<hr> معنی : متضاد، متقارن، متقابل، قطبی، وابسته به قطب شمال و جنوب <hr> معانی دیگر : وابسته به قطب شمال یا جنوب، شمالگانی، جنوبگانی، سرالی، (نهاد یا جهت و غیره) متضاد، (کاملا) مخالف، اساسی، مرکزی، محوری، کیانی، کویانی، مهم، سرنوشت ساز، وابسته به دیرک یا تیر چوبی (و غیره)، دارای قطبش یا قطبیت، قطبشی، دارای قطب مغناطیسی یا الکتریکی

معنی : متضاد، متقارن، متقابل، قطبی، وابسته به قطب شمال و جنوب معانی دیگر : وابسته به قطب شمال یا جنوب، شمالگانی، جنوبگانی، سرالی، (نهاد یا جهت و غیره) متضاد، (کاملا) مخالف، اساسی، مرکزی، محوری، کیانی، کویانی، مهم، سرنوشت ساز، وابسته به دیرک یا تیر چوبی (و غیره)، دارای قطبش یا قطبیت، قطبشی، دارای قطب

polar

polar circle

<hr> (هواشناسی) جبهه ی هوای سرد قطبی، مزرمیان هوای قطبی و هوای گرم تر، سرال مرز

(هواشناسی) جبهه ی هوای سرد قطبی، مزرمیان هوای قطبی و هوای گرم تر، سرال مرز

polar front

<hr> معنی : قطبش سنج، قطب سنج نور، قطب بین نور <hr> معانی دیگر : (دستگاه سنجش میزان قطبش نور) قطبش سنج، سرالش سنج، polariscope : قطب سنج نور

معنی : قطبش سنج، قطب سنج نور، قطب بین نور معانی دیگر : (دستگاه سنجش میزان قطبش نور) قطبش سنج، سرالش سنج، polariscope : قطب سنج نور

polarimeter

<hr> معنی : ستاره قطبی <hr> معانی دیگر : (نجوم) ستاره ی قطبی (north star و polestar هم می گویند)، جدی، star north : ستاره قطبی

معنی : ستاره قطبی معانی دیگر : (نجوم) ستاره ی قطبی (north star و polestar هم می گویند)، جدی، star north : ستاره قطبی

polaris

<hr> معنی : قطبش سنج، قطب سنج نور، قطب بین نور <hr> معانی دیگر : (دستگاه سنجش میزان قطبش نور و یامشاهده ی اشیا در نور قطبش شده) قطبش نما، سرالش نما، استقطاب نما

معنی : قطبش سنج، قطب سنج نور، قطب بین نور معانی دیگر : (دستگاه سنجش میزان قطبش نور و یامشاهده ی اشیا در نور قطبش شده) قطبش نما، سرالش نما، استقطاب نما

polariscope

<hr> معنی : تضاد، تقارن، قطبش، تمایل قطبی، توجه به قطب <hr> معانی دیگر : دوگانگی، تضاد اختلاف، پادش، کیاگنی، سرالش، قطبیت، قطبی بودن، خاصیت قطبی (نور یا آهن ربا)، پلاریته، قطبیدگی، مثبت یا منفی بودن (به ویژه برق)

معنی : تضاد، تقارن، قطبش، تمایل قطبی، توجه به قطب معانی دیگر : دوگانگی، تضاد اختلاف، پادش، کیاگنی، سرالش، قطبیت، قطبی بودن، خاصیت قطبی (نور یا آهن ربا)، پلاریته، قطبیدگی، مثبت یا منفی بودن (به ویژه برق)

polarity

<hr> معنی : تضاد، قطبش، ایجاد دو قطب <hr> معانی دیگر : قطبیدگی، قطبش گری، سرالش گری، دو گانگی، پادش، کیاگنی

معنی : تضاد، قطبش، ایجاد دو قطب معانی دیگر : قطبیدگی، قطبش گری، سرالش گری، دو گانگی، پادش، کیاگنی

polarization

<hr> معنی : متقارن کردن، بصورت متضاد در اوردن، قطبی کردن، قطبش دادن، دوقطبی ساختن <hr> معانی دیگر : مخالف کردن، متضاد کردن، دوگانگی ایجاد کردن، پادش ایجاد کردن، کیاگن کردن، (فیزیک - امواج نور را مرتعش کردن) قطبیدن، در دو قطب مخالف قرار گرفتن یا قرار دادن، قطبشی کردن، سرالشی کردن، پلاریزه کردن یا شدن، سرالیدن، سرال کردن

معنی : متقارن کردن، بصورت متضاد در اوردن، قطبی کردن، قطبش دادن، دوقطبی ساختن معانی دیگر : مخالف کردن، متضاد کردن، دوگانگی ایجاد کردن، پادش ایجاد کردن، کیاگن کردن، (فیزیک - امواج نور را مرتعش کردن) قطبیدن، در دو قطب مخالف قرار گرفتن یا قرار دادن، قطبشی کردن، سرالشی کردن، پلاریزه کردن یا شدن، سرالیدن،

polarize

<hr> معنی : قطبش سنج <hr> معانی دیگر : اسباب مخصوص تجزیه کمی وکیفی قطب

معنی : قطبش سنج معانی دیگر : اسباب مخصوص تجزیه کمی وکیفی قطب

polarograph

<hr> معنی : قطب، خاده، ستون، دیرک، دسته بلند چیزی، تیر چراغ برق، قطب دار کردن، تیر دار کردن، با تیر یا دیرک محکم کردن <hr> معانی دیگر : اهل لهستان، لهستانی (polack هم می گویند)، (معمولا از چوب یا آهن - معمولا گرد) تیر، میله، چوب، خله، دکل، شنگرک، تیرک، تیرچه، (اسکی) باتون، (پرش با نیزه) نیزه، دسته (اگر دراز باشد)، دستک، (در آب کم ژرفا قایق و غیره را) با چوب دراز راندن، (با تیر یا دیرک) مستحکم کردن، نگهداشتن، (گاری و کالسکه و غیره) آسه، محور (که اسب ها را به دو طرف آن می بندند)، (واحد اندازه گیری درازا برابر با 5/029 متر یا 25/29 متر مربع) پول، سرال، (پهلوی) مخ، هر یک از دو نیروی مخالف، پادشگاه، (ریاضی) قطب، (نواحی اطراف هر یک از دو قطب) شمالگان، جنوبگان، انتهای مثبت یا منفی (مدار الکتریکی یا مغناطیسی)، (رویان شناسی) هر یک از بخش های متفاوت در مراحل اولیه ی جنین (که به آنها animal pole و vegetal pole می گویند)، تیر چراه برق، باحرف بزرگ لهستانی

معنی : قطب، خاده، ستون، دیرک، دسته بلند چیزی، تیر چراغ برق، قطب دار کردن، تیر دار کردن، با تیر یا دیرک محکم کردن معانی دیگر : اهل لهستان، لهستانی (polack هم می گویند)، (معمولا از چوب یا آهن - معمولا گرد) تیر، میله، چوب، خله، دکل، شنگرک، تیرک، تیرچه، (اسکی) باتون، (پرش با نیزه) نیزه، دسته (اگر دراز ب

pole

<hr> معنی : ستاره قطبی <hr> معانی دیگر : جدی، اصل راهنما، (مطلب یا عقیده و غیره) هادی، مرکز توجه، مرکز جاذبه، ستاره ی قطبی، جدی، سرال استار (polaris و north star هم می گویند)، star north نج، ستاره قطبی، راهنما، هادی، موردتوجه

معنی : ستاره قطبی معانی دیگر : جدی، اصل راهنما، (مطلب یا عقیده و غیره) هادی، مرکز توجه، مرکز جاذبه، ستاره ی قطبی، جدی، سرال استار (polaris و north star هم می گویند)، star north نج، ستاره قطبی، راهنما، هادی، موردتوجه

pole star

<hr> معنی : تبرزین جنگی، با تبر زین زدن <hr> معانی دیگر : poleaxe : تبرزین جنگی، تبرزین، تیر چکش دار، با تبر چکش کشتن

معنی : تبرزین جنگی، با تبر زین زدن معانی دیگر : poleaxe : تبرزین جنگی، تبرزین، تیر چکش دار، با تبر چکش کشتن

poleax

<hr> معنی : تبرزین جنگی، با تبر زین زدن <hr> معانی دیگر : poleax : تبرزین جنگی

معنی : تبرزین جنگی، با تبر زین زدن معانی دیگر : poleax : تبرزین جنگی

poleaxe

<hr> معنی : خز، ظربان، موش خرمای وحشی اروپایی <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) راسوی بدبو (mustela putorius)

معنی : خز، ظربان، موش خرمای وحشی اروپایی معانی دیگر : (جانور شناسی) راسوی بدبو (mustela putorius)

polecat

<hr> معنی : اهل جدل، جدلی <hr> معانی دیگر : جر و بحث، جدل، پادستهش، مجادله، ستیز، ستیهش، اهل جر و بحث، مجادله گرای، جدل دوست، ستیز دوست، دعوایی، ستیهشی، بحث انگیز (polemical هم می گویند)، بحک، بحک وجدل

معنی : اهل جدل، جدلی معانی دیگر : جر و بحث، جدل، پادستهش، مجادله، ستیز، ستیهش، اهل جر و بحث، مجادله گرای، جدل دوست، ستیز دوست، دعوایی، ستیهشی، بحث انگیز (polemical هم می گویند)، بحک، بحک وجدل

polemic

<hr> معنی : جدلی، مجادله امیز <hr> معانی دیگر : polemicist جدلی

معنی : جدلی، مجادله امیز معانی دیگر : polemicist جدلی

polemical

<hr> معنی : جدلی، ال بحی و جدل <hr> معانی دیگر : اهل جدل، اهل مجادله، ستیز دوست، اهل درگیری، مجادله گرای، مرافعه دوست، polemical جدلی، اهل بحک وجدل

معنی : جدلی، ال بحی و جدل معانی دیگر : اهل جدل، اهل مجادله، ستیز دوست، اهل درگیری، مجادله گرای، مرافعه دوست، polemical جدلی، اهل بحک وجدل

polemicist

<hr> معنی : بحی، بحی و جدل <hr> معانی دیگر : (با فعل مفرد) اصول جر و بحث، جدل شناسی، ستیهش

معنی : بحی، بحی و جدل معانی دیگر : (با فعل مفرد) اصول جر و بحث، جدل شناسی، ستیهش

polemics

<hr> معنی : جدلی، ال بحی و جدل <hr> معانی دیگر : اهل بحک وجدل

معنی : جدلی، ال بحی و جدل معانی دیگر : اهل بحک وجدل

polemist

<hr> معنی : پاسبان، اداره شهربانی، اداره یا حکومت کردن، حفظ نظم و ارامش کردن، بوسیله پلیس اداره و کنترل کردن <hr> معانی دیگر : شهربانی، نظمیه، (با فعل جمع) پاسبانان، افراد (یا افسران) پلیس، مامور(ان) امنیتی، مستحفظ، مامور(ان) انتظامی، پاسبانی کردن، پاس دادن، مراقبت کردن، پاییدن، کنترل کردن، مهار کردن، (قدیمی) نظم عمومی، (ارتش) دژبان (military police هم می گویند)، (امریکا- معمولا با: up) دژبانی کردن، حفظ نظم وارامش کشور یاشهری را کردن

معنی : پاسبان، اداره شهربانی، اداره یا حکومت کردن، حفظ نظم و ارامش کردن، بوسیله پلیس اداره و کنترل کردن معانی دیگر : شهربانی، نظمیه، (با فعل جمع) پاسبانان، افراد (یا افسران) پلیس، مامور(ان) امنیتی، مستحفظ، مامور(ان) انتظامی، پاسبانی کردن، پاس دادن، مراقبت کردن، پاییدن، کنترل کردن، مهار کردن، (قدیمی)

police

police action

<hr> معنی : کلانتری، ضابطین شهربانی <hr> معانی دیگر : (امریکا) دادگاه شهربانی

معنی : کلانتری، ضابطین شهربانی معانی دیگر : (امریکا) دادگاه شهربانی

police court

<hr> power police نیروی انتظامی، نیروی پلیس، دادگاه پلیس

power police نیروی انتظامی، نیروی پلیس، دادگاه پلیس

police force

<hr> افسر پلیس، افسر شهربانی، پاسبان، مامور پلیس

افسر پلیس، افسر شهربانی، پاسبان، مامور پلیس

police officer

police patrol

<hr> معنی : حکومت پلیسی، اداره کشور بوسیله نیروی پلیس <hr> معانی دیگر : حکومت رعب و تهدید

معنی : حکومت پلیسی، اداره کشور بوسیله نیروی پلیس معانی دیگر : حکومت رعب و تهدید

police state

<hr> معنی : کلانتری، مرکز پلیس <hr> معانی دیگر : ایستگاه پلیس، پاسگاه

معنی : کلانتری، مرکز پلیس معانی دیگر : ایستگاه پلیس، پاسگاه

police station

<hr> معنی : پاسبان، مامور پلیس <hr> معانی دیگر : (مفرد) پلیس

معنی : پاسبان، مامور پلیس معانی دیگر : (مفرد) پلیس

policeman

<hr> معنی : مطب، داروخانه، درمانکده <hr> معانی دیگر : درمانگاه

معنی : مطب، داروخانه، درمانکده معانی دیگر : درمانگاه

policlinic

<hr> معنی : سیاست، خط مشی، سیاستمداری، کاردانی، بیمه نامه، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی <hr> معانی دیگر : تدبیرگان، تدبیرگری، ترفند، اقدام عاقلانه، مصلحت اندیشی، زرنگی، زیرکی، (در اصل) دولت، سازمان دولتی، بیمه نامه (نام کامل آن: insurance policy)، اداره یاحکومت کردن

معنی : سیاست، خط مشی، سیاستمداری، کاردانی، بیمه نامه، ورقه بیمه، سند معلق به انجام شرطی معانی دیگر : تدبیرگان، تدبیرگری، ترفند، اقدام عاقلانه، مصلحت اندیشی، زرنگی، زیرکی، (در اصل) دولت، سازمان دولتی، بیمه نامه (نام کامل آن: insurance policy)، اداره یاحکومت کردن

policy

<hr> معنی : بیماری فلج اطفال، پولیومیلیت <hr> معانی دیگر : مخفف: رجوع شود به: poliomyelitis، poliomyelitis : طب پولیومیلیت

معنی : بیماری فلج اطفال، پولیومیلیت معانی دیگر : مخفف: رجوع شود به: poliomyelitis، poliomyelitis : طب پولیومیلیت

polio

<hr> معنی : بیماری فلج اطفال، پولیومیلیت <hr> معانی دیگر : (پزشکی) فلج اطفال، تیراک، مغز تیره تبسی، بیماری هانیه - مدین، التهاب ماده خاکستری نخاع، بیماری هانیه مدین

معنی : بیماری فلج اطفال، پولیومیلیت معانی دیگر : (پزشکی) فلج اطفال، تیراک، مغز تیره تبسی، بیماری هانیه - مدین، التهاب ماده خاکستری نخاع، بیماری هانیه مدین

poliomyelitis

<hr> معنی : شهر <hr> معانی دیگر : (یونان باستان) شهر کشور (کشور مرکب از یک شهر و اطراف آن)

معنی : شهر معانی دیگر : (یونان باستان) شهر کشور (کشور مرکب از یک شهر و اطراف آن)

polis

<hr> معنی : ارایش، جلا، صیقل، پرداخت، واکس زنی، واکس زدن، صیقل دادن، جلا دادن، صیقل کردن، مالیدن، سوهان زدن، براق کردن، پرداخت کردن، پرداختن <hr> معانی دیگر : برق انداختن یا افتادن، پرداخت کردن یا شدن، پرنگ دادن، صیقل خوردن یا دادن، آراستن، پیراسته کردن، پیراستن، مهذب کردن، فرهیخته شدن یا کردن، مبادی آداب کردن، (نوشته یا اثر هنری و غیره) حک و اصلاح کردن، شسته و رفته کردن، بهتر کردن، درخشش، ماده ی جلادهنده، تهذیب، پیرایش، پیراستگی، فرهیختگی، وابسته به کشور لهستان و مردم و فرهنگ آن، لهستانی، مبادی ادابی، منزه کردن

معنی : ارایش، جلا، صیقل، پرداخت، واکس زنی، واکس زدن، صیقل دادن، جلا دادن، صیقل کردن، مالیدن، سوهان زدن، براق کردن، پرداخت کردن، پرداختن معانی دیگر : برق انداختن یا افتادن، پرداخت کردن یا شدن، پرنگ دادن، صیقل خوردن یا دادن، آراستن، پیراسته کردن، پیراستن، مهذب کردن، فرهیخته شدن یا کردن، مبادی آداب کرد

polish

<hr> معنی : تمام کردن، از جلو کسی درامدن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) 1- تا ته خوردن، (تند و کامل) انجام دادن، 2- (رقیب یا دشمن را) کاملا شکست دادن، به سرعت کلک (کسی یا چیزی را) کندن، خوردن

معنی : تمام کردن، از جلو کسی درامدن معانی دیگر : (عامیانه) 1- تا ته خوردن، (تند و کامل) انجام دادن، 2- (رقیب یا دشمن را) کاملا شکست دادن، به سرعت کلک (کسی یا چیزی را) کندن، خوردن

polish off

<hr> معنی : مبادی ادابی <hr> معانی دیگر : صیقلی، براق، جلادار، صاف و براق، پرداخت شده، بی عیب و نقص، تمام و کمال، فرهیخته، مهذب، پیراسته، پرداخته، جلا داده، زدوده، اراسته، متمدن

معنی : مبادی ادابی معانی دیگر : صیقلی، براق، جلادار، صاف و براق، پرداخت شده، بی عیب و نقص، تمام و کمال، فرهیخته، مهذب، پیراسته، پرداخته، جلا داده، زدوده، اراسته، متمدن

polished

<hr> معنی : واکس زن، جلا دهنده <hr> معانی دیگر : واکس زن، جلا دهنده

معنی : واکس زن، جلا دهنده معانی دیگر : واکس زن، جلا دهنده

polisher

<hr> معنی : صیقل <hr> معانی دیگر : معمارى : صیقل دادن

معنی : صیقل معانی دیگر : معمارى : صیقل دادن

polishing

<hr> معنی : خلیق، معقول، خوشخو، خوشرفتار، سر براه، با ادب، مودب، خوش معاشرت، مهذب، با نزاکت، مبادی اداب <hr> معانی دیگر : با تربیت، نیک منش، بهمنش، مودبانه، از روی ادب، از روی باادبی، فرهیخته، با فرهنگ، با معرفت، وارسته، معرفت آفرین، معرفت زا

معنی : خلیق، معقول، خوشخو، خوشرفتار، سر براه، با ادب، مودب، خوش معاشرت، مهذب، با نزاکت، مبادی اداب معانی دیگر : با تربیت، نیک منش، بهمنش، مودبانه، از روی ادب، از روی باادبی، فرهیخته، با فرهنگ، با معرفت، وارسته، معرفت آفرین، معرفت زا

polite

<hr> معنی : خوشخویی، نزاکت، ادب، خوش معاشرتی <hr> معانی دیگر : تربیت

معنی : خوشخویی، نزاکت، ادب، خوش معاشرتی معانی دیگر : تربیت

politeness

<hr> معنی : نزاکت، ادب <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: politeness

معنی : نزاکت، ادب معانی دیگر : رجوع شود به: politeness

politesse

<hr> معنی : با سیاست، نماینده سیاسی، زندانی سیاسی، دیپلوماسی، اراسته <hr> معانی دیگر : زرنگ، زیرک، هوشمند، مدبر، مصلحت اندیش، باتدبیر، عاقلانه، (قدیمی) رجوع شود به: political، محیل، آب زیرکاه، مهذب، سیاس، سیاسی

معنی : با سیاست، نماینده سیاسی، زندانی سیاسی، دیپلوماسی، اراسته معانی دیگر : زرنگ، زیرک، هوشمند، مدبر، مصلحت اندیش، باتدبیر، عاقلانه، (قدیمی) رجوع شود به: political، محیل، آب زیرکاه، مهذب، سیاس، سیاسی

politic

<hr> معنی : با سیاست، سیاسی <hr> معانی دیگر : وابسته به دولت یا کشور یا خط مشی کشوری، تدبیرگانی، تدبیرگرانه، مدبرانه، اهل سیاست، وارد به سیاست

معنی : با سیاست، سیاسی معانی دیگر : وابسته به دولت یا کشور یا خط مشی کشوری، تدبیرگانی، تدبیرگرانه، مدبرانه، اهل سیاست، وارد به سیاست

political

<hr> علم سیاست، علوم سیاسی، تدبیرگان شناسی

علم سیاست، علوم سیاسی، تدبیرگان شناسی

political science

<hr> معنی : سیاستمدار، سایس، سیاست باز، اهل سیاست <hr> معانی دیگر : سیاست چی، اهل زدوبند، دولتمرد، وارد در سیاست

معنی : سیاستمدار، سایس، سیاست باز، اهل سیاست معانی دیگر : سیاست چی، اهل زدوبند، دولتمرد، وارد در سیاست

politician

<hr> معنی : سیاست، علم سیاست، سیاست شناسی <hr> معانی دیگر : امور سیاسی، فعالیت های سیاسی، خط مشی، تدبیرگان، سیاست بازی، سیاست چی گری، هوچی گری سیاسی، بند و بست سیاسی، زد و بست، عقیده (یا عقاید) سیاسی، (با فعل مفرد یا جمع)، علوم سیاسی، تدبیرگان شناسی، سیاست مدن، علم سیاسی، کارهای سیاسی، اصول سیاست

معنی : سیاست، علم سیاست، سیاست شناسی معانی دیگر : امور سیاسی، فعالیت های سیاسی، خط مشی، تدبیرگان، سیاست بازی، سیاست چی گری، هوچی گری سیاسی، بند و بست سیاسی، زد و بست، عقیده (یا عقاید) سیاسی، (با فعل مفرد یا جمع)، علوم سیاسی، تدبیرگان شناسی، سیاست مدن، علم سیاسی، کارهای سیاسی، اصول سیاست

politics

<hr> معنی : طرز حکومت، طرز اداره <hr> معانی دیگر : سازمان سیاسی، سازمان دولتی، جامعه، انجمن، کشور (هم معنی: body politic)، سیاست

معنی : طرز حکومت، طرز اداره معانی دیگر : سازمان سیاسی، سازمان دولتی، جامعه، انجمن، کشور (هم معنی: body politic)، سیاست

واژه های حرف "p" - مترادف و متضاد