<hr> معنی : مزرعه اشتراکی در کشور اسرائیل <hr> معانی دیگر : (عبری) کیبوتز، مزرعه ی اشتراکی

معنی : مزرعه اشتراکی در کشور اسرائیل معانی دیگر : (عبری) کیبوتز، مزرعه ی اشتراکی

kibbutz

<hr> معنی : سرمازدگی، سرماسوزک <hr> معانی دیگر : (قدیمی ـ به ویژه در کف پا) پینه، ترک خوردگی پوست

معنی : سرمازدگی، سرماسوزک معانی دیگر : (قدیمی ـ به ویژه در کف پا) پینه، ترک خوردگی پوست

kibe

<hr> معنی : فضولی کردن، در کاردیگری مداخله کردن، دستور بیجا دادن <hr> معانی دیگر : (به ویژه به بازیکنان ورق یا نرد و غیره) پند ناخواسته دادن، دخالت کردن، فضولی کردن مخصوصا دربازی ورق

معنی : فضولی کردن، در کاردیگری مداخله کردن، دستور بیجا دادن معانی دیگر : (به ویژه به بازیکنان ورق یا نرد و غیره) پند ناخواسته دادن، دخالت کردن، فضولی کردن مخصوصا دربازی ورق

kibitz

<hr> (خودمانی)، چرند، یاوه، حرف پوچ، بازدارنده، جلوگیر، بندآور، لاف بیهوده

(خودمانی)، چرند، یاوه، حرف پوچ، بازدارنده، جلوگیر، بندآور، لاف بیهوده

kibosh

<hr> معنی : تندی، پس زنی، لگد، با پا زدن، لگد زدن، پا زدن <hr> معانی دیگر : لگد انداختن، اردنگ زدن، سکیزیدن، (اسب و غیره) جفتک انداختن، آلیزیدن، سکیزه، جفتک، (معمولا با: back ـ تفنگ و توپ و غیره) پس زدن، لگد زنی، (عامیانه) به شدت شکایت کردن، غرولند کردن، نارضایی شدید، گله، شکایت، گرزش، نالش، (فوتبال و غیره) با پا زدن توپ، شوت کردن، ضربه، پاکوب، پاکوبه، پاکوب کردن، (فوتبال امریکایی) کیک، گل زنی، با لگد (راه یا در و غیره را) باز کردن، (خودمانی) ترک (عادت یا اعتیاد) کردن، (مشروب الکلی و غیره) زور، قوی بودن، گیرایی، اثر، (معمولا جمع ـ عامیانه) کیف، خوشی، عیش و عشرت، لذت، (موتور و غیره) با سکته کار کردن، جهیدن، جهش، (در مسابقات دو) افزایش ناگهانی سرعت در اواخر مسابقه، (خودمانی) جیب، فرورفتگی پایه ی بطری (که برای تزیین است ولی ضمنا از گنجایش آن هم می کاهد)، درتفنگ پس زنی، مشروب تندی

معنی : تندی، پس زنی، لگد، با پا زدن، لگد زدن، پا زدن معانی دیگر : لگد انداختن، اردنگ زدن، سکیزیدن، (اسب و غیره) جفتک انداختن، آلیزیدن، سکیزه، جفتک، (معمولا با: back ـ تفنگ و توپ و غیره) پس زدن، لگد زنی، (عامیانه) به شدت شکایت کردن، غرولند کردن، نارضایی شدید، گله، شکایت، گرزش، نالش، (فوتبال و غیره) ب

kick

<hr> (عامیانه) 1- با خشونت رفتار کردن با 2- پرسه زدن، از جایی به جایی رفتن 3- خودمانی بحث و شور کردن 4- در بوته ی فراموشی افتادن

(عامیانه) 1- با خشونت رفتار کردن با 2- پرسه زدن، از جایی به جایی رفتن 3- خودمانی بحث و شور کردن 4- در بوته ی فراموشی افتادن

kick around

kick back

<hr> (اتومبیل و غیره) دنده ی پایین تر را زدن

(اتومبیل و غیره) دنده ی پایین تر را زدن

kick down

<hr> معنی : کردن، مشارکت کردن در، سهم دادن در، دارفانی را وداع گفتن <hr> معانی دیگر : (خودمانی) 1- سهم خود را پرداختن، دانگ خود را دادن 2- (خود به خود) به کار افتادن یا شامل شدن یا به اجرا درآمدن، امر مشارکت کردن در

معنی : کردن، مشارکت کردن در، سهم دادن در، دارفانی را وداع گفتن معانی دیگر : (خودمانی) 1- سهم خود را پرداختن، دانگ خود را دادن 2- (خود به خود) به کار افتادن یا شامل شدن یا به اجرا درآمدن، امر مشارکت کردن در

kick in

<hr> معنی : توپ زدن <hr> معانی دیگر : 1- (فوتبال امریکایی و غیره) با زدن توپ بازی را آغاز کردن 2- (مبارزه ی انتخاباتی و غیره) آغاز کردن، دست به کار شدن 3-(خودمانی) مردن 4- (خودمانی) رفتن، عزیمت کردن، راهی شدن، شروع مسابقه فوتبال، (فوتبال امریکایی) با پا زدن توپ از خط 40 یاردی (در آغاز هر نیم زمان و پس از هر ((تاچ داون)))

معنی : توپ زدن معانی دیگر : 1- (فوتبال امریکایی و غیره) با زدن توپ بازی را آغاز کردن 2- (مبارزه ی انتخاباتی و غیره) آغاز کردن، دست به کار شدن 3-(خودمانی) مردن 4- (خودمانی) رفتن، عزیمت کردن، راهی شدن، شروع مسابقه فوتبال، (فوتبال امریکایی) با پا زدن توپ از خط 40 یاردی (در آغاز هر نیم زمان و پس از هر (

kick off

<hr> 1- (عامیانه) بیرون کردن، اخراج کردن، 2- (فوتبال) توپ را به خارج از زمین بازی زدن

1- (عامیانه) بیرون کردن، اخراج کردن، 2- (فوتبال) توپ را به خارج از زمین بازی زدن

kick out

<hr> معنی : مردن <hr> معانی دیگر : (خودمانی) مردن، نفس آخر را کشیدن

معنی : مردن معانی دیگر : (خودمانی) مردن، نفس آخر را کشیدن

kick the bucket

kick up

<hr> معنی : باز پرداخت، پس زدن، لگد زدن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) واکنش سخت، عکس العمل شدید، پس زنی، واکوب، (خودمانی) پس دادن بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، پس زدن ماشین وغیره، (عامیانه) 1- ناگهان پس زدن، وازدن، پس جهیدن 2- بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره ی خود را) پس دادن (طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، حق و حساب دادن

معنی : باز پرداخت، پس زدن، لگد زدن معانی دیگر : (عامیانه) واکنش سخت، عکس العمل شدید، پس زنی، واکوب، (خودمانی) پس دادن بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، پس زدن ماشین وغیره، (عامیانه) 1- ناگهان پس زدن، وازدن، پس جهیدن 2- بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیر

kickback

<hr> معنی : اعتراض کننده، لگدزن <hr> معانی دیگر : جفتک انداز، اعترا­ کننده

معنی : اعتراض کننده، لگدزن معانی دیگر : جفتک انداز، اعترا­ کننده

kicker

kickoff

<hr> معنی : کودک، بچه، بچه کوچک، کوچولو، بزغاله، چرم بزغاله، مسخره کردن، دست انداختن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) بچه، جوانک، نوباوه، کوچک تر، جوان تر، (دوستانه) سربه سر کسی گذاشتن، غیدن، شوخی کردن با، کهره، بچه آهو، تیماج، پرنداخ، ساختیان، شورو، (جمع) دستکش تیماجی، کفش شورو، تیماجی، ساخته شده از چرم بزغاله، (بز و آهو) بچه زاییدن

معنی : کودک، بچه، بچه کوچک، کوچولو، بزغاله، چرم بزغاله، مسخره کردن، دست انداختن معانی دیگر : (عامیانه) بچه، جوانک، نوباوه، کوچک تر، جوان تر، (دوستانه) سربه سر کسی گذاشتن، غیدن، شوخی کردن با، کهره، بچه آهو، تیماج، پرنداخ، ساختیان، شورو، (جمع) دستکش تیماجی، کفش شورو، تیماجی، ساخته شده از چرم بزغاله، (

<hr> معنی : بچه دزدی کردن، ادم سرقت کردن، ادم دزدی کردن <hr> معانی دیگر : آدم ربایی، آدم ربایی کردن

معنی : بچه دزدی کردن، ادم سرقت کردن، ادم دزدی کردن معانی دیگر : آدم ربایی، آدم ربایی کردن

kidnap

<hr> معنی : ادم دزد، بچه دزد، دزد انسان <hr> معانی دیگر : kinnaper ادم دزد

معنی : ادم دزد، بچه دزد، دزد انسان معانی دیگر : kinnaper ادم دزد

kidnapper

<hr> معنی : ربایش، ادم دزدی <hr> معانی دیگر : ادم دزدى، بچه دزدى، سرقت و دزدیدن قانون ـ فقه : ادم ربایى، در cl به خصوص به حالتى اطلاق مى شود که کسى را بدزدند و از کشور محل اقامتش خارج کنند

معنی : ربایش، ادم دزدی معانی دیگر : ادم دزدى، بچه دزدى، سرقت و دزدیدن قانون ـ فقه : ادم ربایى، در cl به خصوص به حالتى اطلاق مى شود که کسى را بدزدند و از کشور محل اقامتش خارج کنند

kidnapping

<hr> معنی : کلیه، مزاج، نوع، خلق، گرده، قلوه <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) کلیه، گرده (معمولا به صورت جمع)، (جانوران ـ خوراک پزی) قلوه، خوی، طینت، گونه، قسم

معنی : کلیه، مزاج، نوع، خلق، گرده، قلوه معانی دیگر : (کالبدشناسی) کلیه، گرده (معمولا به صورت جمع)، (جانوران ـ خوراک پزی) قلوه، خوی، طینت، گونه، قسم

kidney

<hr> معنی : پیمانه ابجو <hr> معانی دیگر : بشکه ی کوچک، چلیک، چلیک یابشکه کوچکی معادل نصف یاربع بشکه معمولی، انگلیس قدیم پیمانه ابجو

معنی : پیمانه ابجو معانی دیگر : بشکه ی کوچک، چلیک، چلیک یابشکه کوچکی معادل نصف یاربع بشکه معمولی، انگلیس قدیم پیمانه ابجو

kilderkin

<hr> معنی : کشتن، بقتل رساندن، ذبح کردن، ادمکشی کردن <hr> معانی دیگر : میراندن، به قتل رساندن، مقتول کردن، ازبین بردن، نابود کردن، تلف کردن، اثر چیزی را ازبین بردن، خراب کردن، بی جلوه کردن، (با رای منفی یا وتو و غیره) لایحه (و غیره) را با شکست مواجه کردن، رد کردن، وقت کشی کردن، وقت گذرانی کردن، اتلاف وقت کردن، (صدا) خفه کردن، (چراغ و نور) خاموش کردن، (موتور و غیره) ازکار انداختن، متوقف کردن، فروکشاندن، فرونشاندن، سانسور کردن، جلو طبع یا نشر (چیزی) را گرفتن، (از متن و غیره) زدن، (چاپ) حذف کردن، (عامیانه) از درد (یا خنده یا خستگی و غیره) بی تاب کردن، ازپا درآوردن، خسته کردن، (خودمانی) تماما خوردن، (تا ته) سرکشیدن، (همه را) بالا دادن، تمام کردن، مردن، کشته شدن، ازبین رفتن، کشتار، قتل، کشش (برابر با: killing)، (ارتش) کشندگی، شکار، تعداد یا میزان شکار، (در مورد کشتی و هواپیما و تانک و غیره ی دشمن) غرق کردن، منهدم کردن، (عامیانه) خوب تحت تاثیر قرار دادن، واله و فریفته کردن، (تنیس) توپ را محکم زدن (به طوری که نتوان آن را برگشت داد)، نهر، مادی، جوی (بیشتر در نام مکان ها به کار می رود)، ضایع کردن <hr> kill(shot) ورزش : ضربه محکم

معنی : کشتن، بقتل رساندن، ذبح کردن، ادمکشی کردن معانی دیگر : میراندن، به قتل رساندن، مقتول کردن، ازبین بردن، نابود کردن، تلف کردن، اثر چیزی را ازبین بردن، خراب کردن، بی جلوه کردن، (با رای منفی یا وتو و غیره) لایحه (و غیره) را با شکست مواجه کردن، رد کردن، وقت کشی کردن، وقت گذرانی کردن، اتلاف وقت کردن

kill

<hr> معنی : مرغ باران، مرغ زیبا <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) مرغ باران امریکایی (charadrius vociferous که آواز زیر و نافذی دارد)، مره زیبا، مره باران vociferus aegialitis

معنی : مرغ باران، مرغ زیبا معانی دیگر : (جانورشناسی) مرغ باران امریکایی (charadrius vociferous که آواز زیر و نافذی دارد)، مره زیبا، مره باران vociferus aegialitis

killdeer

killdeer plover

<hr> معنی : قاتل، کشنده، خونی، مخرب زندگی <hr> معانی دیگر : (انسان یا جانور) کشنده، درنده، آدمکش، (خودمانی) شاق، تباهگر، صعب، طاقت فرسا، جانگیر، (خودمانی ـ شخصی یا چیز) موفق، بسیار خوب، معرکه، محشر، رجوع شود به: killer whale

معنی : قاتل، کشنده، خونی، مخرب زندگی معانی دیگر : (انسان یا جانور) کشنده، درنده، آدمکش، (خودمانی) شاق، تباهگر، صعب، طاقت فرسا، جانگیر، (خودمانی ـ شخصی یا چیز) موفق، بسیار خوب، معرکه، محشر، رجوع شود به: killer whale

killer

<hr> معنی : ماهی کوچک اب شیرین از جنس کپور <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی کشنده (ماهیان کوچک و پراستخوان از تیره ی cyprinodontidae از راسته ی atheriniformes که بومی آب های شیرین امریکا است و برای ازبین بردن تخم پشه و غیره پرورش می یابند) (killie هم می گویند)

معنی : ماهی کوچک اب شیرین از جنس کپور معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی کشنده (ماهیان کوچک و پراستخوان از تیره ی cyprinodontidae از راسته ی atheriniformes که بومی آب های شیرین امریکا است و برای ازبین بردن تخم پشه و غیره پرورش می یابند) (killie هم می گویند)

killifish

<hr> معنی : کشتن، قتل، توفیق ناگهانی، کشنده دلربا <hr> معانی دیگر : کشنده، مرگبار، قتال، مهلک، تباهگر، ویرانگر، خسته کننده، شاق، طاقت فرسا، آدم کشی، کشتار، (عامیانه) خنده آور، مضحک، (عامیانه) موفقیت ناگهانی، سود کلان، منافع بادآورده، کشنده مج، دلربا

معنی : کشتن، قتل، توفیق ناگهانی، کشنده دلربا معانی دیگر : کشنده، مرگبار، قتال، مهلک، تباهگر، ویرانگر، خسته کننده، شاق، طاقت فرسا، آدم کشی، کشتار، (عامیانه) خنده آور، مضحک، (عامیانه) موفقیت ناگهانی، سود کلان، منافع بادآورده، کشنده مج، دلربا

killing

<hr> معنی : خرمگس معرکه <hr> معانی دیگر : دشمن خوشی دیگران، مزاحم یا مناع شادی دیگران، خوشی کش (kill-joy هم می نویسند)، کسی که عیش دیگری را منقص می کند، سرخر

معنی : خرمگس معرکه معانی دیگر : دشمن خوشی دیگران، مزاحم یا مناع شادی دیگران، خوشی کش (kill-joy هم می نویسند)، کسی که عیش دیگری را منقص می کند، سرخر

killjoy

<hr> معنی : کوره، اجاق، در کوره پختن <hr> معانی دیگر : (به ویژه برای آجرپزی یا سفالگری و غیره) کوره، آتشخانه، آوه، پزآوه

معنی : کوره، اجاق، در کوره پختن معانی دیگر : (به ویژه برای آجرپزی یا سفالگری و غیره) کوره، آتشخانه، آوه، پزآوه

kiln

<hr> معنی : کیلو، یک کیلوگرم معادل هزار گرم <hr> معانی دیگر : مخفف:، کیلوگرم، پیشوند: هزار [kilogram]

معنی : کیلو، یک کیلوگرم معادل هزار گرم معانی دیگر : مخفف:، کیلوگرم، پیشوند: هزار [kilogram]

kilo

<hr> معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم <hr> معانی دیگر : مخفف ان kilo یاkg <hr> kilogram(me) کیلوگرم

معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم معانی دیگر : مخفف ان kilo یاkg kilogram(me) کیلوگرم

kilogram

<hr> معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم

معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم

kilogramme

<hr> معنی : کیلولیتر <hr> معانی دیگر : کیلولیتر (هزار لیتر) (انگلیس: kilolitre) (مخفف آن: kl)

معنی : کیلولیتر معانی دیگر : کیلولیتر (هزار لیتر) (انگلیس: kilolitre) (مخفف آن: kl)

kiloliter

<hr> معنی : کیلولیتر <hr> معانی دیگر : هزارلیتر

معنی : کیلولیتر معانی دیگر : هزارلیتر

kilolitre

<hr> معنی : کیلومتر، هزار متر <hr> معانی دیگر : کیلومتر (هزار متر) (انگلیس: kilometre)

معنی : کیلومتر، هزار متر معانی دیگر : کیلومتر (هزار متر) (انگلیس: kilometre)

kilometer

<hr> معنی : کیلومتر، هزار متر <hr> معانی دیگر : کیلومتر، هزارمتر

معنی : کیلومتر، هزار متر معانی دیگر : کیلومتر، هزارمتر

kilometre

<hr> معنی : یکهزارتن <hr> معانی دیگر : کیلوتن (نیروی انفجاری هزار تن tnt) (مخفف آن: kt)

معنی : یکهزارتن معانی دیگر : کیلوتن (نیروی انفجاری هزار تن tnt) (مخفف آن: kt)

kiloton

<hr> معنی : هزار ولت <hr> معانی دیگر : (برق) کیلوولت (هزار ولت) (مخفف آن: kv یا kv)، kv هزارولت

معنی : هزار ولت معانی دیگر : (برق) کیلوولت (هزار ولت) (مخفف آن: kv یا kv)، kv هزارولت

kilovolt

<hr> معنی : کیلووات <hr> معانی دیگر : (برق) کیلووات (هزار وات) (مخفف آن: kw یا kw)

معنی : کیلووات معانی دیگر : (برق) کیلووات (هزار وات) (مخفف آن: kw یا kw)

kilowatt

<hr> معنی : دامن مردانه، جامه چین دار، بالا زدن، بکمر زدن <hr> معانی دیگر : کیلت (دامن پشمی مردانه ی اسکاتلندی)، (اسکاتلند) دامن دار کردن، دامن دادن به، چین دار کردن (مثل دامن اسکاتلندی)

معنی : دامن مردانه، جامه چین دار، بالا زدن، بکمر زدن معانی دیگر : کیلت (دامن پشمی مردانه ی اسکاتلندی)، (اسکاتلند) دامن دار کردن، دامن دادن به، چین دار کردن (مثل دامن اسکاتلندی)

kilt

<hr> معنی : ماشین چین دهنده، کسی که لباس چین دارمیدوزد <hr> معانی دیگر : (عامیانه) سامان، وضع خوب، انگلیس ماشین چین دهنده، مرتب

معنی : ماشین چین دهنده، کسی که لباس چین دارمیدوزد معانی دیگر : (عامیانه) سامان، وضع خوب، انگلیس ماشین چین دهنده، مرتب

kilter

<hr> معنی : کیمونو، جامه ژاپنی <hr> معانی دیگر : (ژاپن)، کیمونو (ردای آستین گشاد سنتی مردان و زنان ژاپنی)

معنی : کیمونو، جامه ژاپنی معانی دیگر : (ژاپن)، کیمونو (ردای آستین گشاد سنتی مردان و زنان ژاپنی)

kimono

<hr> معنی : قوم و خویش، خویشاوند، خویش و قوم، خویشی <hr> معانی دیگر : هم خانواده، هم خون، منسوب، هم تبار، هم کنیه، خویشاوندان، خویشان، قوم و قبیله، مخفف: (انجیل) کتاب پادشاهان، خویشی <hr> kin _ پسوند (اسم ساز): کوچک، مصغر [lambkin]

معنی : قوم و خویش، خویشاوند، خویش و قوم، خویشی معانی دیگر : هم خانواده، هم خون، منسوب، هم تبار، هم کنیه، خویشاوندان، خویشان، قوم و قبیله، مخفف: (انجیل) کتاب پادشاهان، خویشی kin _ پسوند (اسم ساز): کوچک، مصغر [lambkin]

<hr> معنی : گروه، دسته، طبقه، نوع، جنس، گونه، طرز، جور، قسم، کیفیت، در مقابل پولی، با محبت، مشفق، مهربانی شفقت امیز، مهربان، خیر، خوش خلق، خوش مزاج، خوش جنس، خوب <hr> معانی دیگر : آزرد، رئوف، دلنواز، دارای لطف و محبت، دوست وار، محبت آمیز، حاکی از لطف، مهرآمیز، (قدیمی) اصل، سرچشمه، نهاد، طینت، سرشت، روش، راه و رسم، (مهجور) طبیعی، (مهجور) بومی، جنسی، غیرنقدی

معنی : گروه، دسته، طبقه، نوع، جنس، گونه، طرز، جور، قسم، کیفیت، در مقابل پولی، با محبت، مشفق، مهربانی شفقت امیز، مهربان، خیر، خوش خلق، خوش مزاج، خوش جنس، خوب معانی دیگر : آزرد، رئوف، دلنواز، دارای لطف و محبت، دوست وار، محبت آمیز، حاکی از لطف، مهرآمیز، (قدیمی) اصل، سرچشمه، نهاد، طینت، سرشت، روش، راه و

kind

kind feelings

<hr> معنی : تاحدی، تا درجهای <hr> معانی دیگر : (عامیانه) تقریبا، تا اندازه ای، نسبتا

معنی : تاحدی، تا درجهای معانی دیگر : (عامیانه) تقریبا، تا اندازه ای، نسبتا

kind of

<hr> معنی : کودکستان، باغ کودک، محل نگهداری کودکان <hr> معانی دیگر : کودکستان (معمولا برای 4 تا 6 ساله ها)، مهد کودک، باه کودک

معنی : کودکستان، باغ کودک، محل نگهداری کودکان معانی دیگر : کودکستان (معمولا برای 4 تا 6 ساله ها)، مهد کودک، باه کودک

واژه های حرف "k" - مترادف و متضاد