<hr> معنی : ضعیف، ناتوان، سست، عاجز، نحیف، کم زور، ضعیف کردن <hr> معانی دیگر : نزار، زار، بی حال، بی نا، ضغیف

معنی : ضعیف، ناتوان، سست، عاجز، نحیف، کم زور، ضعیف کردن معانی دیگر : نزار، زار، بی حال، بی نا، ضغیف

feeble

feebleminded

<hr> معنی : ضعیف، ضعیف نما <hr> معانی دیگر : ضعیف، ضعیف نما

معنی : ضعیف، ضعیف نما معانی دیگر : ضعیف، ضعیف نما

feeblish

<hr> معنی : خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن <hr> معانی دیگر : (تغذیه) دادن، (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به، (سوخت یا مواد اولیه و غیره) رساندن به، (بیشتر در مورد جانوران) خوردن، چرا کردن، خوراک حیوانات، علیق، دام خوراک، پرورد، خوراک بودن، به عنوان خوراک مصرف شدن، (ورزش) پاس دادن، توپ را رساندن به، (تئاتر ـ هنگامی که بازیگر روی صحنه کلام خود را فراموش می کند) سخن خوراندن (به او)، (ماده ی خورانده شده به ماشین و غیره) خوراند، (عامیانه) ناهار، شام، یک وعده خوراک، رزق

معنی : خورد، خورش، علوفه، خوراک، خوراندن، قورت دادن، غذا دادن، چراندن، تغذیه کردن، خواربار تامین کردن، پروردن، سیر کردن، خوردن، جلو بردن، طعمه کردن، خوراک دادن معانی دیگر : (تغذیه) دادن، (مواد لازم برای رشد یا دامن زدن به چیزی را) فراهم کردن، تشدید کردن، جان تازه دادن به، (سوخت یا مواد اولیه و غیره)

feed

<hr> معنی : باز خورد <hr> معانی دیگر : پس خوراند

معنی : باز خورد معانی دیگر : پس خوراند

feedback

<hr> معنی : خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار <hr> معانی دیگر : (راه یا رودخانه و غیره) فرعی، شاخه راه، شاخراهه، شاخانه، (شخص یا دستگاهی که خوراک می رساند یا ماشین و غیره را تغذیه می کند) خوراندگر، خوراننده، تغذیه رسان، سوخت رسان، علیق رسان، دام خور رسان، (دام به ویژه گاوی که پروار می شود) پرواری، پروار، گاوپرواری، غذا خورنده، در جمع چارپایان پرواری

معنی : خورنده، چرنده، ناودان، خوراک دهنده، رود فرعی، چارپایان پرواری، بطری پستانک دار معانی دیگر : (راه یا رودخانه و غیره) فرعی، شاخه راه، شاخراهه، شاخانه، (شخص یا دستگاهی که خوراک می رساند یا ماشین و غیره را تغذیه می کند) خوراندگر، خوراننده، تغذیه رسان، سوخت رسان، علیق رسان، دام خور رسان، (دام به و

feeder

<hr> معنی : تغذیه، خورش <hr> معانی دیگر : خورش، تغذیه

معنی : تغذیه، خورش معانی دیگر : خورش، تغذیه

feeding

<hr> معنی : احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن <hr> معانی دیگر : با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از قدرت احساس برخوردار بودن، سوهش گر بودن، محسوس بودن، ـ بودن، ـ بردن، کورمال کورمال رفتن، (با : for) در تاریکی (یا کوری) دنبال چیزی گشتن، (با : for) احساس همدردی کردن با، تاسف خوردن (به حال کسی)، سهش، حس (هریک از حس های پنج گانه)، ادراک (از راه حس)، دریابش، پولاب، حس لامسه، بساوایی، دست سودن، تماس بدنی، (با : for) استعداد، تمایل طبیعی، شم

معنی : احساس کردن، حس کردن، لمس کردن، محسوس شدن معانی دیگر : با دست احساس کردن، پرماسیدن، پساویدن، دست مالیدن به (برای شناخت و غیره)، سهیدن، سترسا کردن، سوهیدن، حساسیت داشتن به، تحت تاثیر (چیزی) بودن، آگاه شدن یا بودن به، دریافتن، پی بردن، (عامیانه) صلاح دانستن، فکر کردن (به طور سطحی)، حس داشتن، از 

feel

<hr> معنی : سر و گوش آب دادن

feel out

<hr> معنی : پشیمان شدن

feel sorry

<hr> معنی : دیده بان، احساس کننده، سخن استمزاجی <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) احساس کننده، سهش گر، سوهش گر، (جانور شناسی ـ به ویژه در حشرات) شاخک، (حرف یا عملی که برای فهمیدن عقیده یا گرایش دیگری به کار می رود) یاب گر، آزمون گر، محک

معنی : دیده بان، احساس کننده، سخن استمزاجی معانی دیگر : (شخص یا چیز) احساس کننده، سهش گر، سوهش گر، (جانور شناسی ـ به ویژه در حشرات) شاخک، (حرف یا عملی که برای فهمیدن عقیده یا گرایش دیگری به کار می رود) یاب گر، آزمون گر، محک

feeler

<hr> معنی : احساس، حس <hr> معانی دیگر : بساوایی، حس لامسه، دست سودن، پرماس، سهش، سوهش، آگاهی (از راه حواس پنج گانه)، شور، (جمع) احساسات، شورمندی، همدردی، (عامیانه) عقیده، حالت، وضع (احساسی که بودن در جایی به انسان می دهد)، (با : for) استعداد، شم، لم، تمایل

معنی : احساس، حس معانی دیگر : بساوایی، حس لامسه، دست سودن، پرماس، سهش، سوهش، آگاهی (از راه حواس پنج گانه)، شور، (جمع) احساسات، شورمندی، همدردی، (عامیانه) عقیده، حالت، وضع (احساسی که بودن در جایی به انسان می دهد)، (با : for) استعداد، شم، لم، تمایل

feeling

feelings

<hr> معنی : هراس، اضطراب، هراسانیدن <hr> معانی دیگر : (انگلیس ـ محلی) برخورد شدید، مالش شدید، ترساندن

معنی : هراس، اضطراب، هراسانیدن معانی دیگر : (انگلیس ـ محلی) برخورد شدید، مالش شدید، ترساندن

feeze

<hr> معنی : وانمود کردن، بخود بستن، جعل کردن <hr> معانی دیگر : تظاهر کردن به، خود را به... زدن، (در اصل) شکل دادن به، دیس دار کردن، (حرف یا شایعه یا داستان و غیره) از خود درآوردن، دروغ پردازی کردن، اختراع کردن

معنی : وانمود کردن، بخود بستن، جعل کردن معانی دیگر : تظاهر کردن به، خود را به... زدن، (در اصل) شکل دادن به، دیس دار کردن، (حرف یا شایعه یا داستان و غیره) از خود درآوردن، دروغ پردازی کردن، اختراع کردن

feign

<hr> معنی : مصنوعی، جعلی، تقلبی <hr> معانی دیگر : (نادر) ساختگی، وانمودین، متظاهرانه

معنی : مصنوعی، جعلی، تقلبی معانی دیگر : (نادر) ساختگی، وانمودین، متظاهرانه

feigned

<hr> معنی : تظاهر، وانمود، ظاهری، نمایش دروغی، حمله خدعه امیز، وانمود کردن <hr> معانی دیگر : (در مشت زنی یا عملیات جنگی ـ برای گمراه سازی حریف تظاهر به حمله کردن) تک نمایی، حمله ی دروغی، حمله ی وانمودین، وانمودگری، فریبکاری، (ارتش و مشت زنی و شمشیر بازی و غیره) حمله ی دروغین کردن، تک نمایی کردن، حمله ی وانمودین کردن، وانمودگری کردن، فریبکاری کردن، خدعه

معنی : تظاهر، وانمود، ظاهری، نمایش دروغی، حمله خدعه امیز، وانمود کردن معانی دیگر : (در مشت زنی یا عملیات جنگی ـ برای گمراه سازی حریف تظاهر به حمله کردن) تک نمایی، حمله ی دروغی، حمله ی وانمودین، وانمودگری، فریبکاری، (ارتش و مشت زنی و شمشیر بازی و غیره) حمله ی دروغین کردن، تک نمایی کردن، حمله ی وانمود

feint

<hr> معنی : چابک، عصبانی <hr> معانی دیگر : دعوایی، جنگی، پرخاشگر، (عامیانه)، حساس، فراوان

معنی : چابک، عصبانی معانی دیگر : دعوایی، جنگی، پرخاشگر، (عامیانه)، حساس، فراوان

feisty

<hr> معنی : خوشحال، لذت بخش، خوشی اور، خوش قدم <hr> معانی دیگر : (نادر) شادی آور، خوشی زا

معنی : خوشحال، لذت بخش، خوشی اور، خوش قدم معانی دیگر : (نادر) شادی آور، خوشی زا

felicific

<hr> معنی : خوشبخت کردن، تبریک و تهنیت گفتن، مبارک باد گفتن <hr> معانی دیگر : تبریک گفتن، شادباش گفتن، تهنیت گفتن، خوش باش گفتن، آفرین گفتن، (قدیمی) شاد کردن

معنی : خوشبخت کردن، تبریک و تهنیت گفتن، مبارک باد گفتن معانی دیگر : تبریک گفتن، شادباش گفتن، تهنیت گفتن، خوش باش گفتن، آفرین گفتن، (قدیمی) شاد کردن

felicitate

<hr> معنی : تبریک، شادباش <hr> معانی دیگر : شادباش، تبریک

معنی : تبریک، شادباش معانی دیگر : شادباش، تبریک

felicitation

<hr> به موقع، بجا، درخور، به هنگام، شایسته، مناسب، خوش بیان، بلیغ، فصیح، گزیده گوی، مقتضی، لطیف، شیرین، ماهرانه، سعادت امیز

به موقع، بجا، درخور، به هنگام، شایسته، مناسب، خوش بیان، بلیغ، فصیح، گزیده گوی، مقتضی، لطیف، شیرین، ماهرانه، سعادت امیز

felicitous

<hr> معنی : اقتضاء، برکت، سعادت، خوش بختی <hr> معانی دیگر : نیکبختی، خوشی، رستگاری، سعادتمندی، بخت خوب، مایه ی خوشی، خوش بیانی، شیرین سخنی، گزیده گویی، فصاحت، بلاغت، مناسبت

معنی : اقتضاء، برکت، سعادت، خوش بختی معانی دیگر : نیکبختی، خوشی، رستگاری، سعادتمندی، بخت خوب، مایه ی خوشی، خوش بیانی، شیرین سخنی، گزیده گویی، فصاحت، بلاغت، مناسبت

felicity

<hr> معنی : گربه صفت، وابسته به تیره گربه، گربهای <hr> معانی دیگر : گربه مانند، گربه وار، دارای حرکات موزون و حیله گری گربه، (جانور شناسی) گربه سان (از تیره ی گربه سانان)

معنی : گربه صفت، وابسته به تیره گربه، گربهای معانی دیگر : گربه مانند، گربه وار، دارای حرکات موزون و حیله گری گربه، (جانور شناسی) گربه سان (از تیره ی گربه سانان)

feline

<hr> معنی : سنگ دل، بیدادگر، بریدن و انداختن، بزمین زدن، انداختن، قطع کردن <hr> معانی دیگر : زمان گذشته ی فعل : fall، برزمین انداختن، زمین زدن، (درخت) بریدن، اوژندن، (خیاطی) زیر دوزی کردن سجاف، وحشی، سبع، خونخوار، ظالم، ستمگر، مهلک، کشنده، کاری، پوست حیوان، تخته ی پوست، (انگلیس)، بیابان، مهیب

معنی : سنگ دل، بیدادگر، بریدن و انداختن، بزمین زدن، انداختن، قطع کردن معانی دیگر : زمان گذشته ی فعل : fall، برزمین انداختن، زمین زدن، (درخت) بریدن، اوژندن، (خیاطی) زیر دوزی کردن سجاف، وحشی، سبع، خونخوار، ظالم، ستمگر، مهلک، کشنده، کاری، پوست حیوان، تخته ی پوست، (انگلیس)، بیابان، مهیب

fell

<hr> معنی : طوقه داخلی چرخ <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: felly، دوره، کمانه

معنی : طوقه داخلی چرخ معانی دیگر : رجوع شود به: felly، دوره، کمانه

felloe

<hr> معنی : آدم، یار، دوست، رفیق، بچه، یارو، مرد، شخص <hr> معانی دیگر : (در اصل) همکار، همدست، همیار، شریک، انباز (به ویژه اگر مرد باشد)، هم رتبه، هم شان، هم زینه، هم طبقه، (یکی از دو چیز مشابه) تا، همتا، نصف جفت، طاق، لنگه، (عامیانه) مرد، پسر، (مذکر) آدم، (عامیانه) طفلک، حیوانی، حیونک، همانند، هم...، (در مورد فرهنگستان و انجمن های دانشمندان) عضو، هموند، (مهجور) مردی که از طبقات پایین تر باشد، دون، گدا مدا، فقیر بیچاره، (مهجور) آدم خشن و بی ادب، (عامیانه) خواستگار، خاطرخواه، عضو هیئت مدیره ی دانشگاه، ادم، مردکه

معنی : آدم، یار، دوست، رفیق، بچه، یارو، مرد، شخص معانی دیگر : (در اصل) همکار، همدست، همیار، شریک، انباز (به ویژه اگر مرد باشد)، هم رتبه، هم شان، هم زینه، هم طبقه، (یکی از دو چیز مشابه) تا، همتا، نصف جفت، طاق، لنگه، (عامیانه) مرد، پسر، (مذکر) آدم، (عامیانه) طفلک، حیوانی، حیونک، همانند، هم...، (در مور

fellow

<hr> معنی : حس هم نوعی <hr> معانی دیگر : حس هم نوعی

معنی : حس هم نوعی معانی دیگر : حس هم نوعی

fellow feeling

<hr> معنی : هم شاگردی <hr> معانی دیگر : همشاگردی همشاگردی، همدرس

معنی : هم شاگردی معانی دیگر : همشاگردی همشاگردی، همدرس

fellow student

<hr> معنی : همسفر <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد احزاب کمونیست ـ کسی که عضو حزب نیست ولی هواداری می کند) هوادار، سمپات، متمایل، گرای گر، کسی که عضو حزبی نیست ودر فعالیت های ان شرکت نمیکند ولی از ان جانبداری مینماید

معنی : همسفر معانی دیگر : (به ویژه در مورد احزاب کمونیست ـ کسی که عضو حزب نیست ولی هواداری می کند) هوادار، سمپات، متمایل، گرای گر، کسی که عضو حزبی نیست ودر فعالیت های ان شرکت نمیکند ولی از ان جانبداری مینماید

fellow traveler

fellow traveller

<hr> معنی : همنوع <hr> معانی دیگر : همنوع

معنی : همنوع معانی دیگر : همنوع

fellowman

<hr> معنی : رفاقت، کمک هزینه تحصیلی، دوستی، عضویت، هم صحبتی <hr> معانی دیگر : مصاحبت، همدمی، هم سخنی، هم نشینی، رستاد، وراشتاد، اخوت، انجمن، جامعه، جمعیت، همبود، کمک هزینه ی آموزشی، بورس تحصیلی، معاشرت کردن، پژوهانه

معنی : رفاقت، کمک هزینه تحصیلی، دوستی، عضویت، هم صحبتی معانی دیگر : مصاحبت، همدمی، هم سخنی، هم نشینی، رستاد، وراشتاد، اخوت، انجمن، جامعه، جمعیت، همبود، کمک هزینه ی آموزشی، بورس تحصیلی، معاشرت کردن، پژوهانه

fellowship

<hr> معنی : دوره <hr> معانی دیگر : (مکانیک و ابزار شناسی) طوقه ی چرخ (به ویژه چرخ اسپوک دار یا پره دار)، طوقی، با بی رحمی، با شقاوت، به طور ظالمانه، سنگدلانه، کمانه

معنی : دوره معانی دیگر : (مکانیک و ابزار شناسی) طوقه ی چرخ (به ویژه چرخ اسپوک دار یا پره دار)، طوقی، با بی رحمی، با شقاوت، به طور ظالمانه، سنگدلانه، کمانه

felly

<hr> معنی : جانی، گناهکار، بزهکار، جنایت کار، عقربک <hr> معانی دیگر : (حقوق) تبهکار، مجرم، (کسی که مرتکب جرم عمده می شود) جنایتکار (criminal هم می گویند)، (مهجور) آدم بدجنس، رذل، (پزشکی) تورم و چرک کردگی گوشه ی ناخن، کژدمک

معنی : جانی، گناهکار، بزهکار، جنایت کار، عقربک معانی دیگر : (حقوق) تبهکار، مجرم، (کسی که مرتکب جرم عمده می شود) جنایتکار (criminal هم می گویند)، (مهجور) آدم بدجنس، رذل، (پزشکی) تورم و چرک کردگی گوشه ی ناخن، کژدمک

felon

<hr> معنی : تبهکارانه، بزهکارانه <hr> معانی دیگر : (حقوق ـ آنچه که طبق قانون جنایت محسوب می شود) بزهکارانه، جنایت آمیز

معنی : تبهکارانه، بزهکارانه معانی دیگر : (حقوق ـ آنچه که طبق قانون جنایت محسوب می شود) بزهکارانه، جنایت آمیز

felonious

<hr> معنی : جنایت، بزه، تبه کاری، بدکاری، شرارت <hr> معانی دیگر : (حقوق ـ جنایتی مانند قتل یا زنای به عنف یا آتش افروزی که دوران زندان آن از یک سال بیشتر باشد) جنایت، خیانت

معنی : جنایت، بزه، تبه کاری، بدکاری، شرارت معانی دیگر : (حقوق ـ جنایتی مانند قتل یا زنای به عنف یا آتش افروزی که دوران زندان آن از یک سال بیشتر باشد) جنایت، خیانت

felony

<hr> معنی : نمد، پشم مالیده ونمد شده، نمدپوش کردن <hr> معانی دیگر : (ساخته شده از نمد) نمدی، نمدین، نمد ساختن، تبدیل به نمد کردن یا شدن، نمدی شدن، با نمد پوشاندن، زمان گذشته و اسم مفعول : feel، نمد مالی کردن feel of، p : زمان ماضی فعل feel

معنی : نمد، پشم مالیده ونمد شده، نمدپوش کردن معانی دیگر : (ساخته شده از نمد) نمدی، نمدین، نمد ساختن، تبدیل به نمد کردن یا شدن، نمدی شدن، با نمد پوشاندن، زمان گذشته و اسم مفعول : feel، نمد مالی کردن feel of، p : زمان ماضی فعل feel

felt

<hr> معنی : نمد مالی <hr> معانی دیگر : نمدسازی، ماده ای که از آن نمد می سازند، پشم نمدی

معنی : نمد مالی معانی دیگر : نمدسازی، ماده ای که از آن نمد می سازند، پشم نمدی

felting

<hr> معنی : فلک، فلوقه <hr> معانی دیگر : (در دریای مدیترانه) قایق کوچک (بادبانی یا پارویی)، فلوکا، فلک flok، نوعی قایق دو یاسه بادبانی مدیترانه

معنی : فلک، فلوقه معانی دیگر : (در دریای مدیترانه) قایق کوچک (بادبانی یا پارویی)، فلوکا، فلک flok، نوعی قایق دو یاسه بادبانی مدیترانه

felucca

<hr> معنی : ماده، زن، مؤنث، جنس ماده، نسوان، مونی، جانور ماده، زنانه <hr> معانی دیگر : ماچه، لاس (در برابر: نر male)، وابسته به زنان، (در لوله کشی و نجاری و مکانیکی) مادگی (در برابر : نرگی یا زبانه)، فرورفتگی، درز، دختر، (گیاه شناسی) بی بساک، بی پرچم، مادینه، مادگانی، (بخش) میوه زا، رجوع شود به: feminine، مونک

معنی : ماده، زن، مؤنث، جنس ماده، نسوان، مونی، جانور ماده، زنانه معانی دیگر : ماچه، لاس (در برابر: نر male)، وابسته به زنان، (در لوله کشی و نجاری و مکانیکی) مادگی (در برابر : نرگی یا زبانه)، فرورفتگی، درز، دختر، (گیاه شناسی) بی بساک، بی پرچم، مادینه، مادگانی، (بخش) میوه زا، رجوع شود به: feminine، مون

female

female servant

female signs

<hr> معنی : مونی، زنان، جنس زن، مربوط بهجنس زن، مادین <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) مونث، مادینه، زنانه، زن منش، ظریف و لطیف، مادگانی، مادگانه، (مرد ـ تحقیرآمیز) زن صفت، ضعیف و ترسو، (موسیقی) دارای پایان ملایم، (شعر) قافیه ی غیرمشدد، جنس لطیف، (جمع) نسوان، مونک

معنی : مونی، زنان، جنس زن، مربوط بهجنس زن، مادین معانی دیگر : (دستور زبان) مونث، مادینه، زنانه، زن منش، ظریف و لطیف، مادگانی، مادگانه، (مرد ـ تحقیرآمیز) زن صفت، ضعیف و ترسو، (موسیقی) دارای پایان ملایم، (شعر) قافیه ی غیرمشدد، جنس لطیف، (جمع) نسوان، مونک

feminine

<hr> معنی : زنانگی <hr> معانی دیگر : ظرافت

معنی : زنانگی معانی دیگر : ظرافت

femininity

<hr> معنی : عقیده بهبرابری زن ومرد، طرفداری اززنان <hr> معانی دیگر : جنبش برابری زن و مرد، جنبش آزادی زنان

معنی : عقیده بهبرابری زن ومرد، طرفداری اززنان معانی دیگر : جنبش برابری زن و مرد، جنبش آزادی زنان

feminism

<hr> معنی : طرفدار حقوق زنان <hr> معانی دیگر : طرفدار حقوق زنان

معنی : طرفدار حقوق زنان معانی دیگر : طرفدار حقوق زنان

feminist

<hr> معنی : زن افسونگر، زن بدبخت کننده، زن فریبنده <hr> معانی دیگر : (فرانسه ـ زن زیبایی که مردان را به بیچارگی می کشاند) زن افسونگر، شهرآشوب

معنی : زن افسونگر، زن بدبخت کننده، زن فریبنده معانی دیگر : (فرانسه ـ زن زیبایی که مردان را به بیچارگی می کشاند) زن افسونگر، شهرآشوب

واژه های حرف "f" - مترادف و متضاد