جملات نمونه

<hr> مالیات شرکت (مالیاتی که بر سود شرکت ها بسته می شود)

مالیات شرکت (مالیاتی که بر سود شرکت ها بسته می شود)

corporation tax

<hr> corporativism صنف، اتحادیه، شرکت گرایی

corporativism صنف، اتحادیه، شرکت گرایی

corporatism

<hr> معنی : شرکتی، وابسته بشخصیت حقوقی <hr> معانی دیگر : وابسته به شرکت (رجوع شود به: corporation)

معنی : شرکتی، وابسته بشخصیت حقوقی معانی دیگر : وابسته به شرکت (رجوع شود به: corporation)

corporative

<hr> معنی : بدنی، جسمانی، جسمی، مادی، دارای ماده <hr> معانی دیگر : جسمی (در مقابل روحی: spiritual)، تنی، پیکری، تنانی، لمس پذیر، پرماسیدنی، محسوس، سترسایی

معنی : بدنی، جسمانی، جسمی، مادی، دارای ماده معانی دیگر : جسمی (در مقابل روحی: spiritual)، تنی، پیکری، تنانی، لمس پذیر، پرماسیدنی، محسوس، سترسایی

corporeal

<hr> معنی : جسم، خاصیت جسمی یامادی <hr> معانی دیگر : ماده، جسم بدنی، آنچه که بدن یا ماده از آن ساخته شده، حالت جسم

معنی : جسم، خاصیت جسمی یامادی معانی دیگر : ماده، جسم بدنی، آنچه که بدن یا ماده از آن ساخته شده، حالت جسم

corporeity

<hr> معنی : سپاه، لشکر، گروه، دسته، هیئت <hr> معانی دیگر : (ارتش) فوج، رسته، (گروهی که به کار ویژه ای گمارده شده است) سپاه، (امریکا - بخشی از نیروی زمینی که معمولا از دو لشگر و گروه های کمکی و لجستیکی تشکیل می شود) سپاه، قشون، م عده

معنی : سپاه، لشکر، گروه، دسته، هیئت معانی دیگر : (ارتش) فوج، رسته، (گروهی که به کار ویژه ای گمارده شده است) سپاه، (امریکا - بخشی از نیروی زمینی که معمولا از دو لشگر و گروه های کمکی و لجستیکی تشکیل می شود) سپاه، قشون، م عده

corps

<hr> (هنرهای نمایشی) گروه باله (به استثنای رقاصانی که نقش اصلی را ایفا می کنند)

(هنرهای نمایشی) گروه باله (به استثنای رقاصانی که نقش اصلی را ایفا می کنند)

corps de ballet

<hr> معنی : جسد، لاشه، نعش، مردار <hr> معانی دیگر : لاش، جنازه، (مهجور) تن، بدن، پیکر، جثه

معنی : جسد، لاشه، نعش، مردار معانی دیگر : لاش، جنازه، (مهجور) تن، بدن، پیکر، جثه

corpse

<hr> معنی : سپاهی <hr> معانی دیگر : عضو گروه یا سپاه، پزشکیارکشتی

معنی : سپاهی معانی دیگر : عضو گروه یا سپاه، پزشکیارکشتی

corpsman

<hr> معنی : جسامت، تنومندی، فربهی <hr> معانی دیگر : چاقی، تناوری (corpulency هم می گویند)، corpulency جسامت

معنی : جسامت، تنومندی، فربهی معانی دیگر : چاقی، تناوری (corpulency هم می گویند)، corpulency جسامت

corpulence

<hr> معنی : تنومند، فربه، جسیم، گوشتالو <hr> معانی دیگر : چاق، هیکل دار، بزرگ جثه، فریبرز، تناور

معنی : تنومند، فربه، جسیم، گوشتالو معانی دیگر : چاق، هیکل دار، بزرگ جثه، فریبرز، تناور

corpulent

<hr> معنی : جسم، تن، تنه، مجموعهای از نوشتجات <hr> معانی دیگر : (قوانین یا آثار ادبی و غیره) مجموعه، جنگ، هم افزود، (زیست شناسی) کرپ، (مزاح آمیز) بدن، جثه، لاشه، جنازه

معنی : جسم، تن، تنه، مجموعهای از نوشتجات معانی دیگر : (قوانین یا آثار ادبی و غیره) مجموعه، جنگ، هم افزود، (زیست شناسی) کرپ، (مزاح آمیز) بدن، جثه، لاشه، جنازه

corpus

<hr> (کالبد شناسی - انسان و برخی حیوانات پیشرفته) جسم پنبه ای (توده ی بافت های سپیدی که دو نیمکره ی مغز را به هم مرتبط می کند)، آژخ بافت، کرپ پنبه ای

(کالبد شناسی - انسان و برخی حیوانات پیشرفته) جسم پنبه ای (توده ی بافت های سپیدی که دو نیمکره ی مغز را به هم مرتبط می کند)، آژخ بافت، کرپ پنبه ای

corpus callosum

<hr> (کالبدشناسی) جسم زرد، کرپ زرد

(کالبدشناسی) جسم زرد، کرپ زرد

corpus luteum

<hr> معنی : ذره، گلبول، گویچه، تنیزه، جسمک <hr> معانی دیگر : (کالبدشناسی) گویچه، (corpuscule هم می گویند)، کرپیزه، خردک، ریزه، ریزچه، گویچه سفید یاسر&nbsp; خون وبافت های غضروفی وغیره

معنی : ذره، گلبول، گویچه، تنیزه، جسمک معانی دیگر : (کالبدشناسی) گویچه، (corpuscule هم می گویند)، کرپیزه، خردک، ریزه، ریزچه، گویچه سفید یاسر خون وبافت های غضروفی وغیره

corpuscle

<hr> معنی : مثل ذره، گویچه مانند <hr> معانی دیگر : گویچه مانند، مثل ذره

معنی : مثل ذره، گویچه مانند معانی دیگر : گویچه مانند، مثل ذره

corpuscular

<hr> معنی : ساییدن، در اثر سایش از بین رفتن <hr> معانی دیگر : آب سایی کردن یا شدن (ساییده در اثر فشار آب روان و یا حرکت توده های برف و سنگ ریزه ی موجود در یخچال های طبیعی)

معنی : ساییدن، در اثر سایش از بین رفتن معانی دیگر : آب سایی کردن یا شدن (ساییده در اثر فشار آب روان و یا حرکت توده های برف و سنگ ریزه ی موجود در یخچال های طبیعی)

corrade

<hr> معنی : غول، جای اسب و گله، اغل، حصار درست کردن، احاطه کردن <hr> معانی دیگر : طویله، اصطبل (بی طاق)، حصار، کمرا، ستورگاه، در طویله یا ستورگاه نگهداشتن، به درون حصار راندن، جا کردن، (امریکا - خودمانی) به چنگ آوردن، گیر آوردن، تصرف کردن، موضع دفاعی (که با پهلوی هم قرار دادن دلیجان ها به صورت دایره ایجاد می شد)، گیرانداختن، محاصره کردن، گرفتار کردن، (چارپایان را) گردآوری و در یک جا جمع کردن، قرار دادن دلیجان ها به صورت دایره (برای پدافند)، دفاعی که از واگون وعرابه میسازند

معنی : غول، جای اسب و گله، اغل، حصار درست کردن، احاطه کردن معانی دیگر : طویله، اصطبل (بی طاق)، حصار، کمرا، ستورگاه، در طویله یا ستورگاه نگهداشتن، به درون حصار راندن، جا کردن، (امریکا - خودمانی) به چنگ آوردن، گیر آوردن، تصرف کردن، موضع دفاعی (که با پهلوی هم قرار دادن دلیجان ها به صورت دایره ایجاد می 

corral

<hr> معنی : صحیح، درست، چیز درست، تصحیح کردن، صحیح کردن، تادیب کردن، اصلاح کردن <hr> معانی دیگر : درست کردن، غلطگیری کردن، لغزش یابی کردن، راستا کردن، (با معیار خاصی هماهنگ کردن) ویراستن، مطابق قاعده کردن، میزان کردن، ادب کردن، موآخذه کردن، (بیماری یا عیب و غیره) بهبود بخشیدن، بهسازی کردن، به کردن، بجا، بی غلط، بی لغزش، بی کم و کسر، بی کاستی، مک

معنی : صحیح، درست، چیز درست، تصحیح کردن، صحیح کردن، تادیب کردن، اصلاح کردن معانی دیگر : درست کردن، غلطگیری کردن، لغزش یابی کردن، راستا کردن، (با معیار خاصی هماهنگ کردن) ویراستن، مطابق قاعده کردن، میزان کردن، ادب کردن، موآخذه کردن، (بیماری یا عیب و غیره) بهبود بخشیدن، بهسازی کردن، به کردن، بجا، بی غل

correct

<hr> درست شدنی ,اصلاح شدنی ,قابل تصحیح

درست شدنی ,اصلاح شدنی ,قابل تصحیح

correctable

<hr> معنی : معدل، تصحیح شده <hr> معانی دیگر : تصحیح شده

معنی : معدل، تصحیح شده معانی دیگر : تصحیح شده

corrected

correcting

<hr> معنی : اصلاح، تصحیح، غلط گیری، تادیب <hr> معانی دیگر : لغزش گیری، لغزش یابی، راستانش، راستا سازی، مواخذه، ادب کردن، بهسازی، بهکرد، بهبود بخشی، ویرایش، ویراستاری

معنی : اصلاح، تصحیح، غلط گیری، تادیب معانی دیگر : لغزش گیری، لغزش یابی، راستانش، راستا سازی، مواخذه، ادب کردن، بهسازی، بهکرد، بهبود بخشی، ویرایش، ویراستاری

correction

correctional

<hr> علوم نظامى : تصحیحات

corrections

<hr> معنی : صحت، درستی <hr> معانی دیگر : حسن سلوک، رفتار نیک، صحت عمل، درست کنش

معنی : صحت، درستی معانی دیگر : حسن سلوک، رفتار نیک، صحت عمل، درست کنش

correctitude

<hr> معنی : اصلاحی، مصلح، اصلاح کننده، تادیب کننده <hr> معانی دیگر : بهبودبخش، بهکردی، بهساز، ترمیمی، چاره، راه یا وسیله ی اصلاح، بهسازگر

معنی : اصلاحی، مصلح، اصلاح کننده، تادیب کننده معانی دیگر : بهبودبخش، بهکردی، بهساز، ترمیمی، چاره، راه یا وسیله ی اصلاح، بهسازگر

corrective

<hr> بطور درست ,صحیحا,بقاعده

بطور درست ,صحیحا,بقاعده

correctly

<hr> معنی : صحت، درستی <hr> معانی دیگر : صحت، درستی

معنی : صحت، درستی معانی دیگر : صحت، درستی

correctness

<hr> معنی : مصلح، اصلاح کننده، غلط گیر، تنظیم کننده <hr> معانی دیگر : مربی

معنی : مصلح، اصلاح کننده، غلط گیر، تنظیم کننده معانی دیگر : مربی

corrector

<hr> معنی : قرین، مرتبط کردن، همبستگی داشتن <hr> معانی دیگر : همبسته بودن یا کردن، لازم و ملزوم بودن، بستگی داشتن، هم وابستگی داشتن، هم خویش، قرینه، همال، مرتبط، وابسته

معنی : قرین، مرتبط کردن، همبستگی داشتن معانی دیگر : همبسته بودن یا کردن، لازم و ملزوم بودن، بستگی داشتن، هم وابستگی داشتن، هم خویش، قرینه، همال، مرتبط، وابسته

correlate

<hr> معنی : همبسته <hr> معانی دیگر : همبسته

معنی : همبسته معانی دیگر : همبسته

correlated

<hr> معنی : هم بستگی، ارتباط، ربط، بستگی دو چیز با هم <hr> معانی دیگر : هم خویشی، هم وابستگی، تلازم، (آمار) همبستگی، تناظر، تقارن، همالش، همال بودن

معنی : هم بستگی، ارتباط، ربط، بستگی دو چیز با هم معانی دیگر : هم خویشی، هم وابستگی، تلازم، (آمار) همبستگی، تناظر، تقارن، همالش، همال بودن

correlation

<hr> (آمار) ضریب همبستگی، ضریب کورلاسیون

(آمار) ضریب همبستگی، ضریب کورلاسیون

correlation coefficient

<hr> معنی : جفتی، وابسته به هم، لازم و لزوم <hr> معانی دیگر : وابسته به همبستگی یا بستگی، همبسته، متضایف، قرینه، (دستور زبان) همبسته ساز، جفته، وابسته بهم، لازم وملزوم

معنی : جفتی، وابسته به هم، لازم و لزوم معانی دیگر : وابسته به همبستگی یا بستگی، همبسته، متضایف، قرینه، (دستور زبان) همبسته ساز، جفته، وابسته بهم، لازم وملزوم

correlative

<hr> معنی : مکاتبه کردن، مطابق بودن، برابر بودن، بهم مربوط بودن، مانند یا مشابه بودن، رابطه داشتن <hr> معانی دیگر : (با: to یا with) همخوان بودن، همخوانی داشتن، مطابق بودن با، مطابقت داشتن، هم زینه بودن، مشابه بودن با، نامه رد و بدل کردن، نامه نویسی کردن، مانند یا مشابه بودن باto یاwith، مکاتبه کردن با with

معنی : مکاتبه کردن، مطابق بودن، برابر بودن، بهم مربوط بودن، مانند یا مشابه بودن، رابطه داشتن معانی دیگر : (با: to یا with) همخوان بودن، همخوانی داشتن، مطابق بودن با، مطابقت داشتن، هم زینه بودن، مشابه بودن با، نامه رد و بدل کردن، نامه نویسی کردن، مانند یا مشابه بودن باto یاwith، مکاتبه کردن با with

correspond

correspond to

correspond with

<hr> معنی : ارتباط، مکاتبه، مطابقت، مکاتبات، تناظر، مراسلات، تشابه <hr> معانی دیگر : همخوانی، تطابق، مشابهت، همزینگی، سازگاری، توافق، همانندی (correspondency هم می گویند)، به هم نویسی، نامه نگاری، هم نویسی، نامه ها، هم نوشت ها، هم نویسی ها، (ریاضی) هم نگری، correspondency : ارتباط

معنی : ارتباط، مکاتبه، مطابقت، مکاتبات، تناظر، مراسلات، تشابه معانی دیگر : همخوانی، تطابق، مشابهت، همزینگی، سازگاری، توافق، همانندی (correspondency هم می گویند)، به هم نویسی، نامه نگاری، هم نویسی، نامه ها، هم نوشت ها، هم نویسی ها، (ریاضی) هم نگری، correspondency : ارتباط

correspondence

correspondence course

<hr> مدرسه ی مکاتبه ای، مدرسه ی مکاتبهای correspondence courses کلاسهای مکاتبهای، دورههای مکاتبهای

مدرسه ی مکاتبه ای، مدرسه ی مکاتبهای correspondence courses کلاسهای مکاتبهای، دورههای مکاتبهای

correspondence school

<hr> معنی : خبرنگار، مخبر، مکاتب، مکاتبه کننده، طرف معامله، طرف مکاتبه، مناسب، مطابق، خوش ایند، سازگار <hr> معانی دیگر : (رادیو و روزنامه و غیره) خبرنگار، گزارشگر، نامه نویس (کسی که با دیگری نامه رد و بدل می کند یا به روزنامه هاو غیره نامه می نویسد)، همخوان، مشابه، هم زینه، متوافق، همخوانگر، همبستگر، هم زینه گر، تطابق گر، شخص یا شرکتی که با شرکت دور دست دیگری رابطه ی بازرگانی داشته باشد، طرف

معنی : خبرنگار، مخبر، مکاتب، مکاتبه کننده، طرف معامله، طرف مکاتبه، مناسب، مطابق، خوش ایند، سازگار معانی دیگر : (رادیو و روزنامه و غیره) خبرنگار، گزارشگر، نامه نویس (کسی که با دیگری نامه رد و بدل می کند یا به روزنامه هاو غیره نامه می نویسد)، همخوان، مشابه، هم زینه، متوافق، همخوانگر، همبستگر، هم زینه 

correspondent

<hr> معنی : مکاتبه کننده، مکاتبهای <hr> معانی دیگر : متناظر

معنی : مکاتبه کننده، مکاتبهای معانی دیگر : متناظر

corresponding

corresponding to

<hr> بهمان نسبت ,همانطور,متقابلا

بهمان نسبت ,همانطور,متقابلا

correspondingly

<hr> (اسپانیایی) نمایش گاوبازی (معمولا مشتمل بر شش مسابقه ی گاو جنگی)

(اسپانیایی) نمایش گاوبازی (معمولا مشتمل بر شش مسابقه ی گاو جنگی)

corrida

<hr> معنی : راهرو، دالان، دهلیز، راه سرپوشیده <hr> معانی دیگر : کریدور، سرسرا، (باریکه ی زمین یا راه از میان کشور خارجی یا ناحیه) نواره

معنی : راهرو، دالان، دهلیز، راه سرپوشیده معانی دیگر : کریدور، سرسرا، (باریکه ی زمین یا راه از میان کشور خارجی یا ناحیه) نواره

corridor

<hr> معنی : اصلاحیه <hr> معانی دیگر : (به ویژه در نوشتار چاپ شده) اشتباهی که باید درست شود، غلطنامه

معنی : اصلاحیه معانی دیگر : (به ویژه در نوشتار چاپ شده) اشتباهی که باید درست شود، غلطنامه

واژه های حرف "c" - جملات نمونه