انگلیسی به انگلیسی

vibrance

<hr> معنی : نوسان، ارتعاش، طراوت و چالاکی، تپش و جنبش <hr> معانی دیگر : نوانی، شوق، شور، جنب و جوش

معنی : نوسان، ارتعاش، طراوت و چالاکی، تپش و جنبش معانی دیگر : نوانی، شوق، شور، جنب و جوش

vibrancy

<hr> معنی : لرزان، مرتعش، پرطراوت و چالاک، به تپش در امده، در حال جنبش، تکریری <hr> معانی دیگر : نوان، (رنگ) زنده، درخشان، روشن، پر جنب و جوش، زنده، پرجوش و خروش، پرشور، پویان، سرزنده، رجوع شود به: resonant

معنی : لرزان، مرتعش، پرطراوت و چالاک، به تپش در امده، در حال جنبش، تکریری معانی دیگر : نوان، (رنگ) زنده، درخشان، روشن، پر جنب و جوش، زنده، پرجوش و خروش، پرشور، پویان، سرزنده، رجوع شود به: resonant

vibrant

vibrantly

<hr> (ساز موسیقی الکتریکی) ویبرافون

(ساز موسیقی الکتریکی) ویبرافون

vibraphone

<hr> معنی : لرزیدن، نوسان کردن، تکان خوردن، جنبیدن، ارتعاش داشتن، مرتعش کردن، تموج داشتن <hr> معانی دیگر : نواندن، شیواندن، لرزاندن، به لرزه درآوردن، مرتعش شدن، نویدن، شیویدن، به لرزه درآمدن، ترنگیدن، مردد بودن، دودل بودن، تردید داشتن، شور و هیجان داشتن، جنب و جوش داشتن، پر جوش و خروش بودن، پویان بودن، رجوع شود به: oscillate

معنی : لرزیدن، نوسان کردن، تکان خوردن، جنبیدن، ارتعاش داشتن، مرتعش کردن، تموج داشتن معانی دیگر : نواندن، شیواندن، لرزاندن، به لرزه درآوردن، مرتعش شدن، نویدن، شیویدن، به لرزه درآمدن، ترنگیدن، مردد بودن، دودل بودن، تردید داشتن، شور و هیجان داشتن، جنب و جوش داشتن، پر جوش و خروش بودن، پویان بودن، رجوع ش

vibrate

<hr> معنی : جنبنده، لرزنده، مرتعش، قابل لرزش و ارتعاش، قابل اهتزاز <hr> معانی دیگر : ارتعاشی، شیوانی، نوانی، لرزه ای، لرزشی، مواج

معنی : جنبنده، لرزنده، مرتعش، قابل لرزش و ارتعاش، قابل اهتزاز معانی دیگر : ارتعاشی، شیوانی، نوانی، لرزه ای، لرزشی، مواج

vibratile

<hr> معنی : جنبش، نوسان، تردید، لرزش، اهتزاز، لرزه، ارتعاش، تموج <hr> معانی دیگر : نوش، شیوش، ترنگ، لرزانش، رجوع شود به: oscillation، دودلی، vibrational اهتزاز

معنی : جنبش، نوسان، تردید، لرزش، اهتزاز، لرزه، ارتعاش، تموج معانی دیگر : نوش، شیوش، ترنگ، لرزانش، رجوع شود به: oscillation، دودلی، vibrational اهتزاز

vibration

<hr> معنی : جنبش، نوسان، تردید، اهتزاز، لرزه، ارتعاش <hr> معانی دیگر : vibration اهتزاز

معنی : جنبش، نوسان، تردید، اهتزاز، لرزه، ارتعاش معانی دیگر : vibration اهتزاز

vibrational

<hr> (موسیقی) لرزانش، ویبراتو

(موسیقی) لرزانش، ویبراتو

vibrato

<hr> معنی : نوسان کننده، مرتعش کننده، وسیله ارتعاش و نوسان، ارتعاش کننده، لرزانگر <hr> معانی دیگر : نونده، لرزانه، شیوانگر

معنی : نوسان کننده، مرتعش کننده، وسیله ارتعاش و نوسان، ارتعاش کننده، لرزانگر معانی دیگر : نونده، لرزانه، شیوانگر

vibrator

<hr> معنی : در اهتزاز، ارتعاشی، اهتزازی، باعث ارتعاش <hr> معانی دیگر : وابسته به یا موجب ارتعاش، نویدنی، لرزانشی، نوشی، vibrative ارتعاشی، باعکارتعاش

معنی : در اهتزاز، ارتعاشی، اهتزازی، باعث ارتعاش معانی دیگر : وابسته به یا موجب ارتعاش، نویدنی، لرزانشی، نوشی، vibrative ارتعاشی، باعکارتعاش

vibratory

<hr> (ترکیزه ی مژک دار و s شکل) ویبریو

(ترکیزه ی مژک دار و s شکل) ویبریو

vibrio

vibrio cholerae

vibriosis

<hr> (جانورشناسی)، (گربه و پلنگ و غیره) سبیل، موی سبیل، زبرموی، سیخ موی، زبره، موی حساس، موی بینی، سبیل و موی اطراف دهان حیوان

(جانورشناسی)، (گربه و پلنگ و غیره) سبیل، موی سبیل، زبرموی، سیخ موی، زبره، موی حساس، موی بینی، سبیل و موی اطراف دهان حیوان

vibrissa

<hr> (گیاه شناسی) هفت کول، بداغ (جنس viburnum از خانواده ی honeysuckle)

(گیاه شناسی) هفت کول، بداغ (جنس viburnum از خانواده ی honeysuckle)

viburnum

<hr> معنی : خلیفه، معاون، قائم مقام، جانشین، کشیش بخش، نایب مناب <hr> معانی دیگر : نایب، (کلیسای انگلیکان) کشیش محل، (کلیسای کاتولیک) قائم مقام مطران، نماینده

معنی : خلیفه، معاون، قائم مقام، جانشین، کشیش بخش، نایب مناب معانی دیگر : نایب، (کلیسای انگلیکان) کشیش محل، (کلیسای کاتولیک) قائم مقام مطران، نماینده

vicar

vicar of bray

<hr> معنی : محل اقامت خلیفه، نوعی منصب مذهبی <hr> معانی دیگر : خانه ی کشیش محل یا نایب مطران، حقوق ماهیانه ی کشیش محل یا نایب مطران، خلافت

معنی : محل اقامت خلیفه، نوعی منصب مذهبی معانی دیگر : خانه ی کشیش محل یا نایب مطران، حقوق ماهیانه ی کشیش محل یا نایب مطران، خلافت

vicarage

<hr> معنی : قائم مقامی، خلیفهای <hr> معانی دیگر : وابسته به خلیفه

معنی : قائم مقامی، خلیفهای معانی دیگر : وابسته به خلیفه

vicarial

<hr> معنی : خلافت، قلمرو خلافت، حوزه تحت نظر خلیفهء اعظم <hr> معانی دیگر : مقام و اختیارات نایب و قائم مقام (رجوع شود به: vicar)، vicarate قلمرو خلافت

معنی : خلافت، قلمرو خلافت، حوزه تحت نظر خلیفهء اعظم معانی دیگر : مقام و اختیارات نایب و قائم مقام (رجوع شود به: vicar)، vicarate قلمرو خلافت

vicariate

<hr> معنی : خلیفهای، نیابتی، به نیابت قبول کردن، وابسته به خلیفه <hr> معانی دیگر : وابسته به نیابت یا جانشینی، وکالتی، (انجام شده یا تحمل شده به جای شخص دیگر) بلاگردان، (زیست شناسی - وابسته به عملی که یک اندام به جای اندام دیگر و به طور غیر طبیعی انجام می دهد) جایستایی، جانشین

معنی : خلیفهای، نیابتی، به نیابت قبول کردن، وابسته به خلیفه معانی دیگر : وابسته به نیابت یا جانشینی، وکالتی، (انجام شده یا تحمل شده به جای شخص دیگر) بلاگردان، (زیست شناسی - وابسته به عملی که یک اندام به جای اندام دیگر و به طور غیر طبیعی انجام می دهد) جایستایی، جانشین

vicarious

vicarious liability

vicarious performance

vicariously

<hr> جانشینی، نیابت، خودرابجای دیگری گذاشتن

جانشینی، نیابت، خودرابجای دیگری گذاشتن

vicariousness

vicarius non habet vicarium

<hr> معنی : گناه، عیب، فساد، بدی، فسق، منگنه، فسق و فجور، خلفه، خبث <hr> معانی دیگر : پیشوند: معاون، نایب، یاور، قائم مقام، دستیار، فریار [viceregal]، پلیدی، هرزی، سیاه دلی، نابکاری، بدسرشتی، بدجنسی، عمل بد، خباثت، صفت بد، کار زشت، عادت بد، (به ویژه در آثار هنری) عیب، نقص، خدشه، گناه کوچک، عیب بدنی، نقص جسمی، به جای، به نیابت، (انگلیس) رجوع شود به: vise، عادت یا خوی همیشگی، نفص، خبک

معنی : گناه، عیب، فساد، بدی، فسق، منگنه، فسق و فجور، خلفه، خبث معانی دیگر : پیشوند: معاون، نایب، یاور، قائم مقام، دستیار، فریار [viceregal]، پلیدی، هرزی، سیاه دلی، نابکاری، بدسرشتی، بدجنسی، عمل بد، خباثت، صفت بد، کار زشت، عادت بد، (به ویژه در آثار هنری) عیب، نقص، خدشه، گناه کوچک، عیب بدنی، نقص جسمی،

vice

<hr> معاون رییس، یارسالار، دستیار فرنشین، فرنشین یار، نایب رئیس

معاون رییس، یارسالار، دستیار فرنشین، فرنشین یار، نایب رئیس

vice chairman

<hr> معاون صدر اعظم، نایب رئیس، قائم مقام، معاون رئیس دانشگاه

معاون صدر اعظم، نایب رئیس، قائم مقام، معاون رئیس دانشگاه

vice chancellor

vice commander

<hr> معاون قنسول، نایب کنسول، یار کارگزار، کنسول یار، نایب قنسول

معاون قنسول، نایب کنسول، یار کارگزار، کنسول یار، نایب قنسول

vice consul

vice consulship

<hr> معاون رییس جمهور، مردم سالاریار، (v و p بزرگ) معاون رییس جمهور امریکا، نایب رئیس جمهور، نیابت ریاست

معاون رییس جمهور، مردم سالاریار، (v و p بزرگ) معاون رییس جمهور امریکا، نایب رئیس جمهور، نیابت ریاست

vice president

vice presidential

vice principal

<hr> نایب السلطنه، وابسته به نیابت سلطنت، وابسته به معاون نایب السلطنه

نایب السلطنه، وابسته به نیابت سلطنت، وابسته به معاون نایب السلطنه

vice regent

<hr> (شهربانی) بخش مبارزه با منکرات (ویژه ی قمار و فحشا)، جوخه پلیس، مامور کشف و دستگیری تبهکاران

(شهربانی) بخش مبارزه با منکرات (ویژه ی قمار و فحشا)، جوخه پلیس، مامور کشف و دستگیری تبهکاران

vice squad

<hr> معنی : برعکس، در جهت مخالف، بطور عکس <hr> معانی دیگر : بالعکس، باژگونه، وارون وار، معکوسا

معنی : برعکس، در جهت مخالف، بطور عکس معانی دیگر : بالعکس، باژگونه، وارون وار، معکوسا

vice versa

<hr> مقام یا قلمرو نایب السلطنه، نیابت، جانشینی، خلافت

مقام یا قلمرو نایب السلطنه، نیابت، جانشینی، خلافت

vicegerency

<hr> نایب السلطنه، نایب فرماندار، قائم مقام، خلیفه، جانشین، نایب السطنه

نایب السلطنه، نایب فرماندار، قائم مقام، خلیفه، جانشین، نایب السطنه

vicegerent

<hr> هر بیست سال یکبار، بیست ساله، 02 ساله

هر بیست سال یکبار، بیست ساله، 02 ساله

vicennial

<hr> معنی : مربوط به نیابت سلطنت <hr> معانی دیگر : وابسته به نایب السلطنه، شهیاری

معنی : مربوط به نیابت سلطنت معانی دیگر : وابسته به نایب السلطنه، شهیاری

viceregal

viceregally

<hr> معنی : نایب السلطنه <hr> معانی دیگر : شهیار، نوپان، فرمانفرمای کل

معنی : نایب السلطنه معانی دیگر : شهیار، نوپان، فرمانفرمای کل

viceroy

<hr> معنی : نیابت سلطنت، مدت نیابت سلطنت <hr> معانی دیگر : مقام و قلمرو نایب السلطنه (viceroyship هم می گویند)، viceroyship نیابت سلطنت

معنی : نیابت سلطنت، مدت نیابت سلطنت معانی دیگر : مقام و قلمرو نایب السلطنه (viceroyship هم می گویند)، viceroyship نیابت سلطنت

viceroyalty

<hr> شهر ویشی (در مرکز فرانسه)، (آب معدنی گازدار) آب ویشی

شهر ویشی (در مرکز فرانسه)، (آب معدنی گازدار) آب ویشی

واژه های حرف "v" - انگلیسی به انگلیسی