<hr> معنی : بالش زیر زانویی، کلاله علف درهم پیچیده <hr> معانی دیگر : (تشک سفتی که مثل صندلی روی آن می نشینند) تشکچه، هاسوک

معنی : بالش زیر زانویی، کلاله علف درهم پیچیده معانی دیگر : (تشک سفتی که مثل صندلی روی آن می نشینند) تشکچه، هاسوک

hassock

<hr> معنی : سهمی، نیزه ای، تبرزینی، سه گوش ونوک تیز <hr> معانی دیگر : (مثلا در مورد برخی برگ ها) تیزآرشی، سرزوبینی، سه گوشه

معنی : سهمی، نیزه ای، تبرزینی، سه گوش ونوک تیز معانی دیگر : (مثلا در مورد برخی برگ ها) تیزآرشی، سرزوبینی، سه گوشه

hastate

<hr> معنی : شتاب، سرعت، عجله، عجله کردن <hr> معانی دیگر : تندی، دستپاچگی، هول، شتابزدگی، شتابگری، تعجیل، بی حوصلگی، بی صبری، (نادر) رجوع شود به: hasten

معنی : شتاب، سرعت، عجله، عجله کردن معانی دیگر : تندی، دستپاچگی، هول، شتابزدگی، شتابگری، تعجیل، بی حوصلگی، بی صبری، (نادر) رجوع شود به: hasten

haste

hasteful

hastefully

<hr> معنی : شتاباندن، عجله کردن، شتافتن، تسریع زدن <hr> معانی دیگر : شتابیدن، به عجله انداختن، با عجله انجام دادن، تسریع کردن، شتابزدگی کردن، تسریع ردن

معنی : شتاباندن، عجله کردن، شتافتن، تسریع زدن معانی دیگر : شتابیدن، به عجله انداختن، با عجله انجام دادن، تسریع کردن، شتابزدگی کردن، تسریع ردن

hasten

<hr> معنی : شتابان، عجولانه، باعجله، باشتاب، سردستی <hr> معانی دیگر : شتابان، باشتاب، باعجله

معنی : شتابان، عجولانه، باعجله، باشتاب، سردستی معانی دیگر : شتابان، باشتاب، باعجله

hastily

<hr> معنی : عجله <hr> معانی دیگر : شتاب، شتاب زدگی، دست پاچگی

معنی : عجله معانی دیگر : شتاب، شتاب زدگی، دست پاچگی

hastiness

<hr> معنی : تند، عجول، شتاب زده، دست پاچه، زود رس <hr> معانی دیگر : عجولانه، شتاب آمیز، کرامند، بی فکرانه، باشتابزدگی، بلامقدمه، بی صبر، ناشکیبا، با آزردگی، از روی دلخوری، با تندی، زود خشم، زودرنج، آتشی مزاج

معنی : تند، عجول، شتاب زده، دست پاچه، زود رس معانی دیگر : عجولانه، شتاب آمیز، کرامند، بی فکرانه، باشتابزدگی، بلامقدمه، بی صبر، ناشکیبا، با آزردگی، از روی دلخوری، با تندی، زود خشم، زودرنج، آتشی مزاج

hasty

<hr> معنی : کلاه، کلاه کاردینالی <hr> معانی دیگر : عنوان، مقام، شغل، نقش، (بیشتر به صورت اسم مفعول) کلاه (برسر) گذاشتن، کلاهدار بودن یا کردن

معنی : کلاه، کلاه کاردینالی معانی دیگر : عنوان، مقام، شغل، نقش، (بیشتر به صورت اسم مفعول) کلاه (برسر) گذاشتن، کلاهدار بودن یا کردن

<hr> (ورزش) شاهکار، کار فوق العاده (در فوتبال و هاکی و غیره: زدن سه گل توسط یک بازیکن )، شیرین کاری، بازیگر سه گله( در یک مسابقه فوتبال) ورزش : بازیگر سه گله

(ورزش) شاهکار، کار فوق العاده (در فوتبال و هاکی و غیره: زدن سه گل توسط یک بازیکن )، شیرین کاری، بازیگر سه گله( در یک مسابقه فوتبال) ورزش : بازیگر سه گله

hat trick

<hr> معنی : درامد، روزنه، دریچه، نتیجه، نصفه در، جوجه گیر ی، خش، تخم گذاشتن، خط انداختن، هاشور زدن، روی تخم نشستن، تخم دادن، جوجه بیرون امدن، اندیشیدن، ایجاد کردن <hr> معانی دیگر : (در مورد جانورانی که تخم می گذارند - معمولا با: off یا out) روی تخم خوابیدن و جوجه آوردن، از تخم درآوردن، سر از تخم درآوردن، درآمدن، کرچ شدن، کرک شدن (brood هم می گویند)، (اندیشه یا نقشه ی سری و غیره) تکوین کردن، هستی دادن، طرح ریختن، (باماشین) جوجه کشی کردن، جوجه های همزاد، جوجه کشی، جوجه آوری، سر از تخم درآوری، (در کف پیاده رو یا عرشه ی کشتی و غیره) دریچه، دربچه، درب خوابیده، (در و دهانه ای که از آن کشتی یا هواپیما و غیره را بار می کنند) مدخل، دهانه، دریچه ی بارگیری، (درهایی که به طور افقی دو نیم شده اند و هریک جداگانه باز و بسته می شود) نیمدر تحتانی، نیمه ی زیرین در، رجوع شود به: hatchway، (با خطوط موازی یا متقاطع) حک کردن، سایه انداختن، روی تخم نشستن مره، پختن

معنی : درامد، روزنه، دریچه، نتیجه، نصفه در، جوجه گیر ی، خش، تخم گذاشتن، خط انداختن، هاشور زدن، روی تخم نشستن، تخم دادن، جوجه بیرون امدن، اندیشیدن، ایجاد کردن معانی دیگر : (در مورد جانورانی که تخم می گذارند - معمولا با: off یا out) روی تخم خوابیدن و جوجه آوردن، از تخم درآوردن، سر از تخم درآوردن، درآم

hatch

<hr> معنی : محل تخم ریزی ماهی، محل تخم گذاری، محل نقشه کشی وتوطئه <hr> معانی دیگر : محل جوجه کشی و مرغداری، محل تخم گذاری مره یا ماهی

معنی : محل تخم ریزی ماهی، محل تخم گذاری، محل نقشه کشی وتوطئه معانی دیگر : محل جوجه کشی و مرغداری، محل تخم گذاری مره یا ماهی

hatchery

<hr> معنی : تیشه، تبر کوچک، با تبر جنگ کردن <hr> معانی دیگر : با تبرچه زدن یا قطع کردن، تبرچه، تبر (که با یک دست گرفته می شود)، تبرزین (tomahawk هم می گویند)، ساتور

معنی : تیشه، تبر کوچک، با تبر جنگ کردن معانی دیگر : با تبرچه زدن یا قطع کردن، تبرچه، تبر (که با یک دست گرفته می شود)، تبرزین (tomahawk هم می گویند)، ساتور

hatchet

<hr> معنی : ادمکش مزدور، تروریست مزدور <hr> معانی دیگر : (عامیانه)، آدمکش مزدور، قاتل حرفه ای، (کسی که برای انجام امور ناخوشایند یا خلاف وجدان مثلا اخراج کارمندان یا کاستن زیاد بودجه استخدام شده است) شمر اداره، دژخیم کار، ورزش : بازیگر خشن

معنی : ادمکش مزدور، تروریست مزدور معانی دیگر : (عامیانه)، آدمکش مزدور، قاتل حرفه ای، (کسی که برای انجام امور ناخوشایند یا خلاف وجدان مثلا اخراج کارمندان یا کاستن زیاد بودجه استخدام شده است) شمر اداره، دژخیم کار، ورزش : بازیگر خشن

hatchet man

<hr> معنی : سایه، سایه زنی، هاشورزنی <hr> معانی دیگر : سایه اندازی (با خطوط نازک موازی یا متقاطع)

معنی : سایه، سایه زنی، هاشورزنی معانی دیگر : سایه اندازی (با خطوط نازک موازی یا متقاطع)

hatching

<hr> معنی : نوزاد، جوجه سراز تخم دراورده، جانور تازه متولد <hr> معانی دیگر : (جانورانی که از تخم درمی آیند مانند جوجه و ماهی و قورباغه و غیره) نوزاد، بچه ماهی، جوجه، بچه قورباغه، کریشک

معنی : نوزاد، جوجه سراز تخم دراورده، جانور تازه متولد معانی دیگر : (جانورانی که از تخم درمی آیند مانند جوجه و ماهی و قورباغه و غیره) نوزاد، بچه ماهی، جوجه، بچه قورباغه، کریشک

hatchling

<hr> معنی : دریچه، نصف در <hr> معانی دیگر : (دهانه ی عرشه ی کشتی که محمولات را از آن به شکم کشتی حمل می کنند) دریچه، درب خوابیده، دهلیز (ورودی به بطن کشتی)، درب همکف، روزنه ای که درعرشه کشتی میگذارندکه ازانجابارکشتی راپایین بده، روزنه عرشه کشتی مخصوص پایین فرستادن بار، دریچه، نصف در

معنی : دریچه، نصف در معانی دیگر : (دهانه ی عرشه ی کشتی که محمولات را از آن به شکم کشتی حمل می کنند) دریچه، درب خوابیده، دهلیز (ورودی به بطن کشتی)، درب همکف، روزنه ای که درعرشه کشتی میگذارندکه ازانجابارکشتی راپایین بده، روزنه عرشه کشتی مخصوص پایین فرستادن بار، دریچه، نصف در

hatchway

<hr> معنی : تنفر، نفرت، ستیز، دشمنی، اکراه، غل، عداوت کردن، تنفر داشتن از، نفرت داشتن از، کینه ورزیدن، مشمئز شدن، بیزار بودن <hr> معانی دیگر : نفرت داشتن، متنفر بودن، دشمنی ورزیدن، احساس خصومت کردن، کینه داشتن، عداوت داشتن، بد آمدن، دوست نداشتن، مشمئز بودن، روی گردان بودن، منزجر بودن، بیزاری، انزجار، آریغ، (شخص یا چیز) منفور، از چشم افتاده، مایه ی انزجار

معنی : تنفر، نفرت، ستیز، دشمنی، اکراه، غل، عداوت کردن، تنفر داشتن از، نفرت داشتن از، کینه ورزیدن، مشمئز شدن، بیزار بودن معانی دیگر : نفرت داشتن، متنفر بودن، دشمنی ورزیدن، احساس خصومت کردن، کینه داشتن، عداوت داشتن، بد آمدن، دوست نداشتن، مشمئز بودن، روی گردان بودن، منزجر بودن، بیزاری، انزجار، آریغ، (ش

hate

hated

<hr> معنی : بیزار <hr> معانی دیگر : نفرت انگیز، منزجر کننده، سزاوار نفرت، ناخوشایند، زننده، مستهجن، قبیح، ناپسندیده، منفور

معنی : بیزار معانی دیگر : نفرت انگیز، منزجر کننده، سزاوار نفرت، ناخوشایند، زننده، مستهجن، قبیح، ناپسندیده، منفور

hateful

hating

<hr> معنی : تنفر، بیزاری، نفرت، ستیز، دشمنی، عداوت، کینه، غل، بغض <hr> معانی دیگر : آریغ، کین، خصومت، بغ­

معنی : تنفر، بیزاری، نفرت، ستیز، دشمنی، عداوت، کینه، غل، بغض معانی دیگر : آریغ، کین، خصومت، بغ­

hatred

<hr> معنی : کلاهدوز، کلاه فروش <hr> معانی دیگر : کلاه مال، کلاه فروش (به ویژه مردانه)

معنی : کلاهدوز، کلاه فروش معانی دیگر : کلاه مال، کلاه فروش (به ویژه مردانه)

hatter

<hr> معنی : زره زانوپوش <hr> معانی دیگر : (قرون وسطی) زره زنجیری، جوشن، برگستوان

معنی : زره زانوپوش معانی دیگر : (قرون وسطی) زره زنجیری، جوشن، برگستوان

hauberk

<hr> معنی : سر بالایی <hr> معانی دیگر : غرور، تکبر، باد، گردن کشی، جاه فروشی

معنی : سر بالایی معانی دیگر : غرور، تکبر، باد، گردن کشی، جاه فروشی

haughtiness

<hr> معنی : متکبر، مغرور، پر افاده، غراب، والا، باددرسر <hr> معانی دیگر : پرنخوت، ابرتن، بادسر، غره، گرانسر، گردن فراز، دارای گند دماغ

معنی : متکبر، مغرور، پر افاده، غراب، والا، باددرسر معانی دیگر : پرنخوت، ابرتن، بادسر، غره، گرانسر، گردن فراز، دارای گند دماغ

haughty

<hr> معنی : کشش، حمل و نقل، هل دادن، کشیدن، حمل کردن <hr> معانی دیگر : کشیدن و بردن، کشان کشان بردن، (کشتی و کامیون و غیره) به دنبال خودکشیدن، یدک کشیدن، (با کامیون یا واگن و غیره) حمل کردن، ترابری کردن، ترابردن، (باد) تغییر جهت دادن، دگرسو شدن، حمل، کشان کشان بری، (مقدار ماهی صید شده در هر بار که تور ماهیگیری را به کشتی می کشند) میزان صید در هر دفعه، کشیدن (با طناب یا تور و غیره)، کشاندن، فاصله ی ترابری، فاصله ی مسافرت، مقدار بار حمل شده در هر بار، به زور بردن، خواهی نخواهی کشاندن، (دریانوردی) مسیر عوض کردن (به منظور حرکت کردن در راستای باد)، (عامیانه - مبلغ یا میزانی از هر چیز که هر دفعه عاید می شود) دخل، دست آورد، دست برد، همه ماهیهایی که دریک وهله بدام کشیده میشوند

معنی : کشش، حمل و نقل، هل دادن، کشیدن، حمل کردن معانی دیگر : کشیدن و بردن، کشان کشان بردن، (کشتی و کامیون و غیره) به دنبال خودکشیدن، یدک کشیدن، (با کامیون یا واگن و غیره) حمل کردن، ترابری کردن، ترابردن، (باد) تغییر جهت دادن، دگرسو شدن، حمل، کشان کشان بری، (مقدار ماهی صید شده در هر بار که تور ماهیگیر

haul

<hr> معنی : کشش <hr> معانی دیگر : ترابری، ترابرد، حمل و نقل، بردن، باربری، پولی که راه اهن بابت حمل ونقل قطار های بیگانه در مسیر خود میگیرد

معنی : کشش معانی دیگر : ترابری، ترابرد، حمل و نقل، بردن، باربری، پولی که راه اهن بابت حمل ونقل قطار های بیگانه در مسیر خود میگیرد

haulage

<hr> معنی : پوشال، ساق، ساقه <hr> معانی دیگر : (ساقه ی گندم و جو و لوبیا و علف و غیره) ساقه، (ساقه ی خشک گندم و جو و غیره پس از برداشت دانه ی آن) کاه، کزل، ماشوره، انگلیس کزل kozal، ساقه وپوشال حبوبات وغیره که باانهاسقف رامیپوشانند

معنی : پوشال، ساق، ساقه معانی دیگر : (ساقه ی گندم و جو و لوبیا و علف و غیره) ساقه، (ساقه ی خشک گندم و جو و غیره پس از برداشت دانه ی آن) کاه، کزل، ماشوره، انگلیس کزل kozal، ساقه وپوشال حبوبات وغیره که باانهاسقف رامیپوشانند

haulm

<hr> معنی : کفل، گرده، گوشت ران و گرده <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) میان تنه (از بالای زانوها تا زیر ناف)، کپل و ران، پایین تنه، دو شاخ بدن، (قصابی) ران (گوسفند و خوک وغیره)، سرین

معنی : کفل، گرده، گوشت ران و گرده معانی دیگر : (کالبدشناسی) میان تنه (از بالای زانوها تا زیر ناف)، کپل و ران، پایین تنه، دو شاخ بدن، (قصابی) ران (گوسفند و خوک وغیره)، سرین

haunch

<hr> معنی : پاتوغ، محل اجتماع تبه کاران، امد و شد زیاد، مراجعه مکرر، امیزش، خطور کردن، دیدار مکرر کردن، پیوسته امدن به، تردد کردن، زیاد رفت و آمد کردن در <hr> معانی دیگر : مرتبا به جایی رفتن، پی درپی سرزدن، پاتوق کردن، خواستار مصاحبت کسی بودن، دنبال کسی افتادن، (پی درپی) به فکر خطور کردن، (پی درپی) آشکار شدن، (با محلی یا چیزی) تداعی شدن، درآمیختن، (محل) روح زده شدن یا بودن، شبح زده شدن یا بودن، جن زده شدن یا بودن، میعادگاه، وعده گاه، دیدارگاه، آبشخور حیوانات (محلی که جانوران برای خوردن یا استراحت در آن گرد می آیند)، کنام، زیاد رفت وامد کردن در، خطور، دوستی، روحی که زیاد بمحلی امدوشدکند

معنی : پاتوغ، محل اجتماع تبه کاران، امد و شد زیاد، مراجعه مکرر، امیزش، خطور کردن، دیدار مکرر کردن، پیوسته امدن به، تردد کردن، زیاد رفت و آمد کردن در معانی دیگر : مرتبا به جایی رفتن، پی درپی سرزدن، پاتوق کردن، خواستار مصاحبت کسی بودن، دنبال کسی افتادن، (پی درپی) به فکر خطور کردن، (پی درپی) آشکار شدن،

haunt

<hr> شبح زده، روح زده، (خانه و غیره) دارای ارواح

شبح زده، روح زده، (خانه و غیره) دارای ارواح

haunted

<hr> (آنچه که مکررا به ذهن خطور کند) فراموش نشدنی، بازآیند، بازآیند the haunting poetry of khayyam شعر فراموش نشدنی خیام the haunting memory of a hungry child's innocent eyes خاطرهی مکرر چشمان معصوم کودک گرسنه

(آنچه که مکررا به ذهن خطور کند) فراموش نشدنی، بازآیند، بازآیند the haunting poetry of khayyam شعر فراموش نشدنی خیام the haunting memory of a hungry child's innocent eyes خاطرهی مکرر چشمان معصوم کودک گرسنه

haunting

haut monde

<hr> معنی : کرنا، سرنا، درخت جنگلی <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: oboe، hautbois سرنا

معنی : کرنا، سرنا، درخت جنگلی معانی دیگر : رجوع شود به: oboe، hautbois سرنا

hautboy

<hr> (فرانسه - جامه ی زنانه) طراحان درجه اول، مد طراحان پیشگام، لباس این طراحان، مد سطح بالا

(فرانسه - جامه ی زنانه) طراحان درجه اول، مد طراحان پیشگام، لباس این طراحان، مد سطح بالا

haute couture

haute couturier

<hr> معنی : ارتفاع، غرور، بزرگی، بزرگ منشی <hr> معانی دیگر : گردن فرازی، نخوت، تکبر، گنددماغ

معنی : ارتفاع، غرور، بزرگی، بزرگ منشی معانی دیگر : گردن فرازی، نخوت، تکبر، گنددماغ

hauteur

<hr> معنی : مالک، دانستن، بدست اوردن، جلب کردن، گذاشتن، رسیدن به، داشتن، کردن، وادار کردن، صرف کردن، دارا بودن، بهره مند شدن از، مالک بودن، باعی انجام کاری شدن، در مقابل دارا <hr> معانی دیگر : در خود داشتن، رنج بردن از، (از راه تجربه) به دست آوردن، - گذراندن، (دانش داشتن) دانستن، (در فکر یا اندیشه) داشتن، در افواه بودن، به دست آوردن، دریافت کردن، - کردن، خوردن، میل کردن، بچه دار شدن، (دعوا و بحث و غیره) کردن، واداشتن، گماشتن، گماردن، ابراز داشتن، از خود نشان دادن، (به صورت منفی) اجازه ندادن، تحمل نکردن، گول زدن، چیره شدن یا بودن، رابطه ی جنسی داشتن با، این واژه به عنوان فعل معین یا کمکی کاربردهای فراوانی دارد از جمله: -i ساختن ماضی نقلی و ماضی بعید و غیره:، -ii با مصدر به کار می رود (برای بیان لزوم یا محضور)، -iii صرف فعل have در زمان حال:، (شخص یا ملت) ثروتمند، ناگزیر بودن، مجبوربودن، باعک انجام کاری شدن، عقیده داشتن، دارنده

معنی : مالک، دانستن، بدست اوردن، جلب کردن، گذاشتن، رسیدن به، داشتن، کردن، وادار کردن، صرف کردن، دارا بودن، بهره مند شدن از، مالک بودن، باعی انجام کاری شدن، در مقابل دارا معانی دیگر : در خود داشتن، رنج بردن از، (از راه تجربه) به دست آوردن، - گذراندن، (دانش داشتن) دانستن، (در فکر یا اندیشه) داشتن، در 

have

have a good relationship with

<hr> معنی : ملاقات کردن

have an interview

<hr> معنی : عقیده داشتن

have an opinion

have information

<hr> معنی : مرحمت کردن

have mercy

have news

<hr> معنی : مرحمت کردن <hr> معانی دیگر : ترحم کردن (به)، دلسوزی کردن (برای)

معنی : مرحمت کردن معانی دیگر : ترحم کردن (به)، دلسوزی کردن (برای)

واژه های حرف "h" - مترادف و متضاد