جملات نمونه

<hr> معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، افسوس خوردن <hr> معانی دیگر : زاریدن، نالیدن، گریه وزاری کردن، تاسف خوردن، دریغ خوردن، افسوس داشتن، سوگواری کردن برای، گریه کردن برای، افسوس خوردن برای

معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، افسوس خوردن معانی دیگر : زاریدن، نالیدن، گریه وزاری کردن، تاسف خوردن، دریغ خوردن، افسوس داشتن، سوگواری کردن برای، گریه کردن برای، افسوس خوردن برای

bemoan

bemock

<hr> معنی : گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن، ژولیده کردن <hr> معانی دیگر : سردرگم کردن

معنی : گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن، ژولیده کردن معانی دیگر : سردرگم کردن

bemuse

<hr> معنی : ژولیده <hr> معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن

معنی : ژولیده معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن

bemused

bemusement

<hr> معنی : تپه، قله کوه، وابسته باطاق نشیمن، داخلی، باطنی، در توی <hr> معانی دیگر : (عبری) پسر، فرزند، ابن، (اسکاتلند و ایرلند) قله ی کوه، (اسکاتلند) داخل، درون، اتاق نشیمن، کلبه ی ییلاقی، در درون

معنی : تپه، قله کوه، وابسته باطاق نشیمن، داخلی، باطنی، در توی معانی دیگر : (عبری) پسر، فرزند، ابن، (اسکاتلند و ایرلند) قله ی کوه، (اسکاتلند) داخل، درون، اتاق نشیمن، کلبه ی ییلاقی، در درون

<hr> معنی : نیمکت، مسند، کرسی قضاوت، جای ویژه، نیمکت گذاشتن، بر کرسی نشستن <hr> معانی دیگر : نیم تخت، سکو، نیمکت دار کردن، جایگاه قاضی (در دادگاه)، مسند قضاوت، (گاهی با b بزرگ) مقام قضاوت، قضات، دادگاه، محکمه ی عدالت، بر نیمکت نشاندن، بر صندلی قضاوت یا مسند نشاندن، صندلی یا نیمکت قایق، (در مورد مقامات عالی) مسند، مقام، صاحب منصبان، نیمکتی که بازیکنان رزرو گروه یا تیم روی آن می نشینند، بازیکن ذخیره، بازیکن را روی نیمکت ذخیره ها نگهداشتن، (در مسابقات زیبایی سگ و گربه) سکوب (که حیوان را روی آن قرار می دهند)، (کارگاه های مکانیکی و غیره) میزکار، میز زیرین دستگاه، میزی که ابزار را روی آن قرار می دهند، زمین مسطح (تراس) در کنار رودخانه، (در معدن) تاقچه، روی نیمکت یامسندقضاوت نشستن یا نشاندن، نیمکت گذاشتن در

معنی : نیمکت، مسند، کرسی قضاوت، جای ویژه، نیمکت گذاشتن، بر کرسی نشستن معانی دیگر : نیم تخت، سکو، نیمکت دار کردن، جایگاه قاضی (در دادگاه)، مسند قضاوت، (گاهی با b بزرگ) مقام قضاوت، قضات، دادگاه، محکمه ی عدالت، بر نیمکت نشاندن، بر صندلی قضاوت یا مسند نشاندن، صندلی یا نیمکت قایق، (در مورد مقامات عالی) م

bench

bench mark

<hr> (وزنه برداری) بلند کردن وزنه در حال خوابیدن به پشت بر روی نیمکت، پرس سینه

(وزنه برداری) بلند کردن وزنه در حال خوابیدن به پشت بر روی نیمکت، پرس سینه

bench press

bench warmer

<hr> معنی : محک، نشان، انگپایه <hr> معانی دیگر : محک، معیار، سنجه، (مساحی و غیره) انگپایه، نشان، معیار سنجش بلندی، درساختمان نشان، انگپایه نشان درمهندسی وساختمان

معنی : محک، نشان، انگپایه معانی دیگر : محک، معیار، سنجه، (مساحی و غیره) انگپایه، نشان، معیار سنجش بلندی، درساختمان نشان، انگپایه نشان درمهندسی وساختمان

benchmark

benchmarking

<hr> معنی : گیره، زانویی، زانو، چنبره، خمیدگی پیداکردن، زانویه، شرایط خمیدگی، خم، خمیدگی، خم شدن، تعظیم کردن، کوشش کردن، برگشتن، منحرف کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن <hr> معانی دیگر : خمش، خمکاری، پیچ، انحنا، خم کردن یا شدن، کج کردن یا شدن، پیچ خوردن، (با down یا over) بدن خود را خم کردن، دولا شدن، منکسر شدن، شکستن، تسلیم خود کردن، مطیع کردن، عزم خود را جزم کردن، (توجه یا انرژی و غیره را) متوجه کردن، هم خود را وقف چیزی کردن، مصمم بودن، (کشتیرانی) بستن، گره زدن، وصل کردن، تسلیم شدن، متمایل بودن یا کردن (با to یا toward)، (جمع) رجوع شود به: wale، انواع روش های گره زدن طناب، (نشان های اشرافی) خط مورب از بالای سمت چپ سپر تا پایین سمت راست (از دیدگاه بیننده)

معنی : گیره، زانویی، زانو، چنبره، خمیدگی پیداکردن، زانویه، شرایط خمیدگی، خم، خمیدگی، خم شدن، تعظیم کردن، کوشش کردن، برگشتن، منحرف کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن معانی دیگر : خمش، خمکاری، پیچ، انحنا، خم کردن یا شدن، کج کردن یا شدن، پیچ خوردن، (با down یا over) بدن خود را خم 

bend

bend over backwards

bendable

<hr> (قدیمی) زمان گذشته و اسم مفعول فعل: bend، زانو زنان

(قدیمی) زمان گذشته و اسم مفعول فعل: bend، زانو زنان

bended

<hr> معنی : خم کننده، باده پرستی، گاز انبر <hr> معانی دیگر : (شخص یا ابزار) خم کننده، خمگر، خم شو، خم پذیر، عضله خم کننده، میگساری، خوشی ونشاط

معنی : خم کننده، باده پرستی، گاز انبر معانی دیگر : (شخص یا ابزار) خم کننده، خمگر، خم شو، خم پذیر، عضله خم کننده، میگساری، خوشی ونشاط

bender

<hr> معنی : عطف <hr> معانی دیگر : الکترونیک : خمیدگى عمران : خمش معمارى : خمش علوم هوایى : خمشى

معنی : عطف معانی دیگر : الکترونیک : خمیدگى عمران : خمش معمارى : خمش علوم هوایى : خمشى

bending

<hr> (با the) درد شدید شکم و مفاصل و دست و پا در اثر کاهش ناگهانی فشار اتمسفری (در غواصی یا فرود از فضا و غیره)

(با the) درد شدید شکم و مفاصل و دست و پا در اثر کاهش ناگهانی فشار اتمسفری (در غواصی یا فرود از فضا و غیره)

bends

bene

<hr> معنی : تحت فشار، در زیر، پایین، از زیر، روی خاک، کوچکتر، تحت نفوذ، زیر <hr> معانی دیگر : تحت، پوشیده از، پست تر، مادون، دون پایه تر، زیردست، نابرازنده، مادون شان، پایین تر از، زیرین، پایینی، تحتانی

معنی : تحت فشار، در زیر، پایین، از زیر، روی خاک، کوچکتر، تحت نفوذ، زیر معانی دیگر : تحت، پوشیده از، پست تر، مادون، دون پایه تر، زیردست، نابرازنده، مادون شان، پایین تر از، زیرین، پایینی، تحتانی

beneath

<hr> معنی : نوداماد <hr> معانی دیگر : کسیکه پس از مدتها تجرد زن اختیارمیکند

معنی : نوداماد معانی دیگر : کسیکه پس از مدتها تجرد زن اختیارمیکند

benedick

<hr> معنی : خجسته <hr> معانی دیگر : نو داماد، تازه داماد (به ویژه کسی که مدت ها مجرد بوده است)، اسم خاص مذکر، بندیکت مقدس (st. benedict of nursia, a.d. 480- c. 543)، پاپ بندیکت چهاردهم (1675-1758)، روت بندیکت (مردم شناس امریکایی)، مبارک، سعید، خوشحال، ملایم، سست، رام، نرم

معنی : خجسته معانی دیگر : نو داماد، تازه داماد (به ویژه کسی که مدت ها مجرد بوده است)، اسم خاص مذکر، بندیکت مقدس (st. benedict of nursia, a.d. 480- c. 543)، پاپ بندیکت چهاردهم (1675-1758)، روت بندیکت (مردم شناس امریکایی)، مبارک، سعید، خوشحال، ملایم، سست، رام، نرم

benedict

benedict arnold

<hr> معنی : نوعی کنیاک مقوی <hr> معانی دیگر : وابسته به بندیکت مقدس و یا فرقه ی تارک دنیاهای او، راهب بندکتین، راهبه ی بندیکتین، راهبی که درسلک سنت بندیکت benedict، st باشد

معنی : نوعی کنیاک مقوی معانی دیگر : وابسته به بندیکت مقدس و یا فرقه ی تارک دنیاهای او، راهب بندکتین، راهبه ی بندیکتین، راهبی که درسلک سنت بندیکت benedict، st باشد

benedictine

<hr> معنی : نیایش، برکت، دعای خیر، دعای اختتام <hr> معانی دیگر : دعای برکت، (در خاتمه ی مراسم نیایش در کلیسا) درخواست بخشش از خداوند، نیک سخن

معنی : نیایش، برکت، دعای خیر، دعای اختتام معانی دیگر : دعای برکت، (در خاتمه ی مراسم نیایش در کلیسا) درخواست بخشش از خداوند، نیک سخن

benediction

<hr> معنی : دعایی، نیایشی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی <hr> معانی دیگر : نیایشی، دعایی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی

معنی : دعایی، نیایشی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی معانی دیگر : نیایشی، دعایی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی

benedictory

<hr> معنی : خیر، بخشش، نیکی، احسان، کرم <hr> معانی دیگر : نیکوکاری (به ویژه دادن پول برای کارهای خیر)

معنی : خیر، بخشش، نیکی، احسان، کرم معانی دیگر : نیکوکاری (به ویژه دادن پول برای کارهای خیر)

benefaction

<hr> معنی : بانی خیر، نیکوکار، ولینعمت، واقف، صاحب خیر <hr> معانی دیگر : کریم (به ویژه کسی که در امور خیریه فعال است)، آدم خیر، بهمنش

معنی : بانی خیر، نیکوکار، ولینعمت، واقف، صاحب خیر معانی دیگر : کریم (به ویژه کسی که در امور خیریه فعال است)، آدم خیر، بهمنش

benefactor

<hr> معنی : بانی خیر، زن نیوکار <hr> معانی دیگر : بانی خیر زن، سودمند، مفید، نافع

معنی : بانی خیر، زن نیوکار معانی دیگر : بانی خیر زن، سودمند، مفید، نافع

benefactress

<hr> معنی : بهرهبردار، فایده برنده، نیکو کار <hr> معانی دیگر : نیکوکارانه، خیر، واهب، خیراندیش

معنی : بهرهبردار، فایده برنده، نیکو کار معانی دیگر : نیکوکارانه، خیر، واهب، خیراندیش

benefic

<hr> معنی : درامد کلیسایی <hr> معانی دیگر : (نظام فئودالیته) زمینی که در مقابل کار برای ارباب اجاره شده است، منصب کلیسایی (که هزینه ی آن از موقوفات تامین می شود)، درآمد موقوفات، لطف، نیکی

معنی : درامد کلیسایی معانی دیگر : (نظام فئودالیته) زمینی که در مقابل کار برای ارباب اجاره شده است، منصب کلیسایی (که هزینه ی آن از موقوفات تامین می شود)، درآمد موقوفات، لطف، نیکی

benefice

<hr> معنی : بخشش، نیکی، احسان، لطف، نیکوکاری <hr> معانی دیگر : کرم، دستگیری از بینوایان

معنی : بخشش، نیکی، احسان، لطف، نیکوکاری معانی دیگر : کرم، دستگیری از بینوایان

beneficence

<hr> معنی : سودمند، مفید، خیر، نیکو کار، منعم <hr> معانی دیگر : سودبخش، نافع، نیکومنش، صاحب کرم

معنی : سودمند، مفید، خیر، نیکو کار، منعم معانی دیگر : سودبخش، نافع، نیکومنش، صاحب کرم

beneficent

<hr> معنی : سودمند، مفید، نافع، پرمنفعت، بااستفاده <hr> معانی دیگر : سودبخش، پرخاصیت، بهره بردار، بهره ور، سودبرنده

معنی : سودمند، مفید، نافع، پرمنفعت، بااستفاده معانی دیگر : سودبخش، پرخاصیت، بهره بردار، بهره ور، سودبرنده

beneficial

<hr> (adverb) به طرز سودمندی، به طور مفیدی، به طور نافعی

(adverb) به طرز سودمندی، به طور مفیدی، به طور نافعی

beneficially

<hr> معنی : استفاده، وظیفه خور، بهره بردار، ذینفع، ذیحق <hr> معانی دیگر : صاحب شغل کلیسایی (که هزینه ی آن از محل موقوفات تامین می شود)، وابسته به این شغل، وظیفه خوار

معنی : استفاده، وظیفه خور، بهره بردار، ذینفع، ذیحق معانی دیگر : صاحب شغل کلیسایی (که هزینه ی آن از محل موقوفات تامین می شود)، وابسته به این شغل، وظیفه خوار

beneficiary

<hr> معنی : استفاده، مزیت، سود، منفعت، مصلحت، خیر، احسان، مزایا، اعانه، نمایش برای جمعاوری اعانه، افاضه، احسان کردن، فایده بردن، فایده رساندن <hr> معانی دیگر : هوده، سودمندی، بهره مندی، فایده، سود بردن، منفعت کردن، بهره مند شدن، مفید بودن، سودمند بودن، کمک کردن، (معمولا جمع) دریافتی ماهیانه، قسط دریافتی (بابت حقوق بازنشستگی یا بیمه یا خیرات و غیره)، حراج یا نمایش یا برنامه ی هنری و غیره که درآمد آن به مصارف خیریه می رسد، (قدیمی) نیکوکاری، کرم، vt : فایده رساندن

معنی : استفاده، مزیت، سود، منفعت، مصلحت، خیر، احسان، مزایا، اعانه، نمایش برای جمعاوری اعانه، افاضه، احسان کردن، فایده بردن، فایده رساندن معانی دیگر : هوده، سودمندی، بهره مندی، فایده، سود بردن، منفعت کردن، بهره مند شدن، مفید بودن، سودمند بودن، کمک کردن، (معمولا جمع) دریافتی ماهیانه، قسط دریافتی (بابت

benefit

benefit of clergy

benefited

<hr> همبستگی اقتصادی کشورهای هلند و بلژیک و لوکزامبورگ (بنه لوکس) (نام کامل آن : benelux economic union)

همبستگی اقتصادی کشورهای هلند و بلژیک و لوکزامبورگ (بنه لوکس) (نام کامل آن : benelux economic union)

benelux

<hr> معنی : نوع پرستی، خیر خواهی، سخاوتمندی، نیک خواهی، خوشدلی <hr> معانی دیگر : کرامت، عطوفت، سخاوت، گشاده دستی، اعانه، خیرات

معنی : نوع پرستی، خیر خواهی، سخاوتمندی، نیک خواهی، خوشدلی معانی دیگر : کرامت، عطوفت، سخاوت، گشاده دستی، اعانه، خیرات

benevolence

<hr> معنی : خیراندیش، نیکخواه، خوشدل، کریم، خیریه، پاک بین <hr> معانی دیگر : خیرخواه، نوع پرست، رئوف، پرعطوفت، سخاوتمند، گشاده دست

معنی : خیراندیش، نیکخواه، خوشدل، کریم، خیریه، پاک بین معانی دیگر : خیرخواه، نوع پرست، رئوف، پرعطوفت، سخاوتمند، گشاده دست

benevolent

<hr> نیکخواهانه، خیرخواهانه، ازروی خیرخواهی

نیکخواهانه، خیرخواهانه، ازروی خیرخواهی

benevolently

beng

<hr> ناحیه ی بنگال (ایالت بنگال در غرب هندوستان و بخش شرقی کشور بنگلادش)

ناحیه ی بنگال (ایالت بنگال در غرب هندوستان و بخش شرقی کشور بنگلادش)

bengal

<hr> اهل بنگال، زبان بنگالی (که هند و اروپایی می باشد)، وابسته به بنگال و مردم و فرهنگ آن، بنگالی، زبان بنگاله

اهل بنگال، زبان بنگالی (که هند و اروپایی می باشد)، وابسته به بنگال و مردم و فرهنگ آن، بنگالی، زبان بنگاله

bengali

<hr> شب زده کردن، درتاریکی جهل انداختن، کور کردن

شب زده کردن، درتاریکی جهل انداختن، کور کردن

واژه های حرف "b" - جملات نمونه