poverty-stricken

<hr> معنی : صدای انفجار، صدای ضربه <hr> معانی دیگر : مخفف: اسیر جنگی، زندانی جنگی، سر (به ویژه فرق، پشت سر و یا موی سر)، (صدای تیر) دنگ، پاو

معنی : صدای انفجار، صدای ضربه معانی دیگر : مخفف: اسیر جنگی، زندانی جنگی، سر (به ویژه فرق، پشت سر و یا موی سر)، (صدای تیر) دنگ، پاو

<hr> معنی : گرد، خاکه، پودر، باروت، پودر صورت، سوده، پودر شدن، پودر زدن به، گرد زدن به، گرد مالیدن بصورت گرد در اوردن، پودر کردن <hr> معانی دیگر : گرده، آرد، غبار، (به صورت گرد) دارو، گرد پاشیدن، تبدیل به پودر یا گرد کردن، آس کردن یا شدن، آرد کردن یا شدن، باروت (gunpowder هم می گویند)، برف خشک و پودر مانند (مناسب برای اسکی بازی) (powder snow هم می گویند)، دینامیت

معنی : گرد، خاکه، پودر، باروت، پودر صورت، سوده، پودر شدن، پودر زدن به، گرد زدن به، گرد مالیدن بصورت گرد در اوردن، پودر کردن معانی دیگر : گرده، آرد، غبار، (به صورت گرد) دارو، گرد پاشیدن، تبدیل به پودر یا گرد کردن، آس کردن یا شدن، آرد کردن یا شدن، باروت (gunpowder هم می گویند)، برف خشک و پودر مانند (م

powder

<hr> (ظرف شاخ مانند که در آن باروت می ریزند) باروت دان، دبه ی باروت، دبه باروت

(ظرف شاخ مانند که در آن باروت می ریزند) باروت دان، دبه ی باروت، دبه باروت

powder horn

<hr> بشکه ی باروت، چلیک یابشکه باروت، چیز قابل انفجار

بشکه ی باروت، چلیک یابشکه باروت، چیز قابل انفجار

powder keg

<hr> معنی : اسباب پودر زنی <hr> معانی دیگر : (بالشتک اسفنج مانندی که با آن پودر به صورت می مالند) پودر مال، ابر پودر

معنی : اسباب پودر زنی معانی دیگر : (بالشتک اسفنج مانندی که با آن پودر به صورت می مالند) پودر مال، ابر پودر

powder puff

<hr> مستراح زنانه، توالت بانوان، مستراح یا توالت زنانه

مستراح زنانه، توالت بانوان، مستراح یا توالت زنانه

powder room

<hr> معنی : پودری، پودر مانند، گرد مانند <hr> معانی دیگر : گردسان

معنی : پودری، پودر مانند، گرد مانند معانی دیگر : گردسان

powdery

<hr> معنی : پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطهنیروی برق، تهمتن، نیرو بخشیدن به، زور بکار بردن، نیرومند کردن <hr> معانی دیگر : قوت، توانمندی، یارا، چمک، توانایی، قدرت یا توانایی بدنی، اختیار، آدم مقتدر، کشور نیرومند، (محلی) بسیار، خیلی، (ریاضی) توان، قوه، نمایا، برقی، موتوری، نیرو دادن، دارای نیروی محرکه کردن، هیدرولیکی، تواندار، قدرت الهی، خدا (خدایان)، (تلسکوپ و میکروسکوپ و غیره) بزرگنمایی

معنی : پا، حکومت، برتری، بازو، عظمت، قدرت، نیرو، برق، توان، زبر دستی، زور، سلطه، سلطنت، نیرومندی، بنیه، توش، اقتدار، قدرت دید ذره بین، سلطهنیروی برق، تهمتن، نیرو بخشیدن به، زور بکار بردن، نیرومند کردن معانی دیگر : قوت، توانمندی، یارا، چمک، توانایی، قدرت یا توانایی بدنی، اختیار، آدم مقتدر، کشور نیروم

power

<hr> معنی : قطع قدرت، خرابی برق <hr> معانی دیگر : قطع قدرت، خرابی برق

معنی : قطع قدرت، خرابی برق معانی دیگر : قطع قدرت، خرابی برق

power failure

<hr> معنی : وکالتنامه <hr> معانی دیگر : (حقوق) وکالت نامه

معنی : وکالتنامه معانی دیگر : (حقوق) وکالت نامه

power of attorney

power of god

<hr> معنی : حاضر جوابی

power of repartee

<hr> معنی : قطع برق، قطع قدرت

معنی : قطع برق، قطع قدرت

power outage

<hr> معنی : نیروگاه برق، کارخانه برق، نیروی محرکه هواپیما و اتومبیل، دستگاه تولید نیروی، محرکه وسیله نقلیه <hr> معانی دیگر : موتور، نیروزا، کارخانه ی برق، نیروگاه

معنی : نیروگاه برق، کارخانه برق، نیروی محرکه هواپیما و اتومبیل، دستگاه تولید نیروی، محرکه وسیله نقلیه معانی دیگر : موتور، نیروزا، کارخانه ی برق، نیروگاه

power plant

<hr> (فوتبال وهاکی و غیره) تمرکز حمله دریک نقطه، در بازی فوتبال و هاکی نقشه تهاجمی، حمله دسته جمعی

(فوتبال وهاکی و غیره) تمرکز حمله دریک نقطه، در بازی فوتبال و هاکی نقشه تهاجمی، حمله دسته جمعی

power play

power structure

powered

<hr> معنی : قوی، پر زور، نیرومند، مقتدر <hr> معانی دیگر : پرتوان، زورمند، تهم، تهمتن

معنی : قوی، پر زور، نیرومند، مقتدر معانی دیگر : پرتوان، زورمند، تهم، تهمتن

powerful

<hr> معنی : نیروگاه، موتور خانه، مرکز قوه محرکه <hr> معانی دیگر : (شخص یا تیم ورزشی) نیرومند، قوی، (امریکا) نیروگاه، ساختمانی که مولد برق در آن قرار دارد، کارخانه برق

معنی : نیروگاه، موتور خانه، مرکز قوه محرکه معانی دیگر : (شخص یا تیم ورزشی) نیرومند، قوی، (امریکا) نیروگاه، ساختمانی که مولد برق در آن قرار دارد، کارخانه برق

powerhouse

<hr> معنی : ضعیف، بی زور <hr> معانی دیگر : بی نیرو، ناتوان، عاجز

معنی : ضعیف، بی زور معانی دیگر : بی نیرو، ناتوان، عاجز

powerless

<hr> معنی : جادو گر، کاهن، کنفرانس پر تشریفات، مجلس انس پر سر وصدا، نشست وگفتگو کردن <hr> معانی دیگر : (سرخپوست) حکیم باشی، شفادهنده، گردهمایی سرخ پوستان (همراه با پایکوبی و تناول خوراک)، (امریکا - عامیانه) گردهمایی، (به ویژه سرخپوستان) گردهم آمدن و پایکوبی کردن، جشن گرفتن، درمیان سر&nbsp; پوستان امریکای شمالی کاهن

معنی : جادو گر، کاهن، کنفرانس پر تشریفات، مجلس انس پر سر وصدا، نشست وگفتگو کردن معانی دیگر : (سرخپوست) حکیم باشی، شفادهنده، گردهمایی سرخ پوستان (همراه با پایکوبی و تناول خوراک)، (امریکا - عامیانه) گردهمایی، (به ویژه سرخپوستان) گردهم آمدن و پایکوبی کردن، جشن گرفتن، درمیان سر پوستان امریکای شمالی کاهن

powwow

<hr> معنی : ابله، سیفلیس، سیفیلیس، ابله دار کردن یا شدن <hr> معانی دیگر : (هریک از بیماری هایی که موجب جوش یا بثور می شوند) آبله، آبله مرغان، طب ابله، موجد ابله در پوست

معنی : ابله، سیفلیس، سیفیلیس، ابله دار کردن یا شدن معانی دیگر : (هریک از بیماری هایی که موجب جوش یا بثور می شوند) آبله، آبله مرغان، طب ابله، موجد ابله در پوست

<hr> معنی : عملی بودن <hr> معانی دیگر : عملی بودن

معنی : عملی بودن معانی دیگر : عملی بودن

practicability

<hr> معنی : عملی، قابل اجرا، میسر، عبور کردنی، صورت پذیر <hr> معانی دیگر : شدنی، ممکن، به درد خور، به کار خور، مفید، قابل استفاده

معنی : عملی، قابل اجرا، میسر، عبور کردنی، صورت پذیر معانی دیگر : شدنی، ممکن، به درد خور، به کار خور، مفید، قابل استفاده

practicable

<hr> معنی : اهل عمل، عملی، کابردی، بکار خور <hr> معانی دیگر : تجربی، آروینی، شدنی، کردنی، برزشی، انجام پذیر، به دردخور، به کارخور، مفید، قابل استفاده، مناسب، شایسته، در خور، آدم مبتکر، خوش فکر، واقع بین، عاقل، معقول، واقعی، راستین

معنی : اهل عمل، عملی، کابردی، بکار خور معانی دیگر : تجربی، آروینی، شدنی، کردنی، برزشی، انجام پذیر، به دردخور، به کارخور، مفید، قابل استفاده، مناسب، شایسته، در خور، آدم مبتکر، خوش فکر، واقع بین، عاقل، معقول، واقعی، راستین

practical

<hr> شوخی عملی، شوخی یدی (مثلا آب ریختن سرکسی)، شوخی انجام دادنی (در برابر شوخی لفظی یا حرفی)

شوخی عملی، شوخی یدی (مثلا آب ریختن سرکسی)، شوخی انجام دادنی (در برابر شوخی لفظی یا حرفی)

practical joke

practicality

<hr> معنی : عملا <hr> معانی دیگر : واقعا، در حقیقت، در عمل، (عامیانه) تقریبا، کمابیش، به طور عملی، به طور تجربی، آروین وار، برزش وار، از نظر تجربی یا عملی، تقریبا، درواقع، در معنی، میتوان گفت

معنی : عملا معانی دیگر : واقعا، در حقیقت، در عمل، (عامیانه) تقریبا، کمابیش، به طور عملی، به طور تجربی، آروین وار، برزش وار، از نظر تجربی یا عملی، تقریبا، درواقع، در معنی، میتوان گفت

practically

<hr> معنی : تمرین، ممارست، ورزش، عرف، مشق، عادت، عمل، تکرار، برزش، برزیدن، عمل کردن، تمرین کردن، ممارست کردن، ورزش <hr> معانی دیگر : رسم، خو، روال، شیوه، انجام، کنش، کردار، کردش، به عمل گذاری، پرداختن (به حرفه یا شغلی)، حرفه، (پزشکی و وکالت و غیره) کسب، محل کسب، دفتر، مطب، (فعل این واژه در انگلیس: practise) به کار بستن، اعمال کردن، پیش گرفتن، انجام دادن، کردن، ورزیدن، برزش کردن، به طبابت یا وکالت پرداختن، فعال (به ویژه در امور مذهبی)، کلیسارو، (قدیمی) دسیسه، سوسه، دسیسه کردن، سوسه آمدن، ریزه کاری های حقوقی، روش ها و ترفندهای حقوقی، تمرینی، practise : مشق، بکاری پرداختن

معنی : تمرین، ممارست، ورزش، عرف، مشق، عادت، عمل، تکرار، برزش، برزیدن، عمل کردن، تمرین کردن، ممارست کردن، ورزش معانی دیگر : رسم، خو، روال، شیوه، انجام، کنش، کردار، کردش، به عمل گذاری، پرداختن (به حرفه یا شغلی)، حرفه، (پزشکی و وکالت و غیره) کسب، محل کسب، دفتر، مطب، (فعل این واژه در انگلیس: practise) ب

practice

<hr> کار نیکو کردن از پر کردن است، کارکن تا استاد شوی

کار نیکو کردن از پر کردن است، کارکن تا استاد شوی

practice makes perfect

practice teacher

<hr> معنی : با تجربه <hr> معانی دیگر : مجرب، ورزیده، کاردیده، کارآزموده، ماهر، حرفه ای

معنی : با تجربه معانی دیگر : مجرب، ورزیده، کاردیده، کارآزموده، ماهر، حرفه ای

practiced

<hr> معنی : ورزش، تمرین کردن، ممارست کردن، برزیدن <hr> معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: practice، practice : مشق، تمرین، تکرار، ممارست، بکاری پرداختن، برزش

معنی : ورزش، تمرین کردن، ممارست کردن، برزیدن معانی دیگر : (انگلیس) رجوع شود به: practice، practice : مشق، تمرین، تکرار، ممارست، بکاری پرداختن، برزش

practise

practise magic

practise surcery

<hr> معنی : با تجربه <hr> معانی دیگر : practiced باتجربه

معنی : با تجربه معانی دیگر : practiced باتجربه

practised

<hr> معنی : شاغل، شاغل مقام طبابت یا وکالت <hr> معانی دیگر : (پزشکی و حقوق و هنرها) ورزکار، کارور

معنی : شاغل، شاغل مقام طبابت یا وکالت معانی دیگر : (پزشکی و حقوق و هنرها) ورزکار، کارور

practitioner

<hr> معنی : هیئت رئیسه <hr> معانی دیگر : )=presidium(

معنی : هیئت رئیسه معانی دیگر : )=presidium(

praesidium

<hr> معنی : قاضی، افسر، پراتور، قاضی یا افسر مادون کنسول <hr> معانی دیگر : (روم باستان) پراتور (که پس از consul ارشدترین فرد بود)، حاکم شهر، روم قدیم پراتور

معنی : قاضی، افسر، پراتور، قاضی یا افسر مادون کنسول معانی دیگر : (روم باستان) پراتور (که پس از consul ارشدترین فرد بود)، حاکم شهر، روم قدیم پراتور

praetor

<hr> معنی : قاضی، افسر <hr> معانی دیگر : وابسته به ((پراتور)) یا حاکم شهر-2 حاکم شهر -3 مستحفظ امپراطور یا سرفرمانده -4 وابسته به یا همانند مستحفظ های امپراطور، وابسته به قدرت قضاوت مادون کنسولی رومی

معنی : قاضی، افسر معانی دیگر : وابسته به ((پراتور)) یا حاکم شهر-2 حاکم شهر -3 مستحفظ امپراطور یا سرفرمانده -4 وابسته به یا همانند مستحفظ های امپراطور، وابسته به قدرت قضاوت مادون کنسولی رومی

praetorian

<hr> معنی : فضول، عملگرا، واقع بین، عملی، کاربسته <hr> معانی دیگر : واقع گرایانه، عمل گرایانه، ورزگرایانه، (نادر) فعال، کنشور، وابسته به امور روزمره (به ویژه امور کشور یا ناحیه)، دارای سروکار با واقعیات تاریخی (نه با تئوری یا فرض یا تفسیر)، pragmatics عملی، فعال، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی <hr> pragmatic(al) ماخوانده، خاضر خدمت، عبرت اموز، قاطع، دولتی، بحککننده

معنی : فضول، عملگرا، واقع بین، عملی، کاربسته معانی دیگر : واقع گرایانه، عمل گرایانه، ورزگرایانه، (نادر) فعال، کنشور، وابسته به امور روزمره (به ویژه امور کشور یا ناحیه)، دارای سروکار با واقعیات تاریخی (نه با تئوری یا فرض یا تفسیر)، pragmatics عملی، فعال، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی pragmatic(al) ماخ

pragmatic

<hr> معنی : واقع بین، کاربست، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی <hr> معانی دیگر : (زبان شناسی) کاربرد شناسی، برون زبان نگری، ملاحظات برون زبانی

معنی : واقع بین، کاربست، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی معانی دیگر : (زبان شناسی) کاربرد شناسی، برون زبان نگری، ملاحظات برون زبانی

pragmatics

<hr> معنی : قطعیت، فلسفه عملی، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی، مصلحت گرایی، جنبه عملی، بدیهی بودن، تعصب در اثبات عقیده خود <hr> معانی دیگر : عملیگری

معنی : قطعیت، فلسفه عملی، فلسفه واقع بینی واقعیت گرایی، مصلحت گرایی، جنبه عملی، بدیهی بودن، تعصب در اثبات عقیده خود معانی دیگر : عملیگری

pragmatism

<hr> معنی : پیرو فلسفه عملی، مصلحت گرای <hr> معانی دیگر : پیرو فلسفه عملی، مصلحت گرای

معنی : پیرو فلسفه عملی، مصلحت گرای معانی دیگر : پیرو فلسفه عملی، مصلحت گرای

pragmatist

<hr> معنی : چمن، چمن زار، فلات چمن زار <hr> معانی دیگر : (ناحیه ی وسیع و نسبتا هموار و پوشیده از علف به ویژه در اطراف رود می سی سی پی) هامون، دشت، راود، چرامین، مرغزار

معنی : چمن، چمن زار، فلات چمن زار معانی دیگر : (ناحیه ی وسیع و نسبتا هموار و پوشیده از علف به ویژه در اطراف رود می سی سی پی) هامون، دشت، راود، چرامین، مرغزار

واژه های حرف "p" - مترادف و متضاد