مترادف و متضاد

<hr> معنی : تجاوز، حالت ادم متجاوز <hr> معانی دیگر : در حال جنگ، درگیر در جنگ، متحارب، ستیهنده، ژکاره، جنگاور، خصم آمیز، دشمنانه، ستیزگرانه، جنگجویانه، جنگی، رزمی، وابسته به جنگ، جنگ گرا، رزمجو، ستیزگرای، طالب جنگ و دعوا، پرخاشگر، جنگ و ستیز، مخاصمه، در حال جنگ بودن، جنگجویی، محاربه، ستیهندگی

معنی : تجاوز، حالت ادم متجاوز معانی دیگر : در حال جنگ، درگیر در جنگ، متحارب، ستیهنده، ژکاره، جنگاور، خصم آمیز، دشمنانه، ستیزگرانه، جنگجویانه، جنگی، رزمی، وابسته به جنگ، جنگ گرا، رزمجو، ستیزگرای، طالب جنگ و دعوا، پرخاشگر، جنگ و ستیز، مخاصمه، در حال جنگ بودن، جنگجویی، محاربه، ستیهندگی

belligerency

<hr> معنی : داخل در جنگ، متخاصم، جنگجو، متحارب <hr> معانی دیگر : دریای بلینگز هاوزن (در جنوب اقیانوس آرام)، در حال جنگ، درگیر در جنگ، ستیهنده، ژکاره، جنگاور، خصم آمیز، دشمنانه، ستیزگرانه، جنگجویانه، جنگی، رزمی، وابسته به جنگ، جنگ گرا، رزمجو، ستیزگرای، طالب جنگ و دعوا، پرخاشگر

معنی : داخل در جنگ، متخاصم، جنگجو، متحارب معانی دیگر : دریای بلینگز هاوزن (در جنوب اقیانوس آرام)، در حال جنگ، درگیر در جنگ، ستیهنده، ژکاره، جنگاور، خصم آمیز، دشمنانه، ستیزگرانه، جنگجویانه، جنگی، رزمی، وابسته به جنگ، جنگ گرا، رزمجو، ستیزگرای، طالب جنگ و دعوا، پرخاشگر

belligerent

<hr> معنی : جارچی، زنگ زن، منادی <hr> معانی دیگر : دارای دهانه ی گشاد شونده (مثل دهانه ی ناقوس)، لب فراخ، رجوع شود به:

معنی : جارچی، زنگ زن، منادی معانی دیگر : دارای دهانه ی گشاد شونده (مثل دهانه ی ناقوس)، لب فراخ، رجوع شود به:

bellman

<hr> معنی : صدای شبیه نعره کردن، صدای گاو کردن، صدای غرش کردن، غریو کردن <hr> معانی دیگر : سال بلو (نویسنده ی امریکایی)، هر چیز دم مانند (مثل فانوس دوربین های عکاسی قدیمی یا قسمت تاشونده ی آکاردئون)، (آهنگری) دم، باد دم، صدای گاو، مو، نعره، (مثل فیل) صدا کردن، نعره زدن، طنین انداز شدن، صدای بلند حاکی از درد کردن، (با صدای بلند) موییدن، صدای شبیه نعره کردن مثل گاو، صدای غرش کردن مثل اسمان غرش وصدای توپ

معنی : صدای شبیه نعره کردن، صدای گاو کردن، صدای غرش کردن، غریو کردن معانی دیگر : سال بلو (نویسنده ی امریکایی)، هر چیز دم مانند (مثل فانوس دوربین های عکاسی قدیمی یا قسمت تاشونده ی آکاردئون)، (آهنگری) دم، باد دم، صدای گاو، مو، نعره، (مثل فیل) صدا کردن، نعره زدن، طنین انداز شدن، صدای بلند حاکی از درد ک

bellow

<hr> معنی : دم، ریه <hr> معانی دیگر : جورج بلوز (نقاش امریکایی)، (پزشکی) فلج بل (فلج نیمی از عضلات صورت که اغلب ناگهانی و موقتی است)، هر چیز دم مانند (مثل فانوس دوربین های عکاسی قدیمی یا قسمت تاشونده ی آکاردئون)، (آهنگری) دم، باد دم، دم در اهنگری

معنی : دم، ریه معانی دیگر : جورج بلوز (نقاش امریکایی)، (پزشکی) فلج بل (فلج نیمی از عضلات صورت که اغلب ناگهانی و موقتی است)، هر چیز دم مانند (مثل فانوس دوربین های عکاسی قدیمی یا قسمت تاشونده ی آکاردئون)، (آهنگری) دم، باد دم، دم در اهنگری

bellows

<hr> معنی : رهبر، پیش اهنگ گله، گوسفند زنگولهدار، پیشوا <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی)، گل استکانی (جنس uvularia از خانواده ی سوسن: lily - بومی امریکای شمالی)، هر چیزی که خط سیر آینده را نشان دهد، آینده نما، (در گله ی احشام) پیشگام، پیش آهنگ، قوچ زنگوله دار که جلوگله حرکت می کند، پیش اهنگ گله، گوسفندزنگوله دار، سردسته

معنی : رهبر، پیش اهنگ گله، گوسفند زنگولهدار، پیشوا معانی دیگر : (گیاه شناسی)، گل استکانی (جنس uvularia از خانواده ی سوسن: lily - بومی امریکای شمالی)، هر چیزی که خط سیر آینده را نشان دهد، آینده نما، (در گله ی احشام) پیشگام، پیش آهنگ، قوچ زنگوله دار که جلوگله حرکت می کند، پیش اهنگ گله، گوسفندزنگوله دا

bellwether

<hr> معنی : شکم، معده، شکم دادن و باد کردن <hr> معانی دیگر : رقص شکم (که در برخی کشورهای عربی مرسوم است)، بخش پیشین بدن انسان از سینه تا شرمگاه، بخش زیرین تنه ی حیوان، هتل، دل، زمبه، حفره ی شکمی، اشتها، میل، اعماق، درونه، بیرون زدن، شکم دادن، قلمبه شدن، هر چیزی که بیرون بزند یا شکم بدهد، جلو (در مقابل عقب)، پیش، (قدیمی) زهدان، رحم، طبله

معنی : شکم، معده، شکم دادن و باد کردن معانی دیگر : رقص شکم (که در برخی کشورهای عربی مرسوم است)، بخش پیشین بدن انسان از سینه تا شرمگاه، بخش زیرین تنه ی حیوان، هتل، دل، زمبه، حفره ی شکمی، اشتها، میل، اعماق، درونه، بیرون زدن، شکم دادن، قلمبه شدن، هر چیزی که بیرون بزند یا شکم بدهد، جلو (در مقابل عقب)، پ

belly

<hr> معنی : ناف <hr> معانی دیگر : ناف، (عامیانه) ناف

معنی : ناف معانی دیگر : ناف، (عامیانه) ناف

belly button

<hr> (عامیانه) خنده ی بلند، خنده ی جانانه (از ته دل)

(عامیانه) خنده ی بلند، خنده ی جانانه (از ته دل)

belly laugh

<hr> معنی : شکم درد، دل درد، قولنج <hr> معانی دیگر : شکم درد، دل درد، قولنج، شکم درد، قولنج

معنی : شکم درد، دل درد، قولنج معانی دیگر : شکم درد، دل درد، قولنج، شکم درد، قولنج

bellyache

<hr> معنی : تنگ اسب <hr> معانی دیگر : (در زین اسب و پالان) تنگ، تنگ، زیرتنگ

معنی : تنگ اسب معانی دیگر : (در زین اسب و پالان) تنگ، تنگ، زیرتنگ

bellyband

<hr> معنی : سیری <hr> معانی دیگر : به حد اشباع، تا خرخره، یک شکم خوراک، غذای کافی، یک وعده خوراک، مقدار یک شکم

معنی : سیری معانی دیگر : به حد اشباع، تا خرخره، یک شکم خوراک، غذای کافی، یک وعده خوراک، مقدار یک شکم

bellyful

<hr> معنی : وابسته بودن، تعلق داشتن، مال کسی بودن <hr> معانی دیگر : (با to) متعلق بودن به، مال کسی یا جایی بودن، عضو بودن، وابسته بودن به، رابطه داشتن با، جزو چیزی بودن

معنی : وابسته بودن، تعلق داشتن، مال کسی بودن معانی دیگر : (با to) متعلق بودن به، مال کسی یا جایی بودن، عضو بودن، وابسته بودن به، رابطه داشتن با، جزو چیزی بودن

belong

<hr> معنی : متعلقات، دارایی، متعلقات واموال، متعلق، وابسته ها <hr> معانی دیگر : (بیشتر به صورت جمع) متعلقات، چیزها، اموال، هست، هست و نیست، تعلق، وابستگی، همبستگی، وابسته ها بصورت جمع

معنی : متعلقات، دارایی، متعلقات واموال، متعلق، وابسته ها معانی دیگر : (بیشتر به صورت جمع) متعلقات، چیزها، اموال، هست، هست و نیست، تعلق، وابستگی، همبستگی، وابسته ها بصورت جمع

belonging

belonging to a journey

belonging to multiplication

<hr> معنی : مضافات <hr> معانی دیگر : دارابی، کسان

معنی : مضافات معانی دیگر : دارابی، کسان

belongings

<hr> معنی : محبوب، معشوق، مورد علاقه <hr> معانی دیگر : عزیز، گرانمایه، گرامی، محبوبه، شخص مورد علاقه یا عشق

معنی : محبوب، معشوق، مورد علاقه معانی دیگر : عزیز، گرانمایه، گرامی، محبوبه، شخص مورد علاقه یا عشق

beloved

<hr> معنی : مادون، در زیر، پایین <hr> معانی دیگر : زیر، تحت، کمتر از، در ذیل، ذیل، تحت فرمان، زیر نظر، از درون، از ژرفا، مادون شان، ناشایسته، در جهنم، به عالم اسفل

معنی : مادون، در زیر، پایین معانی دیگر : زیر، تحت، کمتر از، در ذیل، ذیل، تحت فرمان، زیر نظر، از درون، از ژرفا، مادون شان، ناشایسته، در جهنم، به عالم اسفل

below

<hr> معنی : طرف، تسمه، فتق بند، کمربند، باریکه، بند چرمی، محاصره ردن، با شدت حرکت یا عمل کردن، شلاق زدن، زدن، بستن <hr> معانی دیگر : دوال، دواله، بند، نوار، قیش، لام، بروفه، هر چیزی که دور چیز دیگری را بگیرد، ناحیه، (عامیانه) ضربه ی شدید، ضربه زدن، محکم زدن، کمربند بستن، تسمه بستن (دور چیزی)، با تسمه یا نوار محکم کردن، (خودمانی) با جرعه ی بزرگ آشامیدن، جرعه ی بزرگ (مشروب الکلی)، زیاد نوشیدن، (خودمانی) با سرعت راندن، قطار فشنگ، فانوسقه، (خودمانی) لذت، خوشگذرانی، هیجان، بلند و با حرارت آواز خواندن (با out)، کمر بستن

معنی : طرف، تسمه، فتق بند، کمربند، باریکه، بند چرمی، محاصره ردن، با شدت حرکت یا عمل کردن، شلاق زدن، زدن، بستن معانی دیگر : دوال، دواله، بند، نوار، قیش، لام، بروفه، هر چیزی که دور چیز دیگری را بگیرد، ناحیه، (عامیانه) ضربه ی شدید، ضربه زدن، محکم زدن، کمربند بستن، تسمه بستن (دور چیزی)، با تسمه یا نوار 

belt

<hr> معنی : محل بستن کمربند <hr> معانی دیگر : موادی که از آن کمربند و تسمه می سازند (مانند چرم)، کمربند، تسمه، زدن بوسیله کمربند

معنی : محل بستن کمربند معانی دیگر : موادی که از آن کمربند و تسمه می سازند (مانند چرم)، کمربند، تسمه، زدن بوسیله کمربند

belting

<hr> معنی : ماهی خاویار <hr> معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی خاویار، استروژن (huso huso که بومی دریای خزر و دریای سیاه است)، خاویار بلوگا، نام بهترین نوع خاویار

معنی : ماهی خاویار معانی دیگر : (جانورشناسی) ماهی خاویار، استروژن (huso huso که بومی دریای خزر و دریای سیاه است)، خاویار بلوگا، نام بهترین نوع خاویار

beluga

<hr> معنی : کوشک، کلاه فرنگی، مهتابی <hr> معانی دیگر : منزل ییلاقی (به ویژه اگر بر بلندی باشد)، ایوان (دارای منظره ی خوش)

معنی : کوشک، کلاه فرنگی، مهتابی معانی دیگر : منزل ییلاقی (به ویژه اگر بر بلندی باشد)، ایوان (دارای منظره ی خوش)

belvedere

<hr> معنی : کثیف کردن، گل الود کردن <hr> معانی دیگر : گل آلود کردن، لجن مال کردن، در گل گیر کردن، با اشکال مواجه شدن

معنی : کثیف کردن، گل الود کردن معانی دیگر : گل آلود کردن، لجن مال کردن، در گل گیر کردن، با اشکال مواجه شدن

bemire

<hr> معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، افسوس خوردن <hr> معانی دیگر : زاریدن، نالیدن، گریه وزاری کردن، تاسف خوردن، دریغ خوردن، افسوس داشتن، سوگواری کردن برای، گریه کردن برای، افسوس خوردن برای

معنی : گریه کردن، سوگواری کردن، افسوس خوردن معانی دیگر : زاریدن، نالیدن، گریه وزاری کردن، تاسف خوردن، دریغ خوردن، افسوس داشتن، سوگواری کردن برای، گریه کردن برای، افسوس خوردن برای

bemoan

<hr> معنی : گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن، ژولیده کردن <hr> معانی دیگر : سردرگم کردن

معنی : گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن، ژولیده کردن معانی دیگر : سردرگم کردن

bemuse

<hr> معنی : ژولیده <hr> معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن

معنی : ژولیده معانی دیگر : (verb transitive) گیج کردن، غرق افکار شاعرانه کردن، بفکر انداختن

bemused

<hr> معنی : تپه، قله کوه، وابسته باطاق نشیمن، داخلی، باطنی، در توی <hr> معانی دیگر : (عبری) پسر، فرزند، ابن، (اسکاتلند و ایرلند) قله ی کوه، (اسکاتلند) داخل، درون، اتاق نشیمن، کلبه ی ییلاقی، در درون

معنی : تپه، قله کوه، وابسته باطاق نشیمن، داخلی، باطنی، در توی معانی دیگر : (عبری) پسر، فرزند، ابن، (اسکاتلند و ایرلند) قله ی کوه، (اسکاتلند) داخل، درون، اتاق نشیمن، کلبه ی ییلاقی، در درون

<hr> معنی : نیمکت، مسند، کرسی قضاوت، جای ویژه، نیمکت گذاشتن، بر کرسی نشستن <hr> معانی دیگر : نیم تخت، سکو، نیمکت دار کردن، جایگاه قاضی (در دادگاه)، مسند قضاوت، (گاهی با b بزرگ) مقام قضاوت، قضات، دادگاه، محکمه ی عدالت، بر نیمکت نشاندن، بر صندلی قضاوت یا مسند نشاندن، صندلی یا نیمکت قایق، (در مورد مقامات عالی) مسند، مقام، صاحب منصبان، نیمکتی که بازیکنان رزرو گروه یا تیم روی آن می نشینند، بازیکن ذخیره، بازیکن را روی نیمکت ذخیره ها نگهداشتن، (در مسابقات زیبایی سگ و گربه) سکوب (که حیوان را روی آن قرار می دهند)، (کارگاه های مکانیکی و غیره) میزکار، میز زیرین دستگاه، میزی که ابزار را روی آن قرار می دهند، زمین مسطح (تراس) در کنار رودخانه، (در معدن) تاقچه، روی نیمکت یامسندقضاوت نشستن یا نشاندن، نیمکت گذاشتن در

معنی : نیمکت، مسند، کرسی قضاوت، جای ویژه، نیمکت گذاشتن، بر کرسی نشستن معانی دیگر : نیم تخت، سکو، نیمکت دار کردن، جایگاه قاضی (در دادگاه)، مسند قضاوت، (گاهی با b بزرگ) مقام قضاوت، قضات، دادگاه، محکمه ی عدالت، بر نیمکت نشاندن، بر صندلی قضاوت یا مسند نشاندن، صندلی یا نیمکت قایق، (در مورد مقامات عالی) م

bench

<hr> معنی : قاضی، کسی که بر مسند قضاوت می نشیند <hr> معانی دیگر : نیمکت نشین، مسند نشین، سناتور

معنی : قاضی، کسی که بر مسند قضاوت می نشیند معانی دیگر : نیمکت نشین، مسند نشین، سناتور

bencher

<hr> معنی : محک، نشان، انگپایه <hr> معانی دیگر : محک، معیار، سنجه، (مساحی و غیره) انگپایه، نشان، معیار سنجش بلندی، درساختمان نشان، انگپایه نشان درمهندسی وساختمان

معنی : محک، نشان، انگپایه معانی دیگر : محک، معیار، سنجه، (مساحی و غیره) انگپایه، نشان، معیار سنجش بلندی، درساختمان نشان، انگپایه نشان درمهندسی وساختمان

benchmark

<hr> معنی : گیره، زانویی، زانو، چنبره، خمیدگی پیداکردن، زانویه، شرایط خمیدگی، خم، خمیدگی، خم شدن، تعظیم کردن، کوشش کردن، برگشتن، منحرف کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن <hr> معانی دیگر : خمش، خمکاری، پیچ، انحنا، خم کردن یا شدن، کج کردن یا شدن، پیچ خوردن، (با down یا over) بدن خود را خم کردن، دولا شدن، منکسر شدن، شکستن، تسلیم خود کردن، مطیع کردن، عزم خود را جزم کردن، (توجه یا انرژی و غیره را) متوجه کردن، هم خود را وقف چیزی کردن، مصمم بودن، (کشتیرانی) بستن، گره زدن، وصل کردن، تسلیم شدن، متمایل بودن یا کردن (با to یا toward)، (جمع) رجوع شود به: wale، انواع روش های گره زدن طناب، (نشان های اشرافی) خط مورب از بالای سمت چپ سپر تا پایین سمت راست (از دیدگاه بیننده)

معنی : گیره، زانویی، زانو، چنبره، خمیدگی پیداکردن، زانویه، شرایط خمیدگی، خم، خمیدگی، خم شدن، تعظیم کردن، کوشش کردن، برگشتن، منحرف کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن معانی دیگر : خمش، خمکاری، پیچ، انحنا، خم کردن یا شدن، کج کردن یا شدن، پیچ خوردن، (با down یا over) بدن خود را خم 

bend

<hr> معنی : خم کننده، باده پرستی، گاز انبر <hr> معانی دیگر : (شخص یا ابزار) خم کننده، خمگر، خم شو، خم پذیر، عضله خم کننده، میگساری، خوشی ونشاط

معنی : خم کننده، باده پرستی، گاز انبر معانی دیگر : (شخص یا ابزار) خم کننده، خمگر، خم شو، خم پذیر، عضله خم کننده، میگساری، خوشی ونشاط

bender

<hr> معنی : عطف <hr> معانی دیگر : الکترونیک : خمیدگى عمران : خمش معمارى : خمش علوم هوایى : خمشى

معنی : عطف معانی دیگر : الکترونیک : خمیدگى عمران : خمش معمارى : خمش علوم هوایى : خمشى

bending

<hr> معنی : تحت فشار، در زیر، پایین، از زیر، روی خاک، کوچکتر، تحت نفوذ، زیر <hr> معانی دیگر : تحت، پوشیده از، پست تر، مادون، دون پایه تر، زیردست، نابرازنده، مادون شان، پایین تر از، زیرین، پایینی، تحتانی

معنی : تحت فشار، در زیر، پایین، از زیر، روی خاک، کوچکتر، تحت نفوذ، زیر معانی دیگر : تحت، پوشیده از، پست تر، مادون، دون پایه تر، زیردست، نابرازنده، مادون شان، پایین تر از، زیرین، پایینی، تحتانی

beneath

<hr> معنی : نوداماد <hr> معانی دیگر : کسیکه پس از مدتها تجرد زن اختیارمیکند

معنی : نوداماد معانی دیگر : کسیکه پس از مدتها تجرد زن اختیارمیکند

benedick

<hr> معنی : خجسته <hr> معانی دیگر : نو داماد، تازه داماد (به ویژه کسی که مدت ها مجرد بوده است)، اسم خاص مذکر، بندیکت مقدس (st. benedict of nursia, a.d. 480- c. 543)، پاپ بندیکت چهاردهم (1675-1758)، روت بندیکت (مردم شناس امریکایی)، مبارک، سعید، خوشحال، ملایم، سست، رام، نرم

معنی : خجسته معانی دیگر : نو داماد، تازه داماد (به ویژه کسی که مدت ها مجرد بوده است)، اسم خاص مذکر، بندیکت مقدس (st. benedict of nursia, a.d. 480- c. 543)، پاپ بندیکت چهاردهم (1675-1758)، روت بندیکت (مردم شناس امریکایی)، مبارک، سعید، خوشحال، ملایم، سست، رام، نرم

benedict

<hr> معنی : نوعی کنیاک مقوی <hr> معانی دیگر : وابسته به بندیکت مقدس و یا فرقه ی تارک دنیاهای او، راهب بندکتین، راهبه ی بندیکتین، راهبی که درسلک سنت بندیکت benedict، st باشد

معنی : نوعی کنیاک مقوی معانی دیگر : وابسته به بندیکت مقدس و یا فرقه ی تارک دنیاهای او، راهب بندکتین، راهبه ی بندیکتین، راهبی که درسلک سنت بندیکت benedict، st باشد

benedictine

<hr> معنی : نیایش، برکت، دعای خیر، دعای اختتام <hr> معانی دیگر : دعای برکت، (در خاتمه ی مراسم نیایش در کلیسا) درخواست بخشش از خداوند، نیک سخن

معنی : نیایش، برکت، دعای خیر، دعای اختتام معانی دیگر : دعای برکت، (در خاتمه ی مراسم نیایش در کلیسا) درخواست بخشش از خداوند، نیک سخن

benediction

<hr> معنی : دعایی، نیایشی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی <hr> معانی دیگر : نیایشی، دعایی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی

معنی : دعایی، نیایشی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی معانی دیگر : نیایشی، دعایی، درخواستی، تمنایی، تقاضایی، تقدیسی

benedictory

<hr> معنی : خیر، بخشش، نیکی، احسان، کرم <hr> معانی دیگر : نیکوکاری (به ویژه دادن پول برای کارهای خیر)

معنی : خیر، بخشش، نیکی، احسان، کرم معانی دیگر : نیکوکاری (به ویژه دادن پول برای کارهای خیر)

benefaction

<hr> معنی : بانی خیر، نیکوکار، ولینعمت، واقف، صاحب خیر <hr> معانی دیگر : کریم (به ویژه کسی که در امور خیریه فعال است)، آدم خیر، بهمنش

معنی : بانی خیر، نیکوکار، ولینعمت، واقف، صاحب خیر معانی دیگر : کریم (به ویژه کسی که در امور خیریه فعال است)، آدم خیر، بهمنش

benefactor

<hr> معنی : بانی خیر، زن نیوکار <hr> معانی دیگر : بانی خیر زن، سودمند، مفید، نافع

معنی : بانی خیر، زن نیوکار معانی دیگر : بانی خیر زن، سودمند، مفید، نافع

benefactress

<hr> معنی : بهرهبردار، فایده برنده، نیکو کار <hr> معانی دیگر : نیکوکارانه، خیر، واهب، خیراندیش

معنی : بهرهبردار، فایده برنده، نیکو کار معانی دیگر : نیکوکارانه، خیر، واهب، خیراندیش

benefic

<hr> معنی : درامد کلیسایی <hr> معانی دیگر : (نظام فئودالیته) زمینی که در مقابل کار برای ارباب اجاره شده است، منصب کلیسایی (که هزینه ی آن از موقوفات تامین می شود)، درآمد موقوفات، لطف، نیکی

معنی : درامد کلیسایی معانی دیگر : (نظام فئودالیته) زمینی که در مقابل کار برای ارباب اجاره شده است، منصب کلیسایی (که هزینه ی آن از موقوفات تامین می شود)، درآمد موقوفات، لطف، نیکی

benefice

<hr> معنی : بخشش، نیکی، احسان، لطف، نیکوکاری <hr> معانی دیگر : کرم، دستگیری از بینوایان

معنی : بخشش، نیکی، احسان، لطف، نیکوکاری معانی دیگر : کرم، دستگیری از بینوایان

beneficence

<hr> معنی : سودمند، مفید، خیر، نیکو کار، منعم <hr> معانی دیگر : سودبخش، نافع، نیکومنش، صاحب کرم

معنی : سودمند، مفید، خیر، نیکو کار، منعم معانی دیگر : سودبخش، نافع، نیکومنش، صاحب کرم

beneficent

<hr> معنی : سودمند، مفید، نافع، پرمنفعت، بااستفاده <hr> معانی دیگر : سودبخش، پرخاصیت، بهره بردار، بهره ور، سودبرنده

معنی : سودمند، مفید، نافع، پرمنفعت، بااستفاده معانی دیگر : سودبخش، پرخاصیت، بهره بردار، بهره ور، سودبرنده

واژه های حرف "b" - مترادف و متضاد