<hr> معنی : شفاء دادن، مداوا کردن، دارویی کردن <hr> معانی دیگر : (با دارو) درمان کردن، شفا دادن

معنی : شفاء دادن، مداوا کردن، دارویی کردن معانی دیگر : (با دارو) درمان کردن، شفا دادن

medicate

medicated

<hr> معنی : دارو، تداوی، تجویز دوا <hr> معانی دیگر : دوا

معنی : دارو، تداوی، تجویز دوا معانی دیگر : دوا

medication

<hr> معنی : شفاء بخش، طبی، دارویی <hr> معانی دیگر : درمانی، وابسته به دوا و درمان، شفا بخش

معنی : شفاء بخش، طبی، دارویی معانی دیگر : درمانی، وابسته به دوا و درمان، شفا بخش

medicinal

<hr> معنی : دارو، پزشکی، طب، دوا، علم طب، علم علاج <hr> معانی دیگر : دارو دادن، با دارو درمان کردن، پزشکی در مقایسه با جراحی یا مامایی، (قدیمی) داروی عشق، زهر، پادزهر، داروی سحرآمیز، معجون

معنی : دارو، پزشکی، طب، دوا، علم طب، علم علاج معانی دیگر : دارو دادن، با دارو درمان کردن، پزشکی در مقایسه با جراحی یا مامایی، (قدیمی) داروی عشق، زهر، پادزهر، داروی سحرآمیز، معجون

medicine

<hr> گوی سنگین و چرم پوش که برای ورزش به هم پاس می دهند

گوی سنگین و چرم پوش که برای ورزش به هم پاس می دهند

medicine ball

<hr> معنی : جادو گر، حکیم <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: shaman

معنی : جادو گر، حکیم معانی دیگر : رجوع شود به: shaman

medicine man

<hr> معنی : دکتر، پزشک، طبیب، دانشجوی طب <hr> معانی دیگر : جراح، پیشوند:، پزشکی، پیشوند پزشکی

معنی : دکتر، پزشک، طبیب، دانشجوی طب معانی دیگر : جراح، پیشوند:، پزشکی، پیشوند پزشکی

medico

<hr> معنی : قرون وسطی، قرون وسطایی، مربوط به قرون وسطی <hr> معانی دیگر : وابسته به قرون وسطی، میان دورانی، mediaeval قرون وسطی

معنی : قرون وسطی، قرون وسطایی، مربوط به قرون وسطی معانی دیگر : وابسته به قرون وسطی، میان دورانی، mediaeval قرون وسطی

medieval

<hr> معنی : وسط، متوسط، حد وسط، میانحال <hr> معانی دیگر : نه خوب نه بد، معمولی، میان مایه، میان گیر، پایین تر یا بدتر از حد معمول، پیش پا افتاده، بی تعریف، پش، بی خاصیت، (تداعی کمی منفی)

معنی : وسط، متوسط، حد وسط، میانحال معانی دیگر : نه خوب نه بد، معمولی، میان مایه، میان گیر، پایین تر یا بدتر از حد معمول، پیش پا افتاده، بی تعریف، پش، بی خاصیت، (تداعی کمی منفی)

mediocre

<hr> معنی : حد وسط، میانگی، اندازه متوسط <hr> معانی دیگر : میانگیری، معمولی یا متوسط بودن، عالی نبودن، میان مایگی، آدم کم استعداد، آدم میان مایه، (تداعی منفی)، استعداد یا حصول متوسط، عمل معمولی که سزاوار تعریف نیست

معنی : حد وسط، میانگی، اندازه متوسط معانی دیگر : میانگیری، معمولی یا متوسط بودن، عالی نبودن، میان مایگی، آدم کم استعداد، آدم میان مایه، (تداعی منفی)، استعداد یا حصول متوسط، عمل معمولی که سزاوار تعریف نیست

mediocrity

<hr> معنی : قصد کردن، اندیشه کردن، تفکر کردن، تدبیر کردن، سربجیب تفکر فرو بردن <hr> معانی دیگر : در اندیشه فرو رفتن، تعمق کردن، ژرف اندیشی کردن، ژرفایش کردن، غور کردن، در بحر تفکر فرو رفتن، در سر پروراندن، نقشه کشیدن (درفکر)، درصدد بودن، در پی (کاری یا چیزی) بودن، تفکر و عبادت کردن، در خلسه فرو رفتن، عبادت کردن

معنی : قصد کردن، اندیشه کردن، تفکر کردن، تدبیر کردن، سربجیب تفکر فرو بردن معانی دیگر : در اندیشه فرو رفتن، تعمق کردن، ژرف اندیشی کردن، ژرفایش کردن، غور کردن، در بحر تفکر فرو رفتن، در سر پروراندن، نقشه کشیدن (درفکر)، درصدد بودن، در پی (کاری یا چیزی) بودن، تفکر و عبادت کردن، در خلسه فرو رفتن، عبادت کر

meditate

meditating

<hr> معنی : اندیشه، خیال، مراقبت، تفکر، تعمق، عبادت <hr> معانی دیگر : غور، موشکافی، ژرف اندیشی، ژرفایش، تفکر و عبادت، مکاشفه ی مذهبی، خلسه، ژرفایش روحی

معنی : اندیشه، خیال، مراقبت، تفکر، تعمق، عبادت معانی دیگر : غور، موشکافی، ژرف اندیشی، ژرفایش، تفکر و عبادت، مکاشفه ی مذهبی، خلسه، ژرفایش روحی

meditation

<hr> معنی : خیالی، فکری، تفکری <hr> معانی دیگر : وابسته به ژرف اندیشی، ژرف اندیشانه، ژرفایشی، تعمقی، غوری

معنی : خیالی، فکری، تفکری معانی دیگر : وابسته به ژرف اندیشی، ژرف اندیشانه، ژرفایشی، تعمقی، غوری

meditative

<hr> معنی : دریای مدیترانه، وابسته بدریای مدیترانه <hr> معانی دیگر : (m بزرگ - با: the) دریای مدیترانه، اهل سرزمین های مجاور دریای مدیترانه، مدیترانه ای، وابسته به مدیترانه، (سرزمین) دور از ساحل، میان زمینی، میان خشکی، دریاچه ای، محصور در خشکی، (نژاد شناسی - m بزرگ) سفید پوست مدیترانه ای

معنی : دریای مدیترانه، وابسته بدریای مدیترانه معانی دیگر : (m بزرگ - با: the) دریای مدیترانه، اهل سرزمین های مجاور دریای مدیترانه، مدیترانه ای، وابسته به مدیترانه، (سرزمین) دور از ساحل، میان زمینی، میان خشکی، دریاچه ای، محصور در خشکی، (نژاد شناسی - m بزرگ) سفید پوست مدیترانه ای

mediterranean

<hr> معنی : وسیله، واسطه، رسانه، محیط کشت، معتدل، نیم پز، متوسط <hr> معانی دیگر : میانگیر، میانی، میانه، بینابین، رسانگر، وسیله (ی رساندن)، (media هم می گویند به صورت مفرد که جمع آن می شود medias) رسانه، (هر ماده یا چیزی که اجسام و غیره در آن زیست یا حرکت کنند) پرگیر، محیط، ملا، (ماده ای که ویروس و ترکیزه و غیره در آن کشت می شود) کشت بوم، (هنر) وسیله ی بیان، (پختن یا سرخ کردن یا کباب کردن گوشت) نه خیلی خام (rare) و نه خیلی پخته (well-done)، درحد وسط، متعادل، احضار کننده ی ارواح مردگان، (آبگونه ای که برای صاف و یکدست کردن رنگ یا رنگیزه به آن افزوده می شود) مایه، تینر، رقیق کننده، طب محیط کشت، میانجی

معنی : وسیله، واسطه، رسانه، محیط کشت، معتدل، نیم پز، متوسط معانی دیگر : میانگیر، میانی، میانه، بینابین، رسانگر، وسیله (ی رساندن)، (media هم می گویند به صورت مفرد که جمع آن می شود medias) رسانه، (هر ماده یا چیزی که اجسام و غیره در آن زیست یا حرکت کنند) پرگیر، محیط، ملا، (ماده ای که ویروس و ترکیزه و غ

medium

<hr> (وسیله ی مبادله ی کالا و خدمات مانند پول یا چک و غیره) وسیله ی دادوستد، وسیله داد وستد، وسیله مبادله

(وسیله ی مبادله ی کالا و خدمات مانند پول یا چک و غیره) وسیله ی دادوستد، وسیله داد وستد، وسیله مبادله

medium of exchange

<hr> معنی : ازگیل، درخت ازگیل <hr> معانی دیگر : (گیاه شناسی) درخت ازگیل (mespilus germanica از خانواده ی rose)

معنی : ازگیل، درخت ازگیل معانی دیگر : (گیاه شناسی) درخت ازگیل (mespilus germanica از خانواده ی rose)

medlar

<hr> معنی : زد و خورد، اختلاط، قطعه موسیقی مختلط، مختلط، رنگارنگ، امیخته <hr> معانی دیگر : آمیزه ی جور واجور، مخلوط چیزهای ناجور، آش شله قلمکار

معنی : زد و خورد، اختلاط، قطعه موسیقی مختلط، مختلط، رنگارنگ، امیخته معانی دیگر : آمیزه ی جور واجور، مخلوط چیزهای ناجور، آش شله قلمکار

medley

<hr> معنی : مغز حرام <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) رجوع شود به: medula oblongata، مغز استخوان، (زیست شناسی) رجوع شود به: pith

معنی : مغز حرام معانی دیگر : (کالبدشناسی) رجوع شود به: medula oblongata، مغز استخوان، (زیست شناسی) رجوع شود به: pith

medulla

<hr> معنی : بصل النخاع، پیاز مغز تیره، مغزینه <hr> معانی دیگر : (کالبد شناسی) پیاز مغز تیره، مغز حرام

معنی : بصل النخاع، پیاز مغز تیره، مغزینه معانی دیگر : (کالبد شناسی) پیاز مغز تیره، مغز حرام

medulla oblongata

<hr> معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای <hr> معانی دیگر : medullary مغزی

معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای معانی دیگر : medullary مغزی

medullar

<hr> معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای <hr> معانی دیگر : medullar مغزی

معنی : مغزی، نخاعی، دارای مغز، شبیه نخاع، مغزینه ای معانی دیگر : medullar مغزی

medullary

<hr> معنی : ستاره دریایی، عجوزه مارموی، نجم البحر <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) مدوز، اساطیر یونان عجوزه مارموی

معنی : ستاره دریایی، عجوزه مارموی، نجم البحر معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) مدوز، اساطیر یونان عجوزه مارموی

medusa

<hr> معنی : ارزش، جایزه، پاداش، کرایه <hr> معانی دیگر : (قدیمی) جایزه یا پاداش مناسب، (مهجور) رشوه، مزد

معنی : ارزش، جایزه، پاداش، کرایه معانی دیگر : (قدیمی) جایزه یا پاداش مناسب، (مهجور) رشوه، مزد

meed

<hr> معنی : مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله <hr> معانی دیگر : آرام، زود تسلیم، کم اراده، بی عرضه، کم جربزه، بی دست و پا، بی حال، مطیع، سر به زیر، (مهجور) مهربان، خونسرد

معنی : مهربان، رام، بی روح، فروتن، خاضع، ملایم، نجیب، حلیم، افتاده، بردبار، با حوصله معانی دیگر : آرام، زود تسلیم، کم اراده، بی عرضه، کم جربزه، بی دست و پا، بی حال، مطیع، سر به زیر، (مهجور) مهربان، خونسرد

meek

<hr> معنی : ملایم، فقیرانه <hr> معانی دیگر : از روی فروتنی یا افتادگی، از روی شکسته نفسی، حلیمانه، متواضعانه

معنی : ملایم، فقیرانه معانی دیگر : از روی فروتنی یا افتادگی، از روی شکسته نفسی، حلیمانه، متواضعانه

meekly

<hr> معنی : فروتنی، حلم، خونسردی ونرمی <hr> معانی دیگر : فروتنی، خونسردی ونرمی

معنی : فروتنی، حلم، خونسردی ونرمی معانی دیگر : فروتنی، خونسردی ونرمی

meekness

<hr> معنی : کف دریا، هیدروسیلیکات منیزیم <hr> معانی دیگر : کف دریا (هیدروسیلیکات منیزیم h4mg2si3o10 که سفید و نرم است و از آن پیپ و غیره می سازند)، سرچپق یاسرقلیانی که ازاین سنگ ساخته میشود

معنی : کف دریا، هیدروسیلیکات منیزیم معانی دیگر : کف دریا (هیدروسیلیکات منیزیم h4mg2si3o10 که سفید و نرم است و از آن پیپ و غیره می سازند)، سرچپق یاسرقلیانی که ازاین سنگ ساخته میشود

meerschaum

<hr> معنی : تقاطع، جلسه، نشست، نشست گاه، اشتراک، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب، برخورد کردن، تقاطع کردن، تلاقی کردن، مواجه شدن، پیوستن، یافتن، مواجه شدن با، ملاقات کردن، مصادف شدن با <hr> معانی دیگر : دیدار کردن، برخوردن به، هنگام ورود کسی یا چیزی حضور داشتن، پیشواز رفتن، به هم خوردن، تماس حاصل کردن، معرفی شدن، آشناشدن، مصاف کردن، پاسخ دادن، روبرو شدن با، از عهده برآمدن، (به طور موثر) رسیدگی کردن، برآورده کردن، کفاف دادن، تجربه کردن (چیز ناخوشایند)، (دید یا چشم و غیره) به هم دوخته شدن، گرد هم آمدن (برای معامله یا مذاکره وغیره)، جلسه تشکیل دادن، گردهمایی (به ویژه ورزشی)، مسابقه، ناورد، همداوی، محل گردهمایی، دیدارگاه، شرکت کننده در گردهمایی، (نادر) سزاوار، vi : برخورد کردن، معرفی شدن به

معنی : تقاطع، جلسه، نشست، نشست گاه، اشتراک، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب، برخورد کردن، تقاطع کردن، تلاقی کردن، مواجه شدن، پیوستن، یافتن، مواجه شدن با، ملاقات کردن، مصادف شدن با معانی دیگر : دیدار کردن، برخوردن به، هنگام ورود کسی یا چیزی حضور داشتن، پیشواز رفتن، به هم خوردن، تماس حاصل کردن، مع

meet

meet up

<hr> معنی : برخورد، اجتماع، تلاقی، انجمن، مجمع، جماعت، هم ایش، اجماع، ملاقات، جماعت همراهان، میتینگ، جلسه، نشست، متلاقی <hr> معانی دیگر : دیدار، گردهمایی، مجلس، (محل) تلاقی، (محل) برخورد، برخوردگاه، هم دیدارگاه، (کلیسای مورمون و کوایکر و غیره) گردهمایی نیایشی، محل گردهمایی، یک سلسله مسابقات اسب دوانی یا سگ دوانی (که طی چند روز در محل واحدی برگزار می شود)

معنی : برخورد، اجتماع، تلاقی، انجمن، مجمع، جماعت، هم ایش، اجماع، ملاقات، جماعت همراهان، میتینگ، جلسه، نشست، متلاقی معانی دیگر : دیدار، گردهمایی، مجلس، (محل) تلاقی، (محل) برخورد، برخوردگاه، هم دیدارگاه، (کلیسای مورمون و کوایکر و غیره) گردهمایی نیایشی، محل گردهمایی، یک سلسله مسابقات اسب دوانی یا سگ دو

meeting

<hr> معنی : مقابله، مواجهه

meeting face to face

meeting of mourning

<hr> معنی : میعادگاه <hr> معانی دیگر : مجلس قانون ـ فقه : محل ملاقات

معنی : میعادگاه معانی دیگر : مجلس قانون ـ فقه : محل ملاقات

meeting place

<hr> معنی : میلیون ذره، مگاذره <hr> معانی دیگر : میلیون ذره، مگاذره

معنی : میلیون ذره، مگاذره معانی دیگر : میلیون ذره، مگاذره

megabit

<hr> معنی : مگا هرتز، میلیون هرتز <hr> معانی دیگر : (فیزیک) یک میلیون هرتز (مخفف آن: mhz)

معنی : مگا هرتز، میلیون هرتز معانی دیگر : (فیزیک) یک میلیون هرتز (مخفف آن: mhz)

megahertz

<hr> معنی : جنون انجام کارهای بزرگ، مرض بزرگ پنداری خویش <hr> معانی دیگر : (روان شناسی) خود بزرگ بینی، (علاقه ی مفرط به انجام کارهای بزرگ یا به چیزهای بزرگ) کلان گرایی، مر­ بزرگ پنداری خویش

معنی : جنون انجام کارهای بزرگ، مرض بزرگ پنداری خویش معانی دیگر : (روان شناسی) خود بزرگ بینی، (علاقه ی مفرط به انجام کارهای بزرگ یا به چیزهای بزرگ) کلان گرایی، مر­ بزرگ پنداری خویش

megalomania

<hr> معنی : شهر بسیار بزرگ، بزرگ شهر <hr> معانی دیگر : کلان شهر، شهر بزرگ

معنی : شهر بسیار بزرگ، بزرگ شهر معانی دیگر : کلان شهر، شهر بزرگ

megalopolis

<hr> معنی : بلند گو، با بلند گو حرف زدن <hr> معانی دیگر : بوق، مگافن، بلندگوی دستی

معنی : بلند گو، با بلند گو حرف زدن معانی دیگر : بوق، مگافن، بلندگوی دستی

megaphone

<hr> معنی : یک میلیون وات <hr> معانی دیگر : (برق) مگاوات (یک میلیون وات - مخفف: mw یا mw)

معنی : یک میلیون وات معانی دیگر : (برق) مگاوات (یک میلیون وات - مخفف: mw یا mw)

megawatt

<hr> معنی : یک میلیون اهم <hr> معانی دیگر : (فیزیک) مگ اهم (یک میلیون اهم)، یک میلیون اهم واحد مقاومت الکتریکی

معنی : یک میلیون اهم معانی دیگر : (فیزیک) مگ اهم (یک میلیون اهم)، یک میلیون اهم واحد مقاومت الکتریکی

megohm

<hr> معنی : هوس، درد نیمه سر، صداع شقیقه <hr> معانی دیگر : (مهجور) رجوع شود به: migraine، (قدیمی) هوس، خیال

معنی : هوس، درد نیمه سر، صداع شقیقه معانی دیگر : (مهجور) رجوع شود به: migraine، (قدیمی) هوس، خیال

megrim

<hr> معنی : تحقیر، تقسیم سلولی، تقسیم کاهشی، نمایش مصغر چیزی، اطناب <hr> معانی دیگر : (زیست شناسی)، کاستمان، میوز، زیست شناسی تغییرات متوالی هسته که منتهی به تشکیل سلول جدید میگردد

معنی : تحقیر، تقسیم سلولی، تقسیم کاهشی، نمایش مصغر چیزی، اطناب معانی دیگر : (زیست شناسی)، کاستمان، میوز، زیست شناسی تغییرات متوالی هسته که منتهی به تشکیل سلول جدید میگردد

meiosis

<hr> معنی : دل تنگی، سودا، افسردگی، گرفتگی، مالیخولیا <hr> معانی دیگر : (روانشناسی) مالیخولیا، روان فسردگی، سودا مزاجی

معنی : دل تنگی، سودا، افسردگی، گرفتگی، مالیخولیا معانی دیگر : (روانشناسی) مالیخولیا، روان فسردگی، سودا مزاجی

melancholia

<hr> معنی : ادم افسرده، سودا زده، غمگین، مالیخولیایی <hr> معانی دیگر : مالیخولیایی، ادم افسرده، سودا زده

معنی : ادم افسرده، سودا زده، غمگین، مالیخولیایی معانی دیگر : مالیخولیایی، ادم افسرده، سودا زده

melancholic

<hr> معنی : سودا، مالیخولیا، سودا زدگی، نژندی <hr> معانی دیگر : اندوه، حزن، غم، دل مردگی، ماتم زدگی، اندوهگین، غمزده، محزون، دلمرده، اندوه انگیز، غم انگیز، حزن آور، تاسف انگیز، اسفناک، (مهجور) سودا، سیاه زرداب، (روانشناسی) مالیخولیا، روان تیرگی، افسردگی، روان فسردگی، در تفکر، محزون و متفکر، غمگین

معنی : سودا، مالیخولیا، سودا زدگی، نژندی معانی دیگر : اندوه، حزن، غم، دل مردگی، ماتم زدگی، اندوهگین، غمزده، محزون، دلمرده، اندوه انگیز، غم انگیز، حزن آور، تاسف انگیز، اسفناک، (مهجور) سودا، سیاه زرداب، (روانشناسی) مالیخولیا، روان تیرگی، افسردگی، روان فسردگی، در تفکر، محزون و متفکر، غمگین

واژه های حرف "m" - مترادف و متضاد