جملات نمونه

<hr> معنی : حاجزی <hr> معانی دیگر : فکری، مغزی، روانی، وابسته به حجاب حاجز

معنی : حاجزی معانی دیگر : فکری، مغزی، روانی، وابسته به حجاب حاجز

phrenic

<hr> معنی : جمجمه شناس، جمجمه خوان <hr> معانی دیگر : جمجمه شناس، جمجمه خوان

معنی : جمجمه شناس، جمجمه خوان معانی دیگر : جمجمه شناس، جمجمه خوان

phrenologist

<hr> معنی : جمجمه خوانی، علم براهین جمجمه <hr> معانی دیگر : (عملی که امروز مردود است: شناخت شخصیت از روی شکل و برجستگی های کاسه ی سر) جمجمه خوانی

معنی : جمجمه خوانی، علم براهین جمجمه معانی دیگر : (عملی که امروز مردود است: شناخت شخصیت از روی شکل و برجستگی های کاسه ی سر) جمجمه خوانی

phrenology

phthisic

<hr> معنی : سل ریوی، فساد بافتها <hr> معانی دیگر : (پزشکی) بیماری تباه گر بافت ها (مانند سل)، طب سل ریوی

معنی : سل ریوی، فساد بافتها معانی دیگر : (پزشکی) بیماری تباه گر بافت ها (مانند سل)، طب سل ریوی

phthisis

<hr> (واژه ی آوایی) پت، از کار افتادن، خاموش شدن

(واژه ی آوایی) پت، از کار افتادن، خاموش شدن

phut

<hr> معنی : طلسم، پیشانی بند وباز وبند، تعویذ <hr> معانی دیگر : (هر یک از دو کیسه ی چرمی که آیاتی از تورات را در آنها گذاشته اند و هنگام نماز بامداد یهودیان بنیادگرای یکی را به پیشانی و دیگری را به دست چپ می بندند) فیلاکتری

معنی : طلسم، پیشانی بند وباز وبند، تعویذ معانی دیگر : (هر یک از دو کیسه ی چرمی که آیاتی از تورات را در آنها گذاشته اند و هنگام نماز بامداد یهودیان بنیادگرای یکی را به پیشانی و دیگری را به دست چپ می بندند) فیلاکتری

phylactery

<hr> معنی : قبیله <hr> معانی دیگر : (در سازمان سیاسی آتن باستان) بخش بزرگ، فایلی، یونان باستان قبیله، عشیره، طایفه

معنی : قبیله معانی دیگر : (در سازمان سیاسی آتن باستان) بخش بزرگ، فایلی، یونان باستان قبیله، عشیره، طایفه

phyle

<hr> (زیست شناسی) تباری، نژادی، قبیله ای

(زیست شناسی) تباری، نژادی، قبیله ای

phyletic

<hr> معنی : شته، کرم، شته مو <hr> معانی دیگر : (حشره شناسی) برگ خواران (تیره ی phylloxeridae که آفت برگ و ریشه ی تاک و غیره اند)

معنی : شته، کرم، شته مو معانی دیگر : (حشره شناسی) برگ خواران (تیره ی phylloxeridae که آفت برگ و ریشه ی تاک و غیره اند)

phylloxera

<hr> روانشناسى : پدیدایى نوعى

روانشناسى : پدیدایى نوعى

phylogenesis

<hr> وابسته به تکامل نژادى

phylogenetic

phylogenetically

phylogenic

<hr> معنی : تکامل نژادی، تاریخ نژادی جانور یا گیاه <hr> معانی دیگر : تبار زایی (در برابر: هستی زایی ontogeny)، سرچشمه و تکامل هر نژاد یا دسته یا تیره، تاری&nbsp; نژادی جانور یا گیاه

معنی : تکامل نژادی، تاریخ نژادی جانور یا گیاه معانی دیگر : تبار زایی (در برابر: هستی زایی ontogeny)، سرچشمه و تکامل هر نژاد یا دسته یا تیره، تاری نژادی جانور یا گیاه

phylogeny

<hr> معنی : اجداد، دودمان، نژاد، قبیله، راسته <hr> معانی دیگر : (رده بندی) شاخه، phylon نژاد، سلسله

معنی : اجداد، دودمان، نژاد، قبیله، راسته معانی دیگر : (رده بندی) شاخه، phylon نژاد، سلسله

phylum

<hr> معنی : طب، مسهل، فطری، شفاء دادن، دوا دادن، مسهل دادن <hr> معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: physics، (قدیمی) پزشکی، درمانگری، دارو، دوا (به ویژه ملین یا مسهل)، کارکن، شفا دادن، فیزیک

معنی : طب، مسهل، فطری، شفاء دادن، دوا دادن، مسهل دادن معانی دیگر : (نادر) رجوع شود به: physics، (قدیمی) پزشکی، درمانگری، دارو، دوا (به ویژه ملین یا مسهل)، کارکن، شفا دادن، فیزیک

physic

<hr> معنی : بدنی، جسمانی، طبیعی، مادی، فیزیکی <hr> معانی دیگر : وابسته به علوم طبیعی، علمی، عینی، واقعی، جسمانی (در برابر: فکری یا روحی)، تنی، جسمی، شهوانی، جنسی، خشن، پر خشونت، قلدر، قلدرانه، معاینه ی پزشکی (physical examination هم می گویند)، وابسته به علم فیزیک

معنی : بدنی، جسمانی، طبیعی، مادی، فیزیکی معانی دیگر : وابسته به علوم طبیعی، علمی، عینی، واقعی، جسمانی (در برابر: فکری یا روحی)، تنی، جسمی، شهوانی، جنسی، خشن، پر خشونت، قلدر، قلدرانه، معاینه ی پزشکی (physical examination هم می گویند)، وابسته به علم فیزیک

physical

physical anthropology

physical chemistry

<hr> ورزش، تربیت بدنی، تربیت بدنی a physical education class in our university کلاس تربیت بدنی در دانشگاه ما

ورزش، تربیت بدنی، تربیت بدنی a physical education class in our university کلاس تربیت بدنی در دانشگاه ما

physical education

physical fitness

<hr> جغرافیای طبیعی (در برابر: جغرافیای اقتصادی و غیره)

جغرافیای طبیعی (در برابر: جغرافیای اقتصادی و غیره)

physical geography

<hr> (هر یک از علومی که با ماده ی بی جان و انرژی سر و کار دارند مانند فیزیک و شیمی و نجوم) دانش مادی، (جمع) علوم طبیعی، خیم شناسی

(هر یک از علومی که با ماده ی بی جان و انرژی سر و کار دارند مانند فیزیک و شیمی و نجوم) دانش مادی، (جمع) علوم طبیعی، خیم شناسی

physical science

<hr> معنی : تن درمانی، ورزش درمانی <hr> معانی دیگر : (درمان با ورزش و ماساژ و غیره به جای دارو) تن درمانی (physiotherapy هم می گویند)، طب تن درمانی

معنی : تن درمانی، ورزش درمانی معانی دیگر : (درمان با ورزش و ماساژ و غیره به جای دارو) تن درمانی (physiotherapy هم می گویند)، طب تن درمانی

physical therapy

<hr> فیزیک گرایی، اصالت فیزیک

فیزیک گرایی، اصالت فیزیک

physicalism

physicality

<hr> باقواعدطبیعی، بنابه اصول طبیعی یافیزیکی، جسما، ظاهرا

باقواعدطبیعی، بنابه اصول طبیعی یافیزیکی، جسما، ظاهرا

physically

<hr> معنی : پزشک، طبیب <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیز) درمانگر، درمان، آرامبخش، دکتر طب، طبیب (معمولا به جراح اطلاق نمی شود)

معنی : پزشک، طبیب معانی دیگر : (شخص یا چیز) درمانگر، درمان، آرامبخش، دکتر طب، طبیب (معمولا به جراح اطلاق نمی شود)

physician

physicians

<hr> معنی : فیزیک دان <hr> معانی دیگر : ویژه گر علم فیزیک

معنی : فیزیک دان معانی دیگر : ویژه گر علم فیزیک

physicist

<hr> معنی : فیزیک <hr> معانی دیگر : کتاب فیزیک، رساله ی فیزیک، خواص فیزیکی، ویژگی های خیمی، ویژگی های مادی یا جسمی، (با فعل مفرد) علم فیزیک، طبیعت شناسی، خیم شناسی، چهر شناسی، (در اصل) فلسفه ی طبیعی

معنی : فیزیک معانی دیگر : کتاب فیزیک، رساله ی فیزیک، خواص فیزیکی، ویژگی های خیمی، ویژگی های مادی یا جسمی، (با فعل مفرد) علم فیزیک، طبیعت شناسی، خیم شناسی، چهر شناسی، (در اصل) فلسفه ی طبیعی

physics

<hr> معنی : فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی <hr> معانی دیگر : قیافه، ویژگی های جغرافیایی، ظاهر، برونه، (داوری شخصیت و ویژگی های فکری از روی قیافه و ساختمان بدنی) سیما سنجی، قیافه سنجی

معنی : فراست، سیما، منظر، صورت، چهره، قیافه شناسی، سیما شناسی معانی دیگر : قیافه، ویژگی های جغرافیایی، ظاهر، برونه، (داوری شخصیت و ویژگی های فکری از روی قیافه و ساختمان بدنی) سیما سنجی، قیافه سنجی

physiognomy

<hr> معنی : وابسته به علم فیزیولوژی، تنکردی، وابسته به علم وظایف اعضاء <hr> معانی دیگر : physiological وابسته به علم وظایف اعضاء، ساختمانی

معنی : وابسته به علم فیزیولوژی، تنکردی، وابسته به علم وظایف اعضاء معانی دیگر : physiological وابسته به علم وظایف اعضاء، ساختمانی

physiologic

<hr> معنی : وابسته به علم فیزیولوژی، تنکردی، وابسته به علم وظایف اعضاء <hr> معانی دیگر : وابسته به تنکرد شناسی (یا فیزیولژی)، فیزیولژیکی، تنکرد شناختی، تنکرد شناسانه، physiologic وابسته به علم وظایف اعضاء، ساختمانی

معنی : وابسته به علم فیزیولوژی، تنکردی، وابسته به علم وظایف اعضاء معانی دیگر : وابسته به تنکرد شناسی (یا فیزیولژی)، فیزیولژیکی، تنکرد شناختی، تنکرد شناسانه، physiologic وابسته به علم وظایف اعضاء، ساختمانی

physiological

<hr> مطابق علم وظایف الاعضا

مطابق علم وظایف الاعضا

physiologically

<hr> معنی : تن کردشناس، ویژه گر فیزیولوژی <hr> معانی دیگر : ویژه گر فیزیولوژی، تن کردشناس

معنی : تن کردشناس، ویژه گر فیزیولوژی معانی دیگر : ویژه گر فیزیولوژی، تن کردشناس

physiologist

<hr> معنی : فیزیولوژی، تن کردشناسی، علم وظایف الاعضاء، علم طبیعی <hr> معانی دیگر : تنکار شناسی، فیزیولژی

معنی : فیزیولوژی، تن کردشناسی، علم وظایف الاعضاء، علم طبیعی معانی دیگر : تنکار شناسی، فیزیولژی

physiology

physiotherapist

<hr> معنی : تن درمانی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: physical therapy، physicaltherapy : تن درمانی

معنی : تن درمانی معانی دیگر : رجوع شود به: physical therapy، physicaltherapy : تن درمانی

physiotherapy

<hr> معنی : ترکیب، ساختمان بدن، هیئت، هیکل، سازمان بدن <hr> معانی دیگر : جثه، قد و قواره، بدن، پیکر، وضع جغرافیایی، بنیه، رمق

معنی : ترکیب، ساختمان بدن، هیئت، هیکل، سازمان بدن معانی دیگر : جثه، قد و قواره، بدن، پیکر، وضع جغرافیایی، بنیه، رمق

physique

<hr> (بخشی از شیمی که با فرآیندهای شیمیایی گیاه سر و کار دارد) گیا شیمی، فتو شیمیایی

(بخشی از شیمی که با فرآیندهای شیمیایی گیاه سر و کار دارد) گیا شیمی، فتو شیمیایی

phytochemistry

<hr> معنی : زندگی گیاهان شناور بر سطح دریا <hr> معانی دیگر : دروا گیاه، پلانکتون گیاهی (مانند جلبک ها)

معنی : زندگی گیاهان شناور بر سطح دریا معانی دیگر : دروا گیاه، پلانکتون گیاهی (مانند جلبک ها)

phytoplankton

<hr> (مسموم کننده ی گیاه) گیا زهرگر

(مسموم کننده ی گیاه) گیا زهرگر

phytotoxic

<hr> معنی : حرف شانزدهم الفبای یونانی، نسبت پیرامون به شعاع دایره <hr> معانی دیگر : (به ویژه حروف چاپی را) در هم ریخته کردن، قاتی پاتی کردن، توده ی حروف چاپی، حروف چاپی در هم ریخته، هر چیز در هم ریخته، (شانزدهمین حرف الفبای یونانی) پی، عدد هشتاد

معنی : حرف شانزدهم الفبای یونانی، نسبت پیرامون به شعاع دایره معانی دیگر : (به ویژه حروف چاپی را) در هم ریخته کردن، قاتی پاتی کردن، توده ی حروف چاپی، حروف چاپی در هم ریخته، هر چیز در هم ریخته، (شانزدهمین حرف الفبای یونانی) پی، عدد هشتاد

<hr> معنی : خیلی نرم <hr> معانی دیگر : (دستور نواختن موسیقی) بسیار کم صدا (در برابر: بسیار بلند fortissimo)، بسیار آرام، بسیار ملایم، بسیار اهسته، بسیارنرم

معنی : خیلی نرم معانی دیگر : (دستور نواختن موسیقی) بسیار کم صدا (در برابر: بسیار بلند fortissimo)، بسیار آرام، بسیار ملایم، بسیار اهسته، بسیارنرم

pianissimo

<hr> معنی : نوازنده پیانو، پیانو نواز <hr> معانی دیگر : پیانیست، نوازنده ی پیانو

معنی : نوازنده پیانو، پیانو نواز معانی دیگر : پیانیست، نوازنده ی پیانو

واژه های حرف "p" - جملات نمونه