جملات نمونه

adhd

<hr> معنی : وفا کردن، متفق بودن، جور بودن، چسبیدن، پیوستن، وفادار ماندن، هواخواه بودن، طرفدار بودن، توافق داشتن، بهم چسبیده بودن <hr> معانی دیگر : وصل ماندن، پشلیدن، دوسیدن، برچسبیدن، (صمیمانه) پیروی کردن، رعایت کردن، اعتقاد داشتن

معنی : وفا کردن، متفق بودن، جور بودن، چسبیدن، پیوستن، وفادار ماندن، هواخواه بودن، طرفدار بودن، توافق داشتن، بهم چسبیده بودن معانی دیگر : وصل ماندن، پشلیدن، دوسیدن، برچسبیدن، (صمیمانه) پیروی کردن، رعایت کردن، اعتقاد داشتن

adhere

<hr> معنی : چسبیدن، تبعیت، چسبندگی، طرفداری، پیوستگی، الصاق، هوا خواهی، دوسیدگی <hr> معانی دیگر : چسبش، پیروی، پایمردی، وفاداری

معنی : چسبیدن، تبعیت، چسبندگی، طرفداری، پیوستگی، الصاق، هوا خواهی، دوسیدگی معانی دیگر : چسبش، پیروی، پایمردی، وفاداری

adherence

<hr> معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، بهم چسبیده، تابع <hr> معانی دیگر : وفادار، هوادار، چسبنده، چسبیده، (گیاه شناسی) به هم چسبیده، هم روی

معنی : موافق، طرفدار، پیرو، هواخواه، بهم چسبیده، تابع معانی دیگر : وفادار، هوادار، چسبنده، چسبیده، (گیاه شناسی) به هم چسبیده، هم روی

adherent

<hr> معنی : توافق، رضایت، الحاق، چسبیدن، طرفداری، الصاق، دوسیدگی، چسبیدگی، انضمام، قبول عضویت، کشش سطحی، هم بستگی، الحاق دولتی به یک پیمان <hr> معانی دیگر : چسبش، هم چسبی، به هم چسبیدگی، دوسش، برچسبیدگی، وفاداری، پیروی صمیمانه، (پزشکی) به هم چسبیدگی اعضای مختلف، بافت های زائدی که اعضا را به طور نابهنجاری به هم وصل می کنند، موافقت، طب اتصال و پیوستگی غیر طبیعی سطوح در اماس، امیزش و بهم امیختگی طبیعی قسمتهای مختلف، الحاق دولتی به یک پیم

معنی : توافق، رضایت، الحاق، چسبیدن، طرفداری، الصاق، دوسیدگی، چسبیدگی، انضمام، قبول عضویت، کشش سطحی، هم بستگی، الحاق دولتی به یک پیمان معانی دیگر : چسبش، هم چسبی، به هم چسبیدگی، دوسش، برچسبیدگی، وفاداری، پیروی صمیمانه، (پزشکی) به هم چسبیدگی اعضای مختلف، بافت های زائدی که اعضا را به طور نابهنجاری به ه

adhesion

<hr> معنی : چسبنده، چسبیده، چسبناک، چسبدار <hr> معانی دیگر : هم چسب، دوسشی، ماده ی چسبناک

معنی : چسبنده، چسبیده، چسبناک، چسبدار معانی دیگر : هم چسب، دوسشی، ماده ی چسبناک

adhesive

adhesive bandage

adhesive plaster

<hr> نوار چسب (به ویژه نوعی که برای زخم بندی به کار می رود)

نوار چسب (به ویژه نوعی که برای زخم بندی به کار می رود)

adhesive tape

<hr> چسبندگی، حس مصاحبه یامعاشرت، حس رفیق جویی

چسبندگی، حس مصاحبه یامعاشرت، حس رفیق جویی

adhesiveness

<hr> (نادر)، اجازه ی ورود دادن، راه دادن، چسباندن، الصاق کردن

(نادر)، اجازه ی ورود دادن، راه دادن، چسباندن، الصاق کردن

adhibit

<hr> (فیزیک) بی در رو، بدون کم و زیادی حرارت، فیزیک عایق گرما

(فیزیک) بی در رو، بدون کم و زیادی حرارت، فیزیک عایق گرما

adiabatic

<hr> معنی : بدرود، خدا حافظ <hr> معانی دیگر : خداحافظ، خدانگهدار، وداع، بخدا سپردیم

معنی : بدرود، خدا حافظ معانی دیگر : خداحافظ، خدانگهدار، وداع، بخدا سپردیم

adieu

<hr> (اسپانیایی) خداحافظ، خدانگهدار

(اسپانیایی) خداحافظ، خدانگهدار

adios

<hr> وابسته به چربی، ناشی از چربی

وابسته به چربی، ناشی از چربی

adipic

<hr> معنی : پیه، چرب، وابسته به چربی، پیهدار، روغنی شده <hr> معانی دیگر : پیه مانند، دنبه دار، چربی (به ویژه چربی بافت ملتحمه)

معنی : پیه، چرب، وابسته به چربی، پیهدار، روغنی شده معانی دیگر : پیه مانند، دنبه دار، چربی (به ویژه چربی بافت ملتحمه)

adipose

<hr> بافت چربی، چربی حیوانی، پیه

بافت چربی، چربی حیوانی، پیه

adipose tissue

adiposis

adirondacks

<hr> (معدن) مدخل، راه ورودی

adit

<hr> معنی : مجاورت، نزدیکی، قرب جوار <hr> معانی دیگر : همسایگی، در حوالی بودن، هم کناری

معنی : مجاورت، نزدیکی، قرب جوار معانی دیگر : همسایگی، در حوالی بودن، هم کناری

adjacency

<hr> معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، متوالی، محدود، دیوار بدیوار <hr> معانی دیگر : در حوالی، جنب، هم کنار

معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، متوالی، محدود، دیوار بدیوار معانی دیگر : در حوالی، جنب، هم کنار

adjacent

<hr> معنی : صفتی، وصفی <hr> معانی دیگر : سازنده ی صفت، صفت ساز، (دستور زبان)، وابسته به صفت، صفت مانند، عمل کننده مثل صفت

معنی : صفتی، وصفی معانی دیگر : سازنده ی صفت، صفت ساز، (دستور زبان)، وابسته به صفت، صفت مانند، عمل کننده مثل صفت

adjectival

<hr> معنی : صفت، وصفی، وابسته، تابع <hr> معانی دیگر : (دستور زبان)، صفت (که اسم را وصف می کند مثل ((خوب)) در عبارت a good man)، فروزه، وابسته به صفت، عمل کننده مثل صفت، فرعی

معنی : صفت، وصفی، وابسته، تابع معانی دیگر : (دستور زبان)، صفت (که اسم را وصف می کند مثل ((خوب)) در عبارت a good man)، فروزه، وابسته به صفت، عمل کننده مثل صفت، فرعی

adjective

<hr> معنی : مجاور بودن، افزودن، پیوستن، متصل شدن، متصل کردن، وصلت دادن، پیوسته بودن <hr> معانی دیگر : متصل بودن، هم کنار کردن یا شدن، هم مرز بودن یا کردن، به هم پیوسته کردن، ضمیمه کردن، مجاور بودن به، پیوسته بودن به

معنی : مجاور بودن، افزودن، پیوستن، متصل شدن، متصل کردن، وصلت دادن، پیوسته بودن معانی دیگر : متصل بودن، هم کنار کردن یا شدن، هم مرز بودن یا کردن، به هم پیوسته کردن، ضمیمه کردن، مجاور بودن به، پیوسته بودن به

adjoin

<hr> معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، محدود، دیوار بدیوار، متلاقی <hr> معانی دیگر : هم مرز، متصل، پهلوی هم، دیوار به دیوار، هم کنار، پیوسته، adjacent : نظ

معنی : نزدیک، مجاور، همسایه، همجوار، محدود، دیوار بدیوار، متلاقی معانی دیگر : هم مرز، متصل، پهلوی هم، دیوار به دیوار، هم کنار، پیوسته، adjacent : نظ

adjoining

<hr> معنی : موکول کردن، بوقت دیگر موکول کردن <hr> معانی دیگر : (جلسه و مذاکره و غیره) تعطیل و به بعد موکول کردن، موقتا تعطیل کردن، (عامیانه - جلسه یا گردهمایی و غیره را) از جایی به جای دیگر منتقل کردن، خاتمه یافتن جلسه، موکول بروز دیگر شدن

معنی : موکول کردن، بوقت دیگر موکول کردن معانی دیگر : (جلسه و مذاکره و غیره) تعطیل و به بعد موکول کردن، موقتا تعطیل کردن، (عامیانه - جلسه یا گردهمایی و غیره را) از جایی به جای دیگر منتقل کردن، خاتمه یافتن جلسه، موکول بروز دیگر شدن

adjourn

<hr> معنی : تعویض، تعطیل موقتی، احاله بوقت دیگر <hr> معانی دیگر : تعطیل و موکول به وقت دیگری کردن، برخاست، تعوی­

معنی : تعویض، تعطیل موقتی، احاله بوقت دیگر معانی دیگر : تعطیل و موکول به وقت دیگری کردن، برخاست، تعوی­

adjournment

<hr> معنی : دانستن، فرض کردن، فتوی دادن، داوری کردن، محکوم کردن، با حکم قضایی فیصل دادن <hr> معانی دیگر : (حقوق) داوری قانونی کردن، قضاوت کردن، حکم قانونی صادر کردن، (هزینه یا جریمه و غیره) به طور قانونی دادن، فتوی دادن در، مقرر داشتن، فر­ کردن

معنی : دانستن، فرض کردن، فتوی دادن، داوری کردن، محکوم کردن، با حکم قضایی فیصل دادن معانی دیگر : (حقوق) داوری قانونی کردن، قضاوت کردن، حکم قانونی صادر کردن، (هزینه یا جریمه و غیره) به طور قانونی دادن، فتوی دادن در، مقرر داشتن، فر­ کردن

adjudge

<hr> معنی : داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن <hr> معانی دیگر : (حقوق) دعوی را استماع و قضاوت کردن، فتوی دادن، رای قانونی صادر کردن، داور شدن، مقرر داشتن، فیصل دادن

معنی : داوری کردن، حکم کردن، احقاق کردن معانی دیگر : (حقوق) دعوی را استماع و قضاوت کردن، فتوی دادن، رای قانونی صادر کردن، داور شدن، مقرر داشتن، فیصل دادن

adjudicate

<hr> معنی : قضاوت، داوری، حکم ورشکستگی، احقاق حق <hr> معانی دیگر : (حقوق) حکم قاضی، فتوی، رای، حکم، حکمیت

معنی : قضاوت، داوری، حکم ورشکستگی، احقاق حق معانی دیگر : (حقوق) حکم قاضی، فتوی، رای، حکم، حکمیت

adjudication

adjudicative

adjudicator

<hr> معنی : یار، کمک فرع، قسمت الحاقی، صفت فرعی، ضمیمه، افزوده، الحاقی، فرعی <hr> معانی دیگر : اضافی، هم بندیده، ثانوی، ملازم، کمک، وردست، یاور، دستیار، معاون، کمک د

معنی : یار، کمک فرع، قسمت الحاقی، صفت فرعی، ضمیمه، افزوده، الحاقی، فرعی معانی دیگر : اضافی، هم بندیده، ثانوی، ملازم، کمک، وردست، یاور، دستیار، معاون، کمک د

adjunct

<hr> الحاقی، اضافی، فرعی، افزوده، غیر اساسی، کمکی، ادات، افزونه، لاحق

الحاقی، اضافی، فرعی، افزوده، غیر اساسی، کمکی، ادات، افزونه، لاحق

adjunctive

<hr> معنی : قسم، لابه، تحلیف، التماس <hr> معانی دیگر : امر، دستور، سوگند

معنی : قسم، لابه، تحلیف، التماس معانی دیگر : امر، دستور، سوگند

adjuration

<hr> معنی : سوگند خوردن، قسم دادن، لابه کردن، تقاضا کردن، به اصرار تقاضا کردن <hr> معانی دیگر : (با سوگند یا تهدید و غیره) امر کردن، مقرر داشتن، دستور دادن، سوگند دادن، به اصرار تقاضا کردن از

معنی : سوگند خوردن، قسم دادن، لابه کردن، تقاضا کردن، به اصرار تقاضا کردن معانی دیگر : (با سوگند یا تهدید و غیره) امر کردن، مقرر داشتن، دستور دادن، سوگند دادن، به اصرار تقاضا کردن از

adjure

<hr> معنی : وفق دادن، تعدیل کردن، تنظیم کردن، سازگار کردن، میزان کردن، تسویه نمودن، مطابق کردن <hr> معانی دیگر : (خود را) تطبیق دادن، جور کردن، آشتی دادن، رفع اختلاف کردن (در حساب و غیره)، (بیمه) خسارت بیمه را محاسبه کردن، (ارتش - تیراندازی) میزان کردن، قراول رفتن

معنی : وفق دادن، تعدیل کردن، تنظیم کردن، سازگار کردن، میزان کردن، تسویه نمودن، مطابق کردن معانی دیگر : (خود را) تطبیق دادن، جور کردن، آشتی دادن، رفع اختلاف کردن (در حساب و غیره)، (بیمه) خسارت بیمه را محاسبه کردن، (ارتش - تیراندازی) میزان کردن، قراول رفتن

adjust

<hr> معنی : تنظیم پذیر، تعدیل پذیر <hr> معانی دیگر : تعدیل پذیر، تنظیم پذیر

معنی : تنظیم پذیر، تعدیل پذیر معانی دیگر : تعدیل پذیر، تنظیم پذیر

adjustable

<hr> معنی : معدل <hr> معانی دیگر : (verb transitive) تعدیل کردن، تنظیم کردن (verb transitive) میزان کردن، تسویه نمودن، مطابق کردن، وفق دادن، سازگار کردن

معنی : معدل معانی دیگر : (verb transitive) تعدیل کردن، تنظیم کردن (verb transitive) میزان کردن، تسویه نمودن، مطابق کردن، وفق دادن، سازگار کردن

adjusted

<hr> معنی : تعدیل کننده <hr> معانی دیگر : تسویه کننده، میزان کننده

معنی : تعدیل کننده معانی دیگر : تسویه کننده، میزان کننده

adjuster

adjusting

<hr> معنی : تطبیق، تنظیم، تعدیل، اصلاح، میزان، تسویه، اسباب تنظیم، الت تعدیل <hr> معانی دیگر : تطبیق دهی، سازگاری، دکمه یا اسباب تنظیم، رگلاژ، میزان ساز، میزان گر، (بیمه) محاسبه ی (برآورد) میزان خسارت، تنزل قیمت، کم کردن قیمت (به خاطر عیب کالا)

معنی : تطبیق، تنظیم، تعدیل، اصلاح، میزان، تسویه، اسباب تنظیم، الت تعدیل معانی دیگر : تطبیق دهی، سازگاری، دکمه یا اسباب تنظیم، رگلاژ، میزان ساز، میزان گر، (بیمه) محاسبه ی (برآورد) میزان خسارت، تنزل قیمت، کم کردن قیمت (به خاطر عیب کالا)

adjustment

<hr> معنی : کمک، یار، یاور، اجودان، معین، مساعد <hr> معانی دیگر : وردست، معاون، (ارتش) آجودان

معنی : کمک، یار، یاور، اجودان، معین، مساعد معانی دیگر : وردست، معاون، (ارتش) آجودان

adjutant

<hr> معنی : یاور، معین، دوای ممد، یاری کننده <hr> معانی دیگر : وردست، یاری دهنده، کمک، دستیار، ممد، طب دوای ممد

معنی : یاور، معین، دوای ممد، یاری کننده معانی دیگر : وردست، یاری دهنده، کمک، دستیار، ممد، طب دوای ممد

adjuvant

<hr> آلفرد ادلر (روان پزشک و روان شناس اتریشی)

آلفرد ادلر (روان پزشک و روان شناس اتریشی)

adler

<hr> مخفف: دریادار، آدمیرال

مخفف: دریادار، آدمیرال

<hr> (کسی که شغلش تهیه و فروش آگهی تجاری است) آگهی ساز، تبلیغاتچی، مسئول آگهی های تجاری ( ad man هم می نویسند)، متصدی اعلانات، اگهی گر

(کسی که شغلش تهیه و فروش آگهی تجاری است) آگهی ساز، تبلیغاتچی، مسئول آگهی های تجاری ( ad man هم می نویسند)، متصدی اعلانات، اگهی گر

واژه های حرف "a" - جملات نمونه