مترادف و متضاد

<hr> معنی : جن، پری، نصب کردن <hr> معانی دیگر : (قدیمی ـ سوگند) مذهب، ایمان، (نجاری کشتی و کشتی سازی) لب به لب کردن (تخته و غیره)، وصل کردن، vt : نصب کردن، موفق شدن، شوخی توهین امیزکردن، پاک کردن، faith : جن

معنی : جن، پری، نصب کردن معانی دیگر : (قدیمی ـ سوگند) مذهب، ایمان، (نجاری کشتی و کشتی سازی) لب به لب کردن (تخته و غیره)، وصل کردن، vt : نصب کردن، موفق شدن، شوخی توهین امیزکردن، پاک کردن، faith : جن

<hr> معنی : پریشان کردن، بر هم زدن، در هم ریختن <hr> معانی دیگر : ناراحت کردن، برزخ کردن، هراسیده کردن

معنی : پریشان کردن، بر هم زدن، در هم ریختن معانی دیگر : ناراحت کردن، برزخ کردن، هراسیده کردن

faze

<hr> معنی : اتاق با غذا

<hr> معنی : وفاداری، بیعت، وظیفه شناسی <hr> معانی دیگر : (قرون وسطی) وظیفه ی رعیت نسبت به ارباب یا تیول دار، سوگند پایبندی به این وظیفه

معنی : وفاداری، بیعت، وظیفه شناسی معانی دیگر : (قرون وسطی) وظیفه ی رعیت نسبت به ارباب یا تیول دار، سوگند پایبندی به این وظیفه

fealty

<hr> معنی : وحشت، هراس، خوف، بیم، ترس، پروا، بیمناک بودن، ترسیدن، پروا داشتن <hr> معانی دیگر : باک، رعب، ترس همراه با احترام، دلواپسی، نگرانی، احتمال، امکان، جای ترس، هراس داشتن، بیم داشتن، خوف داشتن، هاسیدن، سهستن، شکوخیدن، نگران بودن، واهمه داشتن، شک و تردید داشتن، (برای بیان تاسف و اذعان بکار می رود)، (قدیمی) ترساندن، وحشت زده کردن، دماغه ی ترس (دماغه ای در ساحل جنوب شرقی ایالت کارولینای شمالی)، ترسیدن از

معنی : وحشت، هراس، خوف، بیم، ترس، پروا، بیمناک بودن، ترسیدن، پروا داشتن معانی دیگر : باک، رعب، ترس همراه با احترام، دلواپسی، نگرانی، احتمال، امکان، جای ترس، هراس داشتن، بیم داشتن، خوف داشتن، هاسیدن، سهستن، شکوخیدن، نگران بودن، واهمه داشتن، شک و تردید داشتن، (برای بیان تاسف و اذعان بکار می رود)، (قدی

fear

<hr> معنی : بیم ناک، ترسان، ژیان، ترس اور، هراسناک <hr> معانی دیگر : ترساننده، ترس آور، هراس انگیز، خوف انگیز، وحشت انگیز، خوفناک، ترسیده، هراسیده، وحشت زده، نگران، (عامیانه) بسیار، بسیار بد، افتضاح

معنی : بیم ناک، ترسان، ژیان، ترس اور، هراسناک معانی دیگر : ترساننده، ترس آور، هراس انگیز، خوف انگیز، وحشت انگیز، خوفناک، ترسیده، هراسیده، وحشت زده، نگران، (عامیانه) بسیار، بسیار بد، افتضاح

fearful

<hr> (عامیانه) بسیار، بسیار بد، به طور ترسناک، به طور وحشتناک، هراس انگیزانه، ترسناکانه، ازترس، بی نهایت

(عامیانه) بسیار، بسیار بد، به طور ترسناک، به طور وحشتناک، هراس انگیزانه، ترسناکانه، ازترس، بی نهایت

fearfully

<hr> معنی : بی پروا، خود سر، بی باک، خیره سر، نترس، بی محابا <hr> معانی دیگر : دلیر، نیو

معنی : بی پروا، خود سر، بی باک، خیره سر، نترس، بی محابا معانی دیگر : دلیر، نیو

fearless

<hr> معنی : خود سری، خیره سری <hr> معانی دیگر : بی ترسی، بی باکی

معنی : خود سری، خیره سری معانی دیگر : بی ترسی، بی باکی

fearlessness

<hr> معنی : ترسناک، ژیان، مهیب <hr> معانی دیگر : ترس آور، هراس انگیز، خوف انگیز، وحشت انگیز، خوفناک، رعب آور

معنی : ترسناک، ژیان، مهیب معانی دیگر : ترس آور، هراس انگیز، خوف انگیز، وحشت انگیز، خوفناک، رعب آور

fearsome

<hr> معنی : امکان، شدنی بودن <hr> معانی دیگر : امکان، شدنی بودن

معنی : امکان، شدنی بودن معانی دیگر : امکان، شدنی بودن

feasibility

<hr> معنی : عملی، ممکن، امکان پذیر، محتمل، شدنی، میسر <hr> معانی دیگر : کردنی، کنش پذیر، شایند، باور کردنی، باورپذیر، باورین، مناسب، شایسته، سزاوار

معنی : عملی، ممکن، امکان پذیر، محتمل، شدنی، میسر معانی دیگر : کردنی، کنش پذیر، شایند، باور کردنی، باورپذیر، باورین، مناسب، شایسته، سزاوار

feasible

<hr> معنی : ضیافت، مهمانی، جشن، عید، عیاشی کردن، جشن گرفتن <hr> معانی دیگر : جشنواره، عید (به ویژه مراسم مذهبی یا بزرگداشت مقدسان و دارگونه ها)، شادروز، شادیانه، بزم، سور، مهمانی بزرگ، نعمت، فراوانی، هر چیزی که وفور آن موجب لذت است، برکت، سورچرانی، (موجب) حظ، لذت، (جشن یا بزم و غیره) برگزار کردن، سور دادن، عیش و نوش کردن، سورچرانی کردن، شکم از عزا درآوردن، لذت بردن، متمتع شدن، خوش بودن، خوشگذرانی کردن

معنی : ضیافت، مهمانی، جشن، عید، عیاشی کردن، جشن گرفتن معانی دیگر : جشنواره، عید (به ویژه مراسم مذهبی یا بزرگداشت مقدسان و دارگونه ها)، شادروز، شادیانه، بزم، سور، مهمانی بزرگ، نعمت، فراوانی، هر چیزی که وفور آن موجب لذت است، برکت، سورچرانی، (موجب) حظ، لذت، (جشن یا بزم و غیره) برگزار کردن، سور دادن، عی

feast

<hr> معنی : کار بزرگ، شاهکار، کار برجسته، فتح نمایان، مناسب <hr> معانی دیگر : (عملی که مستلزم مهارت یا دلیری یا استقامت و غیره باشد) شاهکار، ضربه شست، کارنمایان، (قدیمی)، درخور، خوش لباس، خوشپوش

معنی : کار بزرگ، شاهکار، کار برجسته، فتح نمایان، مناسب معانی دیگر : (عملی که مستلزم مهارت یا دلیری یا استقامت و غیره باشد) شاهکار، ضربه شست، کارنمایان، (قدیمی)، درخور، خوش لباس، خوشپوش

feat

<hr> معنی : پر، پروبال، پرگذاردن به، با پر پوشاندن، با پر اراستن، بال دادن <hr> معانی دیگر : پردار کردن، پرزدن (به چیزی)، پرسانه دار کردن، پرده دار کردن، پرآکند، پردرآوردن، از پر پوشیده شدن، (پر یا هرچیز پرمانند که به ته پیکان و تیر می زنند تا پرواز آن بهتر شود) پرپیکان، تیرپر، هرچیز پرمانند، پره، (قدیمی ـ جمع) پروبال، قیافه و لباس، سر و وضع، (لبه ی تخته یا صفحه یا پروانه و غیره را) نازک کردن، پخ کردن، تیزلبه کردن، (در نجاری و فلزکاری و غیره) با زبانه به هم وصل کردن، گوه دار کردن، (هواپیما و هلی کوپتر) جهت پروانه را عوض کردن

معنی : پر، پروبال، پرگذاردن به، با پر پوشاندن، با پر اراستن، بال دادن معانی دیگر : پردار کردن، پرزدن (به چیزی)، پرسانه دار کردن، پرده دار کردن، پرآکند، پردرآوردن، از پر پوشیده شدن، (پر یا هرچیز پرمانند که به ته پیکان و تیر می زنند تا پرواز آن بهتر شود) پرپیکان، تیرپر، هرچیز پرمانند، پره، (قدیمی ـ جم

feather

<hr> معنی : پریشان خیال، ادم احمق، ادم حواس پرت <hr> معانی دیگر : آدم کم عقل، شخص نابخرد، کوته فکر، سبک مغز، کله پوک، سبکسر، ادم سبک مغز

معنی : پریشان خیال، ادم احمق، ادم حواس پرت معانی دیگر : آدم کم عقل، شخص نابخرد، کوته فکر، سبک مغز، کله پوک، سبکسر، ادم سبک مغز

featherbrain

<hr> معنی : سبکسر <hr> معانی دیگر : سبک مغز

معنی : سبکسر معانی دیگر : سبک مغز

featherbrained

<hr> معنی : ادم احمق، ادم حواس پرت، شخص پریشان حواس <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: featherbrain، سبکسر

معنی : ادم احمق، ادم حواس پرت، شخص پریشان حواس معانی دیگر : رجوع شود به: featherbrain، سبکسر

featherhead

<hr> معنی : خیره سر، سبکسر

featherheaded

<hr> معنی : ورزشکار پروزن <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) کوچک، ریزه، ریزه پیزه، سبک، (شخص یا چیز) کم ارزش، کم اهمیت، ناچیز

معنی : ورزشکار پروزن معانی دیگر : (شخص یا چیز) کوچک، ریزه، ریزه پیزه، سبک، (شخص یا چیز) کم ارزش، کم اهمیت، ناچیز

featherweight

<hr> معنی : پر مانند، پوشیده ازپر، شبیه بهپر <hr> معانی دیگر : پرپوش، پرین، پرسان، نرم، لطیف

معنی : پر مانند، پوشیده ازپر، شبیه بهپر معانی دیگر : پرپوش، پرین، پرسان، نرم، لطیف

feathery

<hr> معنی : با نظافت و چالاکی <hr> معانی دیگر : (قدیمی)، به طور شایسته، به طور مناسب، شایان، تر و تمیز، با نظافت، با مهارت، تردستانه، با جلدی

معنی : با نظافت و چالاکی معانی دیگر : (قدیمی)، به طور شایسته، به طور مناسب، شایان، تر و تمیز، با نظافت، با مهارت، تردستانه، با جلدی

featly

<hr> معنی : ترکیب، جنبه، خط، خاصیت، چهره، خصیصه، خصوصیات، طرح صورت، ریخت، نمایان کردن، بطور برجسته نشان دادن <hr> معانی دیگر : (در اصل) قیافه، شکل، نما، ظاهر، دیس، نمایه، اندام، (جمع) سیما، پک و پوز، وجنات (وجنه)، رخسار، رخساره، ویژسیما، ویژگی، مشخصه (مشخصات)، خصوصیت (خصوصیات)، فروزه، منش، (در آگهی ها یا نمایش ها یا روزنامه یا سینما و غیره) برنامه ی اصلی، مقاله ی اصلی، سرمقاله، تصویر اصلی، فیلم اصلی، فیلم بلند، (به طور چشمگیر) نمایش دادن، برجسته کردن (مطلب یا نمایش)، (جنبه های چیزی را) نشان دادن، فروزه نمایی کردن، جنبه ی چیزی بودن، نقش عمده داشتن در، سهم اساسی داشتن در، (امریکا ـ خودمانی) تصور کردن، به فکر خطور دادن، (محلی) شبیه بودن به، سیما

معنی : ترکیب، جنبه، خط، خاصیت، چهره، خصیصه، خصوصیات، طرح صورت، ریخت، نمایان کردن، بطور برجسته نشان دادن معانی دیگر : (در اصل) قیافه، شکل، نما، ظاهر، دیس، نمایه، اندام، (جمع) سیما، پک و پوز، وجنات (وجنه)، رخسار، رخساره، ویژسیما، ویژگی، مشخصه (مشخصات)، خصوصیت (خصوصیات)، فروزه، منش، (در آگهی ها یا نمای

feature

<hr> دارای چهره ی بخصوص، ـ صورت، چهره

دارای چهره ی بخصوص، ـ صورت، چهره

featured

<hr> معنی : بدون سیما یا جنبه بخصوص <hr> معانی دیگر : بدون سیمایاجنبه بخصوص

معنی : بدون سیما یا جنبه بخصوص معانی دیگر : بدون سیمایاجنبه بخصوص

featureless

features

<hr> معنی : تب بر <hr> معانی دیگر : (داروسازی) تب بر، پادتب (antipyretic هم می گویند)، antipyretic تب بر

معنی : تب بر معانی دیگر : (داروسازی) تب بر، پادتب (antipyretic هم می گویند)، antipyretic تب بر

febrifuge

<hr> معنی : وابسته به تب <hr> معانی دیگر : (پزشکی)، تب دار

معنی : وابسته به تب معانی دیگر : (پزشکی)، تب دار

febrile

<hr> معنی : فوریه <hr> معانی دیگر : ماه فوریه (دومین ماه سال مسیحی) (مخفف آن: feb)

معنی : فوریه معانی دیگر : ماه فوریه (دومین ماه سال مسیحی) (مخفف آن: feb)

february

<hr> معنی : مدفوعی، دردهای <hr> معانی دیگر : (در انگلیس : faecal) وابسته به مدفوع، سرگینی، ته نشین

معنی : مدفوعی، دردهای معانی دیگر : (در انگلیس : faecal) وابسته به مدفوع، سرگینی، ته نشین

fecal

<hr> معنی : مدفوع انسان وحیوان <hr> معانی دیگر : (در انگلیس : faeces) مدفوع (انسان یا حیوان)، گه، عن، ککه، سرگین، فضله، پشگل، تپاله

معنی : مدفوع انسان وحیوان معانی دیگر : (در انگلیس : faeces) مدفوع (انسان یا حیوان)، گه، عن، ککه، سرگین، فضله، پشگل، تپاله

feces

<hr> معنی : قسمت، اکثریت <hr> معانی دیگر : در اسکاتلند سهم بزرگتر

معنی : قسمت، اکثریت معانی دیگر : در اسکاتلند سهم بزرگتر

feck

<hr> معنی : سست، بی اثر <hr> معانی دیگر : کم توان، ضعیف، بی خاصیت

معنی : سست، بی اثر معانی دیگر : کم توان، ضعیف، بی خاصیت

feckless

<hr> معنی : تیرگی، مدفوع، گل الودی، حالت دردی <hr> معانی دیگر : سرگین واری، گه سانی، کثافت، نجاست

معنی : تیرگی، مدفوع، گل الودی، حالت دردی معانی دیگر : سرگین واری، گه سانی، کثافت، نجاست

feculence

<hr> معنی : گل الود، مثل مدفوع <hr> معانی دیگر : سرگین دار، سرگین وار، سرگینی، ککه مانند، سرگین سان

معنی : گل الود، مثل مدفوع معانی دیگر : سرگین دار، سرگین وار، سرگینی، ککه مانند، سرگین سان

feculent

<hr> معنی : بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر <hr> معانی دیگر : گشن ور، گشنی، پربار، پر فرزند، فرآور، پرزاد، (مجازی) اندیشمند، پر اندیشه، زادمند، خلاق

معنی : بارور، حاصلخیز، برومند، پرثمر، پراثر معانی دیگر : گشن ور، گشنی، پربار، پر فرزند، فرآور، پرزاد، (مجازی) اندیشمند، پر اندیشه، زادمند، خلاق

fecund

<hr> معنی : بارور کردن، ابستن کردن، گشنیدن <hr> معانی دیگر : گشنور کردن، فرآوردن، پرزاد کردن، لقاح کردن، گشن گیری کردن، آبستن کردن، زادمند کردن، حاصلخیز کردن

معنی : بارور کردن، ابستن کردن، گشنیدن معانی دیگر : گشنور کردن، فرآوردن، پرزاد کردن، لقاح کردن، گشن گیری کردن، آبستن کردن، زادمند کردن، حاصلخیز کردن

fecundate

<hr> معنی : گشنگیری، لقاح <hr> معانی دیگر : لقاح، گشنگیری

معنی : گشنگیری، لقاح معانی دیگر : لقاح، گشنگیری

fecundation

<hr> معنی : باروری، حاصلخیزی <hr> معانی دیگر : باروری، حاصلخیزی

معنی : باروری، حاصلخیزی معانی دیگر : باروری، حاصلخیزی

fecundity

<hr> سیروبیزار، رنجیده، بیزار

سیروبیزار، رنجیده، بیزار

fed up

<hr> معنی : فدرال، ائتلافی، اتحادی <hr> معانی دیگر : نظام حکومتی فدرال، همبستگان، وابسته به دولت فدرال (یا دولت مرکزی در نظام فدرال)، (f بزرگ) وابسته به دولت فدرال ایالات متحده ی امریکا (که مرکز آن در شهر واشنگتن است)، (f بزرگ ـ امریکا) وابسته به حزب فدرالیست امریکا (در اوایل استقلال)، هواخواه افزودن بر اختیارات دولت فدرال (و کاستن خودمختاری ایالات)، همبستگان گرای، (در جنگ های داخلی امریکا ـ f بزرگ) هوادار دولت مرکزی، سرباز دولت فدرال، اتفاق

معنی : فدرال، ائتلافی، اتحادی معانی دیگر : نظام حکومتی فدرال، همبستگان، وابسته به دولت فدرال (یا دولت مرکزی در نظام فدرال)، (f بزرگ) وابسته به دولت فدرال ایالات متحده ی امریکا (که مرکز آن در شهر واشنگتن است)، (f بزرگ ـ امریکا) وابسته به حزب فدرالیست امریکا (در اوایل استقلال)، هواخواه افزودن بر اختیا

federal

<hr> معنی : فدرالیسم، اصل دولت ائتلافی <hr> معانی دیگر : نظام حکومت فدرال (اصل خودمختاری ایالت ها در زیر چتر یک دولت مرکزی)، هواداری از نظام فدرال، فدرال گرایی، همبستگان گرایی

معنی : فدرالیسم، اصل دولت ائتلافی معانی دیگر : نظام حکومت فدرال (اصل خودمختاری ایالت ها در زیر چتر یک دولت مرکزی)، هواداری از نظام فدرال، فدرال گرایی، همبستگان گرایی

federalism

<hr> معنی : طرفدار دولت فدرال <hr> معانی دیگر : هوادار نظام فدرال، فدرال گری، (f بزرگ ـ امریکا) هوادار حزب فدرالیست و اصول آن (federalistic هم می گویند)

معنی : طرفدار دولت فدرال معانی دیگر : هوادار نظام فدرال، فدرال گری، (f بزرگ ـ امریکا) هوادار حزب فدرالیست و اصول آن (federalistic هم می گویند)

federalist

<hr> معنی : متحد شدن، ائتلاف کردن، فدرال شدن یا کردن <hr> معانی دیگر : به صورت فدرال درآوردن، فدرال کردن

معنی : متحد شدن، ائتلاف کردن، فدرال شدن یا کردن معانی دیگر : به صورت فدرال درآوردن، فدرال کردن

federalize

<hr> معنی : وابسته، هم پیمان، متحد، متعهد کردن، هم عهد کردن، تشکیل کشورهای متحد دادن <hr> معانی دیگر : تحت لوای فدراسیون درآوردن، همبسته کردن (به صورت فدراسیون)، متعهد کرد

معنی : وابسته، هم پیمان، متحد، متعهد کردن، هم عهد کردن، تشکیل کشورهای متحد دادن معانی دیگر : تحت لوای فدراسیون درآوردن، همبسته کردن (به صورت فدراسیون)، متعهد کرد

federate

<hr> معنی : اتفاق، فدراسیون <hr> معانی دیگر : همبست (کارگری یا ورزشی یا سیاسی و غیره)، اتحادیه

معنی : اتفاق، فدراسیون معانی دیگر : همبست (کارگری یا ورزشی یا سیاسی و غیره)، اتحادیه

federation

<hr> معنی : کلاه نمدی مردانه <hr> معانی دیگر : کلاه فدورا (نمدین و نرم و دارای فرورفتگی در فرق سر و لبه ای که به طرف بالا خمیدگی دارد)، کلاه شاپو

معنی : کلاه نمدی مردانه معانی دیگر : کلاه فدورا (نمدین و نرم و دارای فرورفتگی در فرق سر و لبه ای که به طرف بالا خمیدگی دارد)، کلاه شاپو

fedora

<hr> معنی : پرداخت، امتیاز، پاداش، مزد، پول، دستمزد، شهریه، اجرت، پردازه، پردازانه، اجاره کردن، دستمزد دادن به، اجیر کردن <hr> معانی دیگر : (بیشتر در مورد خدمات اداری و حقوقی و پزشکی و آموزشی) اجرت، پای مزد، حق ویزیت، پول ویزیت، ورودیه، حق الزحمه، حق التدریس، حق الوکاله، حق عضویت، مزده، (در اصل) زمینی که در مقابل بیگاری از سوی ارباب فئودال به رعیت داده می شد، تیول، حق داشتن این نوع زمین، بیگاری یا دیگر وظایف ناشی از اعطای این نوع زمین، (نادر) انعام، انعام دادن، ملک، ملک قابل ارث گذاری

معنی : پرداخت، امتیاز، پاداش، مزد، پول، دستمزد، شهریه، اجرت، پردازه، پردازانه، اجاره کردن، دستمزد دادن به، اجیر کردن معانی دیگر : (بیشتر در مورد خدمات اداری و حقوقی و پزشکی و آموزشی) اجرت، پای مزد، حق ویزیت، پول ویزیت، ورودیه، حق الزحمه، حق التدریس، حق الوکاله، حق عضویت، مزده، (در اصل) زمینی که در م

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد