hinted

<hr> (سرزمین پشت ساحل دریا یا رودخانه و غیره به ویژه اگر مال همان کشوری باشد که ساحل به آن تعلق دارد) پسکرانه، سرزمین درونی، زمین پشت ساحل، مناطق داخلی کشور

(سرزمین پشت ساحل دریا یا رودخانه و غیره به ویژه اگر مال همان کشوری باشد که ساحل به آن تعلق دارد) پسکرانه، سرزمین درونی، زمین پشت ساحل، مناطق داخلی کشور

hinterland

<hr> معنی : کفل، مفصل ران، قسمت میان ران و تهیگاه، لی لی کردن، مختل کردن، جستن <hr> معانی دیگر : کپل (کفل)، لمبر، شنج، سرین، (جمع) باسن، (معماری) زاویه ای که دو طرف شیب دار شیروانی یا بام با هم درست می کنند، رجوع شود به: hip joint، (چهارپایان) کپل، (بام را) از دو سو شیب دار کردن، (گیاه شناسی) میوه ی گل سرخ (که دارای ویتامین c فراوان است)، (ندایی که هنگام هورا کشیدن سر می دهند) هیپ، (خودمانی)، شیک، خوش لباس، آراسته، دانا، آموخته، هشیار، وابسته به ((هیپی))ها، پریدن، سهو کردن

معنی : کفل، مفصل ران، قسمت میان ران و تهیگاه، لی لی کردن، مختل کردن، جستن معانی دیگر : کپل (کفل)، لمبر، شنج، سرین، (جمع) باسن، (معماری) زاویه ای که دو طرف شیب دار شیروانی یا بام با هم درست می کنند، رجوع شود به: hip joint، (چهارپایان) کپل، (بام را) از دو سو شیب دار کردن، (گیاه شناسی) میوه ی گل سرخ (ک

<hr> معنی : مفصل ران، مفصل استخوان خاصره وران <hr> معانی دیگر : (محل اتصال استخوان ران و استخوان لگن خاصره) بند لگنی

معنی : مفصل ران، مفصل استخوان خاصره وران معانی دیگر : (محل اتصال استخوان ران و استخوان لگن خاصره) بند لگنی

hip joint

<hr> معنی : استخوان لگن خاصره <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: innominate bone

معنی : استخوان لگن خاصره معانی دیگر : رجوع شود به: innominate bone

hipbone

hippie

<hr> معنی : کرگدن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: hippopotamus، پیشوند: اسب [hippodrome]، hippopotamus کرگدن

معنی : کرگدن معانی دیگر : رجوع شود به: hippopotamus، پیشوند: اسب [hippodrome]، hippopotamus کرگدن

hippo

<hr> معنی : بقراطی، وابسته به طب بقراط <hr> معانی دیگر : وابسته به طب بقراط، بقراطی

معنی : بقراطی، وابسته به طب بقراط معانی دیگر : وابسته به طب بقراط، بقراطی

hippocratic

<hr> معنی : سوگند بقراطی، سوگند دانشجویان پزشکی <hr> معانی دیگر : سوگند بقراطی (سوگند دانشجویان پزشکی)

معنی : سوگند بقراطی، سوگند دانشجویان پزشکی معانی دیگر : سوگند بقراطی (سوگند دانشجویان پزشکی)

hippocratic oath

<hr> معنی : سیرک، میدان اسب دوانی، اسپریس <hr> معانی دیگر : (یونان و روم باستان) میدان اسبدوانی و ارابه رانی

معنی : سیرک، میدان اسب دوانی، اسپریس معانی دیگر : (یونان و روم باستان) میدان اسبدوانی و ارابه رانی

hippodrome

<hr> معنی : کرگدن، اسب ابی <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) اسب آبی (تیره ی hippopotamyidae - از پستانداران گیاهخوار بومی آفریقا)

معنی : کرگدن، اسب ابی معانی دیگر : (جانور شناسی) اسب آبی (تیره ی hippopotamyidae - از پستانداران گیاهخوار بومی آفریقا)

hippopotamus

<hr> معنی : پرداخت، مزد، کرایه، اجرت، اجاره، کرایه دادن، کرایه کردن، اجیر کردن، استخدام کردن <hr> معانی دیگر : گمارش، استخدام، گرفتن (کارگر)، (در برابر مزد) بکار گماردن، مزدور کردن، اجاره کردن، سلاک کردن، (با : out) کرایه دادن، سلاک دادن، (با : out) مزدوری کردن، اجیر شدن، مزدور شدن، مزد دادن، اجرت دادن، کرایه دادن گاهی باout

معنی : پرداخت، مزد، کرایه، اجرت، اجاره، کرایه دادن، کرایه کردن، اجیر کردن، استخدام کردن معانی دیگر : گمارش، استخدام، گرفتن (کارگر)، (در برابر مزد) بکار گماردن، مزدور کردن، اجاره کردن، سلاک کردن، (با : out) کرایه دادن، سلاک دادن، (با : out) مزدوری کردن، اجیر شدن، مزدور شدن، مزد دادن، اجرت دادن، کرایه

hire

<hr> معنی : مزدور <hr> معانی دیگر : اجاره شده قانون ـ فقه : در اجاره

معنی : مزدور معانی دیگر : اجاره شده قانون ـ فقه : در اجاره

hired

hired laborer

hired labourer

<hr> معنی : مزدور، مزدور، اجیر، خود فروش <hr> معانی دیگر : اجیر (معمولا با تداعی منفی)

معنی : مزدور، مزدور، اجیر، خود فروش معانی دیگر : اجیر (معمولا با تداعی منفی)

hireling

hirer

<hr> معنی : مویی، مودار، پرمو، پشمالو <hr> معانی دیگر : مویناک

معنی : مویی، مودار، پرمو، پشمالو معانی دیگر : مویناک

hirsute

<hr> معنی : خودمانی، مال او، ... او، برای او، مال انمرد، ضمیر ملکی سوم شخص مفردمذکر <hr> معانی دیگر : (ضمیر و صفت ملکی سوم شخص مفرد مذکر) مال او، -ش، (h بزرگ) مال خدا، مال عیسی، مال او مرد

معنی : خودمانی، مال او، ... او، برای او، مال انمرد، ضمیر ملکی سوم شخص مفردمذکر معانی دیگر : (ضمیر و صفت ملکی سوم شخص مفرد مذکر) مال او، -ش، (h بزرگ) مال خدا، مال عیسی، مال او مرد

<hr> معنی : خار دار، مودار، سیخک دار <hr> معانی دیگر : (پوشیده از تیغ یا موهای زبر و سیخ) سیخکپوش، زبر مویین

معنی : خار دار، مودار، سیخک دار معانی دیگر : (پوشیده از تیغ یا موهای زبر و سیخ) سیخکپوش، زبر مویین

hispid

<hr> معنی : صدای خش خش، صدای هیس، هیس کردن <hr> معانی دیگر : (صدای مار خشمناک یا کتری آب جوشان) هیس، (صدای کباب شدن گوشت یا فلز گداخته که در آب فرو شود) جلز ولز، فش، فش فش کردن، جلز ولز کردن، فس کردن، (به نشان خشم یا ناخشنودی) هیس کشیدن، هو کردن، با خشم و دندانهای بهم فشرده گفتن، صدای هیس مثل صدای مار

معنی : صدای خش خش، صدای هیس، هیس کردن معانی دیگر : (صدای مار خشمناک یا کتری آب جوشان) هیس، (صدای کباب شدن گوشت یا فلز گداخته که در آب فرو شود) جلز ولز، فش، فش فش کردن، جلز ولز کردن، فس کردن، (به نشان خشم یا ناخشنودی) هیس کشیدن، هو کردن، با خشم و دندانهای بهم فشرده گفتن، صدای هیس مثل صدای مار

hiss

<hr> معنی : ترکیبی بفرمول <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) هیستامین (آمین به فرمول c5h9n3 که در همه ی مواد آلی وجود دارد)، ترکیبی بفرمول c5h9n3

معنی : ترکیبی بفرمول معانی دیگر : (زیست شناسی) هیستامین (آمین به فرمول c5h9n3 که در همه ی مواد آلی وجود دارد)، ترکیبی بفرمول c5h9n3

histamine

<hr> معنی : بافت شناسی، علم بافت شناسی <hr> معانی دیگر : (بخشی از زیست شناسی که با ساختار بافت ها سروکار دارد) بافت شناسی

معنی : بافت شناسی، علم بافت شناسی معانی دیگر : (بخشی از زیست شناسی که با ساختار بافت ها سروکار دارد) بافت شناسی

histology

<hr> معنی : مورخ، تاریخ دان، تاریخ نویس، تاریخ گزار <hr> معانی دیگر : تاری&nbsp; نویس، تاری&nbsp; دان، تاری&nbsp; گزار

معنی : مورخ، تاریخ دان، تاریخ نویس، تاریخ گزار معانی دیگر : تاری نویس، تاری دان، تاری گزار

historian

<hr> معنی : تاریخی، مبنی بر تاریخ <hr> معانی دیگر : مهم، سرنوشت ساز، تاریخ ساز، مهمند، مشهور، معروف، مبنی بر تاری

معنی : تاریخی، مبنی بر تاریخ معانی دیگر : مهم، سرنوشت ساز، تاریخ ساز، مهمند، مشهور، معروف، مبنی بر تاری

historic

<hr> معنی : تاریخی، مبنی بر تاریخ <hr> معانی دیگر : وابسته به تاریخ و تاریخ نویسی، برپایه ی تاریخ، برمبنای تاریخ، واقعی (نه ساختگی یا تخیلی)، رویداده، رخداده

معنی : تاریخی، مبنی بر تاریخ معانی دیگر : وابسته به تاریخ و تاریخ نویسی، برپایه ی تاریخ، برمبنای تاریخ، واقعی (نه ساختگی یا تخیلی)، رویداده، رخداده

historical

<hr> معنی : مورخ <hr> معانی دیگر : تاریخ نگار، تاریخ نویس، مور

معنی : مورخ معانی دیگر : تاریخ نگار، تاریخ نویس، مور

historiographer

<hr> معنی : تاریخچه، سابقه، تاریخ، پیشینه، بیمارنامه <hr> معانی دیگر : سرگذشت، شرح، گذشته، کار شده (که دیگر نمی شود آن را عوض کرد)، (ادبیات) داستان، (نادر) شرح علمی، سابقه ی پزشکی، پیشینه ی درمانی (تاریخچه ی بیماری ها و درمان های هر نفر)، طب بیمارنامه

معنی : تاریخچه، سابقه، تاریخ، پیشینه، بیمارنامه معانی دیگر : سرگذشت، شرح، گذشته، کار شده (که دیگر نمی شود آن را عوض کرد)، (ادبیات) داستان، (نادر) شرح علمی، سابقه ی پزشکی، پیشینه ی درمانی (تاریخچه ی بیماری ها و درمان های هر نفر)، طب بیمارنامه

history

<hr> معنی : مربوط به نمایش <hr> معانی دیگر : وابسته به نمایش و هنرپیشگی، تئاتری، وابسته به بازیگری

معنی : مربوط به نمایش معانی دیگر : وابسته به نمایش و هنرپیشگی، تئاتری، وابسته به بازیگری

histrionic

<hr> معنی : ظاهر سازی، نمایش، صحنه سازی، اجراء نمایش <hr> معانی دیگر : هنرهای دراماتیک، بازیگری، هنرپیشگی و به صحنه آوری

معنی : ظاهر سازی، نمایش، صحنه سازی، اجراء نمایش معانی دیگر : هنرهای دراماتیک، بازیگری، هنرپیشگی و به صحنه آوری

histrionics

<hr> معنی : اصابت، تصادف، موفقیت، ضربت، ضرب، نمایش یا فیلم پر مشتری، خوردن به، اصابت کردن، به هدف زدن، خوردن، زدن <hr> معانی دیگر : خوردن (به چیزی)، کوسیدن، به هم کوفتن، به هم کوفته شدن، (ضربه و غیره) زدن، زدن (به چیزی)، ضربه خوردن، به هدف زدن یا خوردن، اصابت کردن، آسیب رساندن یا دیدن، آزردن، برخوردن به، یافتن، رسیدن به (به ویژه قیمت و ارزش)، (خودمانی) مرتبا انجام دادن، دائما پرداختن به، (خودمانی - با : for یا up) خواستن، تیغ زدن، (امریکا - خودمانی) کشتن، آدم کشی، حمله ی ناگهانی کردن به، بجان کسی افتادن، (بیس بال) بیس هیت زدن (رجوع شود به: base hit)، اصابت به هدف، (به هدف) خوردن یا زدن، (سخن) حرف نیشدار، سخن طنز، شوخی دلچسب، اظهار مزاح انگیز، خوش شانسی، بخت خوب، (کتاب و فیلم و آواز و غیره) پر موفقیت، موفق، کامیاب، بردن، برنده شدن (در بخت آزمایی و غیره)، (خودمانی) غفلتا انجام دادن (یا رفتن یا آمدن)، رجوع شود به: strike، (خودمانی) مواد مخدر رساندن به، یک بست تریاک (یا سایر مواد مخدر)، یک چتور (مشروب)، یک گیلاس (مشروب)، (موتورهای درونسوز) روشن شدن، (سوخت درون سیلندر) مشتعل شدن، تصادم، همکوفت، همخورد، همکوب، کوب، (تخته نرد) برد (در برابر : مارس gammon)، یک دست (بردن)، اصابت کردن به هدف زدن

معنی : اصابت، تصادف، موفقیت، ضربت، ضرب، نمایش یا فیلم پر مشتری، خوردن به، اصابت کردن، به هدف زدن، خوردن، زدن معانی دیگر : خوردن (به چیزی)، کوسیدن، به هم کوفتن، به هم کوفته شدن، (ضربه و غیره) زدن، زدن (به چیزی)، ضربه خوردن، به هدف زدن یا خوردن، اصابت کردن، آسیب رساندن یا دیدن، آزردن، برخوردن به، یافت

<hr> (فهرست اشخاص یا چیزهایی که باید مورد مخالفت یا از بین رفتن قرار بگیرند) فهرست قربانیان، فهرست ضربه

(فهرست اشخاص یا چیزهایی که باید مورد مخالفت یا از بین رفتن قرار بگیرند) فهرست قربانیان، فهرست ضربه

hit list

<hr> آدمکش مزدور، آدم کش حرفه ای

آدمکش مزدور، آدم کش حرفه ای

hit man

<hr> معنی : هم عقیده شدن، هم اهنگ بودن <hr> معانی دیگر : هم اهنگ بودن، هم عقیده شدن

معنی : هم عقیده شدن، هم اهنگ بودن معانی دیگر : هم اهنگ بودن، هم عقیده شدن

hit off

<hr> برحسب تصادف، اتفاقا، تصادفا

برحسب تصادف، اتفاقا، تصادفا

hit or miss

hit-or-miss

<hr> معنی : مانع، محظور، گیر، گرفتاری، پیچ وخمیدگی، تکان دادن، بستن، انداختن، هل دادن <hr> معانی دیگر : شلیدن، لنگان لنگان رفتن یا بردن، (با فشار یا تکان) لغزاندن، حرکت دادن، کشاندن، (به چیز دیگری) بستن، قلاب کردن یا شدن، گیر انداختن یا افتادن، وصل کردن یا شدن، مفتی سوار ماشین کسی شدن، (معمولا با : up) زناشویی کردن، زن و شوهر شدن، وصلت کردن، تکان، فشار، بالا کشی، لنگی، گیر کردگی، بند آمدگی، اشکال، گوریدگی، اتصال، بستگی (دو یا چند چیز بهم)، قلاب شدگی، وسیله اتصال یا بستن، (خودمانی) دوران (خدمت نظام یا زندان یا ماموریت)، آزگار، رجوع شود به: hitchhike، گره ای که آسان باز می شود، خفت، گره ی ملوانی، گره ی آویزان، بستن به درشکه وغیره

معنی : مانع، محظور، گیر، گرفتاری، پیچ وخمیدگی، تکان دادن، بستن، انداختن، هل دادن معانی دیگر : شلیدن، لنگان لنگان رفتن یا بردن، (با فشار یا تکان) لغزاندن، حرکت دادن، کشاندن، (به چیز دیگری) بستن، قلاب کردن یا شدن، گیر انداختن یا افتادن، وصل کردن یا شدن، مفتی سوار ماشین کسی شدن، (معمولا با : up) زناشوی

hitch

<hr> مفتی سوار ماشین کسی شدن، اتواستاپ زدن، سرجاده ایستادن وباشست جهت خود را نشان دادن برای سواری مفتی، مسافرت مفتی

مفتی سوار ماشین کسی شدن، اتواستاپ زدن، سرجاده ایستادن وباشست جهت خود را نشان دادن برای سواری مفتی، مسافرت مفتی

hitchhike

<hr> معنی : اینطرفی، اینجا، به اینجا <hr> معانی دیگر : نزدیک تر، به این سو، در این طرف، (قدیمی)

معنی : اینطرفی، اینجا، به اینجا معانی دیگر : نزدیک تر، به این سو، در این طرف، (قدیمی)

hither

<hr> معنی : پیش از این، تا کنون، تابحال، تا اینجا، سابق بر این <hr> معانی دیگر : تا این هنگام

معنی : پیش از این، تا کنون، تابحال، تا اینجا، سابق بر این معانی دیگر : تا این هنگام

hitherto

<hr> معنی : تا کنون، بدین سو، بدین طرف <hr> معانی دیگر : (نادر) به اینجا، بدین سوی (hitherwards هم می گویند)، تابحال

معنی : تا کنون، بدین سو، بدین طرف معانی دیگر : (نادر) به اینجا، بدین سوی (hitherwards هم می گویند)، تابحال

hitherward

<hr> معنی : کندو، مرکز تجمع، جای کار وپر قیل وقال، در کندو جمع کردن، اندوختن <hr> معانی دیگر : لانه ی زنبور، شان، گبت خانه، کلیزدان (beehive هم می گویند)، (دسته ای زنبور که در یک کندو زندگی می کنند) دسته ی زنبور، انبوه زنبور، انبوه مردم (به ویژه اگر پرسروصدا و پر مشغله باشند)، توده ی مردم، جای شلوغ و پرسروصدا، هیاهوگاه، (در کندو) عسل انباشتن، (برای مصرف آینده) گردآوری کردن، ذخیره کردن، وارد کندو شدن، به شان رفتن، (در جای شلوغ یا تنگ هم زندگی کردن) در هم لولیدن، ازدحام کردن، (زنبور) در کندو پروردن یا گرد آوردن

معنی : کندو، مرکز تجمع، جای کار وپر قیل وقال، در کندو جمع کردن، اندوختن معانی دیگر : لانه ی زنبور، شان، گبت خانه، کلیزدان (beehive هم می گویند)، (دسته ای زنبور که در یک کندو زندگی می کنند) دسته ی زنبور، انبوه زنبور، انبوه مردم (به ویژه اگر پرسروصدا و پر مشغله باشند)، توده ی مردم، جای شلوغ و پرسروصدا

hive

<hr> معنی : کهیر، ورم کهیر <hr> معانی دیگر : (پزشکی) کهیر (urticaria هم می گویند)، طب کهیر

معنی : کهیر، ورم کهیر معانی دیگر : (پزشکی) کهیر (urticaria هم می گویند)، طب کهیر

hives

<hr> معنی : پیر، سفید مایل به خاکستری <hr> معانی دیگر : (مهجور) کپک زده، کهنه، بیات، مانده، رجوع شود به: hoary، موسفید

معنی : پیر، سفید مایل به خاکستری معانی دیگر : (مهجور) کپک زده، کهنه، بیات، مانده، رجوع شود به: hoary، موسفید

hoar

<hr> معنی : ذخیره، احتکار، اندوخته، گنج، احتکار کردن، ذخیره کردن، انباشتن <hr> معانی دیگر : توده کردن، اندوختن، کپه کردن، تلمبار کردن، بنداری کردن، گردآوری، پس افکنده، مال احتکار شده، جنس احتکاری، کالای بنداری شده، ذخیره کردن بیشتر باup

معنی : ذخیره، احتکار، اندوخته، گنج، احتکار کردن، ذخیره کردن، انباشتن معانی دیگر : توده کردن، اندوختن، کپه کردن، تلمبار کردن، بنداری کردن، گردآوری، پس افکنده، مال احتکار شده، جنس احتکاری، کالای بنداری شده، ذخیره کردن بیشتر باup

hoard

<hr> معنی : پس انداز کن، محتکر <hr> معانی دیگر : محتکر

معنی : پس انداز کن، محتکر معانی دیگر : محتکر

hoarder

<hr> معنی : انباشتن، جمع اوری، احتکار، دیوار موقتی <hr> معانی دیگر : (انگلیس)، نرده ی موقت

معنی : انباشتن، جمع اوری، احتکار، دیوار موقتی معانی دیگر : (انگلیس)، نرده ی موقت

hoarding

<hr> معنی : ژاله، ژال، سرما ریزه، شبنم یخ زده، اریز، پژه <hr> معانی دیگر : شبنم، سپید شبنم، شبنم ی&nbsp; زده، بشم معمارى : شبنم یخزده

معنی : ژاله، ژال، سرما ریزه، شبنم یخ زده، اریز، پژه معانی دیگر : شبنم، سپید شبنم، شبنم ی زده، بشم معمارى : شبنم یخزده

واژه های حرف "h" - مترادف و متضاد