جملات نمونه

<hr> معنی : فسیل، مربوط بادوار گذشته، سنگ واره <hr> معانی دیگر : آدم قدیمی مسلک، کهنه اندیش، آدم متحجر، سنگواره ای، سنگواره سان، فسیلی، کانی، سنگواره ساز، (در اصل) هر سنگ یا ماده ی کانی استخراج شده، هرچیز سنگ شده

معنی : فسیل، مربوط بادوار گذشته، سنگ واره معانی دیگر : آدم قدیمی مسلک، کهنه اندیش، آدم متحجر، سنگواره ای، سنگواره سان، فسیلی، کانی، سنگواره ساز، (در اصل) هر سنگ یا ماده ی کانی استخراج شده، هرچیز سنگ شده

fossil

<hr> سوخت های سنگواره ای، سوخت های کانی (به ویژه زغال سنگ و نفت)

سوخت های سنگواره ای، سوخت های کانی (به ویژه زغال سنگ و نفت)

fossil fuel

<hr> معنی : سنگ واره، فسیل دار، فسیل مانند، سنگی <hr> معانی دیگر : سنگواره دار، سنگواره زا، سنگواره مانند

معنی : سنگ واره، فسیل دار، فسیل مانند، سنگی معانی دیگر : سنگواره دار، سنگواره زا، سنگواره مانند

fossiliferous

fossilisation

fossilise

fossilization

<hr> معنی : کهنه شدن، فسیل شدن، سخت ومتحجرشدن <hr> معانی دیگر : سنگواره کردن یا شدن، سنگ شدن یا کردن، قدیمی مسلک کردن یا شدن، بازگشت گرای کردن یا شدن، ارتجاعی کردن یا شدن، در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درامدن

معنی : کهنه شدن، فسیل شدن، سخت ومتحجرشدن معانی دیگر : سنگواره کردن یا شدن، سنگ شدن یا کردن، قدیمی مسلک کردن یا شدن، بازگشت گرای کردن یا شدن، ارتجاعی کردن یا شدن، در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درامدن

fossilize

<hr> فسیل شدن، در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درآمدن، سخت ومتحجرشدن، کهنه شدن

فسیل شدن، در اثر مرور زمان بصورت سنگواره درآمدن، سخت ومتحجرشدن، کهنه شدن

fossilized

fossils

<hr> معنی : حفار، کاونده، نقب زن، درخور نقب زنی <hr> معانی دیگر : کاوگر، گودال کن

معنی : حفار، کاونده، نقب زن، درخور نقب زنی معانی دیگر : کاوگر، گودال کن

fossorial

<hr> معنی : پروردن، پرورش دادن، غذا دادن، شیر دادن <hr> معانی دیگر : بار آوردن، پروراندن (به ویژه کودک سرراهی و غیره را)، ترویج کردن، انگیزاندن، رواج دادن، در خیال پروردن، درسر داشتن، ـ خوانده، رضاعی، غذا، نسل، بچه سر راهی، پرستار، دایه

معنی : پروردن، پرورش دادن، غذا دادن، شیر دادن معانی دیگر : بار آوردن، پروراندن (به ویژه کودک سرراهی و غیره را)، ترویج کردن، انگیزاندن، رواج دادن، در خیال پروردن، درسر داشتن، ـ خوانده، رضاعی، غذا، نسل، بچه سر راهی، پرستار، دایه

foster

<hr> فرزندرضاعی، فرزندخوانده

فرزندرضاعی، فرزندخوانده

foster child

foster family

<hr> شوهردایه، پدرخوانده

foster father

<hr> (خانه ای که در آن کودکان بی سرپرست را نگهداری می کنند ـ معمولا زیر نظر یک زن و شوهر) خانه ی کودکان بی کس

(خانه ای که در آن کودکان بی سرپرست را نگهداری می کنند ـ معمولا زیر نظر یک زن و شوهر) خانه ی کودکان بی کس

foster home

<hr> شیرده، مادررضاعی، دایه

شیرده، مادررضاعی، دایه

foster mother

foster parent

<hr> معنی : پرورش، گرفتن مادر رضاعی، دایه گیری <hr> معانی دیگر : پرورش (پسرخوانده یا دخترخوانده را)، پسرخواندگی، دختر خواندگی، رضاعی بودن

معنی : پرورش، گرفتن مادر رضاعی، دایه گیری معانی دیگر : پرورش (پسرخوانده یا دخترخوانده را)، پسرخواندگی، دختر خواندگی، رضاعی بودن

fosterage

foucault

<hr> زمان گذشته و اسم مفعول: fight، زمان ماضی واسم مفعول فعل fight

زمان گذشته و اسم مفعول: fight، زمان ماضی واسم مفعول فعل fight

fought

<hr> معنی : حیله، خلاف، جرزنی، بازی بیقاعده، ناپاک، پلید، غلط، شنیع، ملعون، نا درست، لکه دار کردن، ناپاک کردن، بهم خوردن، نارو زدن، گیر کردن، گوریده کردن، چرک شدن <hr> معانی دیگر : (بو) متعفن، گند، بدبو، گندناک، گست، شمغند، شماگند، چرک انباشت، پرکثافت، گرفته شده (در اثر انباشتگی فضولات)، مسدود، بند آمده، (خوراک) فساد، گندیده، پوسیده، (کلام یا تصویر و غیره) قبیح، ناپسند، زشت، مستهجن، ناشایست، شیطانی، خبیث، رذل، شرور، شرارت بار، مشمئز کننده، (هوا) توفانی، خراب، افتضاح، (ورزش و مسابقه) خطا، فول، خطا کردن، فول کردن، (چاپ) پرغلط، دارای خطخوردگی و حاشیه نویسی، کثیف کردن یا شدن، نجس کردن یا شدن، پلشت کردن، آلوده کردن، (لوله و غیره را) مسدود کردن، بند آوردن یا آمدن، گرفتن، (طناب و غیره) گوریدن، به هم تابیده شدن، درهم گیر کردن، گوراندن، (بسیار) کثیف، شوخگن، پژوین، (طناب و غیره) درهم گیر کرده، به هم گوریده، به هم تاب خورده، خائن، خیانتکار، ناامین، (انگلیس ـ محلی) بدقیافه، (عامیانه) ناخوشایند، بی آبرو کردن، شرف کسی را لکه دار کردن، به ناموس کسی خدشه وارد آوردن، سرشکسته کردن، طوفانی، نارو زدن در بازی

معنی : حیله، خلاف، جرزنی، بازی بیقاعده، ناپاک، پلید، غلط، شنیع، ملعون، نا درست، لکه دار کردن، ناپاک کردن، بهم خوردن، نارو زدن، گیر کردن، گوریده کردن، چرک شدن معانی دیگر : (بو) متعفن، گند، بدبو، گندناک، گست، شمغند، شماگند، چرک انباشت، پرکثافت، گرفته شده (در اثر انباشتگی فضولات)، مسدود، بند آمده، (خور

foul

<hr> (بسکتبال) خط پرتاب آزاد (خطی که از پس آن به سوی حلقه، توپ افکنده می شود به ویژه هنگام ارتکاب خطا از طرف تیم مقابل)

(بسکتبال) خط پرتاب آزاد (خطی که از پس آن به سوی حلقه، توپ افکنده می شود به ویژه هنگام ارتکاب خطا از طرف تیم مقابل)

foul line

<hr> معنی : قتل، حقه، ادمکشی، کار نادرست <hr> معانی دیگر : عمل شنیع، جنایت، آدمکشی، (ورزش) ناجوانمردی، نادرستی، خطای عمدی

معنی : قتل، حقه، ادمکشی، کار نادرست معانی دیگر : عمل شنیع، جنایت، آدمکشی، (ورزش) ناجوانمردی، نادرستی، خطای عمدی

foul play

<hr> (عامیانه) مغشوش کردن، به هم زدن، کثافت کاری کردن، درهم و برهمی، درهم گوریدگی، ندانم کاری، افتضاح، خیطی

(عامیانه) مغشوش کردن، به هم زدن، کثافت کاری کردن، درهم و برهمی، درهم گوریدگی، ندانم کاری، افتضاح، خیطی

foul up

foul-up

<hr> معنی : رسوب، درده <hr> معانی دیگر : رسوب، درده

معنی : رسوب، درده معانی دیگر : رسوب، درده

fouling

<hr> مکروهانه، شریرانه، ازراه خیانت، ازراه نادرستی، بطورغیرعادلانه

مکروهانه، شریرانه، ازراه خیانت، ازراه نادرستی، بطورغیرعادلانه

foully

<hr> ناپاکی، چرکی، پلیدی، شرارت، بدی، سخت دلی، کارخلاف قاعده

ناپاکی، چرکی، پلیدی، شرارت، بدی، سخت دلی، کارخلاف قاعده

foulness

<hr> معنی : ریخته گری، مکتشف، بنیاد نهادن، ذوب کردن، قالب ریزی کردن، تشکیل دادن، تاسیس کردن، بر پا کردن، پایه زدن، ریختن، قالب کردن، ساختن، ساختمان کردن <hr> معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول فعل: find، پی افکندن، برپایه ی (چیزی) گذاشتن، مبنا قرار دادن، استوار کردن (بر چیزی)، (فلز یا شیشه ی گداخته را) در قالب ریختن، گداختن و قالب گیری کردن، ریخته گری کردن، زمان ماضی واسم فعول find

معنی : ریخته گری، مکتشف، بنیاد نهادن، ذوب کردن، قالب ریزی کردن، تشکیل دادن، تاسیس کردن، بر پا کردن، پایه زدن، ریختن، قالب کردن، ساختن، ساختمان کردن معانی دیگر : زمان گذشته و اسم مفعول فعل: find، پی افکندن، برپایه ی (چیزی) گذاشتن، مبنا قرار دادن، استوار کردن (بر چیزی)، (فلز یا شیشه ی گداخته را) در قا

found

<hr> معنی : پا، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، شالوده، بنیان، بنگاه، تشکیل، تاسیس، پی، پی ریزی، موسسهخیریه <hr> معانی دیگر : پی افکنی، بنیادگذاری، برپا سازی، موسسه، بنلاد، پای بست، کدواده، بن پار، (مجازی) مبنا، پایه ی استدلال، اساس موضوع (یا بحث و غیره)، (در مورد هر چیز) زیرسازی، بنیان بندی، زیرکار، (لوازم آرایش) کرم پودر، رجوع شود به: foundation garment

معنی : پا، پایه، اساس، بنیاد، مبنا، شالوده، بنیان، بنگاه، تشکیل، تاسیس، پی، پی ریزی، موسسهخیریه معانی دیگر : پی افکنی، بنیادگذاری، برپا سازی، موسسه، بنلاد، پای بست، کدواده، بن پار، (مجازی) مبنا، پایه ی استدلال، اساس موضوع (یا بحث و غیره)، (در مورد هر چیز) زیرسازی، بنیان بندی، زیرکار، (لوازم آرایش) ک

foundation

<hr> سنگ شالوده، نخستین سنگی که باایین های ویژه برای بنیادبنگاهی

سنگ شالوده، نخستین سنگی که باایین های ویژه برای بنیادبنگاهی

foundation stone

foundational

foundations

<hr> معنی : متکی <hr> معانی دیگر : بر پاکردن، بنیاد نهادن، تاسیس کردن، قالب کردن، ذوب کردن، ریخته گری، قالب ریزی کردن زمان گذشته ساده فعل find قسمت سوم فعل find

معنی : متکی معانی دیگر : بر پاکردن، بنیاد نهادن، تاسیس کردن، قالب کردن، ذوب کردن، ریخته گری، قالب ریزی کردن زمان گذشته ساده فعل find قسمت سوم فعل find

founded

<hr> معنی : بانی، موسس، قالب گیر، بنیان گذار، برپا کننده، ریخته گر، لنگ شدن، فرو نشستن، فرو رفتن، خیط و پیت شدن، از پا افتادن، سر خوردن، خیط و پیت کردن، فرو ریختن <hr> معانی دیگر : سکندری خوردن، زمین خوردن، لنگیدن، لنگان لنگان رفتن (به ویژه در مورد اسب)، (کشتی و قایق) پر از آب شدن (مثلا در توفان)، غرق شدن یا کردن، با شکست مواجه شدن، موفق نشدن، گیر کردن (مثلا در برف یا گل)، واماندن، (دامداری) بیمار شدن به خاطر پرخوری، پی افکن، بنیادگذار، پی ریز، هستی بخش، (گدازش و قالب ریزی فلز و شیشه) ریخته گر، ریختارگر، غرق کردن کشتی

معنی : بانی، موسس، قالب گیر، بنیان گذار، برپا کننده، ریخته گر، لنگ شدن، فرو نشستن، فرو رفتن، خیط و پیت شدن، از پا افتادن، سر خوردن، خیط و پیت کردن، فرو ریختن معانی دیگر : سکندری خوردن، زمین خوردن، لنگیدن، لنگان لنگان رفتن (به ویژه در مورد اسب)، (کشتی و قایق) پر از آب شدن (مثلا در توفان)، غرق شدن یا 

founder

<hr> معنی : لجن زار، باتلاقی <hr> معانی دیگر : دست و پا گیر، گیرانداز، وامانده گر، (راه و غیره) پر دست انداز و گل و شل (foundrous هم می گویند)، foundrous : باتلاقی

معنی : لجن زار، باتلاقی معانی دیگر : دست و پا گیر، گیرانداز، وامانده گر، (راه و غیره) پر دست انداز و گل و شل (foundrous هم می گویند)، foundrous : باتلاقی

founderous

<hr> ریخته گرى علوم مهندسى : علم ذوب و ریختن فلزات

ریخته گرى علوم مهندسى : علم ذوب و ریختن فلزات

founding

<hr> بنیادگذار، بنیان گذار، موسس، پی افکن، پدر ملت (و غیره)

بنیادگذار، بنیان گذار، موسس، پی افکن، پدر ملت (و غیره)

founding father

<hr> معنی : بچه سر راهی، لقیط <hr> معانی دیگر : بچه ی سرراهی، (کودک) کوی یافت، پریزاد

معنی : بچه سر راهی، لقیط معانی دیگر : بچه ی سرراهی، (کودک) کوی یافت، پریزاد

foundling

<hr> معنی : ریخته گری، چدن ریزی، کارخانه گداز فلز، کارخانه ذوب فلز <hr> معانی دیگر : (فلزکاری و شیشه سازی)، گداز و قالب ریزی، ریختارگری

معنی : ریخته گری، چدن ریزی، کارخانه گداز فلز، کارخانه ذوب فلز معانی دیگر : (فلزکاری و شیشه سازی)، گداز و قالب ریزی، ریختارگری

foundry

<hr> معنی : مخزن، منبع، چشمه، فواره <hr> معانی دیگر : (شعر قدیم) فواره، (انگلیس) رجوع شود به: font2، یکدست حروف هم شکل وهم اندازه درچاپخانه

معنی : مخزن، منبع، چشمه، فواره معانی دیگر : (شعر قدیم) فواره، (انگلیس) رجوع شود به: font2، یکدست حروف هم شکل وهم اندازه درچاپخانه

fount

<hr> معنی : مخزن، سر چشمه، عین، چشمه، فواره <hr> معانی دیگر : جهاب، فشانه، آبفشان، (مجازی) سرچشمه، منشا، سرچشمه ی رود یا نهر، زایندگاه، (فواره ی) آب خوری، آب سردکن (فواره دار)، جهاب (drinking fountain هم می گویند)، منبع، منشاء

معنی : مخزن، سر چشمه، عین، چشمه، فواره معانی دیگر : جهاب، فشانه، آبفشان، (مجازی) سرچشمه، منشا، سرچشمه ی رود یا نهر، زایندگاه، (فواره ی) آب خوری، آب سردکن (فواره دار)، جهاب (drinking fountain هم می گویند)، منبع، منشاء

fountain

<hr> (چشمه ی جوانی) چشمه ی آب حیات

(چشمه ی جوانی) چشمه ی آب حیات

fountain of youth

<hr> معنی : قلم خود نویس <hr> معانی دیگر : قلم خود نویس قلم خودنویس

معنی : قلم خود نویس معانی دیگر : قلم خود نویس قلم خودنویس

fountain pen

<hr> معنی : منبع، سر چشمه، منبع خبر، اصل و سرچشمه <hr> معانی دیگر : (نهر و رودخانه و غیره) سرچشمه، زایندگاه، زاب، (مجازی) منشا، خاستگاه، مبدا، منبع اصلی، سرچشمه

معنی : منبع، سر چشمه، منبع خبر، اصل و سرچشمه معانی دیگر : (نهر و رودخانه و غیره) سرچشمه، زایندگاه، زاب، (مجازی) منشا، خاستگاه، مبدا، منبع اصلی، سرچشمه

fountainhead

fountains

<hr> معنی : عدد چهار، چهار <hr> معانی دیگر : گروه چهارتایی، چهارتا، چهارگانه، چهار عدد، چهار ساله، قایق تندرو چهار نفره

معنی : عدد چهار، چهار معانی دیگر : گروه چهارتایی، چهارتا، چهارگانه، چهار عدد، چهار ساله، قایق تندرو چهار نفره

واژه های حرف "f" - جملات نمونه