انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : خشمگین کردن، غمگین کردن، بدخلق کردن <hr> معانی دیگر : (ناراضی و ترشرو کردن) دمغ کردن، پکر کردن، دلخور کردن، به شال قبای کسی برخوردن، برزخ کردن

معنی : خشمگین کردن، غمگین کردن، بدخلق کردن معانی دیگر : (ناراضی و ترشرو کردن) دمغ کردن، پکر کردن، دلخور کردن، به شال قبای کسی برخوردن، برزخ کردن

disgruntle

<hr> ناخوشنود، ناراضی، غرغرو

ناخوشنود، ناراضی، غرغرو

disgruntled

disgruntled community

disgruntlement

<hr> معنی : لباس مبدل، تغییر قیافه، تغییر قیافه دادن، جامه مبدل پوشیدن، نهان داشتن، پنهان کردن <hr> معانی دیگر : (تغییر قیافه یا صدا یا لباس دادن به منظور پنهان سازی هویت) قیافه عوض کردن، جامه ی بدل پوشیدن، صدا عوض کردن، مبدل کردن (disguisement هم می گویند)، پنهان ساختن، آشکار نکردن، پوشاندن، بروز ندادن، مخفی کردن، (جامه و نقاب و هرچیزی که برای تغییر قیافه به کار می رود) لباس مبدل، نقاب (و غیره)، تبدیل ظاهر (به منظور پنهان سازی هویت)، تغییر قیافه (یا صدا و غیره)، پنهان سازی، مبدل شدگی، ناآشکاری، (قدیمی) تغییر دادن، مخدوش کردن، معیوب کردن، زشت کردن

معنی : لباس مبدل، تغییر قیافه، تغییر قیافه دادن، جامه مبدل پوشیدن، نهان داشتن، پنهان کردن معانی دیگر : (تغییر قیافه یا صدا یا لباس دادن به منظور پنهان سازی هویت) قیافه عوض کردن، جامه ی بدل پوشیدن، صدا عوض کردن، مبدل کردن (disguisement هم می گویند)، پنهان ساختن، آشکار نکردن، پوشاندن، بروز ندادن، مخفی

disguise

disguise one's intentions

disguise oneself

disguise oneself as

disguised

<hr> تغییر قیافه یاسیما، پوشیدگی، کتمان

تغییر قیافه یاسیما، پوشیدگی، کتمان

disguisement

disguiser

<hr> معنی : انزجار، تنفر، بیزاری، نفرت، بی میلی، متنفر کردن، بیزار کردن <hr> معانی دیگر : (بیزاری و تنفر تهوع آور) انزجار، آریغ، چندش، دل سیری، بیزار کردن یا شدن، آریغ کردن، متنفر کردن یا شدن، دچار چندش شدن، حالت تهوع پیدا کردن، مشمئز کردن یا شدن

معنی : انزجار، تنفر، بیزاری، نفرت، بی میلی، متنفر کردن، بیزار کردن معانی دیگر : (بیزاری و تنفر تهوع آور) انزجار، آریغ، چندش، دل سیری، بیزار کردن یا شدن، آریغ کردن، متنفر کردن یا شدن، دچار چندش شدن، حالت تهوع پیدا کردن، مشمئز کردن یا شدن

disgust

<hr> متنفر، بیزار، سیر، ملول

متنفر، بیزار، سیر، ملول

disgusted

disgusted him

<hr> ازروی بیزاری، باتنفر

disgustedly

<hr> بیزار کننده، بیزارگر، مشمئز کننده، منزجر کننده

بیزار کننده، بیزارگر، مشمئز کننده، منزجر کننده

disgustful

<hr> معنی : زشت، زننده، منزجر کننده <hr> معانی دیگر : منزجر کننده

معنی : زشت، زننده، منزجر کننده معانی دیگر : منزجر کننده

disgusting

disgustingly

disgustingness

<hr> معنی : ظرف، غذا، بخشی از غذا، خوراک، بشقاب، ظروف، دوری، طعام، در بشقاب ریختن <hr> معانی دیگر : پیش دستی، دیس، قاب، (جمع) ظروف (اعم از کاسه و بشقاب و فنجان و غیره)، سرویس ظرف، خوراک (در بشقاب)، هرچیز بشقاب مانند، بشقاب دیس، بشقابی، (آنتن تلویزیون و ماهواره و غیره) بشقابک، بازتاب گر، (خودمانی - به ویژه در مورد زن) تیکه، لعبت، (عامیانه) دلپسند، (معمولا با: up یا out) کشیدن (خوراک)، (در بشقاب) ریختن، (انگلیس) گل زدن، از هستی ساقط کردن، نومید کردن، یک بشقاب پر، به اندازه ی یک بشقاب (dishful هم می گویند)، (فرورفتگی بشقاب مانند) کاوی بشقابی، تو گودی، میزان گودی، (معمولا با: out) مقعر کردن، بشقاب دیس کردن یا شدن، سینی، مقعر کردن

معنی : ظرف، غذا، بخشی از غذا، خوراک، بشقاب، ظروف، دوری، طعام، در بشقاب ریختن معانی دیگر : پیش دستی، دیس، قاب، (جمع) ظروف (اعم از کاسه و بشقاب و فنجان و غیره)، سرویس ظرف، خوراک (در بشقاب)، هرچیز بشقاب مانند، بشقاب دیس، بشقابی، (آنتن تلویزیون و ماهواره و غیره) بشقابک، بازتاب گر، (خودمانی - به ویژه در 

dish

dish gravy

<hr> (امریکا - خودمانی) مورد حمله قرار دادن، خدمت (کسی) رسیدن

(امریکا - خودمانی) مورد حمله قرار دادن، خدمت (کسی) رسیدن

dish it out

<hr> در بشقاب خوردن، در ظرف ریختن

در بشقاب خوردن، در ظرف ریختن

dish out

<hr> معنی : کهنهء ظرف شویی <hr> معانی دیگر : dishcloth : کهنه ء ظرف شویی، رجوع شود به: dishcloth

معنی : کهنهء ظرف شویی معانی دیگر : dishcloth : کهنه ء ظرف شویی، رجوع شود به: dishcloth

dish rag

<hr> حوله برای خشک کردن ظرف ها، ظرف خشک کن، حوله ی ظرف، کهنه ظرف خشک کنی، حوله ظرفشویی

حوله برای خشک کردن ظرف ها، ظرف خشک کن، حوله ی ظرف، کهنه ظرف خشک کنی، حوله ظرفشویی

dish towel

dish up

dish washing

dish washing detergent

dish washing liquid

dish washing machine

<hr> معنی : جامه خانگی <hr> معانی دیگر : نیمه لخت، در لباس خواب، حالت خودمانی و بی رودربایستی

معنی : جامه خانگی معانی دیگر : نیمه لخت، در لباس خواب، حالت خودمانی و بی رودربایستی

dishabille

<hr> ازخوگرفتن، ترک عادت دادن

ازخوگرفتن، ترک عادت دادن

dishabituate

<hr> بیحرمت ساختن، شکستن

dishallow

<hr> معنی : ناهماهنگ <hr> معانی دیگر : غیرمتجانس

معنی : ناهماهنگ معانی دیگر : غیرمتجانس

disharmonious

disharmonise

<hr> معنی : ناجور کردن، ناموزون کردن، ناموزون شدن <hr> معانی دیگر : ناهماهنگ کردن، ناساز کردن یا شدن، ناهم ساز کردن یا شدن، دچار تفرقه کردن یا شدن

معنی : ناجور کردن، ناموزون کردن، ناموزون شدن معانی دیگر : ناهماهنگ کردن، ناساز کردن یا شدن، ناهم ساز کردن یا شدن، دچار تفرقه کردن یا شدن

disharmonize

<hr> معنی : عدم هم اهنگی، عدم توافق <hr> معانی دیگر : ناهماهنگی، ناسازی، ناموزونی، ناهم سازی، تفرقه، ناهمراهی، نفاق، discord : عدم هم اهنگی

معنی : عدم هم اهنگی، عدم توافق معانی دیگر : ناهماهنگی، ناسازی، ناموزونی، ناهم سازی، تفرقه، ناهمراهی، نفاق، discord : عدم هم اهنگی

disharmony

<hr> معنی : کهنهء ظرف شویی، کهنه ظرف شویی <hr> معانی دیگر : کهنه ی ظرفشویی، پارچه ای که با آن ظرف می شویند، قاب دستمال

معنی : کهنهء ظرف شویی، کهنه ظرف شویی معانی دیگر : کهنه ی ظرفشویی، پارچه ای که با آن ظرف می شویند، قاب دستمال

dishcloth

<hr> معنی : دلسرد کردن، نومید کردن <hr> معانی دیگر : مایوس و مرعوب کردن، کم دل کردن، بدروحیه کردن، افسرده و نومید کردن، دلسرد و بیمناک کردن، نگران کردن

معنی : دلسرد کردن، نومید کردن معانی دیگر : مایوس و مرعوب کردن، کم دل کردن، بدروحیه کردن، افسرده و نومید کردن، دلسرد و بیمناک کردن، نگران کردن

dishearten

<hr> (verb transitive) دلسرد کردن، نومید کردن

(verb transitive) دلسرد کردن، نومید کردن

disheartened

disheartenedness

disheartening

dishearteningly

disherit

dishes

<hr> معنی : پریشان کردن، ژولیده کردن، اشفته کردن <hr> معانی دیگر : (موی سر) ژولیده، پریشتن، (جامه) نامرتب و چروکدار کردن یا شدن، (جامه) نامرتب و ناجور کردن

معنی : پریشان کردن، ژولیده کردن، اشفته کردن معانی دیگر : (موی سر) ژولیده، پریشتن، (جامه) نامرتب و چروکدار کردن یا شدن، (جامه) نامرتب و ناجور کردن

dishevel

<hr> معنی : ژولیده، اشفته، پریشان، نا مرتب <hr> معانی دیگر : پریشان، ژولیده، اشفته، نامرتب

معنی : ژولیده، اشفته، پریشان، نا مرتب معانی دیگر : پریشان، ژولیده، اشفته، نامرتب

disheveled

<hr> پریشان، ژولیده، اشفته، نامرتب

پریشان، ژولیده، اشفته، نامرتب

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی