جملات نمونه

fibred

<hr> شیشه لیفى معمارى : پشم شیشه

شیشه لیفى معمارى : پشم شیشه

fibreglass

<hr> معنی : تشکیل الیاف، رشتهرشته سازی، انقباض بی نظم رشته های عضلانی <hr> معانی دیگر : (پزشکی - ضربان نامرتب قلب) فیبریلاسون، دل لرزه، تار لرزش، انقبا­ بی نظم رشته های عضلانی

معنی : تشکیل الیاف، رشتهرشته سازی، انقباض بی نظم رشته های عضلانی معانی دیگر : (پزشکی - ضربان نامرتب قلب) فیبریلاسون، دل لرزه، تار لرزش، انقبا­ بی نظم رشته های عضلانی

fibrillation

<hr> معنی : فیبرین <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) فیبرین، تار لخته (پروتئین غیرقابل حل خون که لخته ی خون از آن است)، ماده پروتئینی رشته مانند وغیر محلول

معنی : فیبرین معانی دیگر : (زیست شناسی) فیبرین، تار لخته (پروتئین غیرقابل حل خون که لخته ی خون از آن است)، ماده پروتئینی رشته مانند وغیر محلول

fibrin

<hr> (زیست شناسی) تار لخته زا، فیبرینوژن

(زیست شناسی) تار لخته زا، فیبرینوژن

fibrinogen

<hr> تار لخته گشایی، فیبرینولیسیس، تجزیه فیبرین تحت تاثیر انزیمهای مربوطه

تار لخته گشایی، فیبرینولیسیس، تجزیه فیبرین تحت تاثیر انزیمهای مربوطه

fibrinolysis

fibroadenoma

<hr> (یاخته ی درشت و پهن که در ساختن تار نقش عمده دارد) تار زا، تار رویان

(یاخته ی درشت و پهن که در ساختن تار نقش عمده دارد) تار زا، تار رویان

fibroblast

<hr> معنی : لیفی، ریشهای <hr> معانی دیگر : (مانند یا دارای یا سازنده ی لیف یا تار) تارسان، تار ساز، تار دار، تارگونه

معنی : لیفی، ریشهای معانی دیگر : (مانند یا دارای یا سازنده ی لیف یا تار) تارسان، تار ساز، تار دار، تارگونه

fibroid

<hr> (پروتئین زرد رنگ و آلبومین دار که بخش عمده ی تار عنکبوت و ابریشم از آن است) فیبروئین، تار درون، جرم شیمیایی ابریشم وتارعنکبوت ومانندانها، جرم لیفی

(پروتئین زرد رنگ و آلبومین دار که بخش عمده ی تار عنکبوت و ابریشم از آن است) فیبروئین، تار درون، جرم شیمیایی ابریشم وتارعنکبوت ومانندانها، جرم لیفی

fibroin

<hr> (پزشکی - غده ی خوش خیم که از بافت های تاری ساخته شده باشد) فیبروما، تار آمو

(پزشکی - غده ی خوش خیم که از بافت های تاری ساخته شده باشد) فیبروما، تار آمو

fibroma

<hr> معنی : تصلب بافت ها، فساد الیاف، ورم انساج لیفی، افزایش بافت لیفی <hr> معانی دیگر : (پزشکی - پیدایش بیش از حد بافت های تاری و همبند در اثر صدمه و یا زخم یا جراحی) فیبروز، تار فزونی، ایجاد بافت فیبری، طب فسادالیاف

معنی : تصلب بافت ها، فساد الیاف، ورم انساج لیفی، افزایش بافت لیفی معانی دیگر : (پزشکی - پیدایش بیش از حد بافت های تاری و همبند در اثر صدمه و یا زخم یا جراحی) فیبروز، تار فزونی، ایجاد بافت فیبری، طب فسادالیاف

fibrosis

<hr> معنی : لیفی <hr> معانی دیگر : لیف دار، تاردار، تارچه دار، رشته دار، تارین، ریشه دار، ریشه ای، لیف مانند

معنی : لیفی معانی دیگر : لیف دار، تاردار، تارچه دار، رشته دار، تارین، ریشه دار، ریشه ای، لیف مانند

fibrous

<hr> معنی : استخوان نازک نی، ساق کوچک، قصبه صغری <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) نازک نی (استخوان برونی که میان زانو و مچ پا قرار دارد)

معنی : استخوان نازک نی، ساق کوچک، قصبه صغری معانی دیگر : (کالبد شناسی) نازک نی (استخوان برونی که میان زانو و مچ پا قرار دارد)

fibula

fica

<hr> معنی : دمدمی، لوس، بی وفا، متلون، بی ثبات <hr> معانی دیگر : هوس باز، بوالهوس، دمدمی مزاج، لان، بی مهر، ناپایدار

معنی : دمدمی، لوس، بی وفا، متلون، بی ثبات معانی دیگر : هوس باز، بوالهوس، دمدمی مزاج، لان، بی مهر، ناپایدار

fickle

<hr> ناپایداری، بی ثباتی، بیقراری، تلون مزاج

ناپایداری، بی ثباتی، بیقراری، تلون مزاج

fickleness

<hr> معنی : داستان، بهانه، خیال، اختراع، دروغ، وهم، افسانه، جعل، قصه <hr> معانی دیگر : (هر چیزی که ساخته ی تخیل و اندیشه است) چیز ساختگی، تخیلی، غیر واقع، پندار، پندار گونه، پندارش، وانمود، چیز مجهول، خیال پردازی، (داستان ادبی که وقایع و شخصیت های آن غیر واقعی هستند) داستان، رمان، حکایت، ادبیات داستانی، اثر داستانی، دروه، فریب

معنی : داستان، بهانه، خیال، اختراع، دروغ، وهم، افسانه، جعل، قصه معانی دیگر : (هر چیزی که ساخته ی تخیل و اندیشه است) چیز ساختگی، تخیلی، غیر واقع، پندار، پندار گونه، پندارش، وانمود، چیز مجهول، خیال پردازی، (داستان ادبی که وقایع و شخصیت های آن غیر واقعی هستند) داستان، رمان، حکایت، ادبیات داستانی، اثر د

fiction

<hr> معنی : ساختگی، افسانهای <hr> معانی دیگر : fictive ساختگی

معنی : ساختگی، افسانهای معانی دیگر : fictive ساختگی

fictional

fictionalization

<hr> معنی : داستان سرایی کردن، بصورت افسانه در اوردن، بصورت داستان در اوردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه: رخدادها و شخصیت های واقعی را در قالب داستان ارائه دادن) داستان سرایی کردن، به صورت داستان در آوردن، داستان گونه کردن (fictionize هم می گویند)، fictionize بصورت افسانه دراوردن

معنی : داستان سرایی کردن، بصورت افسانه در اوردن، بصورت داستان در اوردن معانی دیگر : (به ویژه: رخدادها و شخصیت های واقعی را در قالب داستان ارائه دادن) داستان سرایی کردن، به صورت داستان در آوردن، داستان گونه کردن (fictionize هم می گویند)، fictionize بصورت افسانه دراوردن

fictionalize

<hr> (verb transitive) ( fictionize ) بصورت افسانه درآوردن، بصورت داستان درآوردن، داستان سرایی کردن

(verb transitive) ( fictionize ) بصورت افسانه درآوردن، بصورت داستان درآوردن، داستان سرایی کردن

fictionalized

<hr> معنی : خیالی، جعلی، ساختگی، موهوم <hr> معانی دیگر : پندارشی، تخیلی، داستان مانند، داستان گونه، غیرواقعی، وانمودین، وهمی، دروغین

معنی : خیالی، جعلی، ساختگی، موهوم معانی دیگر : پندارشی، تخیلی، داستان مانند، داستان گونه، غیرواقعی، وانمودین، وهمی، دروغین

fictitious

<hr> بطورساختگی، ازروی جعل، بطورعاریتی، بطورفر­

بطورساختگی، ازروی جعل، بطورعاریتی، بطورفر­

fictitiously

<hr> معنی : ساختگی، افسانهای <hr> معانی دیگر : وابسته به داستان سرایی، داستان پردازانه، داستان سرایانه، fictional ساختگی

معنی : ساختگی، افسانهای معانی دیگر : وابسته به داستان سرایی، داستان پردازانه، داستان سرایانه، fictional ساختگی

fictive

<hr> (گیاه شناسی) فیکوس (نام جنسی از گیاهان بالارو و یا آویزگر حاره ای از خانواده ی mulberry که برگ های براق و چرم سان دارند)، درخت انجیر

(گیاه شناسی) فیکوس (نام جنسی از گیاهان بالارو و یا آویزگر حاره ای از خانواده ی mulberry که برگ های براق و چرم سان دارند)، درخت انجیر

ficus

<hr> معنی : سیخ، میله حائل، براز، با میله نگهداشتن <hr> معانی دیگر : (کشتی) میله ی فلزی یا چوبی که برای نگهداشتن و محکم سازی شاه تیر به کار می رود، سنجاق، با میله نگهداشتن <hr> fid _ پسوند: سوا شده، بخش شده [palmatifid]

معنی : سیخ، میله حائل، براز، با میله نگهداشتن معانی دیگر : (کشتی) میله ی فلزی یا چوبی که برای نگهداشتن و محکم سازی شاه تیر به کار می رود، سنجاق، با میله نگهداشتن fid _ پسوند: سوا شده، بخش شده [palmatifid]

<hr> معنی : کمانچه، ویولن، کار بیهوده کردن، ویولن زدن، زرزر کردن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) ساز زهی (به ویژه ویولن)، ساز (زهی) زدن، (با: with - به طور عصبی با چیزی) ور رفتن، دست ور کردن به، (با: away یا about یا around - عامیانه) وقت تلف کردن، ول گشتن، (خودمانی) کلاهبرداری کوچک، حقه، حقه سوار کردن، گوش بری کردن، کلک زدن، دستکاری کردن، (کشتی) دیواره یا نرده ای که در کناره های میز کار می گذارند تا بشقاب و غیره در اثر حرکت کشتی نیافتد

معنی : کمانچه، ویولن، کار بیهوده کردن، ویولن زدن، زرزر کردن معانی دیگر : (عامیانه) ساز زهی (به ویژه ویولن)، ساز (زهی) زدن، (با: with - به طور عصبی با چیزی) ور رفتن، دست ور کردن به، (با: away یا about یا around - عامیانه) وقت تلف کردن، ول گشتن، (خودمانی) کلاهبرداری کوچک، حقه، حقه سوار کردن، گوش بری ک

fiddle

fiddle with

<hr> ساز زن، ویولن زن، ویولون زن مزدور، کمانچه زن مزدور

ساز زن، ویولن زن، ویولون زن مزدور، کمانچه زن مزدور

fiddler

fiddlesticks

<hr> معنی : جزئی، ناچیز <hr> معانی دیگر : کم ارزش، کم اهمیت، بی فایده

معنی : جزئی، ناچیز معانی دیگر : کم ارزش، کم اهمیت، بی فایده

fiddling

fiddly

<hr> معنی : اطمینان، اعتماد، امانت <hr> معانی دیگر : (فلسفه و الهیات - این عقیده: بهترین راه شناخت خدا ایمان است و نه عقل و استدلال) ایمان گرایی

معنی : اطمینان، اعتماد، امانت معانی دیگر : (فلسفه و الهیات - این عقیده: بهترین راه شناخت خدا ایمان است و نه عقل و استدلال) ایمان گرایی

fideism

fidel castro

<hr> معنی : وفاداری، سرسپردگی، صداقت، راستی <hr> معانی دیگر : وفا، پایبندی، وظیفه شناسی، پیروی از تعهدات و وظایف، پیمان داری، وفاداری به همسر (در ازدواج)، پاکدامنی

معنی : وفاداری، سرسپردگی، صداقت، راستی معانی دیگر : وفا، پایبندی، وظیفه شناسی، پیروی از تعهدات و وظایف، پیمان داری، وفاداری به همسر (در ازدواج)، پاکدامنی

fidelity

<hr> معنی : بی قراری، بخودپیچی، لول خوری، بی قرار بودن، ناراحت بودن <hr> معانی دیگر : وول خوردن، (به واسطه ی ملالت یا عصبی بودن و غیره) مرتب با چیزی ور رفتن، آرام نگرفتن، (مرتب) جم خوردن، لوشیدن، دلواپس کردن یا بودن، نگران کردن یا شدن، بی قراری کردن، وول خوری، جم خوری، نا آرامی، نگرانی، دلواپسی، دلهره، بی ارامی

معنی : بی قراری، بخودپیچی، لول خوری، بی قرار بودن، ناراحت بودن معانی دیگر : وول خوردن، (به واسطه ی ملالت یا عصبی بودن و غیره) مرتب با چیزی ور رفتن، آرام نگرفتن، (مرتب) جم خوردن، لوشیدن، دلواپس کردن یا بودن، نگران کردن یا شدن، بی قراری کردن، وول خوری، جم خوری، نا آرامی، نگرانی، دلواپسی، دلهره، بی ارا

fidget

<hr> معنی : بی قرار، ناراحت، بی آرامی <hr> معانی دیگر : نا آرام، در دلهره، مرتب در حال وول خوردن یا لوشیدن

معنی : بی قرار، ناراحت، بی آرامی معانی دیگر : نا آرام، در دلهره، مرتب در حال وول خوردن یا لوشیدن

fidgety

<hr> معنی : امانتی، ثابت، اعتمادی، وابسته به امین ترکه، معتمد <hr> معانی دیگر : بر پایه ی اعتماد و ایمان، وابسته به معیار یا سنجه ی بخصوص (برای اندازه گیری چیزی)

معنی : امانتی، ثابت، اعتمادی، وابسته به امین ترکه، معتمد معانی دیگر : بر پایه ی اعتماد و ایمان، وابسته به معیار یا سنجه ی بخصوص (برای اندازه گیری چیزی)

fiducial

<hr> معنی : امانتی <hr> معانی دیگر : (وابسته به نگهداری چیزی به طور امانتی یا به عنوان قیم یا امین) امانتی، قیومیتی، ایرمانی، سپرده ای، زینهاری، سرپرستانه، بابکی، اعتمادی، (به ویژه در مورد پول بی پشتوانه و غیره) به خاطر اعتماد (به دولت یا صادر کننده)

معنی : امانتی معانی دیگر : (وابسته به نگهداری چیزی به طور امانتی یا به عنوان قیم یا امین) امانتی، قیومیتی، ایرمانی، سپرده ای، زینهاری، سرپرستانه، بابکی، اعتمادی، (به ویژه در مورد پول بی پشتوانه و غیره) به خاطر اعتماد (به دولت یا صادر کننده)

fiduciary

<hr> معنی : اه، اف، تف <hr> معانی دیگر : (حرف ندای نیمه جدی) خجالت داره !، خجالت بکش، از تو عیب است !، وای

معنی : اه، اف، تف معانی دیگر : (حرف ندای نیمه جدی) خجالت داره !، خجالت بکش، از تو عیب است !، وای

<hr> معنی : ملک، تیول <hr> معانی دیگر : (در فئودالیسم) زمین قابل ارث گذاری که در مقابل خدمت به ارباب در اختیار کشاورز قرار داده می شد

معنی : ملک، تیول معانی دیگر : (در فئودالیسم) زمین قابل ارث گذاری که در مقابل خدمت به ارباب در اختیار کشاورز قرار داده می شد

fief

<hr> هر چیزی که کاملا تحت اختیار شخص باشد، (عامیانه)، رجوع شود به:fief

هر چیزی که کاملا تحت اختیار شخص باشد، (عامیانه)، رجوع شود به:fief

fiefdom

<hr> معنی : زمین، صحرا، میدان، پهنه، عرصه، رشته، دایره، مرغزار، دشت، مزرعه، کشتزار، بمیدان یا صحرا رفتن <hr> معانی دیگر : پالیز، کشتگاه، کردو، - زار، - گاه، زمین ویژه ی کاری، زمین دارای کان یا منابع بخصوص، خطه، ناحیه، هر جای گسترده و مسطح، میدان (ورزش)، زمین ورزش، شرکت کنندگان در مسابقه، هماوران، پادکوشان، مسابقه دهندگان، میدان جنگ، رزمگاه، آوردگاه، میدان عملیات رزمی، ناحیه ی رزمی که از ستاد یا پاسگاه یا پایگاه دور باشد، صحرایی، (دانش و فعالیت علمی و غیره) زمینه، (ریاضی) دامنه، هیئت، (فیزیک و الکترونیک) میدان، برد، رسایش، رسایی، وابسته به میدان عملیات (بازرگانی یا جنگی یا علمی و غیره)، میدانی، به میدان (عملیات یا کارزار یا مسابقه و غیره) آوردن، به مسابقه (یا رزم و غیره) فرستادن، هامون، زمین هموار، (جمع) زمین های دور شهر، (مثلا روی سکه یا پرچم) زمینه، بوم، (کامپیوتر) پای کار، فیلد (جزئی از یک ((رکورد)))، (نشان های نجابت خانوادگی) زمینه ی سپر، (فوتبال امریکایی، بیسبال، کریکت و غیره) توپ را گرفتن و مسابقه را آغاز کردن، (در آغاز مسابقه) توپ را گرفتن یا پراندن، (عامیانه - در مصاحبه های مطبوعاتی و غیره) پرسش ها را (بدون متن از پیش آماده شده) پاسخ دادن

معنی : زمین، صحرا، میدان، پهنه، عرصه، رشته، دایره، مرغزار، دشت، مزرعه، کشتزار، بمیدان یا صحرا رفتن معانی دیگر : پالیز، کشتگاه، کردو، - زار، - گاه، زمین ویژه ی کاری، زمین دارای کان یا منابع بخصوص، خطه، ناحیه، هر جای گسترده و مسطح، میدان (ورزش)، زمین ورزش، شرکت کنندگان در مسابقه، هماوران، پادکوشان، مس

field

<hr> روز فعالیت خوشایند، روز بز کشی، (ارتش) روز نظافت (پاک داشت) عمومی، روز تمرین ها و نمایشات نظامی، روز مسابقات ورزشی، هماورد روز، روز پادکوشی، (امریکا) روز گردش علمی (دانش آموزان یا دانشجویان)، روزسان، روزمشق، روزپی گردی دربیرون شهر

روز فعالیت خوشایند، روز بز کشی، (ارتش) روز نظافت (پاک داشت) عمومی، روز تمرین ها و نمایشات نظامی، روز مسابقات ورزشی، هماورد روز، روز پادکوشی، (امریکا) روز گردش علمی (دانش آموزان یا دانشجویان)، روزسان، روزمشق، روزپی گردی دربیرون شهر

field day

<hr> (در مسابقات دو و میدانی) ورزش میدانی (مانند پرش طول و پرتاب وزنه و غیره)، ورزش قهرمانی میدانی، مسابقات صحرایی

(در مسابقات دو و میدانی) ورزش میدانی (مانند پرش طول و پرتاب وزنه و غیره)، ورزش قهرمانی میدانی، مسابقات صحرایی

field event

<hr> (بسکتبال) امتیاز (در اثر انداختن توپ در حلقه)، گل

(بسکتبال) امتیاز (در اثر انداختن توپ در حلقه)، گل

field goal

<hr> (ورزش) هاکی، هاکی روی چمن

(ورزش) هاکی، هاکی روی چمن

واژه های حرف "f" - جملات نمونه