<hr> معنی : اعضای حیاتی و موثر بدن <hr> معانی دیگر : اعضای حیاتی و موثر بدن مثل قلب و ریه

معنی : اعضای حیاتی و موثر بدن معانی دیگر : اعضای حیاتی و موثر بدن مثل قلب و ریه

vitals

<hr> معنی : ویتامین <hr> معانی دیگر : ویتامین

معنی : ویتامین معانی دیگر : ویتامین

vitamin

<hr> معنی : فاسد کردن، خراب کردن، تباه کردن، تباه شدن، معیوب ساختن، بلا اثر کردن، ناپاک ساختن <hr> معانی دیگر : ناقص کردن، معیوب کردن، دچار ضلالت کردن، گمراه کردن، پست کردن، (قرارداد یا سند و غیره) بی اعتبار کردن، لغو کردن، باطل کردن، فاسد شدن

معنی : فاسد کردن، خراب کردن، تباه کردن، تباه شدن، معیوب ساختن، بلا اثر کردن، ناپاک ساختن معانی دیگر : ناقص کردن، معیوب کردن، دچار ضلالت کردن، گمراه کردن، پست کردن، (قرارداد یا سند و غیره) بی اعتبار کردن، لغو کردن، باطل کردن، فاسد شدن

vitiate

<hr> معنی : ابطال، فساد، تباهی، معیوب سازی، تباه سازی <hr> معانی دیگر : تباه سازی، معیوب سازی، ابطال، تباهی، فساد

معنی : ابطال، فساد، تباهی، معیوب سازی، تباه سازی معانی دیگر : تباه سازی، معیوب سازی، ابطال، تباهی، فساد

vitiation

<hr> معنی : صنعت شرابسازی، زراعت انگور برای تهبیه شراب <hr> معانی دیگر : (کشاورزی) موکاری، پرورش انگور، زراعت انگور، موکاری

معنی : صنعت شرابسازی، زراعت انگور برای تهبیه شراب معانی دیگر : (کشاورزی) موکاری، پرورش انگور، زراعت انگور، موکاری

viticulture

<hr> معنی : شیشه ای، زجاجی، شبیهشیشه <hr> معانی دیگر : وابسته به یا ساخته شده از شیشه، آبگینه ای، شیشه مانند، زرق و برق

معنی : شیشه ای، زجاجی، شبیهشیشه معانی دیگر : وابسته به یا ساخته شده از شیشه، آبگینه ای، شیشه مانند، زرق و برق

vitreous

<hr> معنی : شیشه سازی، تبدیل به شیشه <hr> معانی دیگر : شیشه سازی، تبدیل به شیشه

معنی : شیشه سازی، تبدیل به شیشه معانی دیگر : شیشه سازی، تبدیل به شیشه

vitrification

<hr> معنی : بصورت شیشه در اوردن، بصورت شیشه درامدن <hr> معانی دیگر : تبدیل به شیشه کردن یا شدن، شیشه ای کردن یا شدن، شیشه شدن

معنی : بصورت شیشه در اوردن، بصورت شیشه درامدن معانی دیگر : تبدیل به شیشه کردن یا شدن، شیشه ای کردن یا شدن، شیشه شدن

vitrify

<hr> معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، جوهر گوگرد زدن به، نمک جوهر گوگرد، سخن تند <hr> معانی دیگر : (شیمی) زاج، کات، زاج زرد، اسید سولفوریک، (سخن یا نگارش) تندی، تلخی، نیش، کات زدن به، زاج زدن، vitriolic نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، جوهر گوگرد زدن به، نمک جوهر گوگرد، سخن تند معانی دیگر : (شیمی) زاج، کات، زاج زرد، اسید سولفوریک، (سخن یا نگارش) تندی، تلخی، نیش، کات زدن به، زاج زدن، vitriolic نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

vitriol

<hr> معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، نمک جوهر گوگرد، سخن تند، جوهر گوگرد <hr> معانی دیگر : (سخن یا نگارش) تند، تلخ، سوزان، نیشدار، گزنده، زاج مانند، وابسته به یا دارای زاج، کات دار، vitriol نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

معنی : زاج، توتیا، تند و سوزنده، نمک جوهر گوگرد، سخن تند، جوهر گوگرد معانی دیگر : (سخن یا نگارش) تند، تلخ، سوزان، نیشدار، گزنده، زاج مانند، وابسته به یا دارای زاج، کات دار، vitriol نمک جوهرگوگرد، جوهرگوگرد اسیدسولفوریک زدن به

vitriolic

<hr> معنی : سرزنش کردن، عیب جویی کردن، ناسزا گفتن، توبیخ کردن، بد گفتن <hr> معانی دیگر : فحاشی کردن، لیچار گفتن، دشنام دادن، بد و بیراه گفتن، توبی&nbsp; کردن

معنی : سرزنش کردن، عیب جویی کردن، ناسزا گفتن، توبیخ کردن، بد گفتن معانی دیگر : فحاشی کردن، لیچار گفتن، دشنام دادن، بد و بیراه گفتن، توبی کردن

vituperate

<hr> معنی : توهین، بد زبانی، سرزنش، بد گویی، ناسزا گویی، توبیخ <hr> معانی دیگر : فحاشی، لیچار، بد و بیراه، دشنام گویی، گنده زبانی، توبی

معنی : توهین، بد زبانی، سرزنش، بد گویی، ناسزا گویی، توبیخ معانی دیگر : فحاشی، لیچار، بد و بیراه، دشنام گویی، گنده زبانی، توبی

vituperation

<hr> معنی : فحاش، بدزبان، وابسته به ناسزاگویی <hr> معانی دیگر : بدزبان، فحاش، وابسته به ناسزاگویی

معنی : فحاش، بدزبان، وابسته به ناسزاگویی معانی دیگر : بدزبان، فحاش، وابسته به ناسزاگویی

vituperative

<hr> معنی : زبانی، شفاهی، امتحان شفاهی، شفاها <hr> معانی دیگر : گفتاری

معنی : زبانی، شفاهی، امتحان شفاهی، شفاها معانی دیگر : گفتاری

viva voce

<hr> معنی : زرنگ، سرزنده، خوشحال، خوشدل، سر سخت، مسرور، خوش مشرب، با نشاط، خوش وقت، دارای سرور و نشاط <hr> معانی دیگر : پرنشاط، پرطراوت، شاد و خرم، دلربا

معنی : زرنگ، سرزنده، خوشحال، خوشدل، سر سخت، مسرور، خوش مشرب، با نشاط، خوش وقت، دارای سرور و نشاط معانی دیگر : پرنشاط، پرطراوت، شاد و خرم، دلربا

vivacious

<hr> معنی : چالاکی، نشاط، خوشدلی، سر زندگی، خوش طبعی، زور، خوش مشربی، نیروی حیاتی <hr> معانی دیگر : شاد و خرمی، طراوت، شور و نشاط

معنی : چالاکی، نشاط، خوشدلی، سر زندگی، خوش طبعی، زور، خوش مشربی، نیروی حیاتی معانی دیگر : شاد و خرمی، طراوت، شور و نشاط

vivacity

<hr> معنی : روشن، زنده، سرزنده، سرحال، خرم، سر سخت، واضح <hr> معانی دیگر : پرشور و نشاط، پرتکاپو، فعال، پویا، (رنگ و نور و غیره) درخشان، خوش رنگ، (تخیل و تصور و غیره) قوی، صریح، جانمند، جان آفرین، (حافظه و غیره) واضح

معنی : روشن، زنده، سرزنده، سرحال، خرم، سر سخت، واضح معانی دیگر : پرشور و نشاط، پرتکاپو، فعال، پویا، (رنگ و نور و غیره) درخشان، خوش رنگ، (تخیل و تصور و غیره) قوی، صریح، جانمند، جان آفرین، (حافظه و غیره) واضح

vivid

<hr> معنی : زندگی، احیا، حیات بخشی <hr> معانی دیگر : زندگی دادن

معنی : زندگی، احیا، حیات بخشی معانی دیگر : زندگی دادن

vivification

<hr> معنی : روح دادن، زنده کردن، احیا کردن <hr> معانی دیگر : جانمند کردن

معنی : روح دادن، زنده کردن، احیا کردن معانی دیگر : جانمند کردن

vivify

<hr> معنی : زنده زا، بچه زا، جانور زندهزا، ولود <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) زنده زا، زنده آور، زنده گذار (در برابر مثلا تخم گذار)

معنی : زنده زا، بچه زا، جانور زندهزا، ولود معانی دیگر : (جانورشناسی) زنده زا، زنده آور، زنده گذار (در برابر مثلا تخم گذار)

viviparous

<hr> معنی : زندهشکافی، تشریح جانور زنده، کالبد شکافی موجود زنده، تشریح زنده <hr> معانی دیگر : زنده بری، زنده شکافی جانوران

معنی : زندهشکافی، تشریح جانور زنده، کالبد شکافی موجود زنده، تشریح زنده معانی دیگر : زنده بری، زنده شکافی جانوران

vivisection

<hr> معنی : سحلب، زن شرور، زن پتیاره، روباه ماده <hr> معانی دیگر : روباه ماده، زن شرور، زن پتیاره

معنی : سحلب، زن شرور، زن پتیاره، روباه ماده معانی دیگر : روباه ماده، زن شرور، زن پتیاره

vixen

<hr> معنی : پتیاره، شبیه روباه ماده <hr> معانی دیگر : شبیه روباه ماده، پتیاره

معنی : پتیاره، شبیه روباه ماده معانی دیگر : شبیه روباه ماده، پتیاره

vixenish

<hr> معنی : نقاب، نقاب محافظ <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: visor، روبنده

معنی : نقاب، نقاب محافظ معانی دیگر : رجوع شود به: visor، روبنده

vizard

<hr> معنی : خواجه، وزیر <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) وزیر (vizir هم می نویسند)، وزیر فارسی است

معنی : خواجه، وزیر معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) وزیر (vizir هم می نویسند)، وزیر فارسی است

vizier

<hr> معنی : افتاب گردان، لبه پیش امده کلاه <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: visor، visor افتاب گردان

معنی : افتاب گردان، لبه پیش امده کلاه معانی دیگر : رجوع شود به: visor، visor افتاب گردان

vizor

<hr> معنی : لفظ، اسم، واحد اوایی، کلمه صوتی <hr> معانی دیگر : واژه (به ویژه از نظر صوتی یا املایی نه از نظر معانی)، لغت

معنی : لفظ، اسم، واحد اوایی، کلمه صوتی معانی دیگر : واژه (به ویژه از نظر صوتی یا املایی نه از نظر معانی)، لغت

vocable

<hr> معنی : زبانی، لفظی، شفاهی، واژگانی، مربوط به فرهنگ لغات زبان، مربوط به لغات یا فهرست ان <hr> معانی دیگر : واژگانی، مربوط به فرهنگ لغات زبان، مربوط به لغات یا فهرست ان، زبانی، شفاهی، لفظی

معنی : زبانی، لفظی، شفاهی، واژگانی، مربوط به فرهنگ لغات زبان، مربوط به لغات یا فهرست ان معانی دیگر : واژگانی، مربوط به فرهنگ لغات زبان، مربوط به لغات یا فهرست ان، زبانی، شفاهی، لفظی

vocabular

<hr> معنی : واژگان، لغت، فرهنگ لغات، فهرست لغات و اسامی، مجموع لغات یک زبان <hr> معانی دیگر : واژگان (مجموع لغات یک زبان یا علم یا شخص)، (هنر و موسیقی و غیره) وسایل بیان، بیان افزار، واژه نامه، فهرست واژه ها

معنی : واژگان، لغت، فرهنگ لغات، فهرست لغات و اسامی، مجموع لغات یک زبان معانی دیگر : واژگان (مجموع لغات یک زبان یا علم یا شخص)، (هنر و موسیقی و غیره) وسایل بیان، بیان افزار، واژه نامه، فهرست واژه ها

vocabulary

<hr> معنی : صدا، خواندنی، دهن دریده، اوازی، مربوط به حرف باصدا، صوتی <hr> معانی دیگر : آوایی، صدایی، گفتاری، شفاهی، با صدای شنیدنی، آوازی، غنایی، طنین افکن، پرطنین، خروشان، (آدم) اهل سر و صدا، غوغایی، رک، (وابسته به) گویایی، رجوع شود به: vocalic، ویژه خواندن

معنی : صدا، خواندنی، دهن دریده، اوازی، مربوط به حرف باصدا، صوتی معانی دیگر : آوایی، صدایی، گفتاری، شفاهی، با صدای شنیدنی، آوازی، غنایی، طنین افکن، پرطنین، خروشان، (آدم) اهل سر و صدا، غوغایی، رک، (وابسته به) گویایی، رجوع شود به: vocalic، ویژه خواندن

vocal

<hr> معنی : تارهای صوتی، رشتههای صوتی یا اوایی <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) تارهای آوایی، تارآواها، چین های صوتی

معنی : تارهای صوتی، رشتههای صوتی یا اوایی معانی دیگر : (کالبدشناسی) تارهای آوایی، تارآواها، چین های صوتی

vocal cords

<hr> معنی : صوتی، اوایی، صدا دار، مربوط به حرف باصدا <hr> معانی دیگر : وابسته به حرف های باصدا، واکه ای، واکه مانند، vocalical اوایی

معنی : صوتی، اوایی، صدا دار، مربوط به حرف باصدا معانی دیگر : وابسته به حرف های باصدا، واکه ای، واکه مانند، vocalical اوایی

vocalic

<hr> معنی : سخنگویی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: vocalization، آوازخوانی، واکه، حرف با صدا، سراییدن

معنی : سخنگویی معانی دیگر : رجوع شود به: vocalization، آوازخوانی، واکه، حرف با صدا، سراییدن

vocalism

<hr> معنی : خواننده، سراینده، اواز خوان، نغمه سرا <hr> معانی دیگر : آوازخوان

معنی : خواننده، سراینده، اواز خوان، نغمه سرا معانی دیگر : آوازخوان

vocalist

<hr> معنی : تلفظ صوتی <hr> معانی دیگر : تلفظ صوتی

معنی : تلفظ صوتی معانی دیگر : تلفظ صوتی

vocalization

<hr> معنی : تشکیل دادن، تلفظ کردن، سراییدن، با صدا ادا کردن <hr> معانی دیگر : بیان کردن، گفتن، آواز خواندن، (برخی زبان ها مانند عربی و عبری) زیر و زبر نوشتن، واکه نمایی کردن

معنی : تشکیل دادن، تلفظ کردن، سراییدن، با صدا ادا کردن معانی دیگر : بیان کردن، گفتن، آواز خواندن، (برخی زبان ها مانند عربی و عبری) زیر و زبر نوشتن، واکه نمایی کردن

vocalize

<hr> معنی : کار، میل، حرفه، کسب، صدا، احضار، پیشه، شغل، حرفهای، هنرستانی <hr> معانی دیگر : دخش، (به ویژه حرفه های مذهبی) میل به خدمت، احساس وظیفه، رسالت، پیشه ای

معنی : کار، میل، حرفه، کسب، صدا، احضار، پیشه، شغل، حرفهای، هنرستانی معانی دیگر : دخش، (به ویژه حرفه های مذهبی) میل به خدمت، احساس وظیفه، رسالت، پیشه ای

vocation

<hr> معنی : پیشهای <hr> معانی دیگر : وابسته به حرفه، حرفه ای، پیشگانی، کسی

معنی : پیشهای معانی دیگر : وابسته به حرفه، حرفه ای، پیشگانی، کسی

vocational

<hr> معنی : ندایی، اوایی، ایی <hr> معانی دیگر : (دستور زبان) حالت ندا، خطابی

معنی : ندایی، اوایی، ایی معانی دیگر : (دستور زبان) حالت ندا، خطابی

vocative

<hr> معنی : داد و بیداد، فریاد، سر و صدا، زوزه، فریاد و نعره <hr> معانی دیگر : سروصدا، فریاد و نعره، زوزه، داد و بیداد

معنی : داد و بیداد، فریاد، سر و صدا، زوزه، فریاد و نعره معانی دیگر : سروصدا، فریاد و نعره، زوزه، داد و بیداد

vociferance

<hr> معنی : با صدای بلند، داد و فریادی، نعرهای <hr> معانی دیگر : با سر و صدا، با داد و فریاد، فریادی، پر سروصدا

معنی : با صدای بلند، داد و فریادی، نعرهای معانی دیگر : با سر و صدا، با داد و فریاد، فریادی، پر سروصدا

vociferant

<hr> معنی : بلند صدا کردن، با صدای بلند ادا کردن <hr> معانی دیگر : فریاد کشیدن، داد زدن، با صدای بلند گفتن

معنی : بلند صدا کردن، با صدای بلند ادا کردن معانی دیگر : فریاد کشیدن، داد زدن، با صدای بلند گفتن

vociferate

<hr> معنی : داد و بیداد، فریاد، جیغ، داد، نعره <hr> معانی دیگر : فریاد، داد، نعره، جیغ، دادوبیداد

معنی : داد و بیداد، فریاد، جیغ، داد، نعره معانی دیگر : فریاد، داد، نعره، جیغ، دادوبیداد

vociferation

<hr> معنی : بلند، پر سر و صدا <hr> معانی دیگر : پرجنجال، پرغوغا، همراه با داد و فریاد، فریادآمیز، با صدای بلند، پر صدا

معنی : بلند، پر سر و صدا معانی دیگر : پرجنجال، پرغوغا، همراه با داد و فریاد، فریادآمیز، با صدای بلند، پر صدا

vociferous

<hr> معنی : عرق، ودکا، عرق روسی <hr> معانی دیگر : ودکا، عرق روسی

معنی : عرق، ودکا، عرق روسی معانی دیگر : ودکا، عرق روسی

vodka

<hr> معنی : رواج، رسم معمول، گشاده رو، عمومی ورایج <hr> معانی دیگر : محبوبیت، (معمولا با: the) مد، (مورد) پسند، رایج (voguish هم می گویند)، عادت، مرسوم، متداول

معنی : رواج، رسم معمول، گشاده رو، عمومی ورایج معانی دیگر : محبوبیت، (معمولا با: the) مد، (مورد) پسند، رایج (voguish هم می گویند)، عادت، مرسوم، متداول

vogue

<hr> معنی : مد روز <hr> معانی دیگر : vogueish مرسوم

معنی : مد روز معانی دیگر : vogueish مرسوم

voguish

<hr> معنی : صدا، بانگ، صوت، اوا، واک، ادا کردن، با صدا بیان کردن <hr> معانی دیگر : (انسان) صدا، آوا، ندا، لحن، طرز سخن، رای، نفوذ، نظر، خواسته، حق اظهار نظر، بیان، ابراز، سخنگو، ارگان رسمی (یا نیمه رسمی)، (دستور زبان ـ فعل) صیغه، صورت، حالت، وجه، (با سخن) بیان کردن، ابراز کردن، گفتن، به زبان آوردن، (ارگ و پیانو و غیره را) تنظیم کردن، کوک کردن، آواز، آوازخوان، خواننده، واکداری، (آواشناسی) واکبر کردن

معنی : صدا، بانگ، صوت، اوا، واک، ادا کردن، با صدا بیان کردن معانی دیگر : (انسان) صدا، آوا، ندا، لحن، طرز سخن، رای، نفوذ، نظر، خواسته، حق اظهار نظر، بیان، ابراز، سخنگو، ارگان رسمی (یا نیمه رسمی)، (دستور زبان ـ فعل) صیغه، صورت، حالت، وجه، (با سخن) بیان کردن، ابراز کردن، گفتن، به زبان آوردن، (ارگ و پیا

واژه های حرف "v" - مترادف و متضاد