جملات نمونه

<hr> معنی : استعمال مفرط <hr> معانی دیگر : مصرف یا کاربرد بیش از حد

معنی : استعمال مفرط معانی دیگر : مصرف یا کاربرد بیش از حد

overuse

<hr> بیش از حد ارزش قائل شدن، فزون ارج کردن

بیش از حد ارزش قائل شدن، فزون ارج کردن

overvalue

<hr> نظر اجمالی، نظر کلی، مرور، مرور an overview of the country's economic situation مروری بر وضع اقتصادی کشور

نظر اجمالی، نظر کلی، مرور، مرور an overview of the country's economic situation مروری بر وضع اقتصادی کشور

overview

<hr> معنی : خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور <hr> معانی دیگر : غره

معنی : خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور معانی دیگر : غره

overweening

<hr> معنی : گرانبار کردن، سنگین تر بودن از، ظلمکردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: outweigh

معنی : گرانبار کردن، سنگین تر بودن از، ظلمکردن معانی دیگر : رجوع شود به: outweigh

overweigh

<hr> معنی : چاقی، وزن زیادی، سنگینی زیاد، چاق، سنگینی کردن <hr> معانی دیگر : دارای وزن بیشتر از حد معین، وزن اضافی، اضافه وزن، فزون وزن، چاق (لاغر)، دارای وزن اضافی (کم)

معنی : چاقی، وزن زیادی، سنگینی زیاد، چاق، سنگینی کردن معانی دیگر : دارای وزن بیشتر از حد معین، وزن اضافی، اضافه وزن، فزون وزن، چاق (لاغر)، دارای وزن اضافی (کم)

overweight

<hr> معنی : دست پاچه کردن، منکوب کردن، درهم شکستن، پایمال کردن، سراسر پوشاندن، مستغرق دراندیشه شدن <hr> معانی دیگر : غرقه کردن، فرا گرفتن، مستغرق کردن، از توان انداختن، از پا در آوردن، در هم کوبیدن، سراسیمه کردن، گیج کردن، (شدیدا) تحت تاثیر قرار دادن، غوط ه ور ساختن، مضمحل کردن

معنی : دست پاچه کردن، منکوب کردن، درهم شکستن، پایمال کردن، سراسر پوشاندن، مستغرق دراندیشه شدن معانی دیگر : غرقه کردن، فرا گرفتن، مستغرق کردن، از توان انداختن، از پا در آوردن، در هم کوبیدن، سراسیمه کردن، گیج کردن، (شدیدا) تحت تاثیر قرار دادن، غوط ه ور ساختن، مضمحل کردن

overwhelm

overwhelmed

<hr> معنی : منکوب کننده <hr> معانی دیگر : فشار آور، مقاومت ناپذیر، سخت، زیاد از سر دررونده

معنی : منکوب کننده معانی دیگر : فشار آور، مقاومت ناپذیر، سخت، زیاد از سر دررونده

overwhelming

overwhelmingly

<hr> بیش از حد کار کشیدن از، بیش از حد به کار بردن، هیجان زده کردن، عصبی کردن، کار سخت، کار دشوار، سخت کار کردن، کارزیاد دادن به، کارزیاد از گرده کسی کشیدن، خسته کردن

بیش از حد کار کشیدن از، بیش از حد به کار بردن، هیجان زده کردن، عصبی کردن، کار سخت، کار دشوار، سخت کار کردن، کارزیاد دادن به، کارزیاد از گرده کسی کشیدن، خسته کردن

overwork

overworked

<hr> روی متن نوشته شده چیزی نوشتن، بالا نویس کردن، بیش از حد نوشتن، سبک پر اطناب داشتن، روی چیزی نوشتن، بالای محلی نوشتن، دومرتبه نوشتن، باپرداخت موافقت کردن، زیاد نوشتن جای نوشت، جای نوشتن، جای نوشت، جای نوشتن

روی متن نوشته شده چیزی نوشتن، بالا نویس کردن، بیش از حد نوشتن، سبک پر اطناب داشتن، روی چیزی نوشتن، بالای محلی نوشتن، دومرتبه نوشتن، باپرداخت موافقت کردن، زیاد نوشتن جای نوشت، جای نوشتن، جای نوشت، جای نوشتن

overwrite

<hr> معنی : عصبی، کاربرده، تهیه شده از روی مهارت <hr> معانی دیگر : (قدیمی) خسته، کوفته، وامانده، هیجان زده، دارای رو کاری آذین شده، پر کار

معنی : عصبی، کاربرده، تهیه شده از روی مهارت معانی دیگر : (قدیمی) خسته، کوفته، وامانده، هیجان زده، دارای رو کاری آذین شده، پر کار

overwrought

overzealous

ovid

<hr> معنی : لوله فالوپ، لوله رحمی، مجرای عبورتخم، تخمراهه <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) تخمراه

معنی : لوله فالوپ، لوله رحمی، مجرای عبورتخم، تخمراهه معانی دیگر : (زیست شناسی) تخمراه

oviduct

<hr> گوسفندسان، گوسفند مانند، گوسفندی، شبیه گوسفند

گوسفندسان، گوسفند مانند، گوسفندی، شبیه گوسفند

ovine

<hr> معنی : تخم گذار <hr> معانی دیگر : تخم آور

معنی : تخم گذار معانی دیگر : تخم آور

oviparous

<hr> معنی : تخم گذاشتن، تخم ریختن <hr> معانی دیگر : تخم کردن، تخم ریختن درحشرات

معنی : تخم گذاشتن، تخم ریختن معانی دیگر : تخم کردن، تخم ریختن درحشرات

oviposit

oviposition

<hr> معنی : تخم ریز <hr> معانی دیگر : (برخی حشرات و ماهیان) تخم گذار

معنی : تخم ریز معانی دیگر : (برخی حشرات و ماهیان) تخم گذار

ovipositor

<hr> معنی : تخم مرغی شکل، جسم تخم مرغی <hr> معانی دیگر : خاگدیس، بیضی (ovate و ovoidal هم می گویند)، ovoidal جسم تخم مرغی

معنی : تخم مرغی شکل، جسم تخم مرغی معانی دیگر : خاگدیس، بیضی (ovate و ovoidal هم می گویند)، ovoidal جسم تخم مرغی

ovoid

<hr> تخمک آوردن، تخمک ساختن، تخمک گذاری کردن، تخمک دادن، تخمک گذاردن، تولید اوول کردن

تخمک آوردن، تخمک ساختن، تخمک گذاری کردن، تخمک دادن، تخمک گذاردن، تولید اوول کردن

ovulate

<hr> تخمک آوری، تخمک سازی، تخمک گذاری، پیدایش تخم در تخمدان یا بیرون آمدن تخم از آن، کار تخمدان

تخمک آوری، تخمک سازی، تخمک گذاری، پیدایش تخم در تخمدان یا بیرون آمدن تخم از آن، کار تخمدان

ovulation

<hr> معنی : تخمک، تخمچه، اوول <hr> معانی دیگر : ماده زامه، تخمزا

معنی : تخمک، تخمچه، اوول معانی دیگر : ماده زامه، تخمزا

ovule

<hr> معنی : تخمک، یاخته ماده، سلول نطفه ماده <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی) تخمک

معنی : تخمک، یاخته ماده، سلول نطفه ماده معانی دیگر : (زیست شناسی) تخمک

ovum

<hr> (ندا حاکی از درد) آخ !، ا!

(ندا حاکی از درد) آخ !، ا!

<hr> معنی : دارا بودن، بدهکار بودن، مدیون بودن، مرهون بودن <hr> معانی دیگر : وام دار بودن، قرض داشتن، بدهی داشتن، (به کسی یا چیزی) دین داشتن، زیر بار منت بودن، سپاسمند بودن، (قدیمی) داشتن، مالک بودن

معنی : دارا بودن، بدهکار بودن، مدیون بودن، مرهون بودن معانی دیگر : وام دار بودن، قرض داشتن، بدهی داشتن، (به کسی یا چیزی) دین داشتن، زیر بار منت بودن، سپاسمند بودن، (قدیمی) داشتن، مالک بودن

owen

owens

<hr> بدهکار، نپرداخته، تسویه نشده، مانده، 50 pounds is still owing، هنوز 50 پوند مانده است، پرداخت نشده، به خاطر، به دلیل، در نتیجه ی

بدهکار، نپرداخته، تسویه نشده، مانده، 50 pounds is still owing، هنوز 50 پوند مانده است، پرداخت نشده، به خاطر، به دلیل، در نتیجه ی

owing

<hr> معنی : سبب، زیرا، بعلت <hr> معانی دیگر : به واسطه ی، به خاطر، به دلیل

معنی : سبب، زیرا، بعلت معانی دیگر : به واسطه ی، به خاطر، به دلیل

owing to

<hr> معنی : جغد، بوف <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) بوف، شباویز، پیواز (راسته ی strigiformes)

معنی : جغد، بوف معانی دیگر : (جانور شناسی) بوف، شباویز، پیواز (راسته ی strigiformes)

<hr> معنی : جوجه جغد، بوفچه <hr> معانی دیگر : بچه جغد، جوجه بوف

معنی : جوجه جغد، بوفچه معانی دیگر : بچه جغد، جوجه بوف

owlet

<hr> معنی : جغدی، جغد مانند <hr> معانی دیگر : بوف سان

معنی : جغدی، جغد مانند معانی دیگر : بوف سان

owlish

<hr> معنی : خود، خاص، تنی، شخصی، خویشتن، مال خودم، خودی، اقرار کردن، مال خود داشتن، دارا بودن، داشتن <hr> معانی دیگر : خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان، مال خودم (خودت، (نادر) خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن، اذعان کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن، راست یافت کردن یا شدن، (با:to ) اعتراف کردن، خستو شدن، مال خود دانستن، تن در دادن

معنی : خود، خاص، تنی، شخصی، خویشتن، مال خودم، خودی، اقرار کردن، مال خود داشتن، دارا بودن، داشتن معانی دیگر : خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان، مال خودم (خودت، (نادر) خویشاوند نسبی (در برابر: خویشاوند سببی)، همخون، مالک بودن، صاحب (چیزی) بودن، اذعان کردن، تصدیق کردن، پذیرفتن، قبول کردن، راست 

own goal

own up

owned

<hr> معنی : خواجه، مالک، دارنده <hr> معانی دیگر : مالک، دارنده

معنی : خواجه، مالک، دارنده معانی دیگر : مالک، دارنده

owner

owners

<hr> معنی : مالکیت، دارندگی <hr> معانی دیگر : دارا بودن، کدیوری

معنی : مالکیت، دارندگی معانی دیگر : دارا بودن، کدیوری

ownership

<hr> معنی : گاو نر <hr> معانی دیگر : پیشوند:، رجوع شود به: [oxy-]، مخفف: اکسفورد

معنی : گاو نر معانی دیگر : پیشوند:، رجوع شود به: [oxy-]، مخفف: اکسفورد

<hr> (شیمی) اکسالیت (ملح اسید اکسالیک)، نمک جوهرترشک

(شیمی) اکسالیت (ملح اسید اکسالیک)، نمک جوهرترشک

oxalate

<hr> (بخشی از یوغ که به شکل u بوده و دور گردن گاو قرار می گیرد) حلقه ی یوغ

(بخشی از یوغ که به شکل u بوده و دور گردن گاو قرار می گیرد) حلقه ی یوغ

oxbow

<hr> وابسته به دانشگاه های آکسفورد و کمبریج (در انگلیس)، آکسبریج

وابسته به دانشگاه های آکسفورد و کمبریج (در انگلیس)، آکسبریج

واژه های حرف "o" - جملات نمونه