انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : وادار کردن، مجبور ساختن، بر آن داشتن <hr> معانی دیگر : پیش راندن، واداشتن، سوق دادن، انگیزاندن، کشاندن، درانگیختن، بر ان داشتن

معنی : وادار کردن، مجبور ساختن، بر آن داشتن معانی دیگر : پیش راندن، واداشتن، سوق دادن، انگیزاندن، کشاندن، درانگیختن، بر ان داشتن

impel

<hr> معنی : محرک، جنباننده، سوق دهنده، وادار کننده، محرک، مشوق <hr> معانی دیگر : سوق دهنده، جنباننده، محرک، وادار کننده

معنی : محرک، جنباننده، سوق دهنده، وادار کننده، محرک، مشوق معانی دیگر : سوق دهنده، جنباننده، محرک، وادار کننده

impellent

<hr> معنی : وادار کننده، پیش برنده، تشجیح کننده <hr> معانی دیگر : (شخص یا اسباب) پیشران، در انگیز، محرک، انگیزان، impellor وادار کننده

معنی : وادار کننده، پیش برنده، تشجیح کننده معانی دیگر : (شخص یا اسباب) پیشران، در انگیز، محرک، انگیزان، impellor وادار کننده

impeller

<hr> impeller وادار کننده، پیش برنده، تشجیح کننده

impeller وادار کننده، پیش برنده، تشجیح کننده

impellor

<hr> معنی : مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن <hr> معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، نزدیک بودن، زودآیند بودن، در راه بودن

معنی : مشرف بودن، اویزان کردن، در شرف وقوع بودن، محتمل الوقوع بودن معانی دیگر : قریب الوقوع بودن، نزدیک بودن، زودآیند بودن، در راه بودن

impend

impendence

<hr> معنی : اویزان، قریب الوقوع، تهدید کننده <hr> معانی دیگر : زودآیند، در شرف وقوع، روی دهنده

معنی : اویزان، قریب الوقوع، تهدید کننده معانی دیگر : زودآیند، در شرف وقوع، روی دهنده

impendent

<hr> مشرف، متوجه، اویزان، تهدید کننده

مشرف، متوجه، اویزان، تهدید کننده

impending

impending disaster

<hr> معنی : نفوذ ناپذیری <hr> معانی دیگر : نفوذ ناپذیری

معنی : نفوذ ناپذیری معانی دیگر : نفوذ ناپذیری

impenetrability

<hr> معنی : پوشیده، غیر قابل رسوخ، سوراخ نشدنی، داخل نشدنی، نفوذ نکردنی، درک نکردنی <hr> معانی دیگر : غیرقابل نفوذ، رسوخ ناپذیر، راه نیافتنی، رخنه ناپذیر، نشتاب ناپذیر، نشت ناپذیر، نا گذران، ناتراوا، بغرنج، فهم ناپذیر، نفهمیدنی، سردرنیاوردنی، حل نشدنی، غیرقابل عبور، بی گذار، بی گذر، عبور ناپذیر، گذر ناپذیر، رد نشدنی، (در برابر عقاید یا پیشنهادات یا درخواست و غیره) ناپذیرا، مقاوم، سخت، غیر قابل رسو، سورا&nbsp; نشدنی

معنی : پوشیده، غیر قابل رسوخ، سوراخ نشدنی، داخل نشدنی، نفوذ نکردنی، درک نکردنی معانی دیگر : غیرقابل نفوذ، رسوخ ناپذیر، راه نیافتنی، رخنه ناپذیر، نشتاب ناپذیر، نشت ناپذیر، نا گذران، ناتراوا، بغرنج، فهم ناپذیر، نفهمیدنی، سردرنیاوردنی، حل نشدنی، غیرقابل عبور، بی گذار، بی گذر، عبور ناپذیر، گذر ناپذیر، ر

impenetrable

impenetrable darkness

<hr> سرایت ناپذیری، خلول ناپذیری، سختی، خاصیت عدم تداخل

سرایت ناپذیری، خلول ناپذیری، سختی، خاصیت عدم تداخل

impenetrableness

impenetrably

impenetrate

<hr> معنی : پشیمان نشدن از گناه، بی میلی نسبت بتوبه، توبه ناپذیری، سر سختی زیاد در گناهکاری <hr> معانی دیگر : عدم توبه

معنی : پشیمان نشدن از گناه، بی میلی نسبت بتوبه، توبه ناپذیری، سر سختی زیاد در گناهکاری معانی دیگر : عدم توبه

impenitence

<hr> معنی : توبه ناپذیر، ناپشیمان <hr> معانی دیگر : ناتوبه کار، غیرنادم

معنی : توبه ناپذیر، ناپشیمان معانی دیگر : ناتوبه کار، غیرنادم

impenitent

<hr> بدون اضهار پشیمانی، با لجاجت در گناه کاری

بدون اضهار پشیمانی، با لجاجت در گناه کاری

impenitently

<hr> مخفف: imperative، مخفف: imperative

مخفف: imperative، مخفف: imperative

imper

imperatival

<hr> معنی : حتمی، الزام اور، دستوری، امری <hr> معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قاعده

معنی : حتمی، الزام اور، دستوری، امری معانی دیگر : آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، واجب، ضروری، بایسته، ناگزیر، ناچار، بایا، وایا، (دستور زبان) امری، ضرورت، بایستگی، دربایست، ناچاری، ناگزیری، لزوم، قاعده

imperative

imperative language

imperative mode

imperative mood

imperative sentence

imperatively

<hr> لحن امر، امریت، قوه امره

لحن امر، امریت، قوه امره

imperativeness

<hr> غیر مشهود، غیر قابل ادراک، غیر محسوس

غیر مشهود، غیر قابل ادراک، غیر محسوس

imperceivable

<hr> غیر قابل مشاهده بودن

imperceptibility

<hr> معنی : جزئی، تدریجی، غیر محسوس، درک نکردنی، غیر قابل مشاهده، دیده نشدنی، نفهمیدنی <hr> معانی دیگر : نامحسوس، ناهویدا، ناهناییده

معنی : جزئی، تدریجی، غیر محسوس، درک نکردنی، غیر قابل مشاهده، دیده نشدنی، نفهمیدنی معانی دیگر : نامحسوس، ناهویدا، ناهناییده

imperceptible

imperceptibleness

<hr> بطور غیر قابل مشاهده، چنانکه نتوان دید، بطور غیر محسوس، اهسته

بطور غیر قابل مشاهده، چنانکه نتوان دید، بطور غیر محسوس، اهسته

imperceptibly

imperception

<hr> (آدم) بی احساس، بی بصیرت، دیرفهم (impercipient هم می گویند)، درک نکننده

(آدم) بی احساس، بی بصیرت، دیرفهم (impercipient هم می گویند)، درک نکننده

imperceptive

imperceptively

imperceptiveness

<hr> معنی : بی احساس، بی بصیرت <hr> معانی دیگر : ادم بی بصیرت

معنی : بی احساس، بی بصیرت معانی دیگر : ادم بی بصیرت

impercipient

<hr> معنی : ناقص، نا تمام، ناکامل، از بین رفتنی <hr> معانی دیگر : نابسمند، کم دار، کاستی دار، معیوب، ناهام

معنی : ناقص، نا تمام، ناکامل، از بین رفتنی معانی دیگر : نابسمند، کم دار، کاستی دار، معیوب، ناهام

imperfect

<hr> معنی : عیب، نقص <hr> معانی دیگر : ناهامی، کاستی، کم داری، نابسمندی، عدم کمال

معنی : عیب، نقص معانی دیگر : ناهامی، کاستی، کم داری، نابسمندی، عدم کمال

imperfection

<hr> معنی : معیوب، ناقص، نا تمام <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) استمراری، (به ویژه در زبان روسی) فعلی که استمرار و ناتمامی را می رساند، معلول

معنی : معیوب، ناقص، نا تمام معانی دیگر : (دستور زبان) استمراری، (به ویژه در زبان روسی) فعلی که استمرار و ناتمامی را می رساند، معلول

imperfective

<hr> بطور ناقص، بطور ناتمام، بطور معیوب، بد

بطور ناقص، بطور ناتمام، بطور معیوب، بد

imperfectly

imperfectness

<hr> (به ویژه در مورد لبه ی تمبر پست) نامضرس، بی دندانه، بی سورا، بی روزنه، منگنه نشده، بسته

(به ویژه در مورد لبه ی تمبر پست) نامضرس، بی دندانه، بی سورا، بی روزنه، منگنه نشده، بسته

imperforate

imperforated

imperforation

<hr> معنی : همایونی، همایون، عالی، با عظمت، مجلل، با شکوه، امپراتوری، شاهنشاهی <hr> معانی دیگر : وابسته به کشور امپراتوری، مقتدر، قدرقدرت، توانمند، آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، عظیم، سترگ، بسیار بزرگ، ممتاز، نخبه، زبده، شاهانه، وابسته به امپراتور یا همسر او، شهشهانه، شهریاری، سلطنتی، ملوکانه، وابسته به کشورهای مشترک المنافع بریتانیا و اوزان و سنجه های قانونی آن سرزمین ها، سرباز یا هوادار امپراتوران مقدس رومی، امپراتوری خواه، کاغذ قطع 23 در 31 اینچ (انگلیس: 22 در 30 اینچ)، ریش بزی (سبیل و ریش روی چانه)، پادشاهی

معنی : همایونی، همایون، عالی، با عظمت، مجلل، با شکوه، امپراتوری، شاهنشاهی معانی دیگر : وابسته به کشور امپراتوری، مقتدر، قدرقدرت، توانمند، آمرانه، فرمان گونه، تحکم آمیز، عظیم، سترگ، بسیار بزرگ، ممتاز، نخبه، زبده، شاهانه، وابسته به امپراتور یا همسر او، شهشهانه، شهریاری، سلطنتی، ملوکانه، وابسته به کشور

واژه های حرف "i" - انگلیسی به انگلیسی