جملات نمونه

<hr> (پزشکی) پوست خراشی (خراشاندن سطح پوست توسط مایع سوزان یا تیغ به منظور زدودن جای زخم و جوش و غیره)

(پزشکی) پوست خراشی (خراشاندن سطح پوست توسط مایع سوزان یا تیغ به منظور زدودن جای زخم و جوش و غیره)

dermabrasion

<hr> معنی : پوستی، غشایی، جلدی، پوست گرای <hr> معانی دیگر : (وابسته به پوست بدن یا روپوست آن) پوستی، روپوستی

معنی : پوستی، غشایی، جلدی، پوست گرای معانی دیگر : (وابسته به پوست بدن یا روپوست آن) پوستی، روپوستی

dermal

<hr> معنی : اماس پوست <hr> معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

معنی : اماس پوست معانی دیگر : (پزشکی) آماس پوست، ورم پوست، التهاب پوست، طب اماس پوست

dermatitis

<hr> وابسته به پوست شناسی، وابسته بناخوشی های پوستی

وابسته به پوست شناسی، وابسته بناخوشی های پوستی

dermatological

<hr> معنی : متخصص امراض پوست <hr> معانی دیگر : متخصص امرا­ پوست

معنی : متخصص امراض پوست معانی دیگر : متخصص امرا­ پوست

dermatologist

<hr> معنی : مبحی امراض پوستی <hr> معانی دیگر : (بخشی از پزشکی که با بیماری های پوست سرو کار دارد) پوست پزشکی، مبحک امرا­ پوستی

معنی : مبحی امراض پوستی معانی دیگر : (بخشی از پزشکی که با بیماری های پوست سرو کار دارد) پوست پزشکی، مبحک امرا­ پوستی

dermatology

<hr> (جنین مهره داران) درماتوم، قسمت خارجی یک موجود، لایه پوست ساز

(جنین مهره داران) درماتوم، قسمت خارجی یک موجود، لایه پوست ساز

dermatome

<hr> (زیست شناسی) پوست روی، پوست رست

(زیست شناسی) پوست روی، پوست رست

dermatophyte

<hr> (جراحی زیبایی) نوسازی پوست، ترمیم پوست

(جراحی زیبایی) نوسازی پوست، ترمیم پوست

dermatoplasty

<hr> (پزشکی) بیماری پوستی، پوستاک، اختلال پوستی، طب امرا­ جلدی، بیماری های پوستی، اماس پوست

(پزشکی) بیماری پوستی، پوستاک، اختلال پوستی، طب امرا­ جلدی، بیماری های پوستی، اماس پوست

dermatosis

<hr> معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

معنی : غشاء میانی پوست، لاپوست، قسمت حساس و عروقی میان پوست معانی دیگر : (کالبدشناسی) میانپوست (لایه ای از پوست که زیر روپوست قرار دارد)، پوست، پوست حقیقی یا کوریوم

dermis

<hr> پوست مانند، پوست سان، دارای ساختمان پوستی و بافت های زیر پوستی، شبیه پوست

پوست مانند، پوست سان، دارای ساختمان پوستی و بافت های زیر پوستی، شبیه پوست

dermoid

<hr> معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن <hr> معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس&nbsp; کردن قسمتی از چیزی را

معنی : تخفیف دادن، کاستن، باطل کردن، خفت دادن، فسخ کردن، کسر کردن، عمل موهن انجام دادن معانی دیگر : (با from) کاستن از (جنبه های خوب چیزی)، نیکوکاهی کردن، خود را خوار و خفیف کردن، آبروی خود را بردن، خیط شدن یا کردن، نکوهیدن، فس کردن قسمتی از چیزی را

derogate

<hr> معنی : ابطال و فسخ، عمل موهن <hr> معانی دیگر : تضعیف (قدرت یا موقعیت)، ناتوان سازی، کم توان سازی، کاهش (اعتبار و مقام)، تنزل رتبه، خودکوچک سازی، بی آبرویی، خوارسازی، خفت، نکوهش، بدگویی، ابطال و فس

معنی : ابطال و فسخ، عمل موهن معانی دیگر : تضعیف (قدرت یا موقعیت)، ناتوان سازی، کم توان سازی، کاهش (اعتبار و مقام)، تنزل رتبه، خودکوچک سازی، بی آبرویی، خوارسازی، خفت، نکوهش، بدگویی، ابطال و فس

derogation

<hr> کاهنده شئونات یابها، منافى باشئونات، خفت اور

کاهنده شئونات یابها، منافى باشئونات، خفت اور

derogative

<hr> معنی : مضر، موهن، خفت اور، زیان اور و مایه رسوایی <hr> معانی دیگر : بی آبروکننده، تحقیر کننده، خوار کننده، خفت آمیز، کاهنده (ی آبرو و مقام) (derogative هم می گویند)

معنی : مضر، موهن، خفت اور، زیان اور و مایه رسوایی معانی دیگر : بی آبروکننده، تحقیر کننده، خوار کننده، خفت آمیز، کاهنده (ی آبرو و مقام) (derogative هم می گویند)

derogatory

<hr> معنی : جر ثقیل، برج چاه کنی، دکل کشتی، با جرثقیل حمل کردن <hr> معانی دیگر : دکل حفاری، دکل چاه نفت، منجنیق، دریک، بزرگ دکل

معنی : جر ثقیل، برج چاه کنی، دکل کشتی، با جرثقیل حمل کردن معانی دیگر : دکل حفاری، دکل چاه نفت، منجنیق، دریک، بزرگ دکل

derrick

derriere

derv

<hr> معنی : درویش، فقیر <hr> معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) درویش، قلندر، فارسی درویش

معنی : درویش، فقیر معانی دیگر : (از ریشه ی فارسی) درویش، قلندر، فارسی درویش

dervish

<hr> شهر دموین (پایتخت ایالت آیوا در امریکا)

شهر دموین (پایتخت ایالت آیوا در امریکا)

des moines

desalinate

<hr> نمک زدایی (به ویژه نمک زدایی آب دریا برای نوشیدنی کردن آن) (desalinization هم می نویسند)

نمک زدایی (به ویژه نمک زدایی آب دریا برای نوشیدنی کردن آن) (desalinization هم می نویسند)

desalination

<hr> زیست شناسى : نمک زدایى

desalinization

descale

<hr> معنی : نوعی اواز، به درازا بحی کردن، زیاد سخن راندن، بسط مقال دادن، اواز زیر خواندن، ازادانه انتقاد کردن <hr> معانی دیگر : (موسیقی قرون وسطی) آواز دو نفره، زیرترین صدای آواز، سوپرانو (discant هم می نویسند)، آهنگ فرعی (که از آهنگ اصلی زیرتر است)، (موسیقی) آهنگ یا سرود متنوع، تفسیر، نقد، خطابه، (با: on یا upon) مورد بحث و تفسیر طولانی قرار دادن (کتبی یا شفاهی)، آهنگ فرعی را نواختن (یا خواندن)

معنی : نوعی اواز، به درازا بحی کردن، زیاد سخن راندن، بسط مقال دادن، اواز زیر خواندن، ازادانه انتقاد کردن معانی دیگر : (موسیقی قرون وسطی) آواز دو نفره، زیرترین صدای آواز، سوپرانو (discant هم می نویسند)، آهنگ فرعی (که از آهنگ اصلی زیرتر است)، (موسیقی) آهنگ یا سرود متنوع، تفسیر، نقد، خطابه، (با: on یا 

descant

<hr> رنه دکارت (فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی)

رنه دکارت (فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی)

descartes

<hr> معنی : فرود امدن، پیاده شدن، فروکش کردن، سرازیر شدن، نزول کردن، پایین رفتن، پایین امدن <hr> معانی دیگر : (از جای بالاتر به جای پایین تر رفتن) پایین رفتن، فرود آمدن، هبوط کردن، به زیر رفتن، سیر نزولی کردن (از گذشته به حال یا از جلال به پستی یا از کلیات به جزئیات و غیره)، سرازیر شدن یا بودن، زیر سوی بودن، زیر راستا بودن، فروسوی بودن، شیب داشتن، (معمولا با فعل: to be) از نسل یا تخمه ی ... بودن، سرچشمه گرفتن از، (از طریق وراثت و غیره) رسیدن به، (با: to) تن در دادن به، افتادن به (مثلا روزگار بد)، به خود هموار کردن، (با: on یا upon) برکسی نازل شدن (مثل اجل معلق)، سرکسی خراب شدن (مثل مهمان ناخوانده)، سرکسی ریختن، یورش بردن، فرا رسیدن، (نجوم) به سوی افق حرکت کردن، افول کردن، فرو شدن، (موسیقی) به گام زیرین رفتن

معنی : فرود امدن، پیاده شدن، فروکش کردن، سرازیر شدن، نزول کردن، پایین رفتن، پایین امدن معانی دیگر : (از جای بالاتر به جای پایین تر رفتن) پایین رفتن، فرود آمدن، هبوط کردن، به زیر رفتن، سیر نزولی کردن (از گذشته به حال یا از جلال به پستی یا از کلیات به جزئیات و غیره)، سرازیر شدن یا بودن، زیر سوی بودن، 

descend

<hr> معنی : نسل، زاده اولاد <hr> معانی دیگر : نزولی، فروسوی، زیرسوی، نازل، فرودی، شیبدار (descendent هم می نویسند)، نواده، ازتبار (کس یا قوم بخصوص)، خلف، (جمع) اعقاب، نبیره، (چیزی که از چیز دیگر ناشی شده است) پیامد، نتیجه، نسل بعدی، زاده در جمع اولاد، زادگان

معنی : نسل، زاده اولاد معانی دیگر : نزولی، فروسوی، زیرسوی، نازل، فرودی، شیبدار (descendent هم می نویسند)، نواده، ازتبار (کس یا قوم بخصوص)، خلف، (جمع) اعقاب، نبیره، (چیزی که از چیز دیگر ناشی شده است) پیامد، نتیجه، نسل بعدی، زاده در جمع اولاد، زادگان

descendant

<hr> معنی : زادگان <hr> معانی دیگر : احفاء قانون ـ فقه : اولاد

معنی : زادگان معانی دیگر : احفاء قانون ـ فقه : اولاد

descendants

descended

<hr> معنی : نسل، زاده اولاد <hr> معانی دیگر : زاده در جمع اولاد، زادگان

معنی : نسل، زاده اولاد معانی دیگر : زاده در جمع اولاد، زادگان

descendent

<hr> (شخص یا چیز) نزول کننده، زیر سویگر، فروسویگر، بخش زیرین این حروف

(شخص یا چیز) نزول کننده، زیر سویگر، فروسویگر، بخش زیرین این حروف

descender

<hr> معنی : نزولی <hr> معانی دیگر : نزولی

معنی : نزولی معانی دیگر : نزولی

descending

descending order

<hr> معنی : نژاد، سرازیری، نزول، هبوط <hr> معانی دیگر : فرود، فرو روی، پایین روی، زیرروی، فروشد، تبار، نسب، تخمه، نسل، پروز، فروسویی، زیرسویی، شیب، (با: on یا upon) یورش، حمله ی ناگهانی، خراب شدن سر کسی، سر زده رفتن، تن در دادن، افتادن (مثلا به روزگار بد)، به خود هموارسازی، پست سازی، راه سرازیر، راه پرشیب، انحطاط، سقوط، زوال، افول

معنی : نژاد، سرازیری، نزول، هبوط معانی دیگر : فرود، فرو روی، پایین روی، زیرروی، فروشد، تبار، نسب، تخمه، نسل، پروز، فروسویی، زیرسویی، شیب، (با: on یا upon) یورش، حمله ی ناگهانی، خراب شدن سر کسی، سر زده رفتن، تن در دادن، افتادن (مثلا به روزگار بد)، به خود هموارسازی، پست سازی، راه سرازیر، راه پرشیب، ان

descent

<hr> معنی : قابل توصیف <hr> معانی دیگر : قابل توصیف

معنی : قابل توصیف معانی دیگر : قابل توصیف

describable

<hr> معنی : توصیف کردن، تعریف کردن، شرح دادن، وصف کردن <hr> معانی دیگر : بازنمود کردن، شناسا کردن، رسم کردن، ترسیم کردن

معنی : توصیف کردن، تعریف کردن، شرح دادن، وصف کردن معانی دیگر : بازنمود کردن، شناسا کردن، رسم کردن، ترسیم کردن

describe

<hr> (verb transitive) شرح دادن، توصیف کردن (verb transitive) شرح دادن، وصف کردن

(verb transitive) شرح دادن، توصیف کردن (verb transitive) شرح دادن، وصف کردن

described

describer

<hr> معنی : شرح، تشریح، وصف، تعریف، تصویر، توصیف، اتصاف <hr> معانی دیگر : بازنمود، شناساسازی، وستی، گواش سازی، جور، قسم، گونه، نوع، ترسیم، کشیدن، متن توصیفی، بازگویه

معنی : شرح، تشریح، وصف، تعریف، تصویر، توصیف، اتصاف معانی دیگر : بازنمود، شناساسازی، وستی، گواش سازی، جور، قسم، گونه، نوع، ترسیم، کشیدن، متن توصیفی، بازگویه

description

<hr> معنی : وصفی، تشریحی، توصیفی <hr> معانی دیگر : (وابسته به علومی که با شرح و طبقه بندی سر و کار دارند) توصیفی، شناسا ساز، بازنمودین، کواشی، کواشگرانه، (دستور زبان) صفت توصیفی (واژه ی "big" در "a big tree" صفت توصیفی است)، روشن، مشروح، وصف کننده

معنی : وصفی، تشریحی، توصیفی معانی دیگر : (وابسته به علومی که با شرح و طبقه بندی سر و کار دارند) توصیفی، شناسا ساز، بازنمودین، کواشی، کواشگرانه، (دستور زبان) صفت توصیفی (واژه ی "big" در "a big tree" صفت توصیفی است)، روشن، مشروح، وصف کننده

descriptive

descriptively

<hr> معنی : توصیف گر، واصف <hr> معانی دیگر : واصف، توصیف گر

معنی : توصیف گر، واصف معانی دیگر : واصف، توصیف گر

descriptor

<hr> معنی : تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن <hr> معانی دیگر : از دور دیدن، متوجه شدن (چیز دور دست یا مبهمی را)

معنی : تشخیص دادن، فاش کردن، دیدن معانی دیگر : از دور دیدن، متوجه شدن (چیز دور دست یا مبهمی را)

descry

<hr> معنی : بی حرمت کردن <hr> معانی دیگر : بی حرمتی کردن به، (به چیز یا جای مقدسی) بی احترامی کردن، هتک احترام کردن

معنی : بی حرمت کردن معانی دیگر : بی حرمتی کردن به، (به چیز یا جای مقدسی) بی احترامی کردن، هتک احترام کردن

desecrate

<hr> (verb transitive) بی حرمت کردن

واژه های حرف "d" - جملات نمونه