جملات نمونه

<hr> معنی : افزایشگر، افعی، ماشین جمع زنی، مار جعفری <hr> معانی دیگر : افزاینده، افزون گر، ماشین حساب، (جانور شناسی)، (نوعی مار کوچک و سمی اروپایی) ادر، افعی (vipera berus)

معنی : افزایشگر، افعی، ماشین جمع زنی، مار جعفری معانی دیگر : افزاینده، افزون گر، ماشین حساب، (جانور شناسی)، (نوعی مار کوچک و سمی اروپایی) ادر، افعی (vipera berus)

adder

<hr> معنی : معتاد، اعتیاد، اعتیاد دادن، تن در دادن، خو دادن <hr> معانی دیگر : معتاد کردن، عادت دادن، خو گرفته، عادی کردن، n : خو گرفتگی

معنی : معتاد، اعتیاد، اعتیاد دادن، تن در دادن، خو دادن معانی دیگر : معتاد کردن، عادت دادن، خو گرفته، عادی کردن، n : خو گرفتگی

addict

<hr> معنی : خو گرفته، معتاد <hr> معانی دیگر : اموخته ومعتاد، تسلیم شده

معنی : خو گرفته، معتاد معانی دیگر : اموخته ومعتاد، تسلیم شده

addicted

<hr> معنی : خو گرفتگی، عادت، اعتیاد، اعتیاد دادن، میل، تمایل، خوی، طبع، فرقه <hr> معانی دیگر : میل وافر، آموختگی، عادت (قوی)، خو گیری

معنی : خو گرفتگی، عادت، اعتیاد، اعتیاد دادن، میل، تمایل، خوی، طبع، فرقه معانی دیگر : میل وافر، آموختگی، عادت (قوی)، خو گیری

addiction

<hr> معنی : معتاد کننده <hr> معانی دیگر : اعتیادآور، خو آفرین

معنی : معتاد کننده معانی دیگر : اعتیادآور، خو آفرین

addictive

adding

<hr> ماشین حساب، ماشین افزایشگر

ماشین حساب، ماشین افزایشگر

adding machine

<hr> معنی : سرک، افزایش، ضمیمه، اضافه، جمع، لقب، متمماسم، اسم اضافی، ترکیب چند ماده با هم <hr> معانی دیگر : (حساب) جمع، اضافه شدن، افزودگی، هر چیز اضافه شده یا الحاق شده به چیز دیگر، الحاقی، اضافی، عنوانی که بعد از اسم فامیل می آید (مثلا : جناب آقای جان اسمیت .john smith, esq)

معنی : سرک، افزایش، ضمیمه، اضافه، جمع، لقب، متمماسم، اسم اضافی، ترکیب چند ماده با هم معانی دیگر : (حساب) جمع، اضافه شدن، افزودگی، هر چیز اضافه شده یا الحاق شده به چیز دیگر، الحاقی، اضافی، عنوانی که بعد از اسم فامیل می آید (مثلا : جناب آقای جان اسمیت .john smith, esq)

addition

<hr> معنی : فرعی، اضافی، افزوده <hr> معانی دیگر : اضافی، افزوده

معنی : فرعی، اضافی، افزوده معانی دیگر : اضافی، افزوده

additional

additionally

<hr> معنی : افزودنی، افزایشی، افزاینده <hr> معانی دیگر : (ماده ای که برای افزایش خواص ماده ی دیگر به مقدار کم به آن اضافه می شود) افزودنی، وابسته به افزایش، جمع پذیر، adj : افزودنی، n : ش، ماده ای که برای افزایش خواص ماده ء دیگری به ان اضافه شود

معنی : افزودنی، افزایشی، افزاینده معانی دیگر : (ماده ای که برای افزایش خواص ماده ی دیگر به مقدار کم به آن اضافه می شود) افزودنی، وابسته به افزایش، جمع پذیر، adj : افزودنی، n : ش، ماده ای که برای افزایش خواص ماده ء دیگری به ان اضافه شود

additive

additives

<hr> معنی : ضایع، فاسد، چرکی، گندیده، ضایع شدن، ضایع کردن، فاسد کردن، گیج کردن، خرفت کردن، عیب دار کردن <hr> معانی دیگر : فاسد کردن یا شدن، سر در گم کردن یا شدن، مشوش کردن یا شدن، (تخم مرغ) فاسد، گیج (امروزه بیشتر در ترکیب به کار می رود: addlebrained)، adj : چرکی، باطلاق، کثافت، سختی، گرفتاری، ادم بی کله، vt :ضایع کردن، فاسد شدن، رسیدن، عمل امدن، خرف کردن

معنی : ضایع، فاسد، چرکی، گندیده، ضایع شدن، ضایع کردن، فاسد کردن، گیج کردن، خرفت کردن، عیب دار کردن معانی دیگر : فاسد کردن یا شدن، سر در گم کردن یا شدن، مشوش کردن یا شدن، (تخم مرغ) فاسد، گیج (امروزه بیشتر در ترکیب به کار می رود: addlebrained)، adj : چرکی، باطلاق، کثافت، سختی، گرفتاری، ادم بی کله، vt 

addle

<hr> حواس پرت، گیج، دارای مغز خراب (addleheaded و addlepated هم می گویند)، کودن، بیمغز، بی کله، گیج

حواس پرت، گیج، دارای مغز خراب (addleheaded و addlepated هم می گویند)، کودن، بیمغز، بی کله، گیج

addlebrained

<hr> چرکی، باطلاق، کثافت، (مجازا) سختی، گرفتاری، آدم بی کله، گندیده، فاسد ضایع کردن، فاسد کردن، ضایع شدن، فاسد شدن، رسیدن، عمل آمدن، گیج کردن، خرف کردن

چرکی، باطلاق، کثافت، (مجازا) سختی، گرفتاری، آدم بی کله، گندیده، فاسد ضایع کردن، فاسد کردن، ضایع شدن، فاسد شدن، رسیدن، عمل آمدن، گیج کردن، خرف کردن

addled

<hr> معنی : نشانی، خطاب، ادرس، نطق، خطابه، نام و نشان، سرنامه، طرزخطاب، خطابت، عنوان، مهارت، ارسال، خطاب کردن، نشانی دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، عنوان نوشتن، سخن گفتن، متوجه کردن، مخاطب ساختن، درست کردن <hr> معانی دیگر : آدرس، آدرس نوشتن، مخاطب قرار دادن، صحبت کردن، نوشتن به، توجه کردن، مورد ملاحظه قرار دادن، سخنرانی، سخنوری، طرز گفتار، سبک سخنوری، (جمع) خواستگاری، جویایی احوال، (ورزش گلف) برای زدن توپ جبهه گرفتن، (در تیراندازی با کمان) بدن را به حال کمان گیری و هدف گیری در آوردن، (کامپیوتر) نشانی دادن، vt :درست کردن، مرتب کردن، متوجه ساختن، نظارت کردن

معنی : نشانی، خطاب، ادرس، نطق، خطابه، نام و نشان، سرنامه، طرزخطاب، خطابت، عنوان، مهارت، ارسال، خطاب کردن، نشانی دادن، قراول رفتن، دستور دادن، اداره کردن، عنوان نوشتن، سخن گفتن، متوجه کردن، مخاطب ساختن، درست کردن معانی دیگر : آدرس، آدرس نوشتن، مخاطب قرار دادن، صحبت کردن، نوشتن به، توجه کردن، مورد ملا

address

<hr> معنی : نشانی پذیر <hr> معانی دیگر : نشانی پذیر

معنی : نشانی پذیر معانی دیگر : نشانی پذیر

addressable

<hr> معنی : مخاطب، خطابی <hr> معانی دیگر : نشانی، نشانی دادن آدرس، آدرس دادن

معنی : مخاطب، خطابی معانی دیگر : نشانی، نشانی دادن آدرس، آدرس دادن

addressed

<hr> معنی : گیرندهء نامه <hr> معانی دیگر : گیرنده ی نامه، مخاطب

معنی : گیرندهء نامه معانی دیگر : گیرنده ی نامه، مخاطب

addressee

addresser

addresses

<hr> نشانی دهی، نشانی یابی

addressing

adds

<hr> معنی : گفتن، استشهاد کردن، احضار کردن <hr> معانی دیگر : شاهد آوردن، به عنوان دلیل ذکر کردن، برهان آوردن، برای اثبات ذکر کردن، استناد کردن، برای مثال گفتن، اقامه ی دلیل کردن، اقامهی دلیل کردن darwin adduced the fossil record as proof for his theory داروین از تاریخ فسیلها برای اثبات نظریهی خود استفاده کرد then he adduced new evidence سپس گواه جدیدی را اقامه کرد

معنی : گفتن، استشهاد کردن، احضار کردن معانی دیگر : شاهد آوردن، به عنوان دلیل ذکر کردن، برهان آوردن، برای اثبات ذکر کردن، استناد کردن، برای مثال گفتن، اقامه ی دلیل کردن، اقامهی دلیل کردن darwin adduced the fossil record as proof for his theory داروین از تاریخ فسیلها برای اثبات نظریهی خود استفاده کرد 

adduce

<hr> (زیست شناسی) ورین بردن، به محور کشیدن، به سوی خط وسط کشیدن، محور کشی کردن، نزدیک به محور کردن، به هم نزدیک کردن (در برابر: abduct)، vt : ش، بمرکز نزدیک کردن، بدرون کشیدن، ترکیب اضافی

(زیست شناسی) ورین بردن، به محور کشیدن، به سوی خط وسط کشیدن، محور کشی کردن، نزدیک به محور کردن، به هم نزدیک کردن (در برابر: abduct)، vt : ش، بمرکز نزدیک کردن، بدرون کشیدن، ترکیب اضافی

adduct

<hr> معنی : نزدیکی، ایراد، اقامه، اظهار، ارایه <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی)، محور کشی، کشش به سوی محور یا خط وسط (توسط عضله)، ورین بری، قرب

معنی : نزدیکی، ایراد، اقامه، اظهار، ارایه معانی دیگر : (زیست شناسی)، محور کشی، کشش به سوی محور یا خط وسط (توسط عضله)، ورین بری، قرب

adduction

<hr> معنی : نزدیک کننده، اقامه، اظهار، تمایل عضو بطرف محور <hr> معانی دیگر : ایراد، ارائه، تش تمایل عضو بطرف محور

معنی : نزدیک کننده، اقامه، اظهار، تمایل عضو بطرف محور معانی دیگر : ایراد، ارائه، تش تمایل عضو بطرف محور

adductor

<hr> ade _ پسوند:، - کردن [blockade]، پیامد، نتیجه، شرکت کننده [brigade]

ade _ پسوند:، - کردن [blockade]، پیامد، نتیجه، شرکت کننده [brigade]

<hr> شهر ادلاید (مرکز استرالیای جنوبی)

شهر ادلاید (مرکز استرالیای جنوبی)

adelaide

<hr> معنی : عدن، باغ اسمانی <hr> معانی دیگر : عدن (در جنوب غربی شبه جزیره ی عربستان)، کلمه ء پیشوندی است که به معنی غده می باشد

معنی : عدن، باغ اسمانی معانی دیگر : عدن (در جنوب غربی شبه جزیره ی عربستان)، کلمه ء پیشوندی است که به معنی غده می باشد

aden

<hr> معنی : نوعی بازپورین بفرمول <hr> معانی دیگر : (شیمی) ادنین (c5h5n5)، نوعی بازپورین بفرمول c5h5n5

معنی : نوعی بازپورین بفرمول معانی دیگر : (شیمی) ادنین (c5h5n5)، نوعی بازپورین بفرمول c5h5n5

adenine

<hr> (پزشکی) سرطان غده، رشد بدخیم بافت های غده، چنگار غده ای

(پزشکی) سرطان غده، رشد بدخیم بافت های غده، چنگار غده ای

adenocarcinoma

<hr> معنی : گرفتگی بینی، شبیه غده، غده مانند، منسوب به بافت غدهای و لنفاوی <hr> معانی دیگر : غده ای، غددی، adj : طب شبیه غده، n : طب عظم لوزه ء حلقی

معنی : گرفتگی بینی، شبیه غده، غده مانند، منسوب به بافت غدهای و لنفاوی معانی دیگر : غده ای، غددی، adj : طب شبیه غده، n : طب عظم لوزه ء حلقی

adenoid

<hr> معنی : شبیه غده، غده مانند، منسوب به بافت غدهای و لنفاوی <hr> معانی دیگر : غددی، غده دار، طب شبیه غده

معنی : شبیه غده، غده مانند، منسوب به بافت غدهای و لنفاوی معانی دیگر : غددی، غده دار، طب شبیه غده

adenoidal

<hr> (جراحی) برداشتن بافت های لنفاوی حلق و بینی، ادنوید برداری

(جراحی) برداشتن بافت های لنفاوی حلق و بینی، ادنوید برداری

adenoidectomy

<hr> (پزشکی) آدنوئیدها، غده مانندها، لوزه های حلقی

(پزشکی) آدنوئیدها، غده مانندها، لوزه های حلقی

adenoids

<hr> معنی : ورم غدهای، ورم خوش خیم بافت غدهای <hr> معانی دیگر : (پزشکی) تومور خوش خیم، آموی غده ای، هوغده، آدنوم، طب ورم غده ای

معنی : ورم غدهای، ورم خوش خیم بافت غدهای معانی دیگر : (پزشکی) تومور خوش خیم، آموی غده ای، هوغده، آدنوم، طب ورم غده ای

adenoma

adenomatous

adenopathy

<hr> معنی : نوکلئوزیدی بفرمول <hr> معانی دیگر : (شیمی) ادنوسین (پودر سفید و بی بو و بلورین به فرمول c5h4n5.c5h9o4)، نوکلئوزیدی بفرمول c10h13n5o4

معنی : نوکلئوزیدی بفرمول معانی دیگر : (شیمی) ادنوسین (پودر سفید و بی بو و بلورین به فرمول c5h4n5.c5h9o4)، نوکلئوزیدی بفرمول c10h13n5o4

adenosine

adenosine triphosphate

<hr> (پزشکی) آدنوز (هر نوع بیماری غده ای به ویژه رشد ناهنجار بافت های غده)

(پزشکی) آدنوز (هر نوع بیماری غده ای به ویژه رشد ناهنجار بافت های غده)

adenosis

<hr> (پزشکی) هر یک از ویروس هایی که موجب بیماری های تنفسی می شوند

(پزشکی) هر یک از ویروس هایی که موجب بیماری های تنفسی می شوند

adenovirus

<hr> معنی : استاد، مرد زبردست، ماهر، زبر دست <hr> معانی دیگر : کاردان، چیره دست، ماهرانه، چیره دستانه، زبردستانه، آدم کاردان، آدم کارشناس

معنی : استاد، مرد زبردست، ماهر، زبر دست معانی دیگر : کاردان، چیره دست، ماهرانه، چیره دستانه، زبردستانه، آدم کاردان، آدم کارشناس

adept

<hr> زبردستی، مهارت، استادی

زبردستی، مهارت، استادی

adeptness

<hr> معنی : شایستگی، کفایت، بسندگی، تکافو <hr> معانی دیگر : بسی، مناسبت

معنی : شایستگی، کفایت، بسندگی، تکافو معانی دیگر : بسی، مناسبت

adequacy

<hr> معنی : لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده، متساوی بودن، مساوی ساختن، شایسته بودن <hr> معانی دیگر : به اندازه ی لازم، کافی ولی نه رضایتبخش، قابل قبول ولی نه عالی

معنی : لایق، صلاحیت دار، مناسب، کافی، متناسب، بسنده، مساوی، رسا، تکافو کننده، متساوی بودن، مساوی ساختن، شایسته بودن معانی دیگر : به اندازه ی لازم، کافی ولی نه رضایتبخش، قابل قبول ولی نه عالی

adequate

<hr> معنی : بسی <hr> معانی دیگر : بقدرکافی، باندازه کافی، چنانکه تکافونماید، بطورمناسب

معنی : بسی معانی دیگر : بقدرکافی، باندازه کافی، چنانکه تکافونماید، بطورمناسب

واژه های حرف "a" - جملات نمونه