جملات نمونه

local area network

local authority

local bus

local call

<hr> دولت محلی (دستگاه اداره ی دهکده یا شهر یا بلوک و غیره)، حکومت محلی، حاکم محلی

دولت محلی (دستگاه اداره ی دهکده یا شهر یا بلوک و غیره)، حکومت محلی، حاکم محلی

local government

local time

local variable

<hr> معنی : محل <hr> معانی دیگر : (به ویژه: محل رویداد چیزی در داستان وغیره) زمینه، جا، بودگاه، محل وقوع، بودجا، منطقه

معنی : محل معانی دیگر : (به ویژه: محل رویداد چیزی در داستان وغیره) زمینه، جا، بودگاه، محل وقوع، بودجا، منطقه

locale

localisation

<hr> معنی : محلی کردن، موضعی ساختن، محدود بیک ناحیه کردن، در یک نقطه جمع کردن

معنی : محلی کردن، موضعی ساختن، محدود بیک ناحیه کردن، در یک نقطه جمع کردن

localise

localised

<hr> معنی : اصطلاح محلی، ایین محلی، علاقه محلی، کوته بینی <hr> معانی دیگر : سنت محلی، رسم بودگاه، ویژگی بودگاهی، واژه ی بودگاهی، لغت (یا اصطلاح و غیره ی) محلی، (علاقمندی به جای بخصوص) بودجای گرایی، بودگاه گرایی

معنی : اصطلاح محلی، ایین محلی، علاقه محلی، کوته بینی معانی دیگر : سنت محلی، رسم بودگاه، ویژگی بودگاهی، واژه ی بودگاهی، لغت (یا اصطلاح و غیره ی) محلی، (علاقمندی به جای بخصوص) بودجای گرایی، بودگاه گرایی

localism

<hr> معنی : جا، موقعیت، مکان، محل، موضع، محل خاص <hr> معانی دیگر : بودگاه، بودجای، جایگاه، محله، ناحیه، سرزمین

معنی : جا، موقعیت، مکان، محل، موضع، محل خاص معانی دیگر : بودگاه، بودجای، جایگاه، محله، ناحیه، سرزمین

locality

<hr> معنی : محلی کردن، تمرکز در نقطه بخصوصی <hr> معانی دیگر : موضعی کردن

معنی : محلی کردن، تمرکز در نقطه بخصوصی معانی دیگر : موضعی کردن

localization

<hr> معنی : متمرکز کردن، محلی کردن، موضعی ساختن، محدود بیک ناحیه کردن، در یک نقطه جمع کردن <hr> معانی دیگر : محل چیزی را معلوم کردن، تعیین بودجای کردن، جانمایی کردن، (بدن) موضعی کردن، دریک جا متمرکز کردن، منحصر به جای مخصوصی کردن، بودگاهی کردن

معنی : متمرکز کردن، محلی کردن، موضعی ساختن، محدود بیک ناحیه کردن، در یک نقطه جمع کردن معانی دیگر : محل چیزی را معلوم کردن، تعیین بودجای کردن، جانمایی کردن، (بدن) موضعی کردن، دریک جا متمرکز کردن، منحصر به جای مخصوصی کردن، بودگاهی کردن

localize

localized

<hr> در محل، به طور محلی، از محل، در سطح منطقه، در بودگاه، محدود به محل بخصوص، موضعی، به طور موضعی، بطور محلی یا موضعی

در محل، به طور محلی، از محل، در سطح منطقه، در بودگاه، محدود به محل بخصوص، موضعی، به طور موضعی، بطور محلی یا موضعی

locally

<hr> معنی : تعیین کردن، معلوم کردن، قرار دادن، تعیین محل کردن، مستقر ساختن، مکانیابی کردن، جای چیزی را معین کردن <hr> معانی دیگر : مستقر کردن، جایگزین کردن یا شدن، جایمند کردن یا شدن، قرار داشتن، (در محلی) بودن، حدود و ثغور چیزی (مثلا معدن مورد ادعا یا زمین و غیره) را تعیین کردن، جایابی کردن، مرزیابی کردن، محل یابی کردن، پیدا کردن، یافتن

معنی : تعیین کردن، معلوم کردن، قرار دادن، تعیین محل کردن، مستقر ساختن، مکانیابی کردن، جای چیزی را معین کردن معانی دیگر : مستقر کردن، جایگزین کردن یا شدن، جایمند کردن یا شدن، قرار داشتن، (در محلی) بودن، حدود و ثغور چیزی (مثلا معدن مورد ادعا یا زمین و غیره) را تعیین کردن، جایابی کردن، مرزیابی کردن، مح

locate

located

locating

<hr> معنی : جا، موقعیت، مکان، تعیین محل، محل، اندری <hr> معانی دیگر : بودگاه، جایمندی، (سینما) محل فیلمبرداری (در خارج از استودیو)

معنی : جا، موقعیت، مکان، تعیین محل، محل، اندری معانی دیگر : بودگاه، جایمندی، (سینما) محل فیلمبرداری (در خارج از استودیو)

location

<hr> معنی : مکانی، اندری، دال برمکان، حالت مکانی <hr> معانی دیگر : (زبان شناسی - در زبان هایی مانند سانسکریت و لاتین) حالت اندری، جانما، جایگاه نما، وابسته به پیشوند یا پسوند جانما

معنی : مکانی، اندری، دال برمکان، حالت مکانی معانی دیگر : (زبان شناسی - در زبان هایی مانند سانسکریت و لاتین) حالت اندری، جانما، جایگاه نما، وابسته به پیشوند یا پسوند جانما

locative

<hr> معنی : اجاره دهنده، جایگزین شونده <hr> معانی دیگر : موجر، امر

معنی : اجاره دهنده، جایگزین شونده معانی دیگر : موجر، امر

locator

<hr> معنی : شاخابه، خلیج، دریاچه <hr> معانی دیگر : دریاچه، خلیج، شاخابه

معنی : شاخابه، خلیج، دریاچه معانی دیگر : دریاچه، خلیج، شاخابه

loch

loch ness monster

<hr> (زیست شناسی - پزشکی) زچگی، نفاس

(زیست شناسی - پزشکی) زچگی، نفاس

lochia

<hr> جمع واژه ی: locus، مکان هندسی

جمع واژه ی: locus، مکان هندسی

loci

<hr> معنی : قفل، طره گیسو، دسته پشم، چخماق تفنگ، سد متحرک، سدبالابر، چشمه پل، مانع، چین، چفت و بست، قفل کردن، بغل گرفتن، بستن، قفل شدن، راکد گذاردن، بوسیله قفل بسته ومحکم شدن <hr> معانی دیگر : قفل کردن یا شدن، کلون کردن، چفت و بست کردن یا شدن، گیر، گرفتگی، درگیر شدن، گرفتار شدن، (مجازی - با: up یا out یا in) زندانی کردن، حبس کردن، (در جای بسته) محدود کردن، (به ویژه دست و پا و غیره) گرفتن، در هم کردن، در هم گره کردن، تنگ در آغوش گرفتن، بغل کردن، (اتومبیل - ترمز یا دنده و غیره) گیر کردن، در هم قفل شدن یا کردن، در جا یا موقعیت ثابت قرار دادن، رد شدن یا رد کردن کشتی از آب بند، محکم بستن، تنگ بستن، جفت شدن، چفت شدن، بش، اسکندان، (کانال و رودخانه ی قابل کشتیرانی) سد متحرک، رود بند، آبراه بند، بند، آب بند، مجهز به آب بند کردن، دارای آبراه بند کردن، سوزن گلنگدن (اسبابی که گلوله را منفجر می کند) (gunlock و matchlock هم می گویند)، چخماق، رجوع شود به: air lock، (کشتی گیری) قفل، محکم گرفتن، (در برخی دستگاه ها و ابزار) ضامن، بندان، حلقه ی گیسو، تاب گیسو، طره ی گیسو، کاکل، کلاله، (جمع - شعر قدیم) گیسو، زلف، موی سر، محل پرچ یااتصال دویاچند ورق فلزی، محبوس شدن

معنی : قفل، طره گیسو، دسته پشم، چخماق تفنگ، سد متحرک، سدبالابر، چشمه پل، مانع، چین، چفت و بست، قفل کردن، بغل گرفتن، بستن، قفل شدن، راکد گذاردن، بوسیله قفل بسته ومحکم شدن معانی دیگر : قفل کردن یا شدن، کلون کردن، چفت و بست کردن یا شدن، گیر، گرفتگی، درگیر شدن، گرفتار شدن، (مجازی - با: up یا out یا in) 

lock

<hr> در جای قفل شده یا امن نگهداری کردن

در جای قفل شده یا امن نگهداری کردن

lock away

<hr> معنی : تحریم کردن، حبس، تحریم <hr> معانی دیگر : 1- در را به روی کسی قفل کردن، راه ندادن 2- (روابط کارگر و کارفرما) کارگران را به محل کار راه ندادن، حبس کردن، (هنگام اختلافات کارگر و کارفرما) قفل کردن درهای کارخانه (یا غیره)، راه ندادن کارگران

معنی : تحریم کردن، حبس، تحریم معانی دیگر : 1- در را به روی کسی قفل کردن، راه ندادن 2- (روابط کارگر و کارفرما) کارگران را به محل کار راه ندادن، حبس کردن، (هنگام اختلافات کارگر و کارفرما) قفل کردن درهای کارخانه (یا غیره)، راه ندادن کارگران

lock out

<hr> lock, stock, and barrel (عامیانه) کلا، تماما

lock, stock, and barrel (عامیانه) کلا، تماما

lock stock and barrel

<hr> معنی : زندان کردن، توقیف، حبس، بازداشتگاه، تعطیل کردن اموزشگاه <hr> معانی دیگر : 1- (در و غیره) قفل کردن، کلون کردن 2- در ظرف سر بسته قرار دادن 3- حبس کردن، زندانی کردن 4- از پیش موفقیت خود را قطعی کردن، بازداشت گاه، بستن آموزشگاه، گاراژ بسته شدنی، گیر کردگی سرمایه، عمل قفل کردن، کلون کردن، زندان، زندان کردن

معنی : زندان کردن، توقیف، حبس، بازداشتگاه، تعطیل کردن اموزشگاه معانی دیگر : 1- (در و غیره) قفل کردن، کلون کردن 2- در ظرف سر بسته قرار دادن 3- حبس کردن، زندانی کردن 4- از پیش موفقیت خود را قطعی کردن، بازداشت گاه، بستن آموزشگاه، گاراژ بسته شدنی، گیر کردگی سرمایه، عمل قفل کردن، کلون کردن، زندان، زندان 

lock up

<hr> معنی : هزینه عبور کشتی از سد بالابر <hr> معانی دیگر : رد کردن کشتی از آب بند یا سد آبراه، عوارض عبور از آب بند، عبور کشتی از دریچه سد میان بالابر

معنی : هزینه عبور کشتی از سد بالابر معانی دیگر : رد کردن کشتی از آب بند یا سد آبراه، عوارض عبور از آب بند، عبور کشتی از دریچه سد میان بالابر

lockage

<hr> (هر جعبه یا صندوق محکم و قفل دار) گاوصندوق، صندوق پست، خزانه ی اوراق بهادار، صندوق آهنین

(هر جعبه یا صندوق محکم و قفل دار) گاوصندوق، صندوق پست، خزانه ی اوراق بهادار، صندوق آهنین

lockbox

lockdown

locke

<hr> مقفل قانون ـ فقه : قفل شده

مقفل قانون ـ فقه : قفل شده

locked

<hr> معنی : قفسه قفل دار، قفل کننده <hr> معانی دیگر : (در رختکن ها و غیره) قفسه ی فلزی (که لباس و غیره را در آن قرار می دهند)، صندوق (قفل دار)، (شخص یا چیز) قفل کننده، کلون گر، رجوع شود به: footlocker، قفسه قفل دار مخصوص دانش اموزان و دانشجویان که کتب خود را در انجا گذارد

معنی : قفسه قفل دار، قفل کننده معانی دیگر : (در رختکن ها و غیره) قفسه ی فلزی (که لباس و غیره را در آن قرار می دهند)، صندوق (قفل دار)، (شخص یا چیز) قفل کننده، کلون گر، رجوع شود به: footlocker، قفسه قفل دار مخصوص دانش اموزان و دانشجویان که کتب خود را در انجا گذارد

locker

<hr> (در حمام و استخر شنا و محل ورزش و غیره) اتاق رختکن، بینه، سر بینه، اطاقی که دارای قفسه های قفل دار باشد مثل اطاق رخت کن ورزشکاران

(در حمام و استخر شنا و محل ورزش و غیره) اتاق رختکن، بینه، سر بینه، اطاقی که دارای قفسه های قفل دار باشد مثل اطاق رخت کن ورزشکاران

locker room

<hr> گردنبند (معمولا مشتمل بر محفظه ی درداری که عکس یا طره ی گیسو و غیره را به عنوان یاد بود در آن قرار می دهند)، قوطی کوچکی برای یادگارهای خیلی کوچک مثل طره گیسو که بگردن میاویزند

گردنبند (معمولا مشتمل بر محفظه ی درداری که عکس یا طره ی گیسو و غیره را به عنوان یاد بود در آن قرار می دهند)، قوطی کوچکی برای یادگارهای خیلی کوچک مثل طره گیسو که بگردن میاویزند

locket

<hr> معنی : قفل، قفل شدنی <hr> معانی دیگر : قفل شدنی

معنی : قفل، قفل شدنی معانی دیگر : قفل شدنی

locking

<hr> معنی : تریسموس <hr> معانی دیگر : (پزشکی) کزاز (بیشتر می گویند: tetanus)، طب قفل شدن یا کلید شدن دهان که از علائم زودرس کزاز است

معنی : تریسموس معانی دیگر : (پزشکی) کزاز (بیشتر می گویند: tetanus)، طب قفل شدن یا کلید شدن دهان که از علائم زودرس کزاز است

lockjaw

<hr> معنی : قفل ساز <hr> معانی دیگر : چلنگر

معنی : قفل ساز معانی دیگر : چلنگر

locksmith

<hr> معنی : قدم اهسته <hr> معانی دیگر : نظ، پیشروی افراد پشت سر یکدیگر، (ارتش - قدم رو) پابه پا راه رفتن، قدم رو همگام (مثلا هنگام رژه)

معنی : قدم اهسته معانی دیگر : نظ، پیشروی افراد پشت سر یکدیگر، (ارتش - قدم رو) پابه پا راه رفتن، قدم رو همگام (مثلا هنگام رژه)

lockstep

<hr> معنی : دیوانه، گون کتیرا، نوعی گل زبان در قفا، مجنون <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: locoweed، (با خوردن گون زهرین) مسموم کردن یا شدن، (خودمانی) دیوانه شدن یا کردن، پیشوند: از جایی به جای دیگر، جنبش [locomotion]، مسموم شدن

معنی : دیوانه، گون کتیرا، نوعی گل زبان در قفا، مجنون معانی دیگر : رجوع شود به: locoweed، (با خوردن گون زهرین) مسموم کردن یا شدن، (خودمانی) دیوانه شدن یا کردن، پیشوند: از جایی به جای دیگر، جنبش [locomotion]، مسموم شدن

loco

<hr> معنی : حرکت، جنبش، نقل و انتقال، مسافرت، تحرک، نقل و انقال نیرو بوسیلهحرکت <hr> معانی دیگر : جابجایی، خود جنبی، جاپویی، خود جنبایی

معنی : حرکت، جنبش، نقل و انتقال، مسافرت، تحرک، نقل و انقال نیرو بوسیلهحرکت معانی دیگر : جابجایی، خود جنبی، جاپویی، خود جنبایی

locomotion

<hr> معنی : لوکوموتیو، حرکت دهنده، وابسته به تحرک، محرک، متحرک <hr> معانی دیگر : (فیزیک - وابسته به دستگاهی که با نیروی خود حرکت می کند) خودرو، خود جنب، خود جنبا، وابسته به جاپویی یاحرکت از جایی به جای دیگر، حرکتی، محرکه، جاپویا، رونده (از جایی به جای دیگر)، ناایستا، نیروی محرکه

معنی : لوکوموتیو، حرکت دهنده، وابسته به تحرک، محرک، متحرک معانی دیگر : (فیزیک - وابسته به دستگاهی که با نیروی خود حرکت می کند) خودرو، خود جنب، خود جنبا، وابسته به جاپویی یاحرکت از جایی به جای دیگر، حرکتی، محرکه، جاپویا، رونده (از جایی به جای دیگر)، ناایستا، نیروی محرکه

locomotive

<hr> معنی : ابتلاء اعضای حرکتی، دارای گرفتاری در اعضای حرکتی، دارای گرفتاری در اعضای حرکتی، جنبده، نقص تحرک، متحرک <hr> معانی دیگر : (وسیله ی نقلیه یا سازواره یا جاندار و غیره) خود جنب، خود جنبا، جنبنده، دارای قدرت خود جنبی، locomotory جنبده، طب دارای گرفتاری دراعضای حرکتی

معنی : ابتلاء اعضای حرکتی، دارای گرفتاری در اعضای حرکتی، دارای گرفتاری در اعضای حرکتی، جنبده، نقص تحرک، متحرک معانی دیگر : (وسیله ی نقلیه یا سازواره یا جاندار و غیره) خود جنب، خود جنبا، جنبنده، دارای قدرت خود جنبی، locomotory جنبده، طب دارای گرفتاری دراعضای حرکتی

واژه های حرف "l" - جملات نمونه