انگلیسی به انگلیسی

<hr> معنی : دزدیدن، اختلاس کردن، دستبرد زدن به، حیف و میل کردن، بالا کشیدن <hr> معانی دیگر : به جیب زدن، (پول) بلند کردن

معنی : دزدیدن، اختلاس کردن، دستبرد زدن به، حیف و میل کردن، بالا کشیدن معانی دیگر : به جیب زدن، (پول) بلند کردن

embezzle

embezzle funds

embezzle money

<hr> معنی : اختلاس، دزدی، حیف و میل <hr> معانی دیگر : اختلاس، دزدی، حیف ومیل

معنی : اختلاس، دزدی، حیف و میل معانی دیگر : اختلاس، دزدی، حیف ومیل

embezzlement

<hr> حیف ومیل کننده، اختلاس کننده، مختلس، برنده

حیف ومیل کننده، اختلاس کننده، مختلس، برنده

embezzler

<hr> معنی : بدتر کردن، تلخ کردن، ناگوار کردن <hr> معانی دیگر : تلخکام کردن، (دشمنی و غیره) تشدید کردن، بر تلخی چیزی افزودن، تل&nbsp; کردن

معنی : بدتر کردن، تلخ کردن، ناگوار کردن معانی دیگر : تلخکام کردن، (دشمنی و غیره) تشدید کردن، بر تلخی چیزی افزودن، تل کردن

embitter

<hr> (verb transitive) تلخ کردن، ناگوار کردن، بدتر کردن

(verb transitive) تلخ کردن، ناگوار کردن، بدتر کردن

embittered

embitterment

<hr> (قدیمی)، روشن کردن، نورانی کردن، (قدیمی) رجوع شود به: emblazon، مشتعل کردن

(قدیمی)، روشن کردن، نورانی کردن، (قدیمی) رجوع شود به: emblazon، مشتعل کردن

emblaze

<hr> معنی : تعریف کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه با نشان های نجابت خانوادگی) آراستن، آذین کردن، (با رنگ های گوناگون) تزیین کردن، (به طور درخشان و رنگارنگ) جلوه گر ساختن، (شهرت و غیره) پراکندن، ساطع کردن، رخشاندن، بانشانهای نجابت خانوادگی اراستن

معنی : تعریف کردن معانی دیگر : (به ویژه با نشان های نجابت خانوادگی) آراستن، آذین کردن، (با رنگ های گوناگون) تزیین کردن، (به طور درخشان و رنگارنگ) جلوه گر ساختن، (شهرت و غیره) پراکندن، ساطع کردن، رخشاندن، بانشانهای نجابت خانوادگی اراستن

emblazon

emblazoned

emblazoner

<hr> ارایش بانشان ومانندان، نمایش، تشریح، ستایش

ارایش بانشان ومانندان، نمایش، تشریح، ستایش

emblazonment

<hr> آذین های وابسته به نشان های نجابت خانوادگی، نشان خانوادگی، زره، پرچم، شرح دادن، جلوه دادن

آذین های وابسته به نشان های نجابت خانوادگی، نشان خانوادگی، زره، پرچم، شرح دادن، جلوه دادن

emblazonry

<hr> معنی : نشان، تمثیل، نشانه، شعار، علامت، ارم، با علایم نشان دادن <hr> معانی دیگر : نماد، مظهر، (در اصل) تصویر به همراه شعار اخلاقی (که معمولا نمادین بود)، مدال، مهر

معنی : نشان، تمثیل، نشانه، شعار، علامت، ارم، با علایم نشان دادن معانی دیگر : نماد، مظهر، (در اصل) تصویر به همراه شعار اخلاقی (که معمولا نمادین بود)، مدال، مهر

emblem

<hr> معنی : رمزی، نشانه، حاکی، کنایه دار <hr> معانی دیگر : نمادین، مشعر، نمایانگر (emblematical هم می گویند)، حاوی

معنی : رمزی، نشانه، حاکی، کنایه دار معانی دیگر : نمادین، مشعر، نمایانگر (emblematical هم می گویند)، حاوی

emblematic

<hr> مشعر، حاوی نشانه، کنایه دار، رمزی

مشعر، حاوی نشانه، کنایه دار، رمزی

emblematical

<hr> بطورکنایه، ازراه رمز

emblematically

emblematise

<hr> نماد بودن، نشانه (ی چیزی) بودن، نمایشگر (چیزی) بودن، emblemize بطور کنایه نشان دادن، برمز وانمود کردن

نماد بودن، نشانه (ی چیزی) بودن، نمایشگر (چیزی) بودن، emblemize بطور کنایه نشان دادن، برمز وانمود کردن

emblematize

<hr> (حقوق)، محصول سالیانه ی زمین کشاورزی (به استثنای اشجار)، نمائات، منافع حاصله از زمین مزروعی علف و غیره

(حقوق)، محصول سالیانه ی زمین کشاورزی (به استثنای اشجار)، نمائات، منافع حاصله از زمین مزروعی علف و غیره

emblements

<hr> جسم دادن (به)، مجسم کردن، دربرداشتن، متضمن بودن

جسم دادن (به)، مجسم کردن، دربرداشتن، متضمن بودن

embodied

embodier

<hr> معنی : تجسم، تضمین، درج، در برداری <hr> معانی دیگر : مظهر، تن بخشی، تنایش، تناوری، نمایانش، تجسد

معنی : تجسم، تضمین، درج، در برداری معانی دیگر : مظهر، تن بخشی، تنایش، تناوری، نمایانش، تجسد

embodiment

<hr> معنی : در برداشتن، مجسم کردن، متضمن بودن، جسم دادن <hr> معانی دیگر : دارای جسم کردن، تن بخشیدن به، تناور کردن، دارای بدن کردن، جسیم کردن، تندیس کردن، تن دار کردن، مظهر (چیزی) بودن، نمایانگر (چیزی بودن)، گنجاندن، جسم دادن به

معنی : در برداشتن، مجسم کردن، متضمن بودن، جسم دادن معانی دیگر : دارای جسم کردن، تن بخشیدن به، تناور کردن، دارای بدن کردن، جسیم کردن، تندیس کردن، تن دار کردن، مظهر (چیزی) بودن، نمایانگر (چیزی بودن)، گنجاندن، جسم دادن به

embody

<hr> معنی : تشجیع کردن، جسور کردن <hr> معانی دیگر : دل و جرات دادن، تشویق کردن، بی پروا کردن

معنی : تشجیع کردن، جسور کردن معانی دیگر : دل و جرات دادن، تشویق کردن، بی پروا کردن

embolden

emboldened

<hr> (پزشکی) برداشتن آمبولی، رگ بست برداری (رجوع شود به: embolus)، طب عمل جراحی برای دراوردن مانع جریان خون

(پزشکی) برداشتن آمبولی، رگ بست برداری (رجوع شود به: embolus)، طب عمل جراحی برای دراوردن مانع جریان خون

embolectomy

<hr> معنی : مربوط به انسداد رگ بوسیله جسمی <hr> معانی دیگر : (پزشکی) وابسته به رگ بست، وابسته به آمبولیسم، رگ بستی، مربوط به انسداد رگ بوسیله جسمی مانند لخته شدن خون یا هوا یا اجسام دیگر

معنی : مربوط به انسداد رگ بوسیله جسمی معانی دیگر : (پزشکی) وابسته به رگ بست، وابسته به آمبولیسم، رگ بستی، مربوط به انسداد رگ بوسیله جسمی مانند لخته شدن خون یا هوا یا اجسام دیگر

embolic

embolisation

<hr> معنی : انسداد جریان خون، بستگی راه رگ <hr> معانی دیگر : (پزشکی) رگ بستگی، آمبولیسم، (عامیانه) رگ بست، (گاه شماری) درج کردن روز و ماه و غیره در تقویم (به ویژه افزودن روز و ساعت در سال های کبیسه)، طب انسداد جریان خون

معنی : انسداد جریان خون، بستگی راه رگ معانی دیگر : (پزشکی) رگ بستگی، آمبولیسم، (عامیانه) رگ بست، (گاه شماری) درج کردن روز و ماه و غیره در تقویم (به ویژه افزودن روز و ساعت در سال های کبیسه)، طب انسداد جریان خون

embolism

embolization

<hr> معنی : جسم مسدود کننده جریان خون <hr> معانی دیگر : (پزشکی) رگ بست، آمبولی، طب جسم مسدود کننده جریان خون مثلا لخته یا حباب هوا و غیره

معنی : جسم مسدود کننده جریان خون معانی دیگر : (پزشکی) رگ بست، آمبولی، طب جسم مسدود کننده جریان خون مثلا لخته یا حباب هوا و غیره

embolus

<hr> معنی : فربهی، چاقی، سمینی <hr> معانی دیگر : (فرانسه) چاقی، گوشتالویی، دارای مزاج سالم و خوب

معنی : فربهی، چاقی، سمینی معانی دیگر : (فرانسه) چاقی، گوشتالویی، دارای مزاج سالم و خوب

embonpoint

<hr> معنی : در اغوش گرفتن، بغل کردن، عزیز داشتن <hr> معانی دیگر : (قدیمی) در آغوش گرفتن، در بر گرفتن، گرامی داشتن

معنی : در اغوش گرفتن، بغل کردن، عزیز داشتن معانی دیگر : (قدیمی) در آغوش گرفتن، در بر گرفتن، گرامی داشتن

embosom

<hr> معنی : اندودن، مزین کردن، پرجلوه ساختن، بر جسته کردن <hr> معانی دیگر : (نقش برجسته روی فلز یا چوب و غیره ایجاد کردن) برجسته کاری کردن، نقش برجسته زدن، قلمزنی کردن، پوشاندن

معنی : اندودن، مزین کردن، پرجلوه ساختن، بر جسته کردن معانی دیگر : (نقش برجسته روی فلز یا چوب و غیره ایجاد کردن) برجسته کاری کردن، نقش برجسته زدن، قلمزنی کردن، پوشاندن

emboss

<hr> معنی : برجسته <hr> معانی دیگر : پوشاندن، اندودن، مزین کردن، پرجلوه ساختن، برجسته کردن

معنی : برجسته معانی دیگر : پوشاندن، اندودن، مزین کردن، پرجلوه ساختن، برجسته کردن

embossed

embosser

<hr> برجسته کاری، نقش برجسته، غرسازی

برجسته کاری، نقش برجسته، غرسازی

embossment

<hr> معنی : دهانه، مصب دهنی <hr> معانی دیگر : (رودخانه) مصب، مصب مو، دهنی

معنی : دهانه، مصب دهنی معانی دیگر : (رودخانه) مصب، مصب مو، دهنی

embouchure

<hr> جزو طبقه ی متوسط شدن

embourgeoisement

<hr> معنی : روده در اوردن از، در روده گذاردن، در شکم چیزی قرار دادن <hr> معانی دیگر : (مهجور) به طور ژرف در زمین غرس کردن (گیاه و درخت)، عمیق کاشتن

معنی : روده در اوردن از، در روده گذاردن، در شکم چیزی قرار دادن معانی دیگر : (مهجور) به طور ژرف در زمین غرس کردن (گیاه و درخت)، عمیق کاشتن

embowel

<hr> معنی : محصور کردن، پناه دادن، در داربست جا دادن، در سایبان نشاندن <hr> معانی دیگر : (در باغ یا بیشه) قرار دادن، جا خوش کردن، (با درخت و گل) فراگرفتن، در الاچیق

معنی : محصور کردن، پناه دادن، در داربست جا دادن، در سایبان نشاندن معانی دیگر : (در باغ یا بیشه) قرار دادن، جا خوش کردن، (با درخت و گل) فراگرفتن، در الاچیق

embower

<hr> معنی : اغوش، در اغوش گرفتن، شامل بودن، بغل کردن، در بر گرفتن، پذیرفتن <hr> معانی دیگر : در آغوش گرفتن، در بغل گرفتن، (با میل) پذیرفتن، استفاده کردن از، احاطه کردن، فرا گرفتن (دور چیزی)، گردگیری کردن، در بر داشتن، حاوی بودن، متوجه شدن، در یافتن، درک کردن، در آغوش گیری، آغوش، (حقوق - به طور غیر قانونی به هیئت منصفه دستور دادن یا آن را تحت تاثیر قرار دادن) اعمال نفوذ کردن

معنی : اغوش، در اغوش گرفتن، شامل بودن، بغل کردن، در بر گرفتن، پذیرفتن معانی دیگر : در آغوش گرفتن، در بغل گرفتن، (با میل) پذیرفتن، استفاده کردن از، احاطه کردن، فرا گرفتن (دور چیزی)، گردگیری کردن، در بر داشتن، حاوی بودن، متوجه شدن، در یافتن، درک کردن، در آغوش گیری، آغوش، (حقوق - به طور غیر قانونی به ه

embrace

embrace one another

embraceable

embraced him

<hr> حق، متهم به اعمال نفوذ در هیئت منصفه یا دادگاه، اعمال نفوذ کننده در دادگاه

حق، متهم به اعمال نفوذ در هیئت منصفه یا دادگاه، اعمال نفوذ کننده در دادگاه

واژه های حرف "e" - انگلیسی به انگلیسی