<hr> معنی : مدور بودن <hr> معانی دیگر : مدور بودن

معنی : مدور بودن معانی دیگر : مدور بودن

circularity

<hr> معنی : به گردش در اوردن، گردش کردن، بخشنامه کردن، بدور محور گشتن <hr> معانی دیگر : دور زدن، دور گشتن، در راستای دایره حرکت کردن، پرهون کردن، (به آسانی) حرکت کردن، جابه جا شدن، جاری شدن (مثل آب در لوله یا هوا در ساختمان)، پراکنده شدن یا کردن، پخش کردن، منتشر کردن، سیار بودن، سیر کردن، منتشر شدن

معنی : به گردش در اوردن، گردش کردن، بخشنامه کردن، بدور محور گشتن معانی دیگر : دور زدن، دور گشتن، در راستای دایره حرکت کردن، پرهون کردن، (به آسانی) حرکت کردن، جابه جا شدن، جاری شدن (مثل آب در لوله یا هوا در ساختمان)، پراکنده شدن یا کردن، پخش کردن، منتشر کردن، سیار بودن، سیر کردن، منتشر شدن

circulate

<hr> رجوع شود به: repeating decimal

circulating decimal

circulating medium

circulating money

<hr> معنی : جریان، گردش، تیراژ، انتشار، رواج، دوران، دوران خون <hr> معانی دیگر : حرکت دوری، دورزنی، پرهونش، چرخش، حرکت چرخشی، سیر، پخش، افشاندن، پراکنش، جریان شیره ی گیاهی

معنی : جریان، گردش، تیراژ، انتشار، رواج، دوران، دوران خون معانی دیگر : حرکت دوری، دورزنی، پرهونش، چرخش، حرکت چرخشی، سیر، پخش، افشاندن، پراکنش، جریان شیره ی گیاهی

circulation

<hr> معنی : محیط، احاطه کننده، دورگردیدنی، گردنده بدور <hr> معانی دیگر : فراگیر، پیراگیر، دور تا دور، آنچه دور چیزی را کاملا بگیرد، دورگردیدن

معنی : محیط، احاطه کننده، دورگردیدنی، گردنده بدور معانی دیگر : فراگیر، پیراگیر، دور تا دور، آنچه دور چیزی را کاملا بگیرد، دورگردیدن

circumambient

<hr> معنی : دور چیزی گردیدن، بدور چیزی گشتن <hr> معانی دیگر : پیاده روی کردن، (دور چیزی)گشتن، طواف کردن

معنی : دور چیزی گردیدن، بدور چیزی گشتن معانی دیگر : پیاده روی کردن، (دور چیزی)گشتن، طواف کردن

circumambulate

<hr> معنی : ختنه کردن <hr> معانی دیگر : ختنه کردن

معنی : ختنه کردن معانی دیگر : ختنه کردن

circumcise

<hr> معنی : ختنه <hr> معانی دیگر : ختنه

معنی : ختنه معانی دیگر : ختنه

circumcision

<hr> معنی : پیرامون، محیط، محیط دایره <hr> معانی دیگر : چنبر، پرهون، دور، طول دور هر چیز

معنی : پیرامون، محیط، محیط دایره معانی دیگر : چنبر، پرهون، دور، طول دور هر چیز

circumference

<hr> معنی : پیرامونی، جنبی <hr> معانی دیگر : پیرامونی، جنبی

معنی : پیرامونی، جنبی معانی دیگر : پیرامونی، جنبی

circumferential

circumflexion

<hr> معنی : احاطه کننده، جاری شونده دراطراف <hr> معانی دیگر : چیزی که دور چیز دیگری جاری باشد (مثلا رودخانه ای دور شهر)، پیراگیر، پیراگرد (circumfluous هم می گویند)

معنی : احاطه کننده، جاری شونده دراطراف معانی دیگر : چیزی که دور چیز دیگری جاری باشد (مثلا رودخانه ای دور شهر)، پیراگیر، پیراگرد (circumfluous هم می گویند)

circumfluent

<hr> معنی : باطراف منتشر کردن، گسترش یافتن <hr> معانی دیگر : (در مورد آبگونه) پاشیدن، (به اطراف) ریختن، افشاندن، پراکندن، فرا گرفتن، منتشر شدن

معنی : باطراف منتشر کردن، گسترش یافتن معانی دیگر : (در مورد آبگونه) پاشیدن، (به اطراف) ریختن، افشاندن، پراکندن، فرا گرفتن، منتشر شدن

circumfuse

<hr> معنی : بیان غیر مستقیم، طول وتفصیل در کلام <hr> معانی دیگر : (ادبیات و سخنوری) اطناب، درازگویی

معنی : بیان غیر مستقیم، طول وتفصیل در کلام معانی دیگر : (ادبیات و سخنوری) اطناب، درازگویی

circumlocution

<hr> معنی : زمین را دورزدن، پیرامون پیمودن <hr> معانی دیگر : (با کشتی یا هواپیما یا فضاپیما) دور چیزی گشتن، دورتادورگیتی یا اقلیمی کشتی رانی کردن

معنی : زمین را دورزدن، پیرامون پیمودن معانی دیگر : (با کشتی یا هواپیما یا فضاپیما) دور چیزی گشتن، دورتادورگیتی یا اقلیمی کشتی رانی کردن

circumnavigate

<hr> معنی : محدود کردن، محدود ومشخص کردن، نوشتن در دور <hr> معانی دیگر : دور چیزی خط کشیدن، پیرامون کشی کردن، در دایره محاط کردن، (دور تا دور) فراگرفتن، پیرانگاری کردن، پیرا کردن، محیط کردن (به ویژه در هندسه)، مرزبندی کردن

معنی : محدود کردن، محدود ومشخص کردن، نوشتن در دور معانی دیگر : دور چیزی خط کشیدن، پیرامون کشی کردن، در دایره محاط کردن، (دور تا دور) فراگرفتن، پیرانگاری کردن، پیرا کردن، محیط کردن (به ویژه در هندسه)، مرزبندی کردن

circumscribe

<hr> معنی : محدودیت، تعریف، انحصار، فضایامحیط محدود ومشخص شده <hr> معانی دیگر : پیرابندی، حوزه، ناحیه، ناحیه یا جایی که حدود و ثغور آن تعیین شده باشد، محدوده، (دور چیزی) خط کشیدن، پیراکشی، محاط سازی، (هندسه) پیراسازی، پیرانگاری، محیط کردن، مرز کشی، پیرامون سازی، مرزبندی، ماده ای که دور چیزی را فرا بگیرد، پیراگیر، فراگیر

معنی : محدودیت، تعریف، انحصار، فضایامحیط محدود ومشخص شده معانی دیگر : پیرابندی، حوزه، ناحیه، ناحیه یا جایی که حدود و ثغور آن تعیین شده باشد، محدوده، (دور چیزی) خط کشیدن، پیراکشی، محاط سازی، (هندسه) پیراسازی، پیرانگاری، محیط کردن، مرز کشی، پیرامون سازی، مرزبندی، ماده ای که دور چیزی را فرا بگیرد، پیرا

circumscription

<hr> معنی : محتاط، با احتیاط، ملاحظه کار، مال اندیش، با تدبیر <hr> معانی دیگر : پس و پیش نگر، دوراندیش، پیرانگر، مدبر، با مبالات

معنی : محتاط، با احتیاط، ملاحظه کار، مال اندیش، با تدبیر معانی دیگر : پس و پیش نگر، دوراندیش، پیرانگر، مدبر، با مبالات

circumspect

<hr> معنی : احتیاط، ژرفی <hr> معانی دیگر : احتیاط

معنی : احتیاط، ژرفی معانی دیگر : احتیاط

circumspection

<hr> معنی : پیش امد، شرح، امر، چگونگی، حال، شرایط محیط، تفصیل، اهمیت، روی داد <hr> معانی دیگر : وضعیت (جمع: اوضاع)، (جمع) شرایط، کیفیت، مقتضیات، موقعیت، پیشایند، حیث، وضع مالی، بخت، شانس، (جمع) جزئیات، در شرایط خاصی قرار دادن، واقعه، واقعیت، ماوقع، درجمع شرایط محیط

معنی : پیش امد، شرح، امر، چگونگی، حال، شرایط محیط، تفصیل، اهمیت، روی داد معانی دیگر : وضعیت (جمع: اوضاع)، (جمع) شرایط، کیفیت، مقتضیات، موقعیت، پیشایند، حیث، وضع مالی، بخت، شانس، (جمع) جزئیات، در شرایط خاصی قرار دادن، واقعه، واقعیت، ماوقع، درجمع شرایط محیط

circumstance

<hr> معنی : موقعیت <hr> معانی دیگر : ماوقع، رویداد، چگونگى، کیفیت، شرط موقعیت، تشریفات، اوضاع( شرایط) قانون ـ فقه : مقتضیات روانشناسى : اوضاع

معنی : موقعیت معانی دیگر : ماوقع، رویداد، چگونگى، کیفیت، شرط موقعیت، تشریفات، اوضاع( شرایط) قانون ـ فقه : مقتضیات روانشناسى : اوضاع

circumstances

<hr> معنی : تصادفی، ضمنی، مربوط به موقعیت <hr> معانی دیگر : جزئی، فرعی، پر جزئیات، کامل، وابسته به وضعیت و شرایط، پیش آیندی

معنی : تصادفی، ضمنی، مربوط به موقعیت معانی دیگر : جزئی، فرعی، پر جزئیات، کامل، وابسته به وضعیت و شرایط، پیش آیندی

circumstantial

<hr> معنی : اماره، اماره اتفاقی <hr> معانی دیگر : (حقوق) شواهد فرعی، اماره ی اتفاقی

معنی : اماره، اماره اتفاقی معانی دیگر : (حقوق) شواهد فرعی، اماره ی اتفاقی

circumstantial evidence

<hr> معنی : کیفیات، حالت و کیفیت، جزئیات <hr> معانی دیگر : ضمنی بودن، وابستگی به وضعیت و شرایط، حالت و کیفیات، (جمع) جزییات، ویژگی(ها)

معنی : کیفیات، حالت و کیفیت، جزئیات معانی دیگر : ضمنی بودن، وابستگی به وضعیت و شرایط، حالت و کیفیات، (جمع) جزییات، ویژگی(ها)

circumstantiality

<hr> معنی : وارد جزئیات شدن، امارات لازمه را تهیه کردن، قرائن و امارت را بدست اوردن <hr> معانی دیگر : (جزئیات چیزی را) به تحقیق معلوم کردن، پیشایند سنجی کردن، پرهون آیند سنجی کردن، قراین و امارات به دست آوردن

معنی : وارد جزئیات شدن، امارات لازمه را تهیه کردن، قرائن و امارت را بدست اوردن معانی دیگر : (جزئیات چیزی را) به تحقیق معلوم کردن، پیشایند سنجی کردن، پرهون آیند سنجی کردن، قراین و امارات به دست آوردن

circumstantiate

<hr> معنی : باحیله پیش دستی کردن، گیر انداختن <hr> معانی دیگر : (دور چیزی را) فراگرفتن، احاطه کردن، محاصره کردن، پیش دستی کردن، دوز و کلک زدن، (با لطایف الحیل) سر پیچی کردن، احتراز کردن، در معرض خطر یا خصومت قرار دادن

معنی : باحیله پیش دستی کردن، گیر انداختن معانی دیگر : (دور چیزی را) فراگرفتن، احاطه کردن، محاصره کردن، پیش دستی کردن، دوز و کلک زدن، (با لطایف الحیل) سر پیچی کردن، احتراز کردن، در معرض خطر یا خصومت قرار دادن

circumvent

<hr> معنی : گردش، دورزنی، دورگردی، حرکت پیچاپیچ <hr> معانی دیگر : مسیر یا شکل گرد (یا پرهونی یا مدور و غیره)، شکنج، حلقه زنی، تاب، (دور مرکز یا محور) چرخش، غلط، پیچش، انحنا، خمش

معنی : گردش، دورزنی، دورگردی، حرکت پیچاپیچ معانی دیگر : مسیر یا شکل گرد (یا پرهونی یا مدور و غیره)، شکنج، حلقه زنی، تاب، (دور مرکز یا محور) چرخش، غلط، پیچش، انحنا، خمش

circumvolution

<hr> معنی : سیرک، چالگاه <hr> معانی دیگر : (انگلیسی) محل برخورد چند راه، چهار راه، میدان، (امریکا-عامیانه) لودگی، (نمایش یا رویداد یا شخصی) پرادا و اطوار، (روم باستان) زمین ورزش (معمولا مستطیل یا بیضی) که اطراف آن رده های پله مانند (برای تماشاچیان) ساخته بودند، پهنه، گود (ورزشی)، (پهنه ای در داخل خیمه ی بزرگ که در آن نمایش های اکروباتیک یا جانور پروری و غیره ارائه می شود) جولانگاه، نمایش (درون چنین خیمه ای)، بازیگران سیرک، سیرک بازی، نمایش سیرک

معنی : سیرک، چالگاه معانی دیگر : (انگلیسی) محل برخورد چند راه، چهار راه، میدان، (امریکا-عامیانه) لودگی، (نمایش یا رویداد یا شخصی) پرادا و اطوار، (روم باستان) زمین ورزش (معمولا مستطیل یا بیضی) که اطراف آن رده های پله مانند (برای تماشاچیان) ساخته بودند، پهنه، گود (ورزشی)، (پهنه ای در داخل خیمه ی بزرگ 

circus

<hr> معنی : دایره کوچک، سیرک، چالگاه، میدان کوچک <hr> معانی دیگر : جای گرد (مدور)، طرح مستدیر، پرهون سان، (شعر قدیم) حلقه، دایره، محفل

معنی : دایره کوچک، سیرک، چالگاه، میدان کوچک معانی دیگر : جای گرد (مدور)، طرح مستدیر، پرهون سان، (شعر قدیم) حلقه، دایره، محفل

cirque

<hr> معنی : پیچک، مژه، تاژک، ابر طرهای <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) پیچک، مژک، مژک توده، پیچک tendril ج، اویز، ضمیمه

معنی : پیچک، مژه، تاژک، ابر طرهای معانی دیگر : (گیاه شناسی) پیچک، مژک، مژک توده، پیچک tendril ج، اویز، ضمیمه

cirrus

<hr> معنی : قدح بزرگ مسی، اب انبار، مخزن اب <hr> معانی دیگر : آب انبار، مخزن آب زیر زمینی (که آب باران را در آن ذخیره می کنند)، (انگلیس) تانک آب (روی بام یا زیر زمین)، (انگلیس - در مستراح هایی که فلاش می شوند) تانک آب، آبگیره، منبع

معنی : قدح بزرگ مسی، اب انبار، مخزن اب معانی دیگر : آب انبار، مخزن آب زیر زمینی (که آب باران را در آن ذخیره می کنند)، (انگلیس) تانک آب (روی بام یا زیر زمین)، (انگلیس - در مستراح هایی که فلاش می شوند) تانک آب، آبگیره، منبع

cistern

<hr> معنی : دژ، ارک، سنگر، قلعه نظامی <hr> معانی دیگر : (پدافند شهرها در سابق) قلعه ای که بربلندی باشد، کوت، کلات، ارگ، هر چیز که ورود به آن مشکل باشد، پناهگاه، مامن، ساخلو، برج و بارو، استحکامات، پایگاه

معنی : دژ، ارک، سنگر، قلعه نظامی معانی دیگر : (پدافند شهرها در سابق) قلعه ای که بربلندی باشد، کوت، کلات، ارگ، هر چیز که ورود به آن مشکل باشد، پناهگاه، مامن، ساخلو، برج و بارو، استحکامات، پایگاه

citadel

<hr> معنی : احضار، نقل قول، ذکر، احضار به بازپرسی، تقدیراز خدمات، تقدیر رسمی <hr> معانی دیگر : (حقوق) احضاریه (برای حضور در دادگاه)، فراخوان، تقدیرنامه، سپاسنامه، (در پژوهش و نگارش) نقل قول، رونگاشت، چیزی که نقل قول شده است، رونگاشته، (حقوق) استناد، رجوع، اشاره به قانون یا مرجع یا نظریه ی قضایی (به منظور ایجاد سابقه یا به کرسی نشاندن موضوعی)، استشهاد

معنی : احضار، نقل قول، ذکر، احضار به بازپرسی، تقدیراز خدمات، تقدیر رسمی معانی دیگر : (حقوق) احضاریه (برای حضور در دادگاه)، فراخوان، تقدیرنامه، سپاسنامه، (در پژوهش و نگارش) نقل قول، رونگاشت، چیزی که نقل قول شده است، رونگاشته، (حقوق) استناد، رجوع، اشاره به قانون یا مرجع یا نظریه ی قضایی (به منظور ایجا

citation

<hr> معنی : گفتن، ذکر کردن، اتخاذ سند کردن <hr> معانی دیگر : (مطالب کتبی یا شفاهی را) نقل قول کردن، رونگاشت کردن، استناد کردن به، بازگشت کردن یا دادن به، رجوع کردن به، (حقوق) احضار کردن (به دادگاه)، فراخوانی، به صورت نقل قول ذکر کردن

معنی : گفتن، ذکر کردن، اتخاذ سند کردن معانی دیگر : (مطالب کتبی یا شفاهی را) نقل قول کردن، رونگاشت کردن، استناد کردن به، بازگشت کردن یا دادن به، رجوع کردن به، (حقوق) احضار کردن (به دادگاه)، فراخوانی، به صورت نقل قول ذکر کردن

cite

<hr> معنی : سه تار <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: cittern

معنی : سه تار معانی دیگر : رجوع شود به: cittern

cither

<hr> معنی : سه تار، گیتار <hr> معانی دیگر : پر شهر، شهرسار، آباد، رجوع شود به: cittern

معنی : سه تار، گیتار معانی دیگر : پر شهر، شهرسار، آباد، رجوع شود به: cittern

cithern

<hr> معنی : شهری کردن <hr> معانی دیگر : شهری کردن

معنی : شهری کردن معانی دیگر : شهری کردن

citify

<hr> معنی : تابع، رعیت، شهروند، تبعه یک کشور <hr> معانی دیگر : (نادر)شهروند (مونث)، تبعه، غیر نظامی، شخصی یا کشوری (در مقابل نظامی یا لشکری)، بومی، بوم زاد، ساکن، (در اصل) ساکن یا بومی شهر (به ویژه اگر آزاد باشد)، شهرزی، شارمند

معنی : تابع، رعیت، شهروند، تبعه یک کشور معانی دیگر : (نادر)شهروند (مونث)، تبعه، غیر نظامی، شخصی یا کشوری (در مقابل نظامی یا لشکری)، بومی، بوم زاد، ساکن، (در اصل) ساکن یا بومی شهر (به ویژه اگر آزاد باشد)، شهرزی، شارمند

citizen

<hr> معنی : تبعیت، شهروندان، مردم، ساکنین <hr> معانی دیگر : توقیف خلافکار توسط شخص یا اشخاص غیرنظامی و غیرپلیس، باز داشت توسط شهروندان، (معمولا به معنی جمع) شهروندان، مردم شهر یا کشور، شاروندان، اهالی شهر

معنی : تبعیت، شهروندان، مردم، ساکنین معانی دیگر : توقیف خلافکار توسط شخص یا اشخاص غیرنظامی و غیرپلیس، باز داشت توسط شهروندان، (معمولا به معنی جمع) شهروندان، مردم شهر یا کشور، شاروندان، اهالی شهر

citizenry

citizens

<hr> معنی : تبعیت، شهروندان، ساکنین <hr> معانی دیگر : مدارک شهروندی، شهروندی، تابعیت، مردم

معنی : تبعیت، شهروندان، ساکنین معانی دیگر : مدارک شهروندی، شهروندی، تابعیت، مردم

citizenship

<hr> معنی : زرد <hr> معانی دیگر : هنداونه ی لیمویی (citrullus vulgaris به ویژه: citroides)، وابسته به رنگ زرد، زرد لیمویی، لیمویی رنگ

معنی : زرد معانی دیگر : هنداونه ی لیمویی (citrullus vulgaris به ویژه: citroides)، وابسته به رنگ زرد، زرد لیمویی، لیمویی رنگ

citrine

<hr> معنی : لیمو <hr> معانی دیگر : سیترونلا (روغنی با بوی تند که در عطرسازی و صابون سازی و دفع حشره به کار می رود) (citronella oil هم می گویند)، (گیاه شناسی)بالنگ، بادرنگ، درخت بالنگ (citrus medica از خانواده ی rue)، مربای بالنگ، پوست بالنگ شکر اگند (که در کیک می گذارند)

معنی : لیمو معانی دیگر : سیترونلا (روغنی با بوی تند که در عطرسازی و صابون سازی و دفع حشره به کار می رود) (citronella oil هم می گویند)، (گیاه شناسی)بالنگ، بادرنگ، درخت بالنگ (citrus medica از خانواده ی rue)، مربای بالنگ، پوست بالنگ شکر اگند (که در کیک می گذارند)

citron

<hr> معنی : مرکبات، خانواده مرکبات <hr> معانی دیگر : (موسیقی - آلت زهی گلابی شکل با پشت مسطح که در قرن های پانزده تا هجده باب بود) بربط، انواع مرکبات (جنس citrus از خانواده ی rue که شامل درخت پرتقال و لیمو و نارنج و نارنگی و بالنگ و غیره می شود)، نارنگان، (گیاه شناسی)، میوه این درختان (مانند پرتقال و لیمو و غیره)، نارنگانی (citruos هم می گویند)

معنی : مرکبات، خانواده مرکبات معانی دیگر : (موسیقی - آلت زهی گلابی شکل با پشت مسطح که در قرن های پانزده تا هجده باب بود) بربط، انواع مرکبات (جنس citrus از خانواده ی rue که شامل درخت پرتقال و لیمو و نارنج و نارنگی و بالنگ و غیره می شود)، نارنگان، (گیاه شناسی)، میوه این درختان (مانند پرتقال و لیمو و غ

citrus

<hr> معنی : سه تار، گیتار <hr> معانی دیگر : (امریکا) گوشت خوک یا گوساله ی به سیخ کشیده و کباب شده، (موسیقی - آلت زهی گلابی شکل با پشت مسطح که در قرن های پانزده تا هجده باب بود) بربط

معنی : سه تار، گیتار معانی دیگر : (امریکا) گوشت خوک یا گوساله ی به سیخ کشیده و کباب شده، (موسیقی - آلت زهی گلابی شکل با پشت مسطح که در قرن های پانزده تا هجده باب بود) بربط

cittern

<hr> معنی : شهر <hr> معانی دیگر : (روزنامه نگاری)، (امریکا) سردبیر مسئول اخبار محلی، میز شهری، مدینه، بلد (بلاد)، مردم شهری، شهریان، اهالی شهر، وابسته به شهر، مدنی

معنی : شهر معانی دیگر : (روزنامه نگاری)، (امریکا) سردبیر مسئول اخبار محلی، میز شهری، مدینه، بلد (بلاد)، مردم شهری، شهریان، اهالی شهر، وابسته به شهر، مدنی

واژه های حرف "c" - مترادف و متضاد