انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن <hr> معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

معنی : خودسری کردن، شکستن، سرپیچی کردن، نافرمانی کردن، اطاعت نکردن، نقص کردن، سرکشی کردن معانی دیگر : فرمان برداری نکردن، تمرد کردن، گردنکشی کردن، سرتابی کردن، سربرتافتن

disobey

disobeyed him

disobeyer

<hr> معنی : رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن <hr> معانی دیگر : ملاطفت نکردن، روی خوش نشان ندادن، کم لطفی کردن، مورد لطف قرار ندادن، ناراحت کردن، مزاحمت فراهم کردن، زحمت دادن، رنجاندن، اهانت کردن (به)، دلخور کردن، منت ننهادن بر

معنی : رنجانیدن، دل کسی را شکستن، ممنون نکردن، تقاضای کسی را انجام ندادن معانی دیگر : ملاطفت نکردن، روی خوش نشان ندادن، کم لطفی کردن، مورد لطف قرار ندادن، ناراحت کردن، مزاحمت فراهم کردن، زحمت دادن، رنجاندن، اهانت کردن (به)، دلخور کردن، منت ننهادن بر

disoblige

<hr> (verb transitive) رنجاننده، دل شکننده، نامهربان

(verb transitive) رنجاننده، دل شکننده، نامهربان

disobliging

disobligingly

<hr> معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن <hr> معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، دچار اختلال کردن، پراشیدن

معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، بی ترتیبی، اختلال، نابهنجاری، کسالت، مختل کردن، بر هم زدن، مغشوش کردن معانی دیگر : نابسامانی، درهم برهمی، شورش، بلوا، آشوب، اغتشاش، هنگامه، بیماری، بیمارگونگی، پراشیدگی، (نظم و ترتیب را) به هم زدن، درهم ریختن، نامرتب کردن، نامنظم کردن، درهم و برهم کردن، بیمار کردن، د

disorder

<hr> معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده <hr> معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

معنی : بی نظم، بی ترتیب، اشفته، نا مرتب، نامنظم، مختل شده معانی دیگر : درهم و برهم، مغشوش، ناسرواد، ناراستاد، پریشان، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، بیمار، دچار اختلال

disordered

<hr> معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی <hr> معانی دیگر : بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی، اشفتگی

معنی : ژولیدگی، اشفتگی، بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی معانی دیگر : بی نظمی، اختلال، بهم خوردگی، اشفتگی

disorderliness

<hr> معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم <hr> معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

معنی : بی ترتیب، شلوغ، بی نظم معانی دیگر : نامرتب، نامنظم، درهم و برهم، مغشوش، پریشان، بی سامان، (اجتماع یا فرد) پراغتشاش، پرهرج و مرج، پرآشوب، آشفته، پرهنگامه، مختل، شلوه، ناامن

disorderly

<hr> (حقوق) رفتار خلاف نظم عمومی، آشوب گری، آشوب انگیزی، فتنه گری

(حقوق) رفتار خلاف نظم عمومی، آشوب گری، آشوب انگیزی، فتنه گری

disorderly conduct

<hr> (به ویژه در مورد فاحشه خانه) خانه ی فساد، لانه ی فساد، خانه بدنام، فاحشه خانه

(به ویژه در مورد فاحشه خانه) خانه ی فساد، لانه ی فساد، خانه بدنام، فاحشه خانه

disorderly house

disorganisation

disorganise

disorganised

disorganiser

<hr> معنی : بهم ریختگی <hr> معانی دیگر : بهم ریختگی

معنی : بهم ریختگی معانی دیگر : بهم ریختگی

disorganization

<hr> معنی : مختل کردن، درهم و برهم کردن، بهم زدن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را برهم زدن <hr> معانی دیگر : نابسامان کردن، بی سازمان کردن

معنی : مختل کردن، درهم و برهم کردن، بهم زدن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی را برهم زدن معانی دیگر : نابسامان کردن، بی سازمان کردن

disorganize

<hr> (verb transitive) درهم وبرهم کردن، مختل کردن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی رابرهم زدن

(verb transitive) درهم وبرهم کردن، مختل کردن، بی نظم کردن، تشکیلات چیزی رابرهم زدن

disorganized

disorganizer

<hr> معنی : رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن <hr> معانی دیگر : سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

معنی : رد کردن، بهم خوردن، از خود ندانستن، ناجور شدن، غیرمتجانس شدن، مالکیت چیزی را انکارکردن معانی دیگر : سردرگم کردن، پژول کردن، موجب گمراهی شدن، (از نظر زمان یا مکان یا هویت) حیران شدن، سرگشته کردن، درمانده کردن (disorientate هم می گویند)، (در اصل) از جهت شرقی منحرف کردن

disorient

disorient express

<hr> ازخاورگردانیدن، ازخودبیخودکردن

ازخاورگردانیدن، ازخودبیخودکردن

disorientate

<hr> (verb transitive) ازخاورگردانیدن، ازخود بیخودکردن

(verb transitive) ازخاورگردانیدن، ازخود بیخودکردن

disorientated

<hr> روانشناسى : گم گشتگى

disorientation

<hr> (verb transitive) بهم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن

(verb transitive) بهم خوردن، ناجورشدن، غیرمتجانس شدن

disoriented

<hr> معنی : منکر شدن، رد کردن، نشناختن، از خود ندانستن، مالکیت چیزی را انکارکردن <hr> معانی دیگر : از آن خود ندانستن، انکار کردن، تکذیب کردن، عاق کردن

معنی : منکر شدن، رد کردن، نشناختن، از خود ندانستن، مالکیت چیزی را انکارکردن معانی دیگر : از آن خود ندانستن، انکار کردن، تکذیب کردن، عاق کردن

disown

disown responsibility

disownment

<hr> معنی : پست کردن، بی اعتبار کردن، کم گرفتن، بیقدر کردن، انکار فضیلت چیزی را کردن <hr> معانی دیگر : کم ارج کردن، کوچک کردن، دون کردن، پست انگاشتن، تحقیر کردن، توهین کردن، بدگویی کردن (از)، بی آبرو کردن، عدم وفق

معنی : پست کردن، بی اعتبار کردن، کم گرفتن، بیقدر کردن، انکار فضیلت چیزی را کردن معانی دیگر : کم ارج کردن، کوچک کردن، دون کردن، پست انگاشتن، تحقیر کردن، توهین کردن، بدگویی کردن (از)، بی آبرو کردن، عدم وفق

disparage

<hr> معنی : کاهش، توهین، بی اعتباری، بی احترامی، خوار شماری، انکارفضیلت <hr> معانی دیگر : کم ارج سازی، پست انگاری، دون سازی، بدگویی، بی ارج سازی

معنی : کاهش، توهین، بی اعتباری، بی احترامی، خوار شماری، انکارفضیلت معانی دیگر : کم ارج سازی، پست انگاری، دون سازی، بدگویی، بی ارج سازی

disparagement

disparager

disparaging

disparaging term

disparaging terms

<hr> بطوراهانت اور، با انکارفضیلت ( کسى یاچیزى)

بطوراهانت اور، با انکارفضیلت ( کسى یاچیزى)

disparagingly

<hr> معنی : ناجور، مختلف، نابرابر، نامساوی <hr> معانی دیگر : متمایز، ناسان، از هم جدا، ناهمخوان، غیرمتجانس

معنی : ناجور، مختلف، نابرابر، نامساوی معانی دیگر : متمایز، ناسان، از هم جدا، ناهمخوان، غیرمتجانس

disparate

disparately

disparateness

<hr> معنی : ناجوری، اختلاف، عدم توافق، بی شباهتی <hr> معانی دیگر : تمایز، ناسانی، نابرابری، تفاوت کامل، از هم جدایی، ناهمخوانی، فرور

معنی : ناجوری، اختلاف، عدم توافق، بی شباهتی معانی دیگر : تمایز، ناسانی، نابرابری، تفاوت کامل، از هم جدایی، ناهمخوانی، فرور

disparity

<hr> معنی : جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) جدا کردن یا شدن، (به اجزای مختلف) بخش کردن یا شدن، هدف گیری کردن تفنگ

معنی : جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن معانی دیگر : (قدیمی) جدا کردن یا شدن، (به اجزای مختلف) بخش کردن یا شدن، هدف گیری کردن تفنگ

dispart

dispassion

<hr> معنی : خونسرد، بی غرض، بی طرف، بی تعصب <hr> معانی دیگر : منصف، وارسته، آرام، متین، عاری از احساسات شدید، بی غرضی

معنی : خونسرد، بی غرض، بی طرف، بی تعصب معانی دیگر : منصف، وارسته، آرام، متین، عاری از احساسات شدید، بی غرضی

dispassionate

<hr> بیغرضانه، بدون احساسات تعصب امیز

بیغرضانه، بدون احساسات تعصب امیز

dispassionately

<hr> معنی : اعزام، گسیل، پیغام، توزیع امکانات، انجام سریع، مخابره، شتاب، ارسال، کشتن، فرستا دن، اعزام کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، گسیل کردن، اعزام داشتن، مخابره کردن <hr> معانی دیگر : (باشتاب) گسیل کردن، راهی کردن، نابود کردن، (باشتاب) پایان دادن، تمام کردن، به انجام رساندن، (عامیانه - با شتاب و تا ته) خوردن، بالا کشیدن، (با شتاب و معمولا به ماموریت) گسیل، راهی سازی، فرستش، نادرنگی، فوریت، سرعت، گزارش، خبر، اگهگان، پیام، پیک

معنی : اعزام، گسیل، پیغام، توزیع امکانات، انجام سریع، مخابره، شتاب، ارسال، کشتن، فرستا دن، اعزام کردن، روانه کردن، گسیل داشتن، گسیل کردن، اعزام داشتن، مخابره کردن معانی دیگر : (باشتاب) گسیل کردن، راهی کردن، نابود کردن، (باشتاب) پایان دادن، تمام کردن، به انجام رساندن، (عامیانه - با شتاب و تا ته) خورد

dispatch

<hr> (انگلیس) صندوقه ی فلزی که نامه های رسمی و مهم را در آن حمل می کنند، جعبه ی گزارش ها

(انگلیس) صندوقه ی فلزی که نامه های رسمی و مهم را در آن حمل می کنند، جعبه ی گزارش ها

dispatch box

<hr> (انگلیس - ارتش) پیام رسان (معمولا سوار موتورسیکلت)

(انگلیس - ارتش) پیام رسان (معمولا سوار موتورسیکلت)

dispatch rider

<hr> معنی : اعزام کننده، توزیع کننده امکانات <hr> معانی دیگر : نامه رسان، پیام رسان، پیک بر

معنی : اعزام کننده، توزیع کننده امکانات معانی دیگر : نامه رسان، پیام رسان، پیک بر

واژه های حرف "d" - انگلیسی به انگلیسی