جملات نمونه

intelligence service

<hr> معنی : ازمایش هوش <hr> معانی دیگر : آزمون هوش

معنی : ازمایش هوش معانی دیگر : آزمون هوش

intelligence test

<hr> معنی : با هوش، هوشمند، سریعالانتقال <hr> معانی دیگر : دارای عقل، دارای خرد، دارای قدرت استدلال، تیزهوش، زیرک، دانا، عاقل، خردمند، هشوار، زیرکانه، عاقلانه، هوشمندانه، (قدیمی) خبره، وارد (به کار خاصی)

معنی : با هوش، هوشمند، سریعالانتقال معانی دیگر : دارای عقل، دارای خرد، دارای قدرت استدلال، تیزهوش، زیرک، دانا، عاقل، خردمند، هشوار، زیرکانه، عاقلانه، هوشمندانه، (قدیمی) خبره، وارد (به کار خاصی)

intelligent

<hr> هوشمندانه، از روی هوش، ازروی اگاهی و بصیرت

هوشمندانه، از روی هوش، ازروی اگاهی و بصیرت

intelligently

<hr> معنی : طبقه روشنفکر، اشخاص با هوش و خردمند <hr> معانی دیگر : اندیشمندان، اندیشوران، روشنگران، روشنفکران، روشن اندیشان

معنی : طبقه روشنفکر، اشخاص با هوش و خردمند معانی دیگر : اندیشمندان، اندیشوران، روشنگران، روشنفکران، روشن اندیشان

intelligentsia

<hr> معنی : قابلیت فهم <hr> معانی دیگر : قابلیت فهم

معنی : قابلیت فهم معانی دیگر : قابلیت فهم

intelligibility

<hr> معنی : معلوم، روشن، قابل فهم، مفهوم، فهمیدنی <hr> معانی دیگر : فهم پذیر، قابل درک، واضح

معنی : معلوم، روشن، قابل فهم، مفهوم، فهمیدنی معانی دیگر : فهم پذیر، قابل درک، واضح

intelligible

<hr> بطور مفهوم، واضحا، چنانکه بتوان دریافت، بطور قابل درک

بطور مفهوم، واضحا، چنانکه بتوان دریافت، بطور قابل درک

intelligibly

<hr> معنی : زیاده روی، افراط، بی اعتدالی <hr> معانی دیگر : نامیانه روی

معنی : زیاده روی، افراط، بی اعتدالی معانی دیگر : نامیانه روی

intemperance

<hr> معنی : افراطی، بی اعتدال، زیاده رو، افراط کار <hr> معانی دیگر : نامعتدل، مفرط، شدید، نامیان وار

معنی : افراطی، بی اعتدال، زیاده رو، افراط کار معانی دیگر : نامعتدل، مفرط، شدید، نامیان وار

intemperate

<hr> معنی : قصد داشتن، خواستن، خیال داشتن، بر آن بودن <hr> معانی دیگر : در نظر داشتن، آهنگ (کاری را) کردن، هنجیدن، یازیدن، اختصاص دادن، در نظر گرفتن، برای کسی (یا چیزی) بودن، نیت داشتن، معنی دادن، رساندن، (جمع) منویات، (قدیمی) متوجه کردن (فکر یا نگاه)، فهمیدن، بر ان بودن

معنی : قصد داشتن، خواستن، خیال داشتن، بر آن بودن معانی دیگر : در نظر داشتن، آهنگ (کاری را) کردن، هنجیدن، یازیدن، اختصاص دادن، در نظر گرفتن، برای کسی (یا چیزی) بودن، نیت داشتن، معنی دادن، رساندن، (جمع) منویات، (قدیمی) متوجه کردن (فکر یا نگاه)، فهمیدن، بر ان بودن

intend

intend to

<hr> معنی : مدیر، ناظر، مباشر، پیشکار دارایی، مامورمالی <hr> معانی دیگر : (به ویژه در آمریکای لاتین) مدیر، سرپرست، پیشکار

معنی : مدیر، ناظر، مباشر، پیشکار دارایی، مامورمالی معانی دیگر : (به ویژه در آمریکای لاتین) مدیر، سرپرست، پیشکار

intendant

<hr> معنی : قبلا تعیین شده <hr> معانی دیگر : آینده، (عامیانه) نامزد، قصد شده، در نظر گرفته شده، نامزد

معنی : قبلا تعیین شده معانی دیگر : آینده، (عامیانه) نامزد، قصد شده، در نظر گرفته شده، نامزد

intended

<hr> معنی : عازم <hr> معانی دیگر : آینده، در آینده، آتیه

معنی : عازم معانی دیگر : آینده، در آینده، آتیه

intending

intends

<hr> معنی : سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد <hr> معانی دیگر : ستهم، فربود، حاد، تند و تیز، آتشین، پرصمیمیت، پر تنش، پر زور، ژرف، (رنگ) سیر، تیره، پراحساسات، پرحرارت، پرشور، شورمند، جوشی، پرفعالیت، مهیج

معنی : سخت، مشتاقانه، قوی، شدید، زیاد معانی دیگر : ستهم، فربود، حاد، تند و تیز، آتشین، پرصمیمیت، پر تنش، پر زور، ژرف، (رنگ) سیر، تیره، پراحساسات، پرحرارت، پرشور، شورمند، جوشی، پرفعالیت، مهیج

intense

<hr> زیاد، سخت، شدیدا، بشدت، جدا، بطور جدی

زیاد، سخت، شدیدا، بشدت، جدا، بطور جدی

intensely

<hr> معنی : تشدید، افزایش، پر قوت سازی، افزون شدگی <hr> معانی دیگر : افزایش، تشدید، پر قوت سازی، افزون شدگی

معنی : تشدید، افزایش، پر قوت سازی، افزون شدگی معانی دیگر : افزایش، تشدید، پر قوت سازی، افزون شدگی

intensification

intensified

<hr> تشدید کننده، فربودگر، ستهم گر، (دستور زبان) موکد، تاکیدی، تارگر

تشدید کننده، فربودگر، ستهم گر، (دستور زبان) موکد، تاکیدی، تارگر

intensifier

<hr> معنی : تشدید کردن، سخت کردن، شدید شدن <hr> معانی دیگر : شدید کردن، بر شدت (چیزی) افزودن، تند و تیز کردن یا شدن، حاد کردن یا شدن، پرتنش کردن یا شدن، فربود کردن یا شدن، ستهم کردن یا شدن، (عکاسی - با به کار بردن آبگونه های تارساز فیلم را پررنگ تر و تارتر کردن) تار کردن

معنی : تشدید کردن، سخت کردن، شدید شدن معانی دیگر : شدید کردن، بر شدت (چیزی) افزودن، تند و تیز کردن یا شدن، حاد کردن یا شدن، پرتنش کردن یا شدن، فربود کردن یا شدن، ستهم کردن یا شدن، (عکاسی - با به کار بردن آبگونه های تارساز فیلم را پررنگ تر و تارتر کردن) تار کردن

intensify

<hr> معنی : شدت، سختی، سیری، کثرت، نیرومندی <hr> معانی دیگر : قصد، برآن بودن، یازش، تشدید، فربود، ستهم سازی، تند و تیزی، حادی، شورمندی، intensity سختی، فزونی

معنی : شدت، سختی، سیری، کثرت، نیرومندی معانی دیگر : قصد، برآن بودن، یازش، تشدید، فربود، ستهم سازی، تند و تیزی، حادی، شورمندی، intensity سختی، فزونی

intension

<hr> معنی : قوت، شدت، سختی، سیری، کثرت، نیرومندی <hr> معانی دیگر : حادی، تندو تیزی، شورمندی، جوش و خروش، فربود، پرتنشی، هیجان، ستهمی، رجوع شود به: saturation، intension سختی، فزونی

معنی : قوت، شدت، سختی، سیری، کثرت، نیرومندی معانی دیگر : حادی، تندو تیزی، شورمندی، جوش و خروش، فربود، پرتنشی، هیجان، ستهمی، رجوع شود به: saturation، intension سختی، فزونی

intensity

<hr> معنی : تند، مشتاقانه، شدید، متمرکز، تشدیدی، پرقوت <hr> معانی دیگر : شدید شونده یا کننده، فزونگر، پرتنشگر، فربودگر، تنجشگر، ستهم شونده، (کلاس درس) فشرده، (بیمارستان) وابسته به بخش آی - سی - یو (بخش مراقبت ویژه)، (کشاورزی) تنجیده، مفرط <hr> intensive _ پسوند: پرمصرف، پرنیرو، پرنیاز [labor-intensive و energy-intensive]

معنی : تند، مشتاقانه، شدید، متمرکز، تشدیدی، پرقوت معانی دیگر : شدید شونده یا کننده، فزونگر، پرتنشگر، فربودگر، تنجشگر، ستهم شونده، (کلاس درس) فشرده، (بیمارستان) وابسته به بخش آی - سی - یو (بخش مراقبت ویژه)، (کشاورزی) تنجیده، مفرط intensive _ پسوند: پرمصرف، پرنیرو، پرنیاز [labor-intensive و energy-int

intensive

<hr> کشاورزی علمی، کشاورزی ای که توجه وکارزیادوسرمایه گذاری دران شرطاست

کشاورزی علمی، کشاورزی ای که توجه وکارزیادوسرمایه گذاری دران شرطاست

intensive agriculture

intensive care

intensive care unit

<hr> معنی : مشتاقانه <hr> معانی دیگر : زیاد، سخت، بشدت، با تشدیدیا تاکید، باتوجه و سرمایه زیاد، بطورعلمی

معنی : مشتاقانه معانی دیگر : زیاد، سخت، بشدت، با تشدیدیا تاکید، باتوجه و سرمایه زیاد، بطورعلمی

intensively

<hr> معنی : معنی، عمد، منظور، مرام، نیت، قصد، فکر، مفاد، تصمیم، مصمم <hr> معانی دیگر : متوجه، خیره، مشتاقانه، شدید، فربود، جدی، پراراده، آهنگیده، هدف، خواسته، مفهوم، آرش، چم، رجوع شود به: intention، (حقوق: وضع روانی و هدف شخص هنگام انجام یا ارتکاب) نیت، مقصود

معنی : معنی، عمد، منظور، مرام، نیت، قصد، فکر، مفاد، تصمیم، مصمم معانی دیگر : متوجه، خیره، مشتاقانه، شدید، فربود، جدی، پراراده، آهنگیده، هدف، خواسته، مفهوم، آرش، چم، رجوع شود به: intention، (حقوق: وضع روانی و هدف شخص هنگام انجام یا ارتکاب) نیت، مقصود

intent

<hr> معنی : عمد، منظور، مقصود، مراد، قصد، خیال، مفهوم، فکر، تصمیم، عزم، عزیمت، غرض <hr> معانی دیگر : نیت، یازش، آهنگ، دل خواست، خواسته، (جمع) قصد ازدواج، (جراحی: چگونگی التیام زخم) زخم جوشی، میزان گوشت آوری، (نادر) فحوا، آرش، چم، معنی، (فلسفه: برداشت یا تصویر کلی که هنگام توجه فکر به یک شی ایجاد می شود) التفات، فرا یافت، غر­، سگال

معنی : عمد، منظور، مقصود، مراد، قصد، خیال، مفهوم، فکر، تصمیم، عزم، عزیمت، غرض معانی دیگر : نیت، یازش، آهنگ، دل خواست، خواسته، (جمع) قصد ازدواج، (جراحی: چگونگی التیام زخم) زخم جوشی، میزان گوشت آوری، (نادر) فحوا، آرش، چم، معنی، (فلسفه: برداشت یا تصویر کلی که هنگام توجه فکر به یک شی ایجاد می شود) التفا

intention

<hr> معنی : عمدی، قصدی <hr> معانی دیگر : خودخواسته، آهنگانه، دستی، دانسته، از روی قصد، تعمدی

معنی : عمدی، قصدی معانی دیگر : خودخواسته، آهنگانه، دستی، دانسته، از روی قصد، تعمدی

intentional

<hr> معنی : عمدا <hr> معانی دیگر : دانسته، بدانستگی، قصدا، ازقصد، نعمدا، عامدا

معنی : عمدا معانی دیگر : دانسته، بدانستگی، قصدا، ازقصد، نعمدا، عامدا

intentionally

<hr> (معمولا به صورت پسوند و با هایفن) دارای قصد به خصوص، با نیت ...، - خواه، خواه well intentioned دارای حسن نیت

(معمولا به صورت پسوند و با هایفن) دارای قصد به خصوص، با نیت ...، - خواه، خواه well intentioned دارای حسن نیت

intentioned

intentions

<hr> معنی : بدقت <hr> معانی دیگر : سرگرمانه، جدا، با سعی و کوشش، مشتاقانه، با تصمیم

معنی : بدقت معانی دیگر : سرگرمانه، جدا، با سعی و کوشش، مشتاقانه، با تصمیم

intently

<hr> جدیت، سعی، سرگرمی، توجه، ملازمت

جدیت، سعی، سرگرمی، توجه، ملازمت

intentness

<hr> معنی : در خاک نهادن، مدفون ساختن، در قبر نهادن، زیر خاک پوشاندن <hr> معانی دیگر : دفن کردن، به خاک سپردن، خاک کردن، پیشوند:، میان، بین [international]

معنی : در خاک نهادن، مدفون ساختن، در قبر نهادن، زیر خاک پوشاندن معانی دیگر : دفن کردن، به خاک سپردن، خاک کردن، پیشوند:، میان، بین [international]

inter

<hr> (لاتین) ضمنا، در میان چیزهای دیگر، میان چیزهای دیگر، میان اشخاص دیگر

(لاتین) ضمنا، در میان چیزهای دیگر، میان چیزهای دیگر، میان اشخاص دیگر

inter alia

<hr> (لاتین: در میان زندگان) از یک فرد زنده به فرد یا افرادی دیگر، در میان زنده ها

(لاتین: در میان زندگان) از یک فرد زنده به فرد یا افرادی دیگر، در میان زنده ها

inter vivos

<hr> متقابلا عمل کردن، فعل و انفعال کردن، بر هم کنش داشتن (یا کردن)، تاثیر متقابل کردن، هم کنش کردن، متقابلا اثر کردن، فعل و انفعال داخلی داشتن

متقابلا عمل کردن، فعل و انفعال کردن، بر هم کنش داشتن (یا کردن)، تاثیر متقابل کردن، هم کنش کردن، متقابلا اثر کردن، فعل و انفعال داخلی داشتن

interact

<hr> معنی : فعل و انفعال، اثر متقابل <hr> معانی دیگر : برهم کنش، هم کنش، کنش و واکنش

معنی : فعل و انفعال، اثر متقابل معانی دیگر : برهم کنش، هم کنش، کنش و واکنش

interaction

interactions

<hr> (تلویزیون و ویدئو و غیره: برنامه ای که تماشاگران به راه های مختلف در آن شرکت دارند و می توانند جزئیات آنرا عوض کنند) هم کنشی، فعل و انفعالی، برهم کنش ور، هم کنشی، وابسته به تاثیر متقابل، برهم کنشی، دارای تاثیر بر یکدیگر، بین هم کار کننده

(تلویزیون و ویدئو و غیره: برنامه ای که تماشاگران به راه های مختلف در آن شرکت دارند و می توانند جزئیات آنرا عوض کنند) هم کنشی، فعل و انفعالی، برهم کنش ور، هم کنشی، وابسته به تاثیر متقابل، برهم کنشی، دارای تاثیر بر یکدیگر، بین هم کار کننده

interactive

<hr> معنی : اصلاح نژاد کردن <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: hybridize، نژادهای مختلف را با هم پیوند کردن

معنی : اصلاح نژاد کردن معانی دیگر : رجوع شود به: hybridize، نژادهای مختلف را با هم پیوند کردن

interbreed

<hr> معنی : اضافی، افزوده، زائد، کبیسه، اندر جاه <hr> معانی دیگر : (هرچیز افزوده شده یا میان گذاشته شده) میان گذاشته، میان جای، (وابسته به روز یا ماه یا سال که بر سال تقویمی می افزایند تا آن را با سال حقیقی یا نجومی میزان کنند) کبیسه، میان گذاشتی، بهیزکی، اندرگاهی، سال کبیسه (leap year هم می گویند)، مندرج

معنی : اضافی، افزوده، زائد، کبیسه، اندر جاه معانی دیگر : (هرچیز افزوده شده یا میان گذاشته شده) میان گذاشته، میان جای، (وابسته به روز یا ماه یا سال که بر سال تقویمی می افزایند تا آن را با سال حقیقی یا نجومی میزان کنند) کبیسه، میان گذاشتی، بهیزکی، اندرگاهی، سال کبیسه (leap year هم می گویند)، مندرج

intercalary

<hr> معنی : جا دادن، درج کردن <hr> معانی دیگر : (یک روز یا ماه یا سال به تقویم افزودن) کبیسه کردن، میان گذاری کردن، بهیزک کردن

معنی : جا دادن، درج کردن معانی دیگر : (یک روز یا ماه یا سال به تقویم افزودن) کبیسه کردن، میان گذاری کردن، بهیزک کردن

intercalate

<hr> درج، افزایش، روزیا ماه بسال قمری

درج، افزایش، روزیا ماه بسال قمری

واژه های حرف "i" - جملات نمونه