جملات نمونه

<hr> معنی : امر کردن، دیکته کردن، با صدای بلند خواندن <hr> معانی دیگر : املا کردن، تحکم کردن، به زور قبولاندن، تحمیل کردن، مجبور به پذیرفتن کردن، فرمان دادن، امر و نهی کردن، حکم کردن، زورگویی کردن، قلدری کردن، اصل، قاعده، (وجدان و عقل) ندا، دستور

معنی : امر کردن، دیکته کردن، با صدای بلند خواندن معانی دیگر : املا کردن، تحکم کردن، به زور قبولاندن، تحمیل کردن، مجبور به پذیرفتن کردن، فرمان دادن، امر و نهی کردن، حکم کردن، زورگویی کردن، قلدری کردن، اصل، قاعده، (وجدان و عقل) ندا، دستور

dictate

<hr> معنی : دیکته، املاء، تلقین <hr> معانی دیگر : املا، مطلب املا

معنی : دیکته، املاء، تلقین معانی دیگر : املا، مطلب املا

dictation

<hr> معنی : دیکتاتور، خودکامه، فرمانروای مطلق <hr> معانی دیگر : حکمران مستبد، خودرای، زورگو، قلدر، (روم باستان) قاضی تام الاختیار

معنی : دیکتاتور، خودکامه، فرمانروای مطلق معانی دیگر : حکمران مستبد، خودرای، زورگو، قلدر، (روم باستان) قاضی تام الاختیار

dictator

<hr> معنی : مربوط به دیکتاتور <hr> معانی دیگر : استبدادی، دیکتاتوری، خودکامه، مستبد، زورگو، قلدر، خودرای، رئیس ماب، مستبدانه، زورگویانه

معنی : مربوط به دیکتاتور معانی دیگر : استبدادی، دیکتاتوری، خودکامه، مستبد، زورگو، قلدر، خودرای، رئیس ماب، مستبدانه، زورگویانه

dictatorial

<hr> معنی : حکومت استبدادی، دیکتاتوری <hr> معانی دیگر : حکومت استبداد، نظام دیکتاتوری، دستگاه زورگویی، زورگویی، استبداد، قدرت مطلق، تام الاختیاری

معنی : حکومت استبدادی، دیکتاتوری معانی دیگر : حکومت استبداد، نظام دیکتاتوری، دستگاه زورگویی، زورگویی، استبداد، قدرت مطلق، تام الاختیاری

dictatorship

<hr> معنی : بیان، طرز بیان، عبارت، انتخاب لغت برای بیان مطلب <hr> معانی دیگر : (طرز بیان به صورت لغات) واژبندی، واژپردازی، واژگزینی، کلمه بندی، (طرز گفتار وادای کلمات و طرز قرائت یا آواز) واژگویی، سبک (گفتار یا آواز)، فصاحت

معنی : بیان، طرز بیان، عبارت، انتخاب لغت برای بیان مطلب معانی دیگر : (طرز بیان به صورت لغات) واژبندی، واژپردازی، واژگزینی، کلمه بندی، (طرز گفتار وادای کلمات و طرز قرائت یا آواز) واژگویی، سبک (گفتار یا آواز)، فصاحت

diction

<hr> معنی : فرهنگ، واژه نامه، قاموس، کتاب لغت، فهرست معانی <hr> معانی دیگر : دیکسیونر

معنی : فرهنگ، واژه نامه، قاموس، کتاب لغت، فهرست معانی معانی دیگر : دیکسیونر

dictionary

<hr> معنی : قرار، حکم، رای، گفته، اظهار نظر قضایی <hr> معانی دیگر : اظهارنظر، اندیش نمایی، گفته یا نوشته، (حقوق - اظهار نظر قاضی درباره ی جنبه ای از قانون که رسمی و الزام آور نیست) اظهارنظر قاضی

معنی : قرار، حکم، رای، گفته، اظهار نظر قضایی معانی دیگر : اظهارنظر، اندیش نمایی، گفته یا نوشته، (حقوق - اظهار نظر قاضی درباره ی جنبه ای از قانون که رسمی و الزام آور نیست) اظهارنظر قاضی

dictum

<hr> معنی : انجام داد، کرد <hr> معانی دیگر : زمان گذشته ی فعل: do، زمان ماضی فعل do

معنی : انجام داد، کرد معانی دیگر : زمان گذشته ی فعل: do، زمان ماضی فعل do

<hr> معنی : ادبی، تعلیمی، اموزشی، یاد دهنده <hr> معانی دیگر : آموزنده، رهنمودگر، هدایت کننده (به راه راست و غیره)، پندآمیز، آموزشی، وابسته به آموزش و پرورش، نظری (در مقابل عملی)

معنی : ادبی، تعلیمی، اموزشی، یاد دهنده معانی دیگر : آموزنده، رهنمودگر، هدایت کننده (به راه راست و غیره)، پندآمیز، آموزشی، وابسته به آموزش و پرورش، نظری (در مقابل عملی)

didactic

didacticism

<hr> معنی : تعلیم، فن تعلیم، نواموزی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: pedagogy، pedegogy : فن تعلیم

معنی : تعلیم، فن تعلیم، نواموزی معانی دیگر : رجوع شود به: pedagogy، pedegogy : فن تعلیم

didactics

<hr> معنی : فریفتن، فریب دادن، مغبون کردن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) پس و پیش رفتن (به تندی)، لقیدن (مثل هر چیز لق)، جم خوردن (پشت سر هم)، گول زدن، کلاه (سرکسی) گذاشتن، (معمولا با: away) وقت تلف کردن، بیکارگی کردن

معنی : فریفتن، فریب دادن، مغبون کردن معانی دیگر : (عامیانه) پس و پیش رفتن (به تندی)، لقیدن (مثل هر چیز لق)، جم خوردن (پشت سر هم)، گول زدن، کلاه (سرکسی) گذاشتن، (معمولا با: away) وقت تلف کردن، بیکارگی کردن

diddle

<hr> حتی یک ذره، هیچ، (امریکا - خودمانی - معمولا به صورت منفی)، به درد نخور

حتی یک ذره، هیچ، (امریکا - خودمانی - معمولا به صورت منفی)، به درد نخور

diddly

<hr> دنیس دیدرو (فیلسوف فرانسوی)

دنیس دیدرو (فیلسوف فرانسوی)

diderot

<hr> معنی : کردن <hr> معانی دیگر : مخفف: did not

معنی : کردن معانی دیگر : مخفف: did not

didn't

<hr> معنی : جست و خیز احمقانه، ملکه افسانهای کارتاژ <hr> معانی دیگر : (عامیانه) کار احمقانه، کار شیطنت آمیز، علی سیاه کاری، دسته گل به آب دهی، (اسطوره ی روم) دیدو (ملکه ی کارتاژ و یکی از شخصیت های حماسه ی aeneid)

معنی : جست و خیز احمقانه، ملکه افسانهای کارتاژ معانی دیگر : (عامیانه) کار احمقانه، کار شیطنت آمیز، علی سیاه کاری، دسته گل به آب دهی، (اسطوره ی روم) دیدو (ملکه ی کارتاژ و یکی از شخصیت های حماسه ی aeneid)

dido

didst

<hr> معنی : طاس، مهره، سرپیچ، سرنوشت، جفت طاس، سر سکه، قمار، جان دادن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن، درگذشتن، مردن <hr> معانی دیگر : وفات کردن، ورپریدن، (مجازی) به ورطه ی هلاکت رسیدن، به جان کندن افتادن، سخت رنج بردن، از بین رفتن، نابود شدن، منسوخ شدن، فروکش کردن، خاموش شدن، پژمردن، خشک شدن، پلاسیدن، بی اعتنا شدن به، (از شدت علاقه و اشتیاق) تباه شدن، دق کردن، پر زدن (برای)، (عامیانه) مرده ی چیزی بودن، (الهیات - از نظر روحی مردن) به ورطه ی گناه و نابودی کشیده شدن، جهنمی شدن، در حال مرگ بودن، (تخته نرد و غیره) تاس (هم برای مفرد و هم جمع dice هم می گویند)، قاپ، کاب، کعب، هرچیز مکعب، تاس مانند، کابسان، (به ویژه در مورد گوشت و سبزیجات و غیره) خرد، (معماری) از اره ی ستون، ته ستون، (مکانیک) حدیده، (ریخته گری) شفتاهنگ، مهر، سنبه، قالب، ماتریس، n :طاس، طاس تخته نرد، بخت، vt :بشکل حدیده یاقلاویزدر اوردن، قالب گرفتن

معنی : طاس، مهره، سرپیچ، سرنوشت، جفت طاس، سر سکه، قمار، جان دادن، تلف شدن، فوت کردن، بشکل حدیده یا قلاویز دراوردن، با حدیده و قلاویز رزوه کردن، درگذشتن، مردن معانی دیگر : وفات کردن، ورپریدن، (مجازی) به ورطه ی هلاکت رسیدن، به جان کندن افتادن، سخت رنج بردن، از بین رفتن، نابود شدن، منسوخ شدن، فروکش کرد

<hr> (در مورد صدا و شهرت و غیره) کم کم از بین رفتن یا ضعیف شدن، محو شدن، چشمان خماریابیحال

(در مورد صدا و شهرت و غیره) کم کم از بین رفتن یا ضعیف شدن، محو شدن، چشمان خماریابیحال

die away

<hr> (گیاه) تا ریشه خشکیدن، (گیاه شناسی) پس مرگ (بیماری گیاهی: خشک شدن گیاه از نوک شاخه ها به سوی ریشه)

(گیاه) تا ریشه خشکیدن، (گیاه شناسی) پس مرگ (بیماری گیاهی: خشک شدن گیاه از نوک شاخه ها به سوی ریشه)

die back

<hr> معنی : تحلیل رفتن، مردن، روبزوال نهادن <hr> معانی دیگر : تحلیل رفتن، روبزوال نهادن، مردن

معنی : تحلیل رفتن، مردن، روبزوال نهادن معانی دیگر : تحلیل رفتن، روبزوال نهادن، مردن

die down

die from

<hr> سخت جان بودن، تا دم آخر مبارزه یا مقاومت کردن، جان سختی کردن، پرمقاومت، سیاست مدارمحافظه کار، جان سخت، سرسخت، پر استقامت

سخت جان بودن، تا دم آخر مبارزه یا مقاومت کردن، جان سختی کردن، پرمقاومت، سیاست مدارمحافظه کار، جان سخت، سرسخت، پر استقامت

die hard

die like a dog

<hr> یکی یکی مردن، تا نفر آخر مردن

یکی یکی مردن، تا نفر آخر مردن

die off

<hr> معنی : خاموش شدن <hr> معانی دیگر : نابود شدن، منسوخ شدن

معنی : خاموش شدن معانی دیگر : نابود شدن، منسوخ شدن

die out

die-hard or diehard

died

diego

<hr> معنی : عایق، ضد برق، برق بند <hr> معانی دیگر : ترابرق، دی الکتریک، عایق خازن، (برق و الکترونیک)

معنی : عایق، ضد برق، برق بند معانی دیگر : ترابرق، دی الکتریک، عایق خازن، (برق و الکترونیک)

dielectric

diem

<hr> (کالبدشناسی) فرامیان مغز، مغز دوم

(کالبدشناسی) فرامیان مغز، مغز دوم

diencephalon

dies

<hr> معنی : دیزل، موتور دیزل <hr> معانی دیگر : (اغلب با d بزرگ) دیزل، موتور دیزل (diesel motor و diesel engine هم می گویند)، موتورگازوئیلی

معنی : دیزل، موتور دیزل معانی دیگر : (اغلب با d بزرگ) دیزل، موتور دیزل (diesel motor و diesel engine هم می گویند)، موتورگازوئیلی

diesel

diesel oil

<hr> معنی : پرهیز، غذا، شورا، رژیم گرفتن، خوراندن، خوراک دادن <hr> معانی دیگر : خوراک روزانه، قوت، غذای روزمره، رزق، روزی، روزینه، رژیم غذایی، دستورالعمل مصرف روزانه غذا، (در اثر بیماری یا برای کم کردن وزن وغیره) رژیم خوراکی، پرورد، پرهیزانه، پرود، (مجازی - کار یا سهم روزانه) امور روزمره، برنامه ی روزانه، پروردگرفتن، پرهیز کردن (خوراکی)، پرهیز داشتن، پرود گرفتن، (اسکاتلند) نشست روزانه (مجلس شورا و غیره)، (در برخی کشورها) مجلس شورا، کنکاشستان

معنی : پرهیز، غذا، شورا، رژیم گرفتن، خوراندن، خوراک دادن معانی دیگر : خوراک روزانه، قوت، غذای روزمره، رزق، روزی، روزینه، رژیم غذایی، دستورالعمل مصرف روزانه غذا، (در اثر بیماری یا برای کم کردن وزن وغیره) رژیم خوراکی، پرورد، پرهیزانه، پرود، (مجازی - کار یا سهم روزانه) امور روزمره، برنامه ی روزانه، پرو

diet

<hr> معنی : مربوط به رژیم غذایی <hr> معانی دیگر : رزق، روزی، نظام خوراکی، میزان خوراک روزانه، سهم خوراک، خوراکی، غذایی، وابسته به رژیم خوراکی، رژیمی، پروردین

معنی : مربوط به رژیم غذایی معانی دیگر : رزق، روزی، نظام خوراکی، میزان خوراک روزانه، سهم خوراک، خوراکی، غذایی، وابسته به رژیم خوراکی، رژیمی، پروردین

dietary

dietary fiber

dieter

<hr> معنی : وابسته به رژیم غذایی <hr> معانی دیگر : پرهیزانه (dietetical هم می نویسند)

معنی : وابسته به رژیم غذایی معانی دیگر : پرهیزانه (dietetical هم می نویسند)

dietetic

<hr> معنی : مبحی اغذیه، فن پرهیز یا رژیم غذایی <hr> معانی دیگر : (دانش میزان و نوع خوراک لازم برای حفظ سلامتی) پرورد شناسی، خوراک شناسی، پرود شناسی، مبحک اغذیه

معنی : مبحی اغذیه، فن پرهیز یا رژیم غذایی معانی دیگر : (دانش میزان و نوع خوراک لازم برای حفظ سلامتی) پرورد شناسی، خوراک شناسی، پرود شناسی، مبحک اغذیه

dietetics

dietician

<hr> (dietician هم می نویسند) متخصص تغذیه، پرورد شناس، رژیم شناس (ویژه گر خوراک و رژیم غذایی)

(dietician هم می نویسند) متخصص تغذیه، پرورد شناس، رژیم شناس (ویژه گر خوراک و رژیم غذایی)

dietitian

<hr> معنی : اختلاف داشتن، تفاوت داشتن، متمایز بودن، فرق داشتن <hr> معانی دیگر : (معمولا با: from) فرق داشتن با، تفاوت داشتن با، متفاوت بودن، فروریدن، دگرسان بودن، ناسان بودن، اختلاف نظر داشتن، ناسان اندیشیدن، مخالف هم بودن، ناهمدل بودن، کیاگن بودن

معنی : اختلاف داشتن، تفاوت داشتن، متمایز بودن، فرق داشتن معانی دیگر : (معمولا با: from) فرق داشتن با، تفاوت داشتن با، متفاوت بودن، فروریدن، دگرسان بودن، ناسان بودن، اختلاف نظر داشتن، ناسان اندیشیدن، مخالف هم بودن، ناهمدل بودن، کیاگن بودن

differ

<hr> معنی : تمیز، تفاضل، فرق، اختلاف، تفاوت، مابهالتفاوت <hr> معانی دیگر : فرور، ناسانی، دگرسانی، ناهمسانی، وابر، توفیر، نابرابری، تمایز، از هم جدایی، اختلاف نظر، ناهم اندیشی، ناسان اندیشی، مخالفت، دگرگونی، تغییر، (ریاضی) تفاضل، مانده، باقی مانده، بقیه، وابرد، مشاجره، دعوا، مرافعه، کشمکش، (منطق) فصل، (نادر) متفاوت کردن، ناسان کردن، نابرابر کردن، (نادر) متمایز کردن، مشخص کردن، (نادر) از هم تمیز دادن، بازشناختن

معنی : تمیز، تفاضل، فرق، اختلاف، تفاوت، مابهالتفاوت معانی دیگر : فرور، ناسانی، دگرسانی، ناهمسانی، وابر، توفیر، نابرابری، تمایز، از هم جدایی، اختلاف نظر، ناهم اندیشی، ناسان اندیشی، مخالفت، دگرگونی، تغییر، (ریاضی) تفاضل، مانده، باقی مانده، بقیه، وابرد، مشاجره، دعوا، مرافعه، کشمکش، (منطق) فصل، (نادر) م

واژه های حرف "d" - جملات نمونه