جملات نمونه

kick start

<hr> معنی : مردن <hr> معانی دیگر : (خودمانی) مردن، نفس آخر را کشیدن

معنی : مردن معانی دیگر : (خودمانی) مردن، نفس آخر را کشیدن

kick the bucket

kick the habit

kick up a row

<hr> معنی : باز پرداخت، پس زدن، لگد زدن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) واکنش سخت، عکس العمل شدید، پس زنی، واکوب، (خودمانی) پس دادن بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، پس زدن ماشین وغیره، (عامیانه) 1- ناگهان پس زدن، وازدن، پس جهیدن 2- بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره ی خود را) پس دادن (طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، حق و حساب دادن

معنی : باز پرداخت، پس زدن، لگد زدن معانی دیگر : (عامیانه) واکنش سخت، عکس العمل شدید، پس زنی، واکوب، (خودمانی) پس دادن بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیره طبق قرارداد یا به عنوان باج سبیل)، پس زدن ماشین وغیره، (عامیانه) 1- ناگهان پس زدن، وازدن، پس جهیدن 2- بخشی از مزد (یا درآمد یا حق العمل و غیر

kickback

kickball

<hr> معنی : اعتراض کننده، لگدزن <hr> معانی دیگر : جفتک انداز، اعترا­ کننده

معنی : اعتراض کننده، لگدزن معانی دیگر : جفتک انداز، اعترا­ کننده

kicker

kicking

kicks

<hr> (موتورسیکلت و دوچرخه) جک

(موتورسیکلت و دوچرخه) جک

kickstand

<hr> (عامیانه) جنجال، سروصدا، قیل وقال، محشر، 1- (با پاکوبی) به هوا فرستادن یا انگیزاندن، 2- (عامیانه - سروصدا) به پا کردن، (جنجال) آفریدن، (دردسر) ایجاد کردن

(عامیانه) جنجال، سروصدا، قیل وقال، محشر، 1- (با پاکوبی) به هوا فرستادن یا انگیزاندن، 2- (عامیانه - سروصدا) به پا کردن، (جنجال) آفریدن، (دردسر) ایجاد کردن

kickup

<hr> معنی : کودک، بچه، بچه کوچک، کوچولو، بزغاله، چرم بزغاله، مسخره کردن، دست انداختن <hr> معانی دیگر : (عامیانه) بچه، جوانک، نوباوه، کوچک تر، جوان تر، (دوستانه) سربه سر کسی گذاشتن، غیدن، شوخی کردن با، کهره، بچه آهو، تیماج، پرنداخ، ساختیان، شورو، (جمع) دستکش تیماجی، کفش شورو، تیماجی، ساخته شده از چرم بزغاله، (بز و آهو) بچه زاییدن

معنی : کودک، بچه، بچه کوچک، کوچولو، بزغاله، چرم بزغاله، مسخره کردن، دست انداختن معانی دیگر : (عامیانه) بچه، جوانک، نوباوه، کوچک تر، جوان تر، (دوستانه) سربه سر کسی گذاشتن، غیدن، شوخی کردن با، کهره، بچه آهو، تیماج، پرنداخ، ساختیان، شورو، (جمع) دستکش تیماجی، کفش شورو، تیماجی، ساخته شده از چرم بزغاله، (

<hr> دستکش پوش، گریزان و فراری از کار، ازلای زرق و برق بیرون امده

دستکش پوش، گریزان و فراری از کار، ازلای زرق و برق بیرون امده

kid glove

kiddie

kiddy

<hr> معنی : بچه دزدی کردن، ادم سرقت کردن، ادم دزدی کردن <hr> معانی دیگر : آدم ربایی، آدم ربایی کردن

معنی : بچه دزدی کردن، ادم سرقت کردن، ادم دزدی کردن معانی دیگر : آدم ربایی، آدم ربایی کردن

kidnap

kidnaped

kidnaping

kidnapped

<hr> معنی : ادم دزد، بچه دزد، دزد انسان <hr> معانی دیگر : kinnaper ادم دزد

معنی : ادم دزد، بچه دزد، دزد انسان معانی دیگر : kinnaper ادم دزد

kidnapper

<hr> معنی : ربایش، ادم دزدی <hr> معانی دیگر : ادم دزدى، بچه دزدى، سرقت و دزدیدن قانون ـ فقه : ادم ربایى، در cl به خصوص به حالتى اطلاق مى شود که کسى را بدزدند و از کشور محل اقامتش خارج کنند

معنی : ربایش، ادم دزدی معانی دیگر : ادم دزدى، بچه دزدى، سرقت و دزدیدن قانون ـ فقه : ادم ربایى، در cl به خصوص به حالتى اطلاق مى شود که کسى را بدزدند و از کشور محل اقامتش خارج کنند

kidnapping

<hr> معنی : کلیه، مزاج، نوع، خلق، گرده، قلوه <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) کلیه، گرده (معمولا به صورت جمع)، (جانوران ـ خوراک پزی) قلوه، خوی، طینت، گونه، قسم

معنی : کلیه، مزاج، نوع، خلق، گرده، قلوه معانی دیگر : (کالبدشناسی) کلیه، گرده (معمولا به صورت جمع)، (جانوران ـ خوراک پزی) قلوه، خوی، طینت، گونه، قسم

kidney

<hr> لوبیا قرمز، لوبیای معمولی (به ویژه phaseolus vulgaris)، لوبیای درشت

لوبیا قرمز، لوبیای معمولی (به ویژه phaseolus vulgaris)، لوبیای درشت

kidney bean

kidney stone

kids

<hr> شهر کیف (پایتخت جمهوری اوکراین)

شهر کیف (پایتخت جمهوری اوکراین)

kiev

<hr> (خودمانی ـ تحقیرآمیز و زننده) جهود

(خودمانی ـ تحقیرآمیز و زننده) جهود

kike

<hr> حجره راهب ایرلندی، مقبره، این کلمه بصورت پیشوند وپسوند نیزبکاررفته وبمعنی gt;حجره و سلول و نهر lt;است، رود، نهر

حجره راهب ایرلندی، مقبره، این کلمه بصورت پیشوند وپسوند نیزبکاررفته وبمعنی gt;حجره و سلول و نهر lt;است، رود، نهر

<hr> کوه کلیمانجارو (در کشور افریقایی تانزانیا ـ 5950 متر)

کوه کلیمانجارو (در کشور افریقایی تانزانیا ـ 5950 متر)

kilimanjaro

<hr> معنی : کشتن، بقتل رساندن، ذبح کردن، ادمکشی کردن <hr> معانی دیگر : میراندن، به قتل رساندن، مقتول کردن، ازبین بردن، نابود کردن، تلف کردن، اثر چیزی را ازبین بردن، خراب کردن، بی جلوه کردن، (با رای منفی یا وتو و غیره) لایحه (و غیره) را با شکست مواجه کردن، رد کردن، وقت کشی کردن، وقت گذرانی کردن، اتلاف وقت کردن، (صدا) خفه کردن، (چراغ و نور) خاموش کردن، (موتور و غیره) ازکار انداختن، متوقف کردن، فروکشاندن، فرونشاندن، سانسور کردن، جلو طبع یا نشر (چیزی) را گرفتن، (از متن و غیره) زدن، (چاپ) حذف کردن، (عامیانه) از درد (یا خنده یا خستگی و غیره) بی تاب کردن، ازپا درآوردن، خسته کردن، (خودمانی) تماما خوردن، (تا ته) سرکشیدن، (همه را) بالا دادن، تمام کردن، مردن، کشته شدن، ازبین رفتن، کشتار، قتل، کشش (برابر با: killing)، (ارتش) کشندگی، شکار، تعداد یا میزان شکار، (در مورد کشتی و هواپیما و تانک و غیره ی دشمن) غرق کردن، منهدم کردن، (عامیانه) خوب تحت تاثیر قرار دادن، واله و فریفته کردن، (تنیس) توپ را محکم زدن (به طوری که نتوان آن را برگشت داد)، نهر، مادی، جوی (بیشتر در نام مکان ها به کار می رود)، ضایع کردن <hr> kill(shot) ورزش : ضربه محکم

معنی : کشتن، بقتل رساندن، ذبح کردن، ادمکشی کردن معانی دیگر : میراندن، به قتل رساندن، مقتول کردن، ازبین بردن، نابود کردن، تلف کردن، اثر چیزی را ازبین بردن، خراب کردن، بی جلوه کردن، (با رای منفی یا وتو و غیره) لایحه (و غیره) را با شکست مواجه کردن، رد کردن، وقت کشی کردن، وقت گذرانی کردن، اتلاف وقت کردن

kill

<hr> ریشه کن کردن، تا نفر آخر کشتن، کاملا نابود کردن

ریشه کن کردن، تا نفر آخر کشتن، کاملا نابود کردن

kill off

<hr> سور دادن، (به عنوان یادبود یا خوشامد) مهمانی دادن

سور دادن، (به عنوان یادبود یا خوشامد) مهمانی دادن

kill the fatted calf

<hr> کاری که برای وقت گذراندن بکنند، کار بیکاری، وقت گذراندن

کاری که برای وقت گذراندن بکنند، کار بیکاری، وقت گذراندن

kill time

<hr> با یک تیر دو نشان زدن

kill two birds with one stone

<hr> کشته قانون ـ فقه : مقتول

کشته قانون ـ فقه : مقتول

killed

<hr> معنی : قاتل، کشنده، خونی، مخرب زندگی <hr> معانی دیگر : (انسان یا جانور) کشنده، درنده، آدمکش، (خودمانی) شاق، تباهگر، صعب، طاقت فرسا، جانگیر، (خودمانی ـ شخصی یا چیز) موفق، بسیار خوب، معرکه، محشر، رجوع شود به: killer whale

معنی : قاتل، کشنده، خونی، مخرب زندگی معانی دیگر : (انسان یا جانور) کشنده، درنده، آدمکش، (خودمانی) شاق، تباهگر، صعب، طاقت فرسا، جانگیر، (خودمانی ـ شخصی یا چیز) موفق، بسیار خوب، معرکه، محشر، رجوع شود به: killer whale

killer

<hr> (جانورشناسی) وال کشنده (دلفین درشت به رنگ سیاه یا خاکستری که خوراکش ماهی و نهنگ و غیره است: orcinus orca)

(جانورشناسی) وال کشنده (دلفین درشت به رنگ سیاه یا خاکستری که خوراکش ماهی و نهنگ و غیره است: orcinus orca)

killer whale

<hr> معنی : ماهی کوچک اب شیرین از جنس کپور <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی کشنده (ماهیان کوچک و پراستخوان از تیره ی cyprinodontidae از راسته ی atheriniformes که بومی آب های شیرین امریکا است و برای ازبین بردن تخم پشه و غیره پرورش می یابند) (killie هم می گویند)

معنی : ماهی کوچک اب شیرین از جنس کپور معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی کشنده (ماهیان کوچک و پراستخوان از تیره ی cyprinodontidae از راسته ی atheriniformes که بومی آب های شیرین امریکا است و برای ازبین بردن تخم پشه و غیره پرورش می یابند) (killie هم می گویند)

killifish

<hr> معنی : کشتن، قتل، توفیق ناگهانی، کشنده دلربا <hr> معانی دیگر : کشنده، مرگبار، قتال، مهلک، تباهگر، ویرانگر، خسته کننده، شاق، طاقت فرسا، آدم کشی، کشتار، (عامیانه) خنده آور، مضحک، (عامیانه) موفقیت ناگهانی، سود کلان، منافع بادآورده، کشنده مج، دلربا

معنی : کشتن، قتل، توفیق ناگهانی، کشنده دلربا معانی دیگر : کشنده، مرگبار، قتال، مهلک، تباهگر، ویرانگر، خسته کننده، شاق، طاقت فرسا، آدم کشی، کشتار، (عامیانه) خنده آور، مضحک، (عامیانه) موفقیت ناگهانی، سود کلان، منافع بادآورده، کشنده مج، دلربا

killing

<hr> معنی : خرمگس معرکه <hr> معانی دیگر : دشمن خوشی دیگران، مزاحم یا مناع شادی دیگران، خوشی کش (kill-joy هم می نویسند)، کسی که عیش دیگری را منقص می کند، سرخر

معنی : خرمگس معرکه معانی دیگر : دشمن خوشی دیگران، مزاحم یا مناع شادی دیگران، خوشی کش (kill-joy هم می نویسند)، کسی که عیش دیگری را منقص می کند، سرخر

killjoy

<hr> معنی : کوره، اجاق، در کوره پختن <hr> معانی دیگر : (به ویژه برای آجرپزی یا سفالگری و غیره) کوره، آتشخانه، آوه، پزآوه

معنی : کوره، اجاق، در کوره پختن معانی دیگر : (به ویژه برای آجرپزی یا سفالگری و غیره) کوره، آتشخانه، آوه، پزآوه

kiln

<hr> معنی : کیلو، یک کیلوگرم معادل هزار گرم <hr> معانی دیگر : مخفف:، کیلوگرم، پیشوند: هزار [kilogram]

معنی : کیلو، یک کیلوگرم معادل هزار گرم معانی دیگر : مخفف:، کیلوگرم، پیشوند: هزار [kilogram]

kilo

kilobit

<hr> (1024 بایت یا لقمه ی کامپیوتری) هزار لقمه، کیلوبایت (مخفف آن: kb)

(1024 بایت یا لقمه ی کامپیوتری) هزار لقمه، کیلوبایت (مخفف آن: kb)

kilobyte

<hr> کیلوکالری، هزار کالری، کیلوکالری برابر با 001 کالری کوچک

کیلوکالری، هزار کالری، کیلوکالری برابر با 001 کالری کوچک

kilocalorie

<hr> معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم <hr> معانی دیگر : مخفف ان kilo یاkg <hr> kilogram(me) کیلوگرم

معنی : کیلو، کیلو گرم، هزار گرم معانی دیگر : مخفف ان kilo یاkg kilogram(me) کیلوگرم

واژه های حرف "k" - جملات نمونه