مترادف و متضاد

<hr> معنی : تعیین حصه کردن، سهم دادن، تقسیم کردن، اندازه گرفتن <hr> معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، سهمیه دادن

معنی : تعیین حصه کردن، سهم دادن، تقسیم کردن، اندازه گرفتن معانی دیگر : بخش کردن، حصه کردن، سهمیه دادن

admeasure

<hr> معنی : انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصایت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن <hr> معانی دیگر : مدیریت کردن، فرمداری کردن، (تنبیه و اعدام و غیره) اجرا کردن، کار ترازی کردن، نظارت کردن بر، دادن، (مراسم تحلیف و غیره را) سرپرستی کردن، رسیدگی کردن، پرستاری کردن، یاری کردن، رهبری کردن ارکستر، رئیس، مدیر تصفیه، وصی

معنی : انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصایت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن معانی دیگر : مدیریت کردن، فرمداری کردن، (تنبیه و اعدام و غیره) اجرا کردن، کار ترازی کردن، نظارت کردن بر، دادن، (مراسم تحلیف و غیره را) سرپرستی کردن، رسیدگی کر

administer

<hr> معنی : انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصایت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن، وصی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: administer

معنی : انجام دادن، تصفیه کردن، اداره کردن، تقسیم کردن، تهیه کردن، اجرا کردن، توزیع کردن، نظارت کردن، وصایت کردن، اعدام کردن، کشتن، رهبری کردن، وصی معانی دیگر : رجوع شود به: administer

administrate

<hr> معنی : اجرا، حکومت، سیاست، وصایت، ادارهء کل، الغاء، تصفیه، فرمداری <hr> معانی دیگر : علوم اداری، مدیران، فرمداران، اداره کنندگان، (اغلب با a بزرگ) دولت، دستگاه حکومت، زمان حکومت، (سوگند و تنبیه و مراسم دینی و دارو وغیره) اجرا، مدیریت، اداره (کردن)، کار ترازی، سرپرستی (اداره و غیره)، سوگند دادن، تقسیمات جزء وزارتخانه ها در شهرها

معنی : اجرا، حکومت، سیاست، وصایت، ادارهء کل، الغاء، تصفیه، فرمداری معانی دیگر : علوم اداری، مدیران، فرمداران، اداره کنندگان، (اغلب با a بزرگ) دولت، دستگاه حکومت، زمان حکومت، (سوگند و تنبیه و مراسم دینی و دارو وغیره) اجرا، مدیریت، اداره (کردن)، کار ترازی، سرپرستی (اداره و غیره)، سوگند دادن، تقسیمات ج

administration

<hr> معنی : اداری، اجرایی، مجری <hr> معانی دیگر : وابسته به فرمداری، وابسته به اداره کردن و سرپرستی کردن، حکومتی

معنی : اداری، اجرایی، مجری معانی دیگر : وابسته به فرمداری، وابسته به اداره کردن و سرپرستی کردن، حکومتی

administrative

<hr> معنی : مدیر، سرپرست، مدیر تصفیه، رییس، فرمدار، وصی و مجری <hr> معانی دیگر : (حقوق) مدیر و مباشر امور و اموال شخص دیگر، امین ترکه، کارتراز، قیم، متولی، اداره کننده، مجری، رئیس

معنی : مدیر، سرپرست، مدیر تصفیه، رییس، فرمدار، وصی و مجری معانی دیگر : (حقوق) مدیر و مباشر امور و اموال شخص دیگر، امین ترکه، کارتراز، قیم، متولی، اداره کننده، مجری، رئیس

administrator

<hr> معنی : مدیریت <hr> معانی دیگر : ریاست، مدیریت تصفیه، نظارت، وصایت

معنی : مدیریت معانی دیگر : ریاست، مدیریت تصفیه، نظارت، وصایت

administratorship

<hr> معنی : پسندیده، قابل تحسین، ستوده، قابل پسند، خیلی خوب <hr> معانی دیگر : ستودنی، تحسین انگیز، شایسته، عالی، بسیار خوب

معنی : پسندیده، قابل تحسین، ستوده، قابل پسند، خیلی خوب معانی دیگر : ستودنی، تحسین انگیز، شایسته، عالی، بسیار خوب

admirable

<hr> معنی : دریاسالار، فرمانده، امیرالبحر، عالی ترین افسرنیروی دریایی <hr> معانی دیگر : (نیروی دریایی) دریا سالار، آدمیرال، (نیروی دریایی امریکا) دریا سالار چهار ستاره، تیمسار، (از ریشه ی عربی: امیرالبحر)، (قدیمی) کشتی پیشرو، ناو سرفرماندهی، ناو حامل دریادار

معنی : دریاسالار، فرمانده، امیرالبحر، عالی ترین افسرنیروی دریایی معانی دیگر : (نیروی دریایی) دریا سالار، آدمیرال، (نیروی دریایی امریکا) دریا سالار چهار ستاره، تیمسار، (از ریشه ی عربی: امیرالبحر)، (قدیمی) کشتی پیشرو، ناو سرفرماندهی، ناو حامل دریادار

admiral

<hr> معنی : امیرالبحر، فرماندهء ناوگان <hr> معانی دیگر : ‹انگلیس امیرالبحر

معنی : امیرالبحر، فرماندهء ناوگان معانی دیگر : ‹انگلیس امیرالبحر

admiral of the fleet

<hr> معنی : ادارهء نیروی دریایی، دریاسالاری <hr> معانی دیگر : (مقام یا درجه یا اختیارات) دریا سالار، (انگلیس - با a بزرگ) نیروی دریایی، اداره ی نیروی دریایی

معنی : ادارهء نیروی دریایی، دریاسالاری معانی دیگر : (مقام یا درجه یا اختیارات) دریا سالار، (انگلیس - با a بزرگ) نیروی دریایی، اداره ی نیروی دریایی

admiralty

<hr> معنی : تحسین، شگفت، پسند، حیرت، تعجب <hr> معانی دیگر : ستایش، شایستگی، پسندیدگی، تمجید، شگفتی، حیرت (به خاطر خوبی چیز)، (چیز یا شخص) مورد تحسین

معنی : تحسین، شگفت، پسند، حیرت، تعجب معانی دیگر : ستایش، شایستگی، پسندیدگی، تمجید، شگفتی، حیرت (به خاطر خوبی چیز)، (چیز یا شخص) مورد تحسین

admiration

<hr> معنی : حظ کردن، تحسین کردن، پسند کردن، مورد شگفت قراردادن، در شگفت شدن، تعجب کردن، متحیر کردن <hr> معانی دیگر : ستودن، پسندیدن، احترام قائل شدن، (محلی) خواستن، آرزو کردن، متعجب ساختن

معنی : حظ کردن، تحسین کردن، پسند کردن، مورد شگفت قراردادن، در شگفت شدن، تعجب کردن، متحیر کردن معانی دیگر : ستودن، پسندیدن، احترام قائل شدن، (محلی) خواستن، آرزو کردن، متعجب ساختن

admire

admire to

<hr> معنی : ستاینده، تحسین کننده <hr> معانی دیگر : تحسین کننده، ستاینده

معنی : ستاینده، تحسین کننده معانی دیگر : تحسین کننده، ستاینده

admirer

<hr> معنی : مقبولیت، قابلیت قبول، پذیرفتگی، روا بودن، اختیارداری <hr> معانی دیگر : قابلت قبول

معنی : مقبولیت، قابلیت قبول، پذیرفتگی، روا بودن، اختیارداری معانی دیگر : قابلت قبول

admissibility

<hr> معنی : قابل قبول، پذیرفتنی، مجاز، روا، قابل تصدیق <hr> معانی دیگر : قابل پذیرش، موجه، محکمه پسند

معنی : قابل قبول، پذیرفتنی، مجاز، روا، قابل تصدیق معانی دیگر : قابل پذیرش، موجه، محکمه پسند

admissible

<hr> معنی : پذیرش، دخول، تصدیق، قبول، اعتراف، ورودیه، درامد، اجازهء ورود، بارداد <hr> معانی دیگر : ورود، درون روی، قبول کردن، اذعان، اجازه ی ورود، جواز دخول، بلیط ورود، پذیرانه

معنی : پذیرش، دخول، تصدیق، قبول، اعتراف، ورودیه، درامد، اجازهء ورود، بارداد معانی دیگر : ورود، درون روی، قبول کردن، اذعان، اجازه ی ورود، جواز دخول، بلیط ورود، پذیرانه

admission

<hr> معنی : واگذار کردن، رضایت دادن، پذیرفتن، تصدیق کردن، راضی شدن، دادن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، زیر بار رفتن، اعطاء کردن <hr> معانی دیگر : اجازه ی دخول دادن، (بیمارستان) بستری کردن، روا داشتن، جا داشتن، ظرفیت داشتن، اعتراف کردن، قبول کردن، خستو شدن، معترف بودن، (در حرفه یا مدرسه و غیره) پذیرفته شدن، راضی شدن به، رضایت دادن به، موافقت کردن، زیربار چیزی رفتن

معنی : واگذار کردن، رضایت دادن، پذیرفتن، تصدیق کردن، راضی شدن، دادن، اقرار کردن، راه دادن، بار دادن، زیر بار رفتن، اعطاء کردن معانی دیگر : اجازه ی دخول دادن، (بیمارستان) بستری کردن، روا داشتن، جا داشتن، ظرفیت داشتن، اعتراف کردن، قبول کردن، خستو شدن، معترف بودن، (در حرفه یا مدرسه و غیره) پذیرفته شدن،

admit

<hr> معنی : مجاز <hr> معانی دیگر : پذیرفتنی، قابل قبول، قابل تصدیق، روا، جایز، پسندیده

معنی : مجاز معانی دیگر : پذیرفتنی، قابل قبول، قابل تصدیق، روا، جایز، پسندیده

admittable

<hr> معنی : ورود، دخول، تصدیق، بار، اجازهء دخول، گذرایی، هدایت ظاهری <hr> معانی دیگر : راه یابی، پذیرش

معنی : ورود، دخول، تصدیق، بار، اجازهء دخول، گذرایی، هدایت ظاهری معانی دیگر : راه یابی، پذیرش

admittance

<hr> معنی : مقبول، روا <hr> معانی دیگر : مسلم، مجاز، پذیرفته

معنی : مقبول، روا معانی دیگر : مسلم، مجاز، پذیرفته

admitted

<hr> معنی : امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن <hr> معانی دیگر : آمیختن، افزودن (به چیز دیگر)، درآمیختن

معنی : امیختن، مخلوط کردن، بهم پیوستن، مخلوط شدن، امیزش کردن، دخالت کردن معانی دیگر : آمیختن، افزودن (به چیز دیگر)، درآمیختن

admix

<hr> معنی : ترکیب، مخلوط، هم امیزه <hr> معانی دیگر : اختلاط، هم آمیزی، آمیزه، هم آمیخت، چیز افزوده شده به چیز دیگر، معجون، هم آمیزه

معنی : ترکیب، مخلوط، هم امیزه معانی دیگر : اختلاط، هم آمیزی، آمیزه، هم آمیخت، چیز افزوده شده به چیز دیگر، معجون، هم آمیزه

admixture

<hr> معنی : اگاه کردن، نصیحت کردن، پند دادن، وعظ کردن، موعظه کردن <hr> معانی دیگر : تذکر دادن، متنبه کردن، برحذر داشتن، بازخواست کردن، (به طور ملایم) انتقاد کردن

معنی : اگاه کردن، نصیحت کردن، پند دادن، وعظ کردن، موعظه کردن معانی دیگر : تذکر دادن، متنبه کردن، برحذر داشتن، بازخواست کردن، (به طور ملایم) انتقاد کردن

admonish

<hr> معنی : موعظه <hr> معانی دیگر : نصیحت، پند، اگاهی، اخطار، تنبیه، توبی

معنی : موعظه معانی دیگر : نصیحت، پند، اگاهی، اخطار، تنبیه، توبی

admonishment

<hr> معنی : تذکر، نصیحت، راهنمایی، سرزنش دوستانه <hr> معانی دیگر : پند، اندرز

معنی : تذکر، نصیحت، راهنمایی، سرزنش دوستانه معانی دیگر : پند، اندرز

admonition

<hr> معنی : نصیحت امیز، توبیخ امیز <hr> معانی دیگر : اندرزی، وابسته به نصیحت، هشدارآمیز، پندآمیز، admonitive : نصیحت امیز، توبی&nbsp; امیز

معنی : نصیحت امیز، توبیخ امیز معانی دیگر : اندرزی، وابسته به نصیحت، هشدارآمیز، پندآمیز، admonitive : نصیحت امیز، توبی امیز

admonitory

<hr> معنی : گرفتاری، خرخشه <hr> معانی دیگر : هیاهو، قیل و قال، بیا و برو، هیجان، شر و شور، جنجال، atdo : مصدرحال فعل do to مثل ado have to بمعنی کارداشتن پرمشغله بودن

معنی : گرفتاری، خرخشه معانی دیگر : هیاهو، قیل و قال، بیا و برو، هیجان، شر و شور، جنجال، atdo : مصدرحال فعل do to مثل ado have to بمعنی کارداشتن پرمشغله بودن

<hr> معنی : خشت، خشت خام، خاک مخصوص خشت سازی <hr> معانی دیگر : خاک رس (که از آن خشت می سازند)، خاک خشتی

معنی : خشت، خشت خام، خاک مخصوص خشت سازی معانی دیگر : خاک رس (که از آن خشت می سازند)، خاک خشتی

adobe

<hr> معنی : بلوغ، نو جوانی، دوره جوانی، دورهء شباب <hr> معانی دیگر : سنین بین بلوغ و کمال، شباب، بلوه، رشد

معنی : بلوغ، نو جوانی، دوره جوانی، دورهء شباب معانی دیگر : سنین بین بلوغ و کمال، شباب، بلوه، رشد

adolescence

<hr> معنی : نوجوان، جوان، بالغ، رشید <hr> معانی دیگر : کم تجربه، خام، خام دست، وابسته به نوجوانی، بالغ (از سن بلوغ تا حدود بیست و یک سالگی)

معنی : نوجوان، جوان، بالغ، رشید معانی دیگر : کم تجربه، خام، خام دست، وابسته به نوجوانی، بالغ (از سن بلوغ تا حدود بیست و یک سالگی)

adolescent

<hr> معنی : ادونیس <hr> معانی دیگر : (اساطیر یونان) ادونیس (جوان زیبارویی که ونوس عاشق او بود)، افسانه ء یونان جوان زیبایی که مورد علاقه افرودیت بود، ادونیس شقایق

معنی : ادونیس معانی دیگر : (اساطیر یونان) ادونیس (جوان زیبارویی که ونوس عاشق او بود)، افسانه ء یونان جوان زیبایی که مورد علاقه افرودیت بود، ادونیس شقایق

adonis

<hr> معنی : فرا گرفتن، قبول کردن، اقتباس کردن، اتخاذ کردن، تعمید دادن، نام گذاردن، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن <hr> معانی دیگر : به فرزندی (فرزند خواندگی) پذیرفتن، اختیار کردن، انتخاب کردن، تصویب کردن، نام گذاردن هنگام تعمید

معنی : فرا گرفتن، قبول کردن، اقتباس کردن، اتخاذ کردن، تعمید دادن، نام گذاردن، در میان خود پذیرفتن، به فرزندی پذیرفتن معانی دیگر : به فرزندی (فرزند خواندگی) پذیرفتن، اختیار کردن، انتخاب کردن، تصویب کردن، نام گذاردن هنگام تعمید

adopt

adopt out

<hr> معنی : قبول، اقتباس، اتخاذ، اختیار، قبول به فرزندی، فرزند خوا ندگی <hr> معانی دیگر : مربوط به قضیه پسر خواندگی عیسی نسبت به خدا، استعمال لغت بیگانه بدون تغییر شکل ان، حق

معنی : قبول، اقتباس، اتخاذ، اختیار، قبول به فرزندی، فرزند خوا ندگی معانی دیگر : مربوط به قضیه پسر خواندگی عیسی نسبت به خدا، استعمال لغت بیگانه بدون تغییر شکل ان، حق

adoption

<hr> معنی : انتخابی، اقتباسی، مربوط به قضیه پسر خواندگی عیسی <hr> معانی دیگر : منتخب، برگزیده، (به فرزند خواندگی یا پدر خواندگی و غیره) پذیرفته شده، اتخاذی

معنی : انتخابی، اقتباسی، مربوط به قضیه پسر خواندگی عیسی معانی دیگر : منتخب، برگزیده، (به فرزند خواندگی یا پدر خواندگی و غیره) پذیرفته شده، اتخاذی

adoptive

<hr> معنی : ستوده، شایان ستایش، قابل پرستش <hr> معانی دیگر : (عامیانه) دلپذیر، زیبا، پرستیدنی

معنی : ستوده، شایان ستایش، قابل پرستش معانی دیگر : (عامیانه) دلپذیر، زیبا، پرستیدنی

adorable

<hr> معنی : ستایش، عشق ورزی، پرستش، نیایش، ستایشگری، سجود <hr> معانی دیگر : عشق آمیخته با احترام

معنی : ستایش، عشق ورزی، پرستش، نیایش، ستایشگری، سجود معانی دیگر : عشق آمیخته با احترام

adoration

<hr> معنی : عشق ورزیدن، ستودن، پرستش کردن، ستایش کردن <hr> معانی دیگر : سخت دوست داشتن (توام با تحسین)، پرستیدن، نیایش کردن، پرستش، عشق ورزیدن به، عاشق شدن به

معنی : عشق ورزیدن، ستودن، پرستش کردن، ستایش کردن معانی دیگر : سخت دوست داشتن (توام با تحسین)، پرستیدن، نیایش کردن، پرستش، عشق ورزیدن به، عاشق شدن به

adore

<hr> معنی : ستایشگر <hr> معانی دیگر : پرستنده، ستایش کننده، عاشق

معنی : ستایشگر معانی دیگر : پرستنده، ستایش کننده، عاشق

adorer

<hr> معنی : اراستن، زیبا کردن، ارایش کردن، قشنگ کردن، ارایش دادن، زینت دادن، مزین ساختن، با زر و زیور اراستن <hr> معانی دیگر : آراستن، پیراستن، تزیین کردن، آذین کردن، مزین کردن، زینت بخش بودن

معنی : اراستن، زیبا کردن، ارایش کردن، قشنگ کردن، ارایش دادن، زینت دادن، مزین ساختن، با زر و زیور اراستن معانی دیگر : آراستن، پیراستن، تزیین کردن، آذین کردن، مزین کردن، زینت بخش بودن

adorn

<hr> معنی : زینت، تزیین، اراستگی، پیراستگی، زیور و پیرایه <hr> معانی دیگر : زیور، وسیله ی تزیین، آرایه، آرایش، پیرایش، مزین سازی، تزئین

معنی : زینت، تزیین، اراستگی، پیراستگی، زیور و پیرایه معانی دیگر : زیور، وسیله ی تزیین، آرایه، آرایش، پیرایش، مزین سازی، تزئین

adornment

<hr> معنی : مربوط بغده فوق کلیوی <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی)، نزدیک کلیه ها، وابسته به غده های فوق کلیوی، برگرده ای، مشتق از غده یا ترشح غدد فوق کلیه

معنی : مربوط بغده فوق کلیوی معانی دیگر : (کالبدشناسی)، نزدیک کلیه ها، وابسته به غده های فوق کلیوی، برگرده ای، مشتق از غده یا ترشح غدد فوق کلیه

adrenal

<hr> معنی : شناور، سر گردان، اواره، بدون هدف، دستخوش طوفان، غوطهور <hr> معانی دیگر : زبردست، تردست، سبکدست، ماهر، بی هدف، (در مورد کشتی یا قایق) شناور (بدون لنگر و ناخدا)، غوطه ور روی اب

معنی : شناور، سر گردان، اواره، بدون هدف، دستخوش طوفان، غوطهور معانی دیگر : زبردست، تردست، سبکدست، ماهر، بی هدف، (در مورد کشتی یا قایق) شناور (بدون لنگر و ناخدا)، غوطه ور روی اب

adrift

<hr> معنی : زیرک، ماهر، زبر دست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، تردست <hr> معانی دیگر : سبکدست

معنی : زیرک، ماهر، زبر دست، زرنگ، چیره دست، چابک، چالاک، تردست معانی دیگر : سبکدست

adroit

<hr> معنی : چابکی، مهارت، ظرافت، چالاکی <hr> معانی دیگر : زرنگی، زیرکی

معنی : چابکی، مهارت، ظرافت، چالاکی معانی دیگر : زرنگی، زیرکی

adroitness

<hr> معنی : مشتق از عامل خارجی، دارای منبع خارجی <hr> معانی دیگر : اضافه شده، ناشی از یک منبع خارجی، اضافی، تکمیلی

معنی : مشتق از عامل خارجی، دارای منبع خارجی معانی دیگر : اضافه شده، ناشی از یک منبع خارجی، اضافی، تکمیلی

واژه های حرف "a" - مترادف و متضاد