جملات نمونه

<hr> معنی : ظاهر، اشکار، پیدا، بدیهی، مشهود، سلیس، ساطع، مفهوم <hr> معانی دیگر : قابل رویت، آشکار، هویدا، قابل درک، معلوم، تشخیص پذیر، مبرهن

معنی : ظاهر، اشکار، پیدا، بدیهی، مشهود، سلیس، ساطع، مفهوم معانی دیگر : قابل رویت، آشکار، هویدا، قابل درک، معلوم، تشخیص پذیر، مبرهن

evident

<hr> معنی : ظاهر، مدرکی، شهادتی <hr> معانی دیگر : وابسته به گواه (یا شهادت)، متکی به مدرک و دلیل، دارای شاهد و مدرک

معنی : ظاهر، مدرکی، شهادتی معانی دیگر : وابسته به گواه (یا شهادت)، متکی به مدرک و دلیل، دارای شاهد و مدرک

evidential

<hr> رجوع شود به: evidential، مقرون بدلیل، مبنی برمدرک، مدرک دار، دلالت کننده، دال، حاکی

رجوع شود به: evidential، مقرون بدلیل، مبنی برمدرک، مدرک دار، دلالت کننده، دال، حاکی

evidentiary

<hr> ظاهرا، از قرار معلوم، گویا، چنین پیداست، همانا، آشکارا، بدیهی است که

ظاهرا، از قرار معلوم، گویا، چنین پیداست، همانا، آشکارا، بدیهی است که

evidently

<hr> معنی : زیان، ضرر، بدی، شریرانه، پر ازار، خبیی، فاسد، مضر، بد، شریر، بدکار، زیان اور <hr> معانی دیگر : خبیث، نابکار، شیطانی، اهریمنی، شر، سفله، دیوسیرت، دیوسرشت، بدسگال، گجسته، زیانبار، جانفرسا، زیانبخش، رنج آور، ناخوشایند، زننده، زشت، بدیمن، شوم، منحوس، بدشگون، (با hyphen) بد، گناه، بدجنسی، خباثت، شرارت، نابکاری، سفلگی، دیوسرشتی، بدکاری، خطاکاری، بلا، مصیبت، بدبختی، فلاکت

معنی : زیان، ضرر، بدی، شریرانه، پر ازار، خبیی، فاسد، مضر، بد، شریر، بدکار، زیان اور معانی دیگر : خبیث، نابکار، شیطانی، اهریمنی، شر، سفله، دیوسیرت، دیوسرشت، بدسگال، گجسته، زیانبار، جانفرسا، زیانبخش، رنج آور، ناخوشایند، زننده، زشت، بدیمن، شوم، منحوس، بدشگون، (با hyphen) بد، گناه، بدجنسی، خباثت، شرارت،

evil

<hr> معنی : چشم بد، بدنگری، نظرزنی <hr> معانی دیگر : چشم شور

معنی : چشم بد، بدنگری، نظرزنی معانی دیگر : چشم شور

evil eye

<hr> معنی : اهریمن <hr> معانی دیگر : روح پلید

معنی : اهریمن معانی دیگر : روح پلید

evil spirit

<hr> معنی : بدکار <hr> معانی دیگر : آدم شریر، نابکار، بدسگال، تبهکار، خبیث، بدکار، بدکردار، شریر

معنی : بدکار معانی دیگر : آدم شریر، نابکار، بدسگال، تبهکار، خبیث، بدکار، بدکردار، شریر

evildoer

<hr> ببدی، بد، بطرزبد، بدخواهانه

ببدی، بد، بطرزبد، بدخواهانه

evilly

evilness

<hr> معنی : بر انگیختن، نشان دادن، موجب شدن، ابراز داشتن <hr> معانی دیگر : (به وضوح) نشان دادن، بروز دادن، نمایاندن، معلوم کردن

معنی : بر انگیختن، نشان دادن، موجب شدن، ابراز داشتن معانی دیگر : (به وضوح) نشان دادن، بروز دادن، نمایاندن، معلوم کردن

evince

<hr> معنی : خالی کردن، تهی کردن، شکم دریدن، نیروی چیزی را گرفتن، روده یا چشم و غیره را در اوردن <hr> معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن - دل و روده را درآوردن) اندرونه کاوی کردن، اندرونه برداری کردن، (بخش اصلی چیزی را درآوردن یا از بین بردن) کم توان کردن، آسیب پذیر کردن، ناقص کردن، (جراحی) محتویات اندام را درآوردن، (سازواره را) تهی کردن

معنی : خالی کردن، تهی کردن، شکم دریدن، نیروی چیزی را گرفتن، روده یا چشم و غیره را در اوردن معانی دیگر : (امعا و احشا را درآوردن - دل و روده را درآوردن) اندرونه کاوی کردن، اندرونه برداری کردن، (بخش اصلی چیزی را درآوردن یا از بین بردن) کم توان کردن، آسیب پذیر کردن، ناقص کردن، (جراحی) محتویات اندام را 

eviscerate

<hr> عمل شکم پاره کردن یاروده دراوردن، تهی سازی

عمل شکم پاره کردن یاروده دراوردن، تهی سازی

evisceration

evita

<hr> رجوع شود به: avoidable، avoidable : اجتناب پذیر

رجوع شود به: avoidable، avoidable : اجتناب پذیر

evitable

<hr> معنی : احضار، یادگار، احاله بدادگاه بالاتر، احالهء پرونده <hr> معانی دیگر : فراخوانی، احضار (روح و غیره)، انگیزش، (رویان شناسی) در انگیزش

معنی : احضار، یادگار، احاله بدادگاه بالاتر، احالهء پرونده معانی دیگر : فراخوانی، احضار (روح و غیره)، انگیزش، (رویان شناسی) در انگیزش

evocation

<hr> معنی : احضارکننده <hr> معانی دیگر : انگیزان، فراخوانشی، یادآور، مهیج

معنی : احضارکننده معانی دیگر : انگیزان، فراخوانشی، یادآور، مهیج

evocative

<hr> معنی : احضار کردن، بیرون کشیدن، بر گرداندن، فرا خواندن <hr> معانی دیگر : (با خواندن دعا و غیره روح یا شیاطین و غیره را) فراخواندن، (واکنش یا خاطره یا تصویر ذهنی و غیره را) ایجاد کردن، بازآوردن، انگیزاندن، برانگیختن، متوسل شدن (به ویژه به نام کسی)، یادآور شدن

معنی : احضار کردن، بیرون کشیدن، بر گرداندن، فرا خواندن معانی دیگر : (با خواندن دعا و غیره روح یا شیاطین و غیره را) فراخواندن، (واکنش یا خاطره یا تصویر ذهنی و غیره را) ایجاد کردن، بازآوردن، انگیزاندن، برانگیختن، متوسل شدن (به ویژه به نام کسی)، یادآور شدن

evoke

<hr> روانشناسى : فراخوانده

evoked

<hr> (هندسه) گسترده، دولوپه، بسط منحنی مسطح، برچرخه، وابسته به منحنی مسطح، بعقب برگشته، کاملا روییده

(هندسه) گسترده، دولوپه، بسط منحنی مسطح، برچرخه، وابسته به منحنی مسطح، بعقب برگشته، کاملا روییده

evolute

<hr> معنی : تحول، سیر تکاملی، تکامل، فرگشت، تکامل تدریجی، چرخش، تغییر شکل، فرضیه سیرتکامل، حرکت دورانی <hr> معانی دیگر : تغییر تدریجی (در برابر: واگشت یا انقلاب revolution)، جاورگشت، دگرگونی پیوسته، گوالش، هرویسپی، (حرکت هماهنگ در رقص یا آرایش قشون و غیره) جنبایش، هم جنبی، (نتیجه ی دگرگونی پیوسته) فرگشته، تکامل یافته، گوالیده، (در واکنش های شیمیایی و غیره) بیرون دادن (مثلا گاز)، برون فشانی، نظریه ی داروین، (ریاضی - استخراج ریشه ی یک عدد) فرگردانی (در برابر: تعاکس یا درگردانی involution)

معنی : تحول، سیر تکاملی، تکامل، فرگشت، تکامل تدریجی، چرخش، تغییر شکل، فرضیه سیرتکامل، حرکت دورانی معانی دیگر : تغییر تدریجی (در برابر: واگشت یا انقلاب revolution)، جاورگشت، دگرگونی پیوسته، گوالش، هرویسپی، (حرکت هماهنگ در رقص یا آرایش قشون و غیره) جنبایش، هم جنبی، (نتیجه ی دگرگونی پیوسته) فرگشته، تکا

evolution

evolutional

<hr> معنی : تکاملی، فرگشتی، تحولی <hr> معانی دیگر : تکاملی، فرگشتی، تحولی

معنی : تکاملی، فرگشتی، تحولی معانی دیگر : تکاملی، فرگشتی، تحولی

evolutionary

<hr> اعتقادبفر­ تکامل، عقیده باصول تکامل تدریجی

اعتقادبفر­ تکامل، عقیده باصول تکامل تدریجی

evolutionism

<hr> (پیرو نظریه ی داروین) فرگشت گرای، (هوادار دگرگونی تدریجی اجتماعی و سیاسی در برابر دگرگونی ناگهانی یا انقلابی و غیره) فرگشت گرای، (وابسته به نظریه ی فرگشت) فرگشتی، تکاملی، فرگشت گرای، معتقد به فرضیه تکامل یافرگشت

(پیرو نظریه ی داروین) فرگشت گرای، (هوادار دگرگونی تدریجی اجتماعی و سیاسی در برابر دگرگونی ناگهانی یا انقلابی و غیره) فرگشت گرای، (وابسته به نظریه ی فرگشت) فرگشتی، تکاملی، فرگشت گرای، معتقد به فرضیه تکامل یافرگشت

evolutionist

evolutive

<hr> معنی : استنتاج کردن، در اوردن، بیرون دادن، گشادن، نمو کردن <hr> معانی دیگر : فرگشتن، تکامل یافتن، دگرگونی پیوسته یافتن، رشد کردن، گوالیدن، فرگشت کردن، رستن، (مجازی) کم کم دگرگون شدن، تحول یافتن، شکل گرفتن، دیس مند شدن، متحول کردن، (به ویژه در واکنش های شیمیایی و غیره) بیرون دادن (مثلا گاز یا حرارت)، برون فشاندن، بازکردن

معنی : استنتاج کردن، در اوردن، بیرون دادن، گشادن، نمو کردن معانی دیگر : فرگشتن، تکامل یافتن، دگرگونی پیوسته یافتن، رشد کردن، گوالیدن، فرگشت کردن، رستن، (مجازی) کم کم دگرگون شدن، تحول یافتن، شکل گرفتن، دیس مند شدن، متحول کردن، (به ویژه در واکنش های شیمیایی و غیره) بیرون دادن (مثلا گاز یا حرارت)، برون

evolve

<hr> معنی : استنتاج، نمو، سیر تکاملی، گشایش <hr> معانی دیگر : گشایش، استنتاج، نمو

معنی : استنتاج، نمو، سیر تکاملی، گشایش معانی دیگر : گشایش، استنتاج، نمو

evolvement

evolving

<hr> معنی : میش، گوسفند ماده <hr> معانی دیگر : (گوسفند ماده) میش

معنی : میش، گوسفند ماده معانی دیگر : (گوسفند ماده) میش

<hr> معنی : کوزه، ابریق، ابدستان، افتابه، تنگابخوری اطاق خواب <hr> معانی دیگر : (ظرف آب که دارای دهانه ی گشاد است) پارچ، مشربه

معنی : کوزه، ابریق، ابدستان، افتابه، تنگابخوری اطاق خواب معانی دیگر : (ظرف آب که دارای دهانه ی گشاد است) پارچ، مشربه

ewer

<hr> مخفف:، آزمون شده، بررسی شده، مثال، دادوستد، مبادله، مدیر، مجریه، تندرو، سریع السیر، بدون، به استثنای، (عامیانه) همسر پیشین، عاری از، خارج از، برون، همراه با (کلاس دانشگاهی بخصوص)، پیشوند:، به پیش، جلو، برون [exubate]، ورا، ورای، آن سوی، فرا [exurb]، دور از، خارج از [explant]، کاملا، فراسوی، به طرف بالا، بی [exsanguine] (پیش از f می شود ef- و پیش از b و d و g و j و l و m و n و r و v می شود - e و گاهی پیش از c و s می شود - ec و در بسیاری از واژه های فرانسوی ریشه می شود es-)، (در الفبای انگلیسی) حرف x، ایکس، پیشوند برابر با: exo- (پیش از واکه به کار می رود)، مخفف: (انجیل) سفر خروج

مخفف:، آزمون شده، بررسی شده، مثال، دادوستد، مبادله، مدیر، مجریه، تندرو، سریع السیر، بدون، به استثنای، (عامیانه) همسر پیشین، عاری از، خارج از، برون، همراه با (کلاس دانشگاهی بخصوص)، پیشوند:، به پیش، جلو، برون [exubate]، ورا، ورای، آن سوی، فرا [exurb]، دور از، خارج از [explant]، کاملا، فراسوی، به طرف ب

<hr> معنی : مقتدرانه، طبق اختیارات محوله <hr> معانی دیگر : (به ویژه در مورد فتوای پاپ اعظم) بنابر اختیارات محوله، به خاطر مقام فعلی، مقتدرانه، بااقتدار، طبق اختیارات محوله

معنی : مقتدرانه، طبق اختیارات محوله معانی دیگر : (به ویژه در مورد فتوای پاپ اعظم) بنابر اختیارات محوله، به خاطر مقام فعلی، مقتدرانه، بااقتدار، طبق اختیارات محوله

ex cathedra

<hr> (سهام شرکت ها)بی سود، دوره ای که طی آن سود سهام را نمی دهند، قانون ـ فقه : بدون سود اینده سهام

(سهام شرکت ها)بی سود، دوره ای که طی آن سود سهام را نمی دهند، قانون ـ فقه : بدون سود اینده سهام

ex dividend

<hr> ارفاقا (و بدون الزام قانونی)، به خاطر میل یا علاقه ی شخصی (و نه به اجبار)، بلاعوض قانون ـ فقه : غیر معوض

ارفاقا (و بدون الزام قانونی)، به خاطر میل یا علاقه ی شخصی (و نه به اجبار)، بلاعوض قانون ـ فقه : غیر معوض

ex gratia

ex nihilo

<hr> (لاتین) به خاطر شغل، به واسطه ی سمت، از لحاظ سمت، از لحاظ تصدی مقام و غیره

(لاتین) به خاطر شغل، به واسطه ی سمت، از لحاظ سمت، از لحاظ تصدی مقام و غیره

ex officio

<hr> معنی : یک طرفه، یک جانبه، به نفع یک طرف، از یک طرف <hr> معانی دیگر : فقط یک طرف، یک سویه، طرفدارانه، نمایشگر منافع یکی از دو طرف، مغرضانه، بنفع یک طرف، یک طرفه، یک جانبه

معنی : یک طرفه، یک جانبه، به نفع یک طرف، از یک طرف معانی دیگر : فقط یک طرف، یک سویه، طرفدارانه، نمایشگر منافع یکی از دو طرف، مغرضانه، بنفع یک طرف، یک طرفه، یک جانبه

ex parte

<hr> واقعى، عملى، بوقوع پیوسته بازرگانى : به اعتبار گذشته

واقعى، عملى، بوقوع پیوسته بازرگانى : به اعتبار گذشته

ex post

<hr> معنی : عطف بماسبق، شامل اصول گذشته <hr> معانی دیگر : (لاتین) بعدی، عطف به ماسبق، قانون ـ فقه : عطف به ماسبق نشدن قانون

معنی : عطف بماسبق، شامل اصول گذشته معانی دیگر : (لاتین) بعدی، عطف به ماسبق، قانون ـ فقه : عطف به ماسبق نشدن قانون

ex post facto

ex-dividend

exabyte

<hr> معنی : بر انگیختن، بدتر کردن، خونکسی را بجوش اوردن، تشدید کردن <hr> معانی دیگر : (درد و بیماری و مسئله و غیره) شدید کردن، بیشتر کردن، وخیم کردن

معنی : بر انگیختن، بدتر کردن، خونکسی را بجوش اوردن، تشدید کردن معانی دیگر : (درد و بیماری و مسئله و غیره) شدید کردن، بیشتر کردن، وخیم کردن

exacerbate

<hr> معنی : تشدید، بد شدن <hr> معانی دیگر : بدشدن، تشدید

معنی : تشدید، بد شدن معانی دیگر : بدشدن، تشدید

exacerbation

<hr> معنی : کامل، دقیق، صحیح، درست، عینی، بزور مطالبه کردن، بزور گرفتن، تحمیل کردن بر <hr> معانی دیگر : درستین، (عینا شبیه) کاملا مثل، یکجور، همسان، (برای تاکید) همان، درست همان، سختگیر، مو از ماست کش، موشکاف، (با: of یا from) به زور گرفتن، تحمیل کردن، ایجاب کردن، طلبیدن، مستلزم بودن

معنی : کامل، دقیق، صحیح، درست، عینی، بزور مطالبه کردن، بزور گرفتن، تحمیل کردن بر معانی دیگر : درستین، (عینا شبیه) کاملا مثل، یکجور، همسان، (برای تاکید) همان، درست همان، سختگیر، مو از ماست کش، موشکاف، (با: of یا from) به زور گرفتن، تحمیل کردن، ایجاب کردن، طلبیدن، مستلزم بودن

exact

<hr> معنی : سخت، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم <hr> معانی دیگر : مته به خشخاش گذار، موشکاف، مو از ماست کش، دقیق، تحمیلی، سنگین

معنی : سخت، خواستار، سخت گیر، مصر، مبرم معانی دیگر : مته به خشخاش گذار، موشکاف، مو از ماست کش، دقیق، تحمیلی، سنگین

exacting

<hr> معنی : مطالبه، تحمیل، اخاذی، مطالبه بزور <hr> معانی دیگر : به زورگیری (مثلا پول یا وقت و غیره)، زورگویی، پذیرانش، سربارسازی، باج، پول زور، سخت گیری

معنی : مطالبه، تحمیل، اخاذی، مطالبه بزور معانی دیگر : به زورگیری (مثلا پول یا وقت و غیره)، زورگویی، پذیرانش، سربارسازی، باج، پول زور، سخت گیری

واژه های حرف "e" - جملات نمونه