جملات نمونه

<hr> معنی : مسیحیت، دین مسیحی <hr> معانی دیگر : دین مسیح، مسیحیان، ترسایان

معنی : مسیحیت، دین مسیحی معانی دیگر : دین مسیح، مسیحیان، ترسایان

christianity

<hr> عیسوی سازی، گرایش به مسیحیت

عیسوی سازی، گرایش به مسیحیت

christianization

<hr> معنی : مسیحی کردن، عیسوی کردن <hr> معانی دیگر : به دین مسیح در آوردن

معنی : مسیحی کردن، عیسوی کردن معانی دیگر : به دین مسیح در آوردن

christianize

christina

<hr> مسیح مانند، مسیحا نفس، مسیح وار

مسیح مانند، مسیحا نفس، مسیح وار

christlike

<hr> معنی : کریسمس، عید نوئل، عیدمیلاد مسیح <hr> معانی دیگر : زاد روز حضرت عیسی (بیست و پنجم دسامبر)، عید میلاد مسیح (christmas day هم می گویند)

معنی : کریسمس، عید نوئل، عیدمیلاد مسیح معانی دیگر : زاد روز حضرت عیسی (بیست و پنجم دسامبر)، عید میلاد مسیح (christmas day هم می گویند)

christmas

christmas card

christmas carol

christmas day

<hr> روز و به ویژه شب پیش از کریسمس

روز و به ویژه شب پیش از کریسمس

christmas eve

christmas pudding

<hr> درخت نوئل، درخت کریسمس (معمولا سرو یا کاج)

درخت نوئل، درخت کریسمس (معمولا سرو یا کاج)

christmas tree

<hr> اسم خاص مذکر (مخفف آن: chris و kit و cris)

اسم خاص مذکر (مخفف آن: chris و kit و cris)

christopher

christopher columbus

<hr> (بیشتر در انگلیس) رنگ بیژگی، خلوص رنگ (در امریکا می گویند: saturation)

(بیشتر در انگلیس) رنگ بیژگی، خلوص رنگ (در امریکا می گویند: saturation)

chroma

<hr> (شیمی)، کرومات (ملح اسید کرومیک حاوی بنیان منفی و دو ظرفیتی cro4)، نمک اسیدکرومیک

(شیمی)، کرومات (ملح اسید کرومیک حاوی بنیان منفی و دو ظرفیتی cro4)، نمک اسیدکرومیک

chromate

<hr> معنی : اتفاقی، رنگی، پر رنگ <hr> معانی دیگر : وابسته به رنگ، رنگین، فامدار، فامین، کروماتیک، - گون، رنگ آغشته، فام آگین، (زیست شناسی) رنگ پذیر، فام گیر، تصادفی

معنی : اتفاقی، رنگی، پر رنگ معانی دیگر : وابسته به رنگ، رنگین، فامدار، فامین، کروماتیک، - گون، رنگ آغشته، فام آگین، (زیست شناسی) رنگ پذیر، فام گیر، تصادفی

chromatic

<hr> (نورشناسی) خطای رنگین، عیب رنگی (ویژگی عدسی که موجب می شود حاشیه ی تصویر یا نور منعکس شده دارای رنگ های طیف بشود)، کژراهی رنگ، ابیراهی فامی

(نورشناسی) خطای رنگین، عیب رنگی (ویژگی عدسی که موجب می شود حاشیه ی تصویر یا نور منعکس شده دارای رنگ های طیف بشود)، کژراهی رنگ، ابیراهی فامی

chromatic aberration

<hr> (موسیقی) مقیاسی که دارای سیزده تن (tone) می باشد

(موسیقی) مقیاسی که دارای سیزده تن (tone) می باشد

chromatic scale

<hr> (نورشناسی) رده بندی نور بر حسب رنگ و خلوص آن (یا تفاوت آن با نور سفید)، نوربندی، فامداری، رنگین، نوع، رنگ پذیری

(نورشناسی) رده بندی نور بر حسب رنگ و خلوص آن (یا تفاوت آن با نور سفید)، نوربندی، فامداری، رنگین، نوع، رنگ پذیری

chromaticity

<hr> معنی : علم رنگ شناسی <hr> معانی دیگر : (شناخت علمی رنگ ها برحسب نوع و میزان تیرگی و روشنی و غیره) رنگ شناسی

معنی : علم رنگ شناسی معانی دیگر : (شناخت علمی رنگ ها برحسب نوع و میزان تیرگی و روشنی و غیره) رنگ شناسی

chromatics

<hr> (زیست شناسی) کروماتین، فام مایه، رنگینه

(زیست شناسی) کروماتین، فام مایه، رنگینه

chromatin

<hr> (رنگ شناسی) رنگ نگاشت، رنگ نگاره (ترتیب نوارهای رنگ در نتیجه ی رنگ نگاری)، فام سنجه

(رنگ شناسی) رنگ نگاشت، رنگ نگاره (ترتیب نوارهای رنگ در نتیجه ی رنگ نگاری)، فام سنجه

chromatogram

<hr> (شیمی از راه رنگ نگاری) از هم مجزا کردن، رنگ نگاری کردن، تصویر رنگ نگاری شده

(شیمی از راه رنگ نگاری) از هم مجزا کردن، رنگ نگاری کردن، تصویر رنگ نگاری شده

chromatograph

<hr> معنی : رنگ نگاری، جدا کردن عناصر رنگی از هم <hr> معانی دیگر : (رنگ شناسی - شیمی) رنگ نگاری، فام نگاری

معنی : رنگ نگاری، جدا کردن عناصر رنگی از هم معانی دیگر : (رنگ شناسی - شیمی) رنگ نگاری، فام نگاری

chromatography

<hr> (جانورشناسی) رنگ یاخته (یاخته های پوست جانور که حاوی رنگدانه می باشند)، رنگبر

(جانورشناسی) رنگ یاخته (یاخته های پوست جانور که حاوی رنگدانه می باشند)، رنگبر

chromatophore

<hr> معنی : رنگ دانه کرومیوم، رنگ زرد فرنگی، اب ورشو <hr> معانی دیگر : (فلزشناسی) کروم، کرومیم (به ویژه در ورشوکاری یا آبکاری فلزات)، برخی از ملح های کرومیم (که در رنگرزی و دباغی کاربرد دارند)، رنگدانه یا رنگیزه ی کرومیم، ملح کروم زدن به (مثلا در رنگرزی)، کروم پوش کردن، (با کروم) آبکاری کردن، روکش کردن، ترکیب کروم، اب ورشو <hr> chrome_ پسوند:، رنگ، فام، گون، عامل رنگزنی [urochrome]

معنی : رنگ دانه کرومیوم، رنگ زرد فرنگی، اب ورشو معانی دیگر : (فلزشناسی) کروم، کرومیم (به ویژه در ورشوکاری یا آبکاری فلزات)، برخی از ملح های کرومیم (که در رنگرزی و دباغی کاربرد دارند)، رنگدانه یا رنگیزه ی کرومیم، ملح کروم زدن به (مثلا در رنگرزی)، کروم پوش کردن، (با کروم) آبکاری کردن، روکش کردن، ترکیب

chrome

<hr> (شیمی) وابسته به کروم سه ظرفیتی، کرومیک، متعلق به کرومیوم، مربوط به کرومیوم

(شیمی) وابسته به کروم سه ظرفیتی، کرومیک، متعلق به کرومیوم، مربوط به کرومیوم

chromic

<hr> (رنگ هر شی در مقایسه با رنگی که به عنوان معیار گزیده شود) متن رنگ، رنگتابی، جلا، فام نمایی

(رنگ هر شی در مقایسه با رنگی که به عنوان معیار گزیده شود) متن رنگ، رنگتابی، جلا، فام نمایی

chrominance

<hr> معنی : کروم، کرومیوم، فلزی سخت وخاکستری رنگ <hr> معانی دیگر : (شیمی) کروم، کرومیم (نشان آن: cr، وزن اتمی: 51/996، عدد اتمی: 24، نقطه ی ذوب: 1875c، نقطه ی جوش: 2680c)

معنی : کروم، کرومیوم، فلزی سخت وخاکستری رنگ معانی دیگر : (شیمی) کروم، کرومیم (نشان آن: cr، وزن اتمی: 51/996، عدد اتمی: 24، نقطه ی ذوب: 1875c، نقطه ی جوش: 2680c)

chromium

<hr> مخفف: chromolithograph، پیشوند: رنگ، رنگیزه، رنگدانه، فام، - گون [chromosome] (پیش از واکه: chrom-)

مخفف: chromolithograph، پیشوند: رنگ، رنگیزه، رنگدانه، فام، - گون [chromosome] (پیش از واکه: chrom-)

chromo

chromogenic

<hr> روانشناسى : کروموزومى

chromosomal

<hr> معنی : کروموسوم، رنگین تن <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) رنگین تن، کروموزوم، فامتن

معنی : کروموسوم، رنگین تن معانی دیگر : (زیست شناسی) رنگین تن، کروموزوم، فامتن

chromosome

chromosomes

chromosphere

<hr> معنی : سخت، دیرینه، شدید، مزمن، گرانرو <hr> معانی دیگر : (پزشکی) مزمن، دیرین، کهنه، همیشگی، دایم، وابسته به خوی و عادت، عادی، کهنه کار، سابقه دار، وخیم، جدی، بیمار مزمن، کسی که دچار مرض دیرپای است، (انگلیس - خودمانی) بسیار بد، کند

معنی : سخت، دیرینه، شدید، مزمن، گرانرو معانی دیگر : (پزشکی) مزمن، دیرین، کهنه، همیشگی، دایم، وابسته به خوی و عادت، عادی، کهنه کار، سابقه دار، وخیم، جدی، بیمار مزمن، کسی که دچار مرض دیرپای است، (انگلیس - خودمانی) بسیار بد، کند

chronic

chronically

chronicity

<hr> معنی : تاریخچه، شرح وقایع بترتیب تاریخ <hr> معانی دیگر : وقایع نامه، رویداد نامه (شرح رویدادها به ترتیب زمان وقوع و بدون تفسیر)، فهرست رویدادها، رویدادشمار، داستان، سرگذشت، (به صورت رویدادنامه) نگاشتن، بازگو کردن، شرح وقایع بترتیب تاری

معنی : تاریخچه، شرح وقایع بترتیب تاریخ معانی دیگر : وقایع نامه، رویداد نامه (شرح رویدادها به ترتیب زمان وقوع و بدون تفسیر)، فهرست رویدادها، رویدادشمار، داستان، سرگذشت، (به صورت رویدادنامه) نگاشتن، بازگو کردن، شرح وقایع بترتیب تاری

chronicle

<hr> وقایع نویس، تاری&nbsp;نویس

chronicler

<hr> معنی : الت سنجش فواصل زمانی، گاه سنج <hr> معانی دیگر : (انواع ابزاری که برای اندازه گیری و ثبت زمان های بسیار کوتاه به کار می روند) گاه نگار، ثانیه شمار، گاه شمار

معنی : الت سنجش فواصل زمانی، گاه سنج معانی دیگر : (انواع ابزاری که برای اندازه گیری و ثبت زمان های بسیار کوتاه به کار می روند) گاه نگار، ثانیه شمار، گاه شمار

chronograph

<hr> معنی : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی، وابسته به زمانسنجی، بترتیب وقوع، ترتیب زمانی و قوع <hr> معانی دیگر : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی

معنی : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی، وابسته به زمانسنجی، بترتیب وقوع، ترتیب زمانی و قوع معانی دیگر : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی

chronologic

<hr> معنی : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی، وابسته به زمانسنجی، بترتیب وقوع، ترتیب زمانی و قوع <hr> معانی دیگر : وابسته به گاهشناسی، سنوی، زمانی، تقویمی، گاهشمارانه، وابسته به رویدادنگاری و ذکر وقایع به ترتیب تاریخ رویداد آنها، زمان بندی، ترتیب زمانی (chronologic هم می گویند)، دارای تسلسل تاری

معنی : بترتیب تاریخی، دارای تسلسل تاریخی، دارای ربط زمانی، وابسته به زمانسنجی، بترتیب وقوع، ترتیب زمانی و قوع معانی دیگر : وابسته به گاهشناسی، سنوی، زمانی، تقویمی، گاهشمارانه، وابسته به رویدادنگاری و ذکر وقایع به ترتیب تاریخ رویداد آنها، زمان بندی، ترتیب زمانی (chronologic هم می گویند)، دارای تسلسل 

chronological

chronological order

<hr> به ترتیب زمان یاتاری

chronologically

<hr> معنی : گاه شناسی، تاریخ شماری، شرح وقایع بترتیب زمانی، علم ترتیب تاریخ <hr> معانی دیگر : (ذکر رویدادها به ترتیب تاریخ وقوع) گاهشماری، رویداد نگاری، زمان بندی، تعیین تاریخ رویداد چیزی، گاه فهرست

معنی : گاه شناسی، تاریخ شماری، شرح وقایع بترتیب زمانی، علم ترتیب تاریخ معانی دیگر : (ذکر رویدادها به ترتیب تاریخ وقوع) گاهشماری، رویداد نگاری، زمان بندی، تعیین تاریخ رویداد چیزی، گاه فهرست

chronology

<hr> معنی : زمان سنج، کرونومتر، گاه شمار، وقتنگار، گاه نگار <hr> معانی دیگر : (ساعت بسیار دقیق برای زمان سنجی مسابقات و تجربیات علمی و غیره) گاه سنج، ثانیه شمار

معنی : زمان سنج، کرونومتر، گاه شمار، وقتنگار، گاه نگار معانی دیگر : (ساعت بسیار دقیق برای زمان سنجی مسابقات و تجربیات علمی و غیره) گاه سنج، ثانیه شمار

واژه های حرف "c" - جملات نمونه