dismissal compensation

<hr> معنی : منفصل <hr> معانی دیگر : (verb transitive) روانه کردن، مرخص کردن، معاف کردن

معنی : منفصل معانی دیگر : (verb transitive) روانه کردن، مرخص کردن، معاف کردن

dismissed

dismisseth

dismissible

dismissing

<hr> کوچک انگار، کوچک انگارانه، تحقیرآمیز

کوچک انگار، کوچک انگارانه، تحقیرآمیز

dismissive

dismissively

<hr> معنی : پیاده کردن، از اسب پیاده شدن <hr> معانی دیگر : (از اسب و دوچرخه و غیره) پیاده شدن، (ماشین آلات و غیره) بازکردن، اوراق کردن (disassemble هم می گویند)، (از اسب و دوچرخه و غیره) به زور پایین کشیدن، فرود آوردن، به زیر انداختن

معنی : پیاده کردن، از اسب پیاده شدن معانی دیگر : (از اسب و دوچرخه و غیره) پیاده شدن، (ماشین آلات و غیره) بازکردن، اوراق کردن (disassemble هم می گویند)، (از اسب و دوچرخه و غیره) به زور پایین کشیدن، فرود آوردن، به زیر انداختن

dismount

<hr> والت دیزنی (نوآور سینما - امریکایی)

والت دیزنی (نوآور سینما - امریکایی)

disney

disneyfication

<hr> دیزنی لند (پردیس تفریحی در نزدیکی شهر لوس آنجلس در ایالت کالیفرنیا)، دیسنی لند

دیزنی لند (پردیس تفریحی در نزدیکی شهر لوس آنجلس در ایالت کالیفرنیا)، دیسنی لند

disneyland

disni

<hr> معنی : خیرگی، خود سری، سرکشی، نافرمانی، عدم رعایت، عدماطاعت، سر پیچی <hr> معانی دیگر : تمرد، گردن کشی، سرتابی

معنی : خیرگی، خود سری، سرکشی، نافرمانی، عدم رعایت، عدماطاعت، سر پیچی معانی دیگر : تمرد، گردن کشی، سرتابی

disobedience

<hr> معنی : خیره، شیطان، سرکش، سرپیچ، متمرد، نامطیع، عاصی، گردن کش، نا فرمان <hr> معانی دیگر : سرتاب

معنی : خیره، شیطان، سرکش، سرپیچ، متمرد، نامطیع، عاصی، گردن کش، نا فرمان معانی دیگر : سرتاب

disobedient

<hr> معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن <hr> معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

disobey

disobeyed him

disobstruction

disoders

disodey

disodium

disontologizing

<hr> معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن <hr> معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، دچار اختلال کردن، پراشیدن

معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، د

disorder

disorder of sexual development

<hr> معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده <hr> معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

disordered

disordered crystalline alloy

<hr> معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم <hr> معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

disorderly

disorders

disorder−order transition

disorganisation

disorganise

disorganised

disorganised capitalism

<hr> معنی : بهم ریختگی <hr> معانی دیگر : بهم ریختگی

معنی : بهم ریختگی معانی دیگر : بهم ریختگی

disorganization

<hr> (verb transitive) درهم وبرهم کردن، مختل کردن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی رابرهم زدن

(verb transitive) درهم وبرهم کردن، مختل کردن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی رابرهم زدن

disorganized

disorganized disoriented attachment

<hr> معنی : رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن <hr> معانی دیگر : سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

معنی : رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن معانی دیگر : سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

disorient

<hr> ازخاورگردانیدن، ازخودبیخودکردن

ازخاورگردانیدن، ازخودبیخودکردن

disorientate

<hr> (verb transitive) ازخاورگردانیدن، ازخود بیخودکردن

(verb transitive) ازخاورگردانیدن، ازخود بیخودکردن

disorientated

disorientating

<hr> روانشناسى : گم گشتگى

disorientation

<hr> (verb transitive) بهم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن

(verb transitive) بهم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن

disoriented

disorienting

disorients

<hr> معنی : منکر شدن، رد کردن، نشناختن، از خود ندانستن، مالکیت چیزی را انکارکردن <hr> معانی دیگر : از آن خود ندانستن، انکار کردن، تکذیب کردن، عاق کردن

معنی : منکر شدن، رد کردن، نشناختن، از خود ندانستن، مالکیت چیزی را انکارکردن معانی دیگر : از آن خود ندانستن، انکار کردن، تکذیب کردن، عاق کردن

واژه های حرف "d" - پیشنهاد کاربران