<hr> معنی : لقب، کنیه <hr> معانی دیگر : (در روم باستان) نام سوم (مثلا سومین نام این سخنور رومی: marcus tullius cicero)، نام خانوادگی (surname هم می گویند)، اسم فامیل

معنی : لقب، کنیه معانی دیگر : (در روم باستان) نام سوم (مثلا سومین نام این سخنور رومی: marcus tullius cicero)، نام خانوادگی (surname هم می گویند)، اسم فامیل

cognomen

<hr> معنی : عتیقه شناس، متخصص در اثار هنری <hr> معانی دیگر : (به ویژه در هنر و کارهای دستی) خبره، هنرشناس

معنی : عتیقه شناس، متخصص در اثار هنری معانی دیگر : (به ویژه در هنر و کارهای دستی) خبره، هنرشناس

cognoscente

<hr> معنی : چرخ دنده، چرخ دندانه دار <hr> معانی دیگر : (مکانیک) چرخ دنده، چر&nbsp; دندانه دار، چر&nbsp; دنده، چر&nbsp;دندانه دار

معنی : چرخ دنده، چرخ دندانه دار معانی دیگر : (مکانیک) چرخ دنده، چر دندانه دار، چر دنده، چر دندانه دار

cogwheel

<hr> معنی : باهم زندگی کردن، رابطه جنسی داشتن <hr> معانی دیگر : (بدون ازدواج) با هم زندگی کردن، (زن و مرد) همخانه شدن، باهم زندگی کردن زن ومرد

معنی : باهم زندگی کردن، رابطه جنسی داشتن معانی دیگر : (بدون ازدواج) با هم زندگی کردن، (زن و مرد) همخانه شدن، باهم زندگی کردن زن ومرد

cohabit

<hr> معنی : بغل خواب، شریک زندگی یا عمل جنسی <hr> معانی دیگر : کسی که با دیگری زندگی کند (به ویژه با جنس مخالف و بدون ازدواج)، همزیگر

معنی : بغل خواب، شریک زندگی یا عمل جنسی معانی دیگر : کسی که با دیگری زندگی کند (به ویژه با جنس مخالف و بدون ازدواج)، همزیگر

cohabitant

<hr> معنی : جماع، زندگی باهم <hr> معانی دیگر : زندگی باهم، جماع

معنی : جماع، زندگی باهم معانی دیگر : زندگی باهم، جماع

cohabitation

<hr> معنی : شریک در اری <hr> معانی دیگر : (حقوق) کسی که در ارث بری با دیگری (یا دیگران) شریک باشد، هم میراث، شریک ارث، شریک در ارک

معنی : شریک در اری معانی دیگر : (حقوق) کسی که در ارث بری با دیگری (یا دیگران) شریک باشد، هم میراث، شریک ارث، شریک در ارک

coheir

<hr> معنی : چسبیدن، رابطه خویشی داشتن <hr> معانی دیگر : (از نظر منطقی یا طبیعی) مربوط بودن، وابسته بودن، با هم خواندن، به هم ربط داشتن، (در مورد کردار یا کنش) متوافق بودن، همساز بودن، سازوار بودن، سازآمدن، (در مورد توده ای از هر چیز) به هم چسبیدن، (ملکول ها) همچسب شدن، دوسیدن، همدوس بودن

معنی : چسبیدن، رابطه خویشی داشتن معانی دیگر : (از نظر منطقی یا طبیعی) مربوط بودن، وابسته بودن، با هم خواندن، به هم ربط داشتن، (در مورد کردار یا کنش) متوافق بودن، همساز بودن، سازوار بودن، سازآمدن، (در مورد توده ای از هر چیز) به هم چسبیدن، (ملکول ها) همچسب شدن، دوسیدن، همدوس بودن

cohere

<hr> معنی : چسبیدگی، وابستگی، ارتباط <hr> معانی دیگر : همچسبی، همچسبش، پیوستگی، انسجام، توافق، همسازی، سازواری، سامانمندی، همخوانی، سازگاری، ارتباط مطالب

معنی : چسبیدگی، وابستگی، ارتباط معانی دیگر : همچسبی، همچسبش، پیوستگی، انسجام، توافق، همسازی، سازواری، سامانمندی، همخوانی، سازگاری، ارتباط مطالب

coherence

<hr> معنی : چسبیدگی، وابستگی، ارتباط <hr> معانی دیگر : ارتباط مطالب

معنی : چسبیدگی، وابستگی، ارتباط معانی دیگر : ارتباط مطالب

coherency

<hr> معنی : چسبیده، مربوط، دارای ارتباط یا نتیجه منطقی <hr> معانی دیگر : دارای ارتباط منطقی، بی تناقض، فصیح، سازوار، سامانمند، همدوس، همچسب، منسجم، به هم پیوسته

معنی : چسبیده، مربوط، دارای ارتباط یا نتیجه منطقی معانی دیگر : دارای ارتباط منطقی، بی تناقض، فصیح، سازوار، سامانمند، همدوس، همچسب، منسجم، به هم پیوسته

coherent

<hr> معنی : چسبندگی، پیوستگی، هم بستگی، جاذبه مولکولی <hr> معانی دیگر : همچسبی، همچسبش، انسجام، همچسبیدگی، پیوستگی (coherence هم می گویند)، ارتباط منطقی، سامانمندی، سازواری، همسازی، همخوانی

معنی : چسبندگی، پیوستگی، هم بستگی، جاذبه مولکولی معانی دیگر : همچسبی، همچسبش، انسجام، همچسبیدگی، پیوستگی (coherence هم می گویند)، ارتباط منطقی، سامانمندی، سازواری، همسازی، همخوانی

cohesion

<hr> معنی : چسبناک، چسباننده <hr> معانی دیگر : همچسب، منسجم، پیوستگر، چسبنده

معنی : چسبناک، چسباننده معانی دیگر : همچسب، منسجم، پیوستگر، چسبنده

cohesive

<hr> معنی : پیرو، گروه، هم کار <hr> معانی دیگر : هوادار، همدسته، باند، همپالکی، همپایه، همگروه، دار و دسته، (روم باستان) یگان نظامی سیصد تا ششصد نفری، یک دسته سرباز، یگان (نظامی)، (به طور کلی) گروه، دسته، شریک جرم، توطئه گر، (در جرم) همدست، طرفدار

معنی : پیرو، گروه، هم کار معانی دیگر : هوادار، همدسته، باند، همپالکی، همپایه، همگروه، دار و دسته، (روم باستان) یگان نظامی سیصد تا ششصد نفری، یک دسته سرباز، یگان (نظامی)، (به طور کلی) گروه، دسته، شریک جرم، توطئه گر، (در جرم) همدست، طرفدار

cohort

<hr> معنی : گیسوپوش، عرقچین سفید <hr> معانی دیگر : (کلاه) عرقچین، (کلاه گیسو مانند و سپیدی که وکلای دادگستری انگلستان به سر می گذاشتند) کلاه گیس وکلا، (انگلیس) مقام وکالت دادگستری، کلاه نمدین که (سابقا زیر کلاه خود می پوشیدند)، طرز آرایش گیسو (coiffure هم می گویند)، عرقچین به سر گذاشتن، با کلاه نمدی پوشاندن

معنی : گیسوپوش، عرقچین سفید معانی دیگر : (کلاه) عرقچین، (کلاه گیسو مانند و سپیدی که وکلای دادگستری انگلستان به سر می گذاشتند) کلاه گیس وکلا، (انگلیس) مقام وکالت دادگستری، کلاه نمدین که (سابقا زیر کلاه خود می پوشیدند)، طرز آرایش گیسو (coiffure هم می گویند)، عرقچین به سر گذاشتن، با کلاه نمدی پوشاندن

coif

<hr> معنی : سلمان، مردی که سلمانی زنانه باشد <hr> معانی دیگر : (مرد) آرایشگر گیسوی زنان، گیسوآرا، موی ارا

معنی : سلمان، مردی که سلمانی زنانه باشد معانی دیگر : (مرد) آرایشگر گیسوی زنان، گیسوآرا، موی ارا

coiffeur

<hr> معنی : ارایش مو <hr> معانی دیگر : آرایش موی زنانه، گیسو آرایی، (در اصل) کلاه، سرپوش، گیسوپوش، مردی که سلمانی زنانه باشد

معنی : ارایش مو معانی دیگر : آرایش موی زنانه، گیسو آرایی، (در اصل) کلاه، سرپوش، گیسوپوش، مردی که سلمانی زنانه باشد

coiffure

<hr> معنی : چنبره، فنر، سیم پیچ، مارپیچ، چنبره زدن، بدور چیزی بطور مارپیچ پیچیدن <hr> معانی دیگر : (طناب یا سیم و غیره را به صورت حلقه) پیچیدن، حلقه پیچ کردن، مارپیچ کردن، چنبر زدن، به صورت حلقه یا مارپیچ درآوردن، کلاف کردن، لوله پیچ کردن، به طور مارپیچ حرکت کردن، پیچ، حلقه حلقه، کنگره، هر چیزی که به صورت حلقه پیچیده شده باشد، تاب، پیچه، پیچک، یک سلسله لوله های مرتبط، یک رده حلقه، (برق و الکترونیک) بوبین، کوئل (اتومبیل)، قرقره ی سیم پیچی شده، آی یودی (برای جلوگیری از آبستنی)، (قدیمی) در هم و برهمی، آشفتگی

معنی : چنبره، فنر، سیم پیچ، مارپیچ، چنبره زدن، بدور چیزی بطور مارپیچ پیچیدن معانی دیگر : (طناب یا سیم و غیره را به صورت حلقه) پیچیدن، حلقه پیچ کردن، مارپیچ کردن، چنبر زدن، به صورت حلقه یا مارپیچ درآوردن، کلاف کردن، لوله پیچ کردن، به طور مارپیچ حرکت کردن، پیچ، حلقه حلقه، کنگره، هر چیزی که به صورت حلق

coil

<hr> معنی : سکه، مسکوک، سکه زدن، اختراع و ابداع کردن <hr> معانی دیگر : سکه خور (وابسته به دستگاهی که برای به کار انداختن آن باید پول در آن قرار داد)، (به ویژه در مورد واژه و اصطلاح) ساختن، وضع کردن، نو آوری کردن، (انگلیس - خودمانی) درآمد زیاد داشتن، مسکوکات، (خودمانی) پول، ضرب کردن، (انگلیس) پول جعل کردن، املای قدیمی واژه ی: quoin

معنی : سکه، مسکوک، سکه زدن، اختراع و ابداع کردن معانی دیگر : سکه خور (وابسته به دستگاهی که برای به کار انداختن آن باید پول در آن قرار داد)، (به ویژه در مورد واژه و اصطلاح) ساختن، وضع کردن، نو آوری کردن، (انگلیس - خودمانی) درآمد زیاد داشتن، مسکوکات، (خودمانی) پول، ضرب کردن، (انگلیس) پول جعل کردن، امل

coin

<hr> معنی : ضرب، مسکوکات، ابداع واژه، ضربه سکه <hr> معانی دیگر : ضرب (سکه)، زدن (سکه)، (واژه یا اصطلاح) نو، نوواژه، نوآورد، پول فلزی، مسکوک، سکه(ها)، سیستم پولی (هر کشور)، پول رایج

معنی : ضرب، مسکوکات، ابداع واژه، ضربه سکه معانی دیگر : ضرب (سکه)، زدن (سکه)، (واژه یا اصطلاح) نو، نوواژه، نوآورد، پول فلزی، مسکوک، سکه(ها)، سیستم پولی (هر کشور)، پول رایج

coinage

<hr> معنی : مصادف شدن، همزمان بودن، باهم رویدادن، منطبق شدن، در یک زمان اتفاق افتادن <hr> معانی دیگر : (از نظر شکل و مکان و وسعت کاملا) منطبق بودن، همانند بودن، در یک زمان روی دادن، مصادف شدن با، مقارن بودن، همزمان بودن با، (کاملا) یکجور بودن، همسان بودن، توافق داشتن، با هم خواندن، وفق داشتن، سازگار بودن

معنی : مصادف شدن، همزمان بودن، باهم رویدادن، منطبق شدن، در یک زمان اتفاق افتادن معانی دیگر : (از نظر شکل و مکان و وسعت کاملا) منطبق بودن، همانند بودن، در یک زمان روی دادن، مصادف شدن با، مقارن بودن، همزمان بودن با، (کاملا) یکجور بودن، همسان بودن، توافق داشتن، با هم خواندن، وفق داشتن، سازگار بودن

coincide

<hr> معنی : تصادف، توافق، انطباق، اقتران، همرویداد <hr> معانی دیگر : اتفاق، تطابق، همانندی، همسانی، سازگاری، همزمانی، تقارن، مصادف بودن با

معنی : تصادف، توافق، انطباق، اقتران، همرویداد معانی دیگر : اتفاق، تطابق، همانندی، همسانی، سازگاری، همزمانی، تقارن، مصادف بودن با

coincidence

<hr> معنی : منطبق، همرویده، واقع شونده در یکوقت <hr> معانی دیگر : همسان، همانند، یکسان، متوافق، سازگار، یکجور، همزمان، متقارن، متلاقی

معنی : منطبق، همرویده، واقع شونده در یکوقت معانی دیگر : همسان، همانند، یکسان، متوافق، سازگار، یکجور، همزمان، متقارن، متلاقی

coincident

<hr> اتفاقی، تصادفی، همزمان، متقارن، مصادف با

اتفاقی، تصادفی، همزمان، متقارن، مصادف با

coincidental

coinciding

<hr> معنی : ضرب <hr> معانی دیگر : علوم مهندسى : سکه زنى

معنی : ضرب معانی دیگر : علوم مهندسى : سکه زنى

coining

coins

<hr> معنی : بیمه اتکایی، بیمه مشترک <hr> معانی دیگر : بیمه ی جزئی (که بنابر آن شرکت بیمه فقط درصد معینی از خسارت وارده را می پردازد)، بازرگانى : بیمه مشترک

معنی : بیمه اتکایی، بیمه مشترک معانی دیگر : بیمه ی جزئی (که بنابر آن شرکت بیمه فقط درصد معینی از خسارت وارده را می پردازد)، بازرگانى : بیمه مشترک

coinsurance

<hr> معنی : الیاف سخت و زبر، لیف نارگیل <hr> معانی دیگر : کوار (الیاف پوست نارگیل که با آن طناب و حصیر می سازند)

معنی : الیاف سخت و زبر، لیف نارگیل معانی دیگر : کوار (الیاف پوست نارگیل که با آن طناب و حصیر می سازند)

coir

<hr> معنی : مقاربتی، وابسته بجماع ومقاربت <hr> معانی دیگر : وابسته بجماع ومقاربت، مقاربتی

معنی : مقاربتی، وابسته بجماع ومقاربت معانی دیگر : وابسته بجماع ومقاربت، مقاربتی

coital

<hr> معنی : جماع، مقاربت، مقاربت جنسی <hr> معانی دیگر : گایه، سپوزش، امیزشی

معنی : جماع، مقاربت، مقاربت جنسی معانی دیگر : گایه، سپوزش، امیزشی

coition

<hr> معنی : جماع، مقاربت جنسی <hr> معانی دیگر : گایه، سپوزش، اتصال

معنی : جماع، مقاربت جنسی معانی دیگر : گایه، سپوزش، اتصال

coitus

<hr> معنی : زغال سنگ سوخته، زغال کوک، تبدیل به زغال کردن <hr> معانی دیگر : کک (زغالسنگی که گازهای آن گرفته شده و لذا با حرارت زیاد و دود کم می سوزد)، زغالسنگ مکلس، مکلس کردن (زغالسنگ)، تبدیل به کک کردن یا شدن، جسم سخت و دوده مانندی که پس از تلخیص نفت و سایر هیدروکربن های آبگونه باقی می ماند، (خودمانی) کوکائین

معنی : زغال سنگ سوخته، زغال کوک، تبدیل به زغال کردن معانی دیگر : کک (زغالسنگی که گازهای آن گرفته شده و لذا با حرارت زیاد و دود کم می سوزد)، زغالسنگ مکلس، مکلس کردن (زغالسنگ)، تبدیل به کک کردن یا شدن، جسم سخت و دوده مانندی که پس از تلخیص نفت و سایر هیدروکربن های آبگونه باقی می ماند، (خودمانی) کوکائین

coke

<hr> معنی : گردنه، گدار <hr> معانی دیگر : پیشوند هم معنی: com- (پیش از l به کار می رود) [collinear]، مخفف:، گرویی، جنبی، گردآوری شده، کالج، مدرسه ی عالی، مستعمره، رنگ، سرهنگ، کشورکلمبیا، (noun) پیشوند بمعانی با و باهم (noun) گدار، گردنه

معنی : گردنه، گدار معانی دیگر : پیشوند هم معنی: com- (پیش از l به کار می رود) [collinear]، مخفف:، گرویی، جنبی، گردآوری شده، کالج، مدرسه ی عالی، مستعمره، رنگ، سرهنگ، کشورکلمبیا، (noun) پیشوند بمعانی با و باهم (noun) گدار، گردنه

<hr> معنی : درخت کولا <hr> معانی دیگر : (امریکا) تعدیل حقوق برحسب شاخص هزینه ی زندگی، (گیاه شناسی) درخت کولا (cola acuminata از خانواده ی sterculia ـ بومی افریقا)، جمع واژه ی: colon، ماده شیرینی که از برگ ومیوه کولا گرفته میشود

معنی : درخت کولا معانی دیگر : (امریکا) تعدیل حقوق برحسب شاخص هزینه ی زندگی، (گیاه شناسی) درخت کولا (cola acuminata از خانواده ی sterculia ـ بومی افریقا)، جمع واژه ی: colon، ماده شیرینی که از برگ ومیوه کولا گرفته میشود

cola

<hr> معنی : صافی، کفگیر، پالونه <hr> معانی دیگر : آبکش

معنی : صافی، کفگیر، پالونه معانی دیگر : آبکش

colander

<hr> معنی : زکام، سرما، سرما خوردگی، سرد، خنک <hr> معانی دیگر : چاییده، سردتر از دلخواه، (موتور و تایر و غیره) گرم نشده، بدون آمادگی قبلی، احساس سردی، بی عاطفه، بی مهر، غیردوستانه، عاری از احساسات، خشک و بیروح، حزن انگیز، غم انگیز، بی نظرانه، بی غرضانه، (بو و خبر و غیره) کهنه و ضعیف، مانده، (عامیانه) خوب آموخته، (عامیانه) از هوش رفته، غش، (عامیانه) کاملا، بی برو برگرد، برودت، حرارت زیر صفر، هوای سرد، سردی، (از نظر جنسی) بی شهوت، سرد مزاج، سردشدن یا کردن

معنی : زکام، سرما، سرما خوردگی، سرد، خنک معانی دیگر : چاییده، سردتر از دلخواه، (موتور و تایر و غیره) گرم نشده، بدون آمادگی قبلی، احساس سردی، بی عاطفه، بی مهر، غیردوستانه، عاری از احساسات، خشک و بیروح، حزن انگیز، غم انگیز، بی نظرانه، بی غرضانه، (بو و خبر و غیره) کهنه و ضعیف، مانده، (عامیانه) خوب آموخ

cold

<hr> کرم پوست، یکجورمرهم

cold cream

<hr> کالباس و گوشت پخته و پنیر (که برای ساندویچ لایه بری شده است)، یخنی، گوشت سرد با پنیر ی&nbsp; زده، کالباس واغذیه مشابه

کالباس و گوشت پخته و پنیر (که برای ساندویچ لایه بری شده است)، یخنی، گوشت سرد با پنیر ی زده، کالباس واغذیه مشابه

cold cuts

<hr> (هوا شناسی) جبهه ی هوای سرد

(هوا شناسی) جبهه ی هوای سرد

cold front

cold pack

<hr> بی اعتنایی کردن، بی محلی کردن به، (معمولا با: the) بی اعتنایی، کم محلی، خونسرد، بی اعتنایی کردن به

بی اعتنایی کردن، بی محلی کردن به، (معمولا با: the) بی اعتنایی، کم محلی، خونسرد، بی اعتنایی کردن به

cold shoulder

<hr> (امریکا) سرمای ناگهانی و زودگذر، ی&nbsp;بندان بی مقدمه

(امریکا) سرمای ناگهانی و زودگذر، ی بندان بی مقدمه

cold snap

<hr> (پزشکی) تبخال، تاول لب (herpes simplex و fever blister هم می گویند)، طب تاول تبخالی

(پزشکی) تبخال، تاول لب (herpes simplex و fever blister هم می گویند)، طب تاول تبخالی

cold sore

<hr> سردخانه، سردخانه apples are kept in cold storage سیب را در سردخانه نگه میدارند

سردخانه، سردخانه apples are kept in cold storage سیب را در سردخانه نگه میدارند

واژه های حرف "c" - مترادف و متضاد