تجسم شی، خطور فکر، دیدانداز <hr> معانی دیگر : (مجازی) چشم انداز، تصویر، فرتور، بعد، زاویه، دورنما، ژرفا نمایی، بعد نمایی، (جمع) مناظر و مرایا، (رسم فنی) پرسپکتیو، دورنمای سه بعدی، تجسم فضایی

معنی : بینایی، منظر، روشن بینی، دید، مال اندیشی، چشم انداز، منظره، لحاظ، جنبه فکری، سعه نظر، مناظر و مرایا، تجسم شی، خطور فکر، دیدانداز معانی دیگر : (مجازی) چشم انداز، تصویر، فرتور، بعد، زاویه، دورنما، ژرفا نمایی، بعد نمایی، (جمع) مناظر و مرایا، (رسم فنی) پرسپکتیو، دورنمای سه بعدی، تجسم فضایی

perspective

perspective drawing

<hr> (نام بازرگانی نوعی پلاستیک محکم و فرانما) پرپلکس

(نام بازرگانی نوعی پلاستیک محکم و فرانما) پرپلکس

perspex

<hr> معنی : زیرک، تیز هوش، بینا <hr> معانی دیگر : ژرفنگر، با ذکاوت، زودفهم

معنی : زیرک، تیز هوش، بینا معانی دیگر : ژرفنگر، با ذکاوت، زودفهم

perspicacious

<hr> بزیرکی، زیرکانه، بفراست، ازروی فراست

بزیرکی، زیرکانه، بفراست، ازروی فراست

perspicaciously

perspicaciousness

<hr> معنی : فراست، زیرکی، کیاست، شخص تیزبین <hr> معانی دیگر : زیرکی، فراست، کیاست، شخص تیزبین

معنی : فراست، زیرکی، کیاست، شخص تیزبین معانی دیگر : زیرکی، فراست، کیاست، شخص تیزبین

perspicacity

<hr> معنی : زیرکی، روشن بینی، وضوح، روشنی، صراحت، تیز بینی، شفافی، روش فکری <hr> معانی دیگر : عاقلی

معنی : زیرکی، روشن بینی، وضوح، روشنی، صراحت، تیز بینی، شفافی، روش فکری معانی دیگر : عاقلی

perspicuity

<hr> معنی : صریح، روشن، واضح، شفاف <hr> معانی دیگر : سلیس

معنی : صریح، روشن، واضح، شفاف معانی دیگر : سلیس

perspicuous

<hr> بطورروشن، واضحا، بطورصریح

بطورروشن، واضحا، بطورصریح

perspicuously

<hr> زیرکی، فراست، کیاست

perspicuousness

<hr> معنی : خوی، عرق، عرق بدن، کار سخت، عرق ریزی <hr> معانی دیگر : عرق (بدن)، ژف، تن خیسه

معنی : خوی، عرق، عرق بدن، کار سخت، عرق ریزی معانی دیگر : عرق (بدن)، ژف، تن خیسه

perspiration

<hr> وابسته به عرق کردن، تعریقی، عرق زا، ژفزا، ژفزا perspiratory glands غدد عرق زا

وابسته به عرق کردن، تعریقی، عرق زا، ژفزا، ژفزا perspiratory glands غدد عرق زا

perspiratory

<hr> معنی : دفع کردن، خیس عرق شدن، عرق ریختن، عرق کردن <hr> معانی دیگر : ژفیدن، تعریق

معنی : دفع کردن، خیس عرق شدن، عرق ریختن، عرق کردن معانی دیگر : ژفیدن، تعریق

perspire

perspiringly

<hr> معنی : وادار کردنی، قابل تشویق، تحریک شدنی، ترغیب شدنی <hr> معانی دیگر : قابل تشویق، وادار کردنی

معنی : وادار کردنی، قابل تشویق، تحریک شدنی، ترغیب شدنی معانی دیگر : قابل تشویق، وادار کردنی

persuadable

persuadably

<hr> معنی : ترغیب کردن، وادار کردن، بران داشتن <hr> معانی دیگر : متقاعد کردن، مجاب کردن، (به زور استدلال) واداشتن، معتقد کردن، قبولاندن، تلقین کردن، پذیراندن، بر آن داشتن

معنی : ترغیب کردن، وادار کردن، بران داشتن معانی دیگر : متقاعد کردن، مجاب کردن، (به زور استدلال) واداشتن، معتقد کردن، قبولاندن، تلقین کردن، پذیراندن، بر آن داشتن

persuade

persuade to

<hr> متقاعد کننده، وادار کننده، مجاب کننده، مجاب کننده a gun is a powerful persuader! هفتتیر متقاعد کنندهی نیرومندی است!

متقاعد کننده، وادار کننده، مجاب کننده، مجاب کننده a gun is a powerful persuader! هفتتیر متقاعد کنندهی نیرومندی است!

واژه های حرف "p" - انگلیسی به انگلیسی