جملات نمونه

<hr> معنی : اتصال، اقتران <hr> معانی دیگر : (نادر) جفت شدگی، اتحاد، همزمانی، با هم روی دادن، ملاقات تصادفی

معنی : اتصال، اقتران معانی دیگر : (نادر) جفت شدگی، اتحاد، همزمانی، با هم روی دادن، ملاقات تصادفی

conjuncture

<hr> معنی : التماس، فریب، سحر، افسون، جادو <hr> معانی دیگر : احضار ارواح (یا شیاطین یا اجنه)، ورد، شعبده بازی، چشم بندی، مناجات

معنی : التماس، فریب، سحر، افسون، جادو معانی دیگر : احضار ارواح (یا شیاطین یا اجنه)، ورد، شعبده بازی، چشم بندی، مناجات

conjuration

<hr> معنی : التماس کردن به، جادو کردن، سحر کردن <hr> معانی دیگر : (به ویژه با سوگند) استدعا کردن، التماس کردن، (در اصل) هم قسم شدن، هم سوگند شدن (در توطئه و غیره)، (از راه ورد و جادو) احضار روح کردن، (شیاطین یا اجنه را) فراخواندن، طلسم کردن، تردستی کردن، شعبده بازی کردن، سوگند دادن

معنی : التماس کردن به، جادو کردن، سحر کردن معانی دیگر : (به ویژه با سوگند) استدعا کردن، التماس کردن، (در اصل) هم قسم شدن، هم سوگند شدن (در توطئه و غیره)، (از راه ورد و جادو) احضار روح کردن، (شیاطین یا اجنه را) فراخواندن، طلسم کردن، تردستی کردن، شعبده بازی کردن، سوگند دادن

conjure

<hr> 1- (با چشم بندی یا سحر و جادو) احضار کردن، 2- به یاد آوردن، به خاطر خطور دادن

1- (با چشم بندی یا سحر و جادو) احضار کردن، 2- به یاد آوردن، به خاطر خطور دادن

conjure up

<hr> معنی : حقه باز، ساحر، جادو گر، ادم تردست <hr> معانی دیگر : conjuror : جادوگر

معنی : حقه باز، ساحر، جادو گر، ادم تردست معانی دیگر : conjuror : جادوگر

conjurer

conjuring

<hr> چشم بندی، ترفند جادویی، حیله ی شعبده بازی

چشم بندی، ترفند جادویی، حیله ی شعبده بازی

conjuring trick

<hr> معنی : چشم بند، ساحر، جادو گر، ادم تردست <hr> معانی دیگر : conjurer : جادوگر

معنی : چشم بند، ساحر، جادو گر، ادم تردست معانی دیگر : conjurer : جادوگر

conjuror

<hr> معنی : ضعیف شدن، از کار افتادن <hr> معانی دیگر : کله، تو سری زدن، (خودمانی)، (انگلیس) بینی، دماغ، ضربه به سر، (گیاه شناسی) قارچ صدفی (رویش تاقچه مانند یا صدف مانند قارچ روی تنه ی درخت)، (آمریکا) کانک (آرایش موی برخی سیاهپوستان: صاف کردن موی مجعد به کمک دارو و روغن و غیره)، معمولا با out ضعیف شدن

معنی : ضعیف شدن، از کار افتادن معانی دیگر : کله، تو سری زدن، (خودمانی)، (انگلیس) بینی، دماغ، ضربه به سر، (گیاه شناسی) قارچ صدفی (رویش تاقچه مانند یا صدف مانند قارچ روی تنه ی درخت)، (آمریکا) کانک (آرایش موی برخی سیاهپوستان: صاف کردن موی مجعد به کمک دارو و روغن و غیره)، معمولا با out ضعیف شدن

conk

<hr> (خودمانی) 1- (ناگهان) خراب شدن، از کار افتادن، 2- خسته و درمانده شدن، (از زور خستگی) به خواب رفتن، از حال رفتن، ضعف کردن، 3- مردن

(خودمانی) 1- (ناگهان) خراب شدن، از کار افتادن، 2- خسته و درمانده شدن، (از زور خستگی) به خواب رفتن، از حال رفتن، ضعف کردن، 3- مردن

conk out

<hr> شاه بلوط هندی (horse chestnut)

شاه بلوط هندی (horse chestnut)

conker

<hr> معنی : را هدایت کردن، راندن <hr> معانی دیگر : (ناوبری)، (ناو را) هدایت کردن، (برای سکاندار) تعیین مسیر کردن، ناوبری کردن، جایگاه ناوبر (کسی که مسیر ناو را تعیین می کند)، مخفف: ایالت کنتیکوت (آمریکا)، کشتی وهواپیما را هدایت کردن

معنی : را هدایت کردن، راندن معانی دیگر : (ناوبری)، (ناو را) هدایت کردن، (برای سکاندار) تعیین مسیر کردن، ناوبری کردن، جایگاه ناوبر (کسی که مسیر ناو را تعیین می کند)، مخفف: ایالت کنتیکوت (آمریکا)، کشتی وهواپیما را هدایت کردن

conn

<hr> معنی : ذاتی، مادر زادی <hr> معانی دیگر : درون زاد، سرشتی، فطری، همزاد (دارای همزیستی از هنگام تولد)، مادزادی

معنی : ذاتی، مادر زادی معانی دیگر : درون زاد، سرشتی، فطری، همزاد (دارای همزیستی از هنگام تولد)، مادزادی

connate

<hr> معنی : هم جنس، هم خو <hr> معانی دیگر : طبیعی، درونزاد، ذاتی، فطری، سرشتی

معنی : هم جنس، هم خو معانی دیگر : طبیعی، درونزاد، ذاتی، فطری، سرشتی

connatural

<hr> معنی : پیوستن، متصل کردن، عطف کردن، بستن، وصل کردن، مربوط کردن، باهم متصل کردن <hr> معانی دیگر : وصل کردن یا شدن، همبند کردن یا شدن، جفت کردن یا شدن، مرتبط کردن یا شدن، متصل کردن یا شدن، وابسته دانستن، مرتبط پنداشتن، رابطه(ی منطقی یا طبیعی) داشتن، وابسته بودن، تداعی داشتن، (تلفن) رابطه برقرار کردن، (ترن و اتوبوس و غیره) با هم تلاقی داشتن (به طوری که مسافران بتوانند از یکی به دیگری بروند)، (عامیانه - ورزش) زدن (توپ و غیره)، امتیاز آوردن، (برق) به پریز یا برق وصل کردن یا زدن، (رادیو و کامپیوتر و غیره را) به شبکه وصل کردن، (عامیانه) به هدف رسیدن، نایل شدن، کامیاب شدن، موفق شدن

معنی : پیوستن، متصل کردن، عطف کردن، بستن، وصل کردن، مربوط کردن، باهم متصل کردن معانی دیگر : وصل کردن یا شدن، همبند کردن یا شدن، جفت کردن یا شدن، مرتبط کردن یا شدن، متصل کردن یا شدن، وابسته دانستن، مرتبط پنداشتن، رابطه(ی منطقی یا طبیعی) داشتن، وابسته بودن، تداعی داشتن، (تلفن) رابطه برقرار کردن، (ترن 

connect

connect with

<hr> معنی : پیوسته، مربوط، بسته، منتسب، مسلسل، متصل، مرتبط <hr> معانی دیگر : وصل، همپیوند، یکپارچه، هموسته، (از نظر منطقی یا طبیعی) وابسته، خویش، منسوب، هم خون، هم تبار، خویشاوند (نسبی یا سببی)، (از نظر شغلی یا اجتماعی) پارتی دار، دارای بند و بست

معنی : پیوسته، مربوط، بسته، منتسب، مسلسل، متصل، مرتبط معانی دیگر : وصل، همپیوند، یکپارچه، هموسته، (از نظر منطقی یا طبیعی) وابسته، خویش، منسوب، هم خون، هم تبار، خویشاوند (نسبی یا سببی)، (از نظر شغلی یا اجتماعی) پارتی دار، دارای بند و بست

connected

connectedness

<hr> ایالت کنکتیکوت (کنتیکت) درشمال خاوری ایالات متحده

ایالت کنکتیکوت (کنتیکت) درشمال خاوری ایالات متحده

connecticut

<hr> همبند، رابط، وصل کننده، پیوستگر

همبند، رابط، وصل کننده، پیوستگر

connecting

<hr> معنی : اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، بستگی، رابطه، رشته، ارتباط، مخابره، ربط، پیوند، مناسبت، خویش، مقارنت <hr> معانی دیگر : همبندی، جفت شدگی، همبندش، (وسیله ی ارتباط یا اتصال) بند، رابطه ی منطقی (یا طبیعی یا علت و معلولی)، مورد، خویشاوندی، خویشی، نسبت (نسبی یا سببی)، (از نظر شغل یا علایق مشترک) همبستگی، (معمولا جمع) پارتی، آدم با نفوذ، انتقال ( از یک اتوبوس یا ترن یا هواپیما و غیره به دیگری)، عوض کردن، (تلفن و تلگراف) خط، سیم، فرقه یا گروه مذهبی، گروه، (خودمانی) فروشنده ی مواد مخدر، خرید یا فروش مواد مخدر، (برق) مدار، سیم بندی، پیچ انشعاب، مقام

معنی : اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، بستگی، رابطه، رشته، ارتباط، مخابره، ربط، پیوند، مناسبت، خویش، مقارنت معانی دیگر : همبندی، جفت شدگی، همبندش، (وسیله ی ارتباط یا اتصال) بند، رابطه ی منطقی (یا طبیعی یا علت و معلولی)، مورد، خویشاوندی، خویشی، نسبت (نسبی یا سببی)، (از نظر شغل یا علایق مشترک) همبستگی،

connection

<hr> اتصالات علوم نظامى : میله هاى رابط

اتصالات علوم نظامى : میله هاى رابط

connections

<hr> معنی : کلمه ربط یا عطف، پیوندی، رابط، متصل کننده <hr> معانی دیگر : (هر چیزی که وصل کند) پیوندگر، همبندگر، بست، بند

معنی : کلمه ربط یا عطف، پیوندی، رابط، متصل کننده معانی دیگر : (هر چیزی که وصل کند) پیوندگر، همبندگر، بست، بند

connective

<hr> بافت همبند، بافت پیوندی

بافت همبند، بافت پیوندی

connective tissue

<hr> معنی : اتصال <hr> معانی دیگر : اتصال

معنی : اتصال معانی دیگر : اتصال

connectivity

<hr> معنی : اتصال، بست، رابط، متصل کننده <hr> معانی دیگر : بست، اتصال، رابط، متصل کننده

معنی : اتصال، بست، رابط، متصل کننده معانی دیگر : بست، اتصال، رابط، متصل کننده

connector

<hr> معنی : اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، رابطه، ارتباط، ربط، خویش <hr> معانی دیگر : رجوع شود به: connection، connection : ارتباط

معنی : اتصال، پیوستگی، وابستگی، نسبت، رابطه، ارتباط، ربط، خویش معانی دیگر : رجوع شود به: connection، connection : ارتباط

connexion

<hr> معنی : چشم پوشی، اغماض، اجازه ضمنی <hr> معانی دیگر : (در مورد چیزهای بد) نادیده انگاری، تجاهل، اغما­

معنی : چشم پوشی، اغماض، اجازه ضمنی معانی دیگر : (در مورد چیزهای بد) نادیده انگاری، تجاهل، اغما­

connivance

<hr> معنی : تجاهل کردن، اغماض کردن، چشم پوشی کردن <hr> معانی دیگر : (در مورد چیزهای بد) نادیده انگاشتن، موافقت ضمنی کردن، مسامحه کردن، سر وسرداشتن

معنی : تجاهل کردن، اغماض کردن، چشم پوشی کردن معانی دیگر : (در مورد چیزهای بد) نادیده انگاشتن، موافقت ضمنی کردن، مسامحه کردن، سر وسرداشتن

connive

<hr> معنی : خبره <hr> معانی دیگر : (بیشتر در امور هنری یا وابسته به ذوق و سلیقه) خبره، وارد

معنی : خبره معانی دیگر : (بیشتر در امور هنری یا وابسته به ذوق و سلیقه) خبره، وارد

connoisseur

connoisseurship

<hr> معنی : دلالت ضمنی، توارد ذهنی <hr> معانی دیگر : (در مورد واژه و عبارت) معنای ضمنی، دلالت مفهومی، بار معنایی، همباره، همبارگی، حالت ضمنی معنی واژه، معنی

معنی : دلالت ضمنی، توارد ذهنی معانی دیگر : (در مورد واژه و عبارت) معنای ضمنی، دلالت مفهومی، بار معنایی، همباره، همبارگی، حالت ضمنی معنی واژه، معنی

connotation

<hr> معنی : دلالت کننده، در ضمن <hr> معانی دیگر : اشاره ضمنی کننده

معنی : دلالت کننده، در ضمن معانی دیگر : اشاره ضمنی کننده

connotative

<hr> معنی : دلالت ضمنی کردن بر، اشاره ضمنی کردن <hr> معانی دیگر : (در مورد واژه) معنای ضمنی (علاوه بر معنای صریح: denotation) داشتن، همباره داشتن، بار معنایی رساندن، رساندن (معنی)، متضمن بودن، در برداشتن، در پی داشتن

معنی : دلالت ضمنی کردن بر، اشاره ضمنی کردن معانی دیگر : (در مورد واژه) معنای ضمنی (علاوه بر معنای صریح: denotation) داشتن، همباره داشتن، بار معنایی رساندن، رساندن (معنی)، متضمن بودن، در برداشتن، در پی داشتن

connote

<hr> معنی : وابسته به زناشویی <hr> معانی دیگر : نکاحی، زفافی، زن و شوهری

معنی : وابسته به زناشویی معانی دیگر : نکاحی، زفافی، زن و شوهری

connubial

<hr> معنی : تسلیم کردن، تسخیر کردن، فتح کردن، مغلوب کردن، پیروزی یافتن بر، غالب امدن، ستاندن <hr> معانی دیگر : (در اثر جنگ و پیروزی) به دست آوردن، گشودن، دست یافتن بر، شکست دادن، چیره شدن، غلبه کردن، پیروز شدن بر، استیلا یافتن

معنی : تسلیم کردن، تسخیر کردن، فتح کردن، مغلوب کردن، پیروزی یافتن بر، غالب امدن، ستاندن معانی دیگر : (در اثر جنگ و پیروزی) به دست آوردن، گشودن، دست یافتن بر، شکست دادن، چیره شدن، غلبه کردن، پیروز شدن بر، استیلا یافتن

conquer

<hr> فتح کردنی ,سان برای گرفتن ,شکست دادنی

فتح کردنی ,سان برای گرفتن ,شکست دادنی

conquerable

<hr> معنی : مفتوح <hr> معانی دیگر : پیروزی یافتن بر، فتح کردن، تسخیر کردن

معنی : مفتوح معانی دیگر : پیروزی یافتن بر، فتح کردن، تسخیر کردن

conquered

conquering

<hr> معنی : غالب، فاتح، پیروز، کشور گشا، عالمگیر <hr> معانی دیگر : فاتح، غالب، پیروز، کشورگشا

معنی : غالب، فاتح، پیروز، کشور گشا، عالمگیر معانی دیگر : فاتح، غالب، پیروز، کشورگشا

conqueror

<hr> معنی : پیروزی، تسخیر، غلبه <hr> معانی دیگر : (در اثر جنگ و پیروزی) تسخیر، فتح، گشایش، استیلا، کشورگشایی، ربایش (دل شخصی دیگر)، شیفته سازی، دلبری، شیدایی، خاطرخواهی، سرزمین تسخیری، هر چیزی که در اثر پیروزی به دست آید، (جمع) متصرفات، غلبه کردن

معنی : پیروزی، تسخیر، غلبه معانی دیگر : (در اثر جنگ و پیروزی) تسخیر، فتح، گشایش، استیلا، کشورگشایی، ربایش (دل شخصی دیگر)، شیفته سازی، دلبری، شیدایی، خاطرخواهی، سرزمین تسخیری، هر چیزی که در اثر پیروزی به دست آید، (جمع) متصرفات، غلبه کردن

conquest

<hr> (اسپانیایی) کشورگشا (هر یک از کشورگشایان اسپانیایی در آمریکا طی قرن شانزدهم)

(اسپانیایی) کشورگشا (هر یک از کشورگشایان اسپانیایی در آمریکا طی قرن شانزدهم)

conquistador

<hr> جوزف کانراد (نویسنده ی انگلیسی - زاده ی لهستان)

جوزف کانراد (نویسنده ی انگلیسی - زاده ی لهستان)

conrad

cons

<hr> معنی : هم خون، از یک صلب، صلبی <hr> معانی دیگر : consanguinous : هم خون

معنی : هم خون، از یک صلب، صلبی معانی دیگر : consanguinous : هم خون

consanguine

<hr> هم نیا، هم خون، هم تبار، خویش، خویشاوند (consanguine هم می گویند)، بسته ,همخون ,صلبی

هم نیا، هم خون، هم تبار، خویش، خویشاوند (consanguine هم می گویند)، بسته ,همخون ,صلبی

consanguineous

<hr> معنی : قوم و خویشی، خویشی صلبی <hr> معانی دیگر : هم خونی، هم تباری، هم نیایی، خویشی، خویشاوندی، همبستگی، هم پیوندی، رابطه ی نزدیک، قرابت

معنی : قوم و خویشی، خویشی صلبی معانی دیگر : هم خونی، هم تباری، هم نیایی، خویشی، خویشاوندی، همبستگی، هم پیوندی، رابطه ی نزدیک، قرابت

consanguinity

<hr> معنی : وجدان، ضمیر، باطن، دل <hr> معانی دیگر : شعور، (مهجور) افکار و احساسات درونی، ذمه

معنی : وجدان، ضمیر، باطن، دل معانی دیگر : شعور، (مهجور) افکار و احساسات درونی، ذمه

واژه های حرف "c" - جملات نمونه