<hr> معنی : خار ماهی <hr> معانی دیگر : معمارى : جناغى، استخوان ماهی، خارماهی

معنی : خار ماهی معانی دیگر : معمارى : جناغى، استخوان ماهی، خارماهی

fishbone

<hr> معنی : ماهی گیر، جانور ماهیخوار، کرجی ماهیگیری، صیاد ماهی <hr> معانی دیگر : صیاد (ماهی)، قایق یا کشتی ماهی گیری

معنی : ماهی گیر، جانور ماهیخوار، کرجی ماهیگیری، صیاد ماهی معانی دیگر : صیاد (ماهی)، قایق یا کشتی ماهی گیری

fisher

<hr> معنی : ماهی گیر، کرجی ماهیگیری، صیاد ماهی <hr> معانی دیگر : صیاد (ماهی)، کشتی (یا قایق) ماهی گیری

معنی : ماهی گیر، کرجی ماهیگیری، صیاد ماهی معانی دیگر : صیاد (ماهی)، کشتی (یا قایق) ماهی گیری

fisherman

<hr> معنی : ماهیگیری، شیلات، محل ماهیگیری <hr> معانی دیگر : شیلات (گرفتن و بسته بندی و فروش ماهی)، حوزه ی ماهی گیری، ماهی گیر گاه، امتیاز ماهی گیری

معنی : ماهیگیری، شیلات، محل ماهیگیری معانی دیگر : شیلات (گرفتن و بسته بندی و فروش ماهی)، حوزه ی ماهی گیری، ماهی گیر گاه، امتیاز ماهی گیری

fishery

<hr> معنی : برج حوت <hr> معانی دیگر : (plural) جمع واژه ی fish

معنی : برج حوت معانی دیگر : (plural) جمع واژه ی fish

fishes

<hr> معنی : ماهیگیری، صید از آب، حق ماهیگیری <hr> معانی دیگر : صید ماهی، جای ماهیگیری

معنی : ماهیگیری، صید از آب، حق ماهیگیری معانی دیگر : صید ماهی، جای ماهیگیری

fishing

<hr> معنی : تحقیق، استنطاق، بازپرسی قانونی <hr> معانی دیگر : بازپرسی قانونی، تحقیق، استنطاق

معنی : تحقیق، استنطاق، بازپرسی قانونی معانی دیگر : بازپرسی قانونی، تحقیق، استنطاق

fishing expedition

<hr> معنی : ماهی فروش، فروشنده ماهی <hr> معانی دیگر : ماهی فروش

معنی : ماهی فروش، فروشنده ماهی معانی دیگر : ماهی فروش

fishmonger

<hr> معنی : زن سلیطه، زن ماهی فروش، زن بدزبان <hr> معانی دیگر : (زن) ماهی فروش

معنی : زن سلیطه، زن ماهی فروش، زن بدزبان معانی دیگر : (زن) ماهی فروش

fishwife

<hr> معنی : مشکوک، مثل ماهی، مورد تردید، ماهی دار <hr> معانی دیگر : (از نظر بو و طعم و غیره) ماهی، ماهی سان، (چشم و حالت آن) ماهی مانند، سرد و بی روح، شک انگیز، تردید انگیز، حاکی از شک و تردید، (دریا و دریاچه و رود و غیره)پر ماهی، ماهی خیز

معنی : مشکوک، مثل ماهی، مورد تردید، ماهی دار معانی دیگر : (از نظر بو و طعم و غیره) ماهی، ماهی سان، (چشم و حالت آن) ماهی مانند، سرد و بی روح، شک انگیز، تردید انگیز، حاکی از شک و تردید، (دریا و دریاچه و رود و غیره)پر ماهی، ماهی خیز

fishy

<hr> معنی : شکافتنی <hr> معانی دیگر : (یاخته یا اتم) کافشی، شکاف پذیر (fissionable هم می گویند)، قابل انشقاق

معنی : شکافتنی معانی دیگر : (یاخته یا اتم) کافشی، شکاف پذیر (fissionable هم می گویند)، قابل انشقاق

fissile

<hr> معنی : هیجان، انشقاق، شکستن هسته اتمی، شکافتن <hr> معانی دیگر : (اتم) کافش، شکافش، (زیست شناسی - تولید مثل از راه تقسیم به دو یا چند بخش برابر) شکافت، شکافتگی

معنی : هیجان، انشقاق، شکستن هسته اتمی، شکافتن معانی دیگر : (اتم) کافش، شکافش، (زیست شناسی - تولید مثل از راه تقسیم به دو یا چند بخش برابر) شکافت، شکافتگی

fission

<hr> معنی : بمب اتمی، بمب هستهای، بمب شکافت <hr> معانی دیگر : بمب اتمی، بمب هسته ای، بمب شکافت

معنی : بمب اتمی، بمب هستهای، بمب شکافت معانی دیگر : بمب اتمی، بمب هسته ای، بمب شکافت

fission bomb

<hr> معنی : شکافت پذیر، قابل شکستن و تقسیم <hr> معانی دیگر : قابل شکستن وتقسیم، شکافت پذیر

معنی : شکافت پذیر، قابل شکستن و تقسیم معانی دیگر : قابل شکستن وتقسیم، شکافت پذیر

fissionable

<hr> معنی : تقسیم شونده، شکاف خورنده <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی - دارای قدرت تولید مثل از راه تقسیم به دو یاچند بخش برابر) شکافت زا، تولیدکننده سلولهای جدید بوسیله تقسیم سلولی یاشکاف

معنی : تقسیم شونده، شکاف خورنده معانی دیگر : (زیست شناسی - دارای قدرت تولید مثل از راه تقسیم به دو یاچند بخش برابر) شکافت زا، تولیدکننده سلولهای جدید بوسیله تقسیم سلولی یاشکاف

fissiparous

<hr> معنی : درز، چاک <hr> معانی دیگر : شکاف، فاق، ترک، تقسیم شدگی (به اجزا)، بخش شدگی، پاشش، پاشیدگی، کافتگی، تفرقه، (کالبد شناسی) شیار (بریدگی بین بخش های یک عضو)، (پزشکی) ترک خوردگی پوست (به ویژه در مرز بین پوست و غشای مخاطی)، شکاف دار شدن یا کردن، ترک خوردن، شکاف برداشتن، متفرق یا بخش شدن یا کردن، شقاق، گودی، شکافتن

معنی : درز، چاک معانی دیگر : شکاف، فاق، ترک، تقسیم شدگی (به اجزا)، بخش شدگی، پاشش، پاشیدگی، کافتگی، تفرقه، (کالبد شناسی) شیار (بریدگی بین بخش های یک عضو)، (پزشکی) ترک خوردگی پوست (به ویژه در مرز بین پوست و غشای مخاطی)، شکاف دار شدن یا کردن، ترک خوردن، شکاف برداشتن، متفرق یا بخش شدن یا کردن، شقاق، گو

fissure

<hr> معنی : کار، کوشش، مشت، با مشت گرفتن، مشت زدن <hr> معانی دیگر : (مشت را) گره کردن، با مشت زدن، گرفتن، (محکم) نگه داشتن، (عامیانه) دست، چنگال

معنی : کار، کوشش، مشت، با مشت گرفتن، مشت زدن معانی دیگر : (مشت را) گره کردن، با مشت زدن، گرفتن، (محکم) نگه داشتن، (عامیانه) دست، چنگال

fist

<hr> معنی : جنگ با مشت <hr> معانی دیگر : (قدیمی) مشت جنگی، کتک کاری با مشت، مشت زنی

معنی : جنگ با مشت معانی دیگر : (قدیمی) مشت جنگی، کتک کاری با مشت، مشت زنی

fisticuffs

<hr> معنی : نای، نی، پنجه، ناسور <hr> معانی دیگر : (پزشکی) ناسور، فیستول، چرک راه، نای مخصوص موسیقی، طب ناسور، زخم عمیقی که غالبابوسیله مجرای پیچاپیچی بداخل مربوط است

معنی : نای، نی، پنجه، ناسور معانی دیگر : (پزشکی) ناسور، فیستول، چرک راه، نای مخصوص موسیقی، طب ناسور، زخم عمیقی که غالبابوسیله مجرای پیچاپیچی بداخل مربوط است

fistula

<hr> معنی : مربوط به ناسور <hr> معانی دیگر : لوله ای، ناسوری

معنی : مربوط به ناسور معانی دیگر : لوله ای، ناسوری

fistular

<hr> معنی : حمله، هیجان، بیهوشی، بند، غش، تشنج، قسمتی از شعر یا سرود، مقتضی، سازگار، فرا خور، تندرست، در خور، مستعد، شایسته، مناسب، شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن، متناسب کردن، خوردن <hr> معانی دیگر : درخور بودن، تناسب داشتن با، سزیدن، سزاوار بودن، خوردن به، جور آمدن با، آمدن به، زیبیدن، برازیدن، برازاندن، تعدیل کردن، جور کردن، (لباس) پرو کردن، اندازه کردن، شایسته بودن یا کردن، واجد شرایط کردن یا بودن، شایان بودن، داخل کردن، فرو کردن در، (با: in یا into) چپاندن، جاسازی کردن، چپیدن، کار گذاشتن، نصب کردن، (معمولا با: out) مجهز کردن، بسیج ور کردن، (معمولا با: in یا into) همساز بودن با، متوافق بودن با، هم رای بودن با، گنجاندن، گنجیدن، اندازه بودن، مناسب (برای)، قابل، برازنده، زیبنده، بجا، بموقع، بهنگام، سالم، سر حال، (عامیانه) در شرف، نزدیک به، میزان اندازه بودن، شایستگی، جوری، گنجیدگی، زیبندگی، برازش، هرچیزی که اندازه باشد یا بگنجند یا جور باشد، (هر نوع حمله ی جسمی یا روحی ناگهانی) حمله، نهیب، نهیو، ترنجیدگی، ترنجش، ویر، فراتک، گهگیری، تنجش، (مجازی) فعالیت شدید (و کوتاه مدت)، (پزشکی) غش و ضعف، حمله ی غشی، گهگرفت بیماری، دژ گرفت گاه و بی گاه، به طور نامرتب، (مهجور) بند شعر، بخشی از سرود، اندازه بودن جامه برازندگی، قسمت

معنی : حمله، هیجان، بیهوشی، بند، غش، تشنج، قسمتی از شعر یا سرود، مقتضی، سازگار، فرا خور، تندرست، در خور، مستعد، شایسته، مناسب، شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن، متناسب کردن، خوردن معانی دیگ

<hr> معنی : مطابقت کردن

fit in

fit into

fit up

<hr> معنی : ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: fitchew) polecat و fitchet هم می گویند)، راسو، ضربان، موی راسویاقلم مویی که ازان بسازند

معنی : ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی معانی دیگر : رجوع شود به: fitchew) polecat و fitchet هم می گویند)، راسو، ضربان، موی راسویاقلم مویی که ازان بسازند

fitch

<hr> معنی : گربه قطبی <hr> معانی دیگر : گربه قطبی polecat

معنی : گربه قطبی معانی دیگر : گربه قطبی polecat

fitchet

<hr> معنی : خز، ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی، راسو <hr> معانی دیگر : راسو، ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی

معنی : خز، ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی، راسو معانی دیگر : راسو، ظربان، پوست راسو یا گربه قطبی

fitchew

<hr> معنی : دمدمی، متغیر، حملهای، هوس پرست <hr> معانی دیگر : ناراحت، پر تب و تاب، بریده بریده، گهگیرانه (در مورد حمله ی بیماری یا فعالیت و غیره)، نا منظم، اسپاسمی، بگیر و ول کن، غشی

معنی : دمدمی، متغیر، حملهای، هوس پرست معانی دیگر : ناراحت، پر تب و تاب، بریده بریده، گهگیرانه (در مورد حمله ی بیماری یا فعالیت و غیره)، نا منظم، اسپاسمی، بگیر و ول کن، غشی

fitful

<hr> معنی : لوازم، وسایل نصب <hr> معانی دیگر : (انگلیس) لوازم، اجزای هر چیز، بخش های مجزا شدنی هر چیز، تجهیزات، وسایل

معنی : لوازم، وسایل نصب معانی دیگر : (انگلیس) لوازم، اجزای هر چیز، بخش های مجزا شدنی هر چیز، تجهیزات، وسایل

fitment

<hr> معنی : سازگاری، سازواری <hr> معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، شایستگی، در خور بودن، سزاواری، مناسبت، برازندگی، به جایی، بهنگامی، لیاقت، صلاحیت

معنی : سازگاری، سازواری معانی دیگر : تندرستی، سلامتی، شایستگی، در خور بودن، سزاواری، مناسبت، برازندگی، به جایی، بهنگامی، لیاقت، صلاحیت

fitness

<hr> جور شده (با)، هم اندازه شده (با)، (لباس) پرو شده، اندازه، قالب

جور شده (با)، هم اندازه شده (با)، (لباس) پرو شده، اندازه، قالب

fitted

<hr> معنی : فیتر، کمک مکانیک <hr> معانی دیگر : جامه پرداز (خیاطی که لباس را تعمیر و اصلاح می کند)

معنی : فیتر، کمک مکانیک معانی دیگر : جامه پرداز (خیاطی که لباس را تعمیر و اصلاح می کند)

fitter

<hr> معنی : لوازم، پرو لباس، جفت سازی، سوار کنی، مناسب، بجا، بموقع، بمورد <hr> معانی دیگر : شایسته، شایان، سزاوار، درخور، فراخور، (دوزندگی) پرو لباس، به اندازه کردن (جامه)، اسباب، ابزار (اجزای یا بخش های هر چیز مثلا قطعات لوله و پیچ ها و بست ها که در لوله کشی به هم بسته می شوند)

معنی : لوازم، پرو لباس، جفت سازی، سوار کنی، مناسب، بجا، بموقع، بمورد معانی دیگر : شایسته، شایان، سزاوار، درخور، فراخور، (دوزندگی) پرو لباس، به اندازه کردن (جامه)، اسباب، ابزار (اجزای یا بخش های هر چیز مثلا قطعات لوله و پیچ ها و بست ها که در لوله کشی به هم بسته می شوند)

fitting

<hr> معنی : عدد پنج، پنج <hr> معانی دیگر : شماره ی پنج، پنج عدد، پنج تا، گروه پنج نفری، تیم بسکتبال، هر چیز دارای پنج بخش، پنجگانه

معنی : عدد پنج، پنج معانی دیگر : شماره ی پنج، پنج عدد، پنج تا، گروه پنج نفری، تیم بسکتبال، هر چیز دارای پنج بخش، پنجگانه

five

five fingers

<hr> (عامیانه) ته ریش (به ویژه ته ریش که غروب در صورت کسانی که صبح ریش تراشیده اند دیده می شود)

(عامیانه) ته ریش (به ویژه ته ریش که غروب در صورت کسانی که صبح ریش تراشیده اند دیده می شود)

five o'clock shadow

<hr> معنی : پنجگانه، پنج برابر <hr> معانی دیگر : پنج مرتبه بیشتر

معنی : پنجگانه، پنج برابر معانی دیگر : پنج مرتبه بیشتر

fivefold

<hr> معنی : تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون، جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به <hr> معانی دیگر : (در جای خود) ثابت کردن یا شدن، فرنودین کردن، پا بر جا کردن یا شدن، (محکم) به هم چسباندن (با میخ کردن یا پیچ کردن و غیره)، محکم کردن یا شدن، هاژه کردن یا شدن، ایستا کردن یا شدن، بر جا کردن یا شدن، (در فکر خود ثبت کردن) به خاطر سپردن یا داشتن، در فکر داشتن، متوجه کردن به، متمرکز کردن بر، چشم دوختن بر، زل زل نگاه کردن، خیره شدن، سفت کردن، به هم فشردن، محکم قرار دادن، (رنگ و غیره را) ثابت کردن، پایدار کردن، مقرر کردن، نشاختن، باز نمودن، باز نمون کردن، مرتب کردن، منظم کردن، آراستن، بسامان کردن، راستاد کردن، رو به راه کردن، باز سازی کردن، چاره کردن، درمان کردن، (خوراک تهیه کردن و پختن) خوراک درست کردن، پختن، آماده کردن، (در مسابقه و غیره) تبانی کردن (و نتیجه را از پیش تعیین کردن)، تقلب کردن، دغلی کردن، (مسابقه و انتخابات و غیره) تقلب، نادرستی، تبانی، مسابقه (یا انتخابات و غیره) که در آن تبانی شده باشد، نادرستی کردن، تلافی کردن، انتقام گرفتن، (عامیانه - محلی) در نظر داشتن، در خیال داشتن، (عامیانه) مخمصه، درد سر، هچل، گیر و دار، (عامیانه) خوب سر در آوردن از، خوب فهمیدن، (آتش را پاییدن و سوخت رساندن) افروختن، افروخته نگه داشتن، آتش داری کردن، (عامیانه) اخته کردن، خایه کشی کردن، تخمدان در آوردن، (شیمی) جامد و ثابت و غیر فرار کردن، موجب ترکیب نیتروژن هوا با سایر مواد شدن و ایجاد نیترات و آمونیاک و غیره کردن، (عکاسی) ثابت کردن (فیلم یا تصویر) با آغشتن آن به مواد شیمیایی، تثبیت، ایستایگی، (محل کشتی یا هواپیما و غیره که از طریق امواج رادیویی یا تطابق نجومی یا دانستن طول و عرض جغرافیایی تعیین می شود) نقطه کردن، بودگاه یابی، تزریق مواد مخدر (به آدم معتاد)، تو رگ زنی، تنبیه کردن

معنی : تنگنا، گیر، حیص و بیص، افیون، جا دادن، درست کردن، معین کردن، تعیین کردن، مقرر داشتن، محدود کردن، محکم کردن، کار گذاشتن، نصب کردن، استوار کردن، تعمیر کردن، ثابت شدن، ثابت ماندن، قرار دادن، بحساب کسی رسیدن، مستقر شدن، چشم دوختن به معانی دیگر : (در جای خود) ثابت کردن یا شدن، فرنودین کردن، پا بر 

<hr> 1- (عامیانه) تعمیر کردن 2- ترتیب کاری (یا ملاقاتی) را دادن

1- (عامیانه) تعمیر کردن 2- ترتیب کاری (یا ملاقاتی) را دادن

fix up

<hr> معنی : ثبات پذیر، محکم کردنی <hr> معانی دیگر : ثبات پذیر، محکم کردنی

معنی : ثبات پذیر، محکم کردنی معانی دیگر : ثبات پذیر، محکم کردنی

fixable

<hr> معنی : تثبیت کردن، متمرکز کردن، محکم کردن <hr> معانی دیگر : روی چیزی متمرکز شدن یا کردن، چشم به چیزی دوختن، (به چیزی) خیره شدن، (روانکاوی) تثبیت شدن، واگر شدن، پس ایست شدن (دچار توقف رشد عاطفی شدن)، پایبند شدن

معنی : تثبیت کردن، متمرکز کردن، محکم کردن معانی دیگر : روی چیزی متمرکز شدن یا کردن، چشم به چیزی دوختن، (به چیزی) خیره شدن، (روانکاوی) تثبیت شدن، واگر شدن، پس ایست شدن (دچار توقف رشد عاطفی شدن)، پایبند شدن

fixate

<hr> معنی : ثابت کردن، تثبیت، تحکیم، تعیین، تعلق خاطر، دلبستگی زیاد، عشق زیاد، خیره شدگی <hr> معانی دیگر : تمرکز روی چیزی (به ویژه با چشمان)، خیرگی، چشم دوزی، (عامیانه) وسواس، وسوسه، (روانکاوی) پای بندی، واگری، (شیمی) رجوع شود به: nitrogen fixation

معنی : ثابت کردن، تثبیت، تحکیم، تعیین، تعلق خاطر، دلبستگی زیاد، عشق زیاد، خیره شدگی معانی دیگر : تمرکز روی چیزی (به ویژه با چشمان)، خیرگی، چشم دوزی، (عامیانه) وسواس، وسوسه، (روانکاوی) پای بندی، واگری، (شیمی) رجوع شود به: nitrogen fixation

fixation

<hr> معنی : ثابت کننده <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد رنگ) پایدار ساز، ماناساز، تثبیت کننده، پایاگر

معنی : ثابت کننده معانی دیگر : (به ویژه در مورد رنگ) پایدار ساز، ماناساز، تثبیت کننده، پایاگر

fixative

<hr> معنی : معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی <hr> معانی دیگر : محکم، بی حرکت (در برابر: شل یا لق)، معین و بی نوسان، هاژه، برجا، استوار، راسخ، (هم سرعت با چرخش زمین به دور خود) زمین ایستا (geosationary هم می گویند)، وسواس گونه، وسواسی، وسواس زده، (عامیانه) فراهم، (خودمانی - مسابقه و انتخابات و غیره) تقلبی، نادرستانه (آنچه از قبل نتیجه اش را تعیین کرده اند)، (رنگ و غیره) ثابت، مانا، پایا

معنی : معین، مقرر، ثابت، پا بر جا، جایگیر، مقطوع، ماندنی معانی دیگر : محکم، بی حرکت (در برابر: شل یا لق)، معین و بی نوسان، هاژه، برجا، استوار، راسخ، (هم سرعت با چرخش زمین به دور خود) زمین ایستا (geosationary هم می گویند)، وسواس گونه، وسواسی، وسواس زده، (عامیانه) فراهم، (خودمانی - مسابقه و انتخابات و

fixed

fixed assets

<hr> معنی : دلال، کارچاق کن، دوای ثبوت عکاسی <hr> معانی دیگر : شخص یا چیزی که درست یا ثابت یا ایستا می کند (رجوع شود به: fix)، (تداعی منفی) کار چاق کن، دلال در رشوه خواری یا پارتی بازی و غیره، دلاله (که کارش یافتن همسر برای دیگران است)، همسر یاب

معنی : دلال، کارچاق کن، دوای ثبوت عکاسی معانی دیگر : شخص یا چیزی که درست یا ثابت یا ایستا می کند (رجوع شود به: fix)، (تداعی منفی) کار چاق کن، دلال در رشوه خواری یا پارتی بازی و غیره، دلاله (که کارش یافتن همسر برای دیگران است)، همسر یاب

fixer

<hr> معنی : لوازم، حاشیه، تثبیت، ثبوت <hr> معانی دیگر : درعکاسی ثبوت، بصورت جمع حاشیه، ریشه، فروع، اثاثه

معنی : لوازم، حاشیه، تثبیت، ثبوت معانی دیگر : درعکاسی ثبوت، بصورت جمع حاشیه، ریشه، فروع، اثاثه

fixing

<hr> مخلفات، اضافات، افزونه ها، افزونهها roast turkey and all the fixings بوقلمون بریان شده و کلیه ی مخلفات

مخلفات، اضافات، افزونه ها، افزونهها roast turkey and all the fixings بوقلمون بریان شده و کلیه ی مخلفات

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد