جملات نمونه

<hr> معنی : زمان پیش <hr> معانی دیگر : (قدیمی)، پیری، سالمندی، مسن، ریش سفید

معنی : زمان پیش معانی دیگر : (قدیمی)، پیری، سالمندی، مسن، ریش سفید

<hr> معنی : ریش سفید، شیخ کلیسا، ارشد، بزرگتر، ارشد کلیسا <hr> معانی دیگر : مسن تر، مهتر، مهین، مافوق، کدیور، سرور، سالار، شیخ، (زمان) باستان، پیشین، عتیق، کهن، نیا، جد، سر دودمان، پیش کسوت، (جمع) پیشینیان، سرقبیله، بزرگ طایفه (یا خاندان)، آدم سالخورده، پیر، سالمند، (گیاه شناسی)، اقطی (جنس sambucus از خانواده ی honeysuckle)، شی&nbsp; کلیسا

معنی : ریش سفید، شیخ کلیسا، ارشد، بزرگتر، ارشد کلیسا معانی دیگر : مسن تر، مهتر، مهین، مافوق، کدیور، سرور، سالار، شیخ، (زمان) باستان، پیشین، عتیق، کهن، نیا، جد، سر دودمان، پیش کسوت، (جمع) پیشینیان، سرقبیله، بزرگ طایفه (یا خاندان)، آدم سالخورده، پیر، سالمند، (گیاه شناسی)، اقطی (جنس sambucus از خانواده

elder

<hr> معنی : اقطی <hr> معانی دیگر : میوه ی اقطی (که در شراب سازی و مرباسازی به کار می رود)، اقطی sambucus، میوه اقطی

معنی : اقطی معانی دیگر : میوه ی اقطی (که در شراب سازی و مرباسازی به کار می رود)، اقطی sambucus، میوه اقطی

elderberry

<hr> معنی : مسن، سالخورده <hr> معانی دیگر : پیر، سالمند، نیمه سالخورده، میانسال، در آستانه ی پیری

معنی : مسن، سالخورده معانی دیگر : پیر، سالمند، نیمه سالخورده، میانسال، در آستانه ی پیری

elderly

<hr> معنی : بزرگترین، ارشد، مسن ترین، سالدارترین <hr> معانی دیگر : (از همه مسن تر یا ارشد تر) مهترین، سالمندترین

معنی : بزرگترین، ارشد، مسن ترین، سالدارترین معانی دیگر : (از همه مسن تر یا ارشد تر) مهترین، سالمندترین

eldest

<hr> عجیب و غریب، اسرارآمیز و ترس انگیز

عجیب و غریب، اسرارآمیز و ترس انگیز

eldritch

<hr> اسم خاص مونث (مخفف آن: ella و nel و leonora) (nora هم می نویسند)

اسم خاص مونث (مخفف آن: ella و nel و leonora) (nora هم می نویسند)

eleanor

<hr> معنی : منتخب، برگزیده منتخب، ممتاز، خاصگی، خاص، برگزیدن، انتخاب کردن، رای دادن، فعالیت انتخاباتی کردن <hr> معانی دیگر : (با رای دادن) انتخاب کردن، گزینش کردن، ترجیح دادن، برتر دانستن، (به صورت مجهول - الهیات) مقرب (خداوند) کردن، (برای رستگاری) گزیدن، جزو گزیدگان شدن، رستگار، برگزیده (توسط خدا)، مقرب (خدا)، (شخص انتخاب شده که هنوز رسما شاغل نشده است) انتخابی، گزیده، نخبه، سوار شده، دستچین، گل سرسبد، فرمند، جلویز، ارجح، برتر انگاشته

معنی : منتخب، برگزیده منتخب، ممتاز، خاصگی، خاص، برگزیدن، انتخاب کردن، رای دادن، فعالیت انتخاباتی کردن معانی دیگر : (با رای دادن) انتخاب کردن، گزینش کردن، ترجیح دادن، برتر دانستن، (به صورت مجهول - الهیات) مقرب (خداوند) کردن، (برای رستگاری) گزیدن، جزو گزیدگان شدن، رستگار، برگزیده (توسط خدا)، مقرب (خدا

elect

<hr> معنی : منتخب <hr> معانی دیگر : برگزیدن، انتخاب کردن، برگزیده منتخب

معنی : منتخب معانی دیگر : برگزیدن، انتخاب کردن، برگزیده منتخب

elected

<hr> معنی : انتخاب، گزینش، انتخاب نماینده <hr> معانی دیگر : (از راه رای دادن) انتخاب (انتخابات)، گزینش (گزینگان، گزینش ها)، رای گیری، (گزیدن چیزی از میان چیزهای دیگر) گزین، دستچین، انتخاب شدگی، (الهیات - گزیده شدن برخی توسط خداوند) رستگارسازی، مقرب سازی، رای دادن

معنی : انتخاب، گزینش، انتخاب نماینده معانی دیگر : (از راه رای دادن) انتخاب (انتخابات)، گزینش (گزینگان، گزینش ها)، رای گیری، (گزیدن چیزی از میان چیزهای دیگر) گزین، دستچین، انتخاب شدگی، (الهیات - گزیده شدن برخی توسط خداوند) رستگارسازی، مقرب سازی، رای دادن

election

<hr> مبارزه ی انتخاباتی (گزینگانی) کردن، فعالیت انتخاباتی کردن

مبارزه ی انتخاباتی (گزینگانی) کردن، فعالیت انتخاباتی کردن

electioneer

<hr> قانون ـ فقه : انتخابات

elections

<hr> معنی : انتخابی، گزینشی <hr> معانی دیگر : انتخاباتی، گزینگانی، اختیاری، (آموزش) اختیاری، کلاس گزینشی، (نادر - دارای تمایل به ترکیب شدن یا جذب کردن برخی مواد در مقایسه با مواد دیگر) تمایلی، خواهانی، استعداد یا حق (و غیره ی) گزینش

معنی : انتخابی، گزینشی معانی دیگر : انتخاباتی، گزینگانی، اختیاری، (آموزش) اختیاری، کلاس گزینشی، (نادر - دارای تمایل به ترکیب شدن یا جذب کردن برخی مواد در مقایسه با مواد دیگر) تمایلی، خواهانی، استعداد یا حق (و غیره ی) گزینش

elective

elective course

<hr> رای دهنده، انتخاب کننده، گزینگر، (به ویژه امریکا) عضو شورای گزینگران، برگزیننده، عضوهیئت انتخاب کنندگان، مختار

رای دهنده، انتخاب کننده، گزینگر، (به ویژه امریکا) عضو شورای گزینگران، برگزیننده، عضوهیئت انتخاب کنندگان، مختار

elector

<hr> معنی : گزینگر <hr> معانی دیگر : وابسته به انتخابات (گزینگان) یا انتخاب کنندگان (گزینگران)

معنی : گزینگر معانی دیگر : وابسته به انتخابات (گزینگان) یا انتخاب کنندگان (گزینگران)

electoral

<hr> (امریکا) شورای گزینگران (هر ایالتی از راه گزینگان مستقیم نمایندگانی برابر با شمار نمایندگانش در کنگره را به شورا گسیل می دارد تا رسما رئیس جمهور منتخب را منصوب کنند)، هیئت انتخاب کنندگان رئیس جمهور

(امریکا) شورای گزینگران (هر ایالتی از راه گزینگان مستقیم نمایندگانی برابر با شمار نمایندگانش در کنگره را به شورا گسیل می دارد تا رسما رئیس جمهور منتخب را منصوب کنند)، هیئت انتخاب کنندگان رئیس جمهور

electoral college

<hr> معنی : حوزه انتخابیه، گزینگرگان، هیئت انتخاب کنندگان <hr> معانی دیگر : (تمام کسانی که صلاحیت رای دادن را دارند) رای دهندگان، گزینگران

معنی : حوزه انتخابیه، گزینگرگان، هیئت انتخاب کنندگان معانی دیگر : (تمام کسانی که صلاحیت رای دادن را دارند) رای دهندگان، گزینگران

electorate

<hr> معنی : خواهراورستس <hr> معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) الکترا (دختر آگاممنون)، افسانه یونان خواهراورستس orestes

معنی : خواهراورستس معانی دیگر : (اسطوره ی یونان) الکترا (دختر آگاممنون)، افسانه یونان خواهراورستس orestes

electra

<hr> (مهجور - روانکاوی) عقده ی الکترا (عقده ی حب شدید نسبت به پدر و بیزاری از مادر)، حب دختر نسبت به پدر و بغ­ از مادر

(مهجور - روانکاوی) عقده ی الکترا (عقده ی حب شدید نسبت به پدر و بیزاری از مادر)، حب دختر نسبت به پدر و بغ­ از مادر

electra complex

<hr> معنی : کهربایی، الکتریکی، برقی، برق دهنده <hr> معانی دیگر : رخشی، (تولید شده توسط برق یا مولد برق) - برق، برق زا، برق زاد، رسانه ی برق، مجهز به صدا فزون ساز الکترونیکی، هیجان انگیز، پر تنش، تنیده، (رنگ) رخشان، براق، فلزفام، (معمولا جمع) راه آهن برقی، اتومبیل برقی، لامپ برقی (و غیره)، (قدیمی) ماده ای که رسانای برق نیست ولی می تواند انگیزگر یا خازن برق باشد

معنی : کهربایی، الکتریکی، برقی، برق دهنده معانی دیگر : رخشی، (تولید شده توسط برق یا مولد برق) - برق، برق زا، برق زاد، رسانه ی برق، مجهز به صدا فزون ساز الکترونیکی، هیجان انگیز، پر تنش، تنیده، (رنگ) رخشان، براق، فلزفام، (معمولا جمع) راه آهن برقی، اتومبیل برقی، لامپ برقی (و غیره)، (قدیمی) ماده ای که ر

electric

electric car

<hr> صندلی برقی (که با آن اعدام می کنند)، صندلی اعدام الکتریکی، اعدام بوسیله برق

صندلی برقی (که با آن اعدام می کنند)، صندلی اعدام الکتریکی، اعدام بوسیله برق

electric chair

electric charge

electric circuit

electric current

<hr> (جانورشناسی) مار ماهی برقی (انواع ماهیان تیره ی electrophoridae که درشت اندام و بومی شمال امریکای جنوبی بوده و هنگام تماس با انسان و غیره تکان برقی شدیدی ایجاد می کنند)، یکنوع ماهی بزرگ شبیه مارماهی

(جانورشناسی) مار ماهی برقی (انواع ماهیان تیره ی electrophoridae که درشت اندام و بومی شمال امریکای جنوبی بوده و هنگام تماس با انسان و غیره تکان برقی شدیدی ایجاد می کنند)، یکنوع ماهی بزرگ شبیه مارماهی

electric eel

electric fan

<hr> میدان الکتریکی، میدان برقی

میدان الکتریکی، میدان برقی

electric field

electric generator

electric guitar

electric lamp

electric light

electric mixer

electric motor

electric power

electric power plant

electric razor

electric shaver

<hr> بزق زدگی، برق گرفتگی

electric shock

electric switch

electric toothbrush

electric typewriter

electric wire

<hr> معنی : قابل الکتریکی <hr> معانی دیگر : وابسته به صنعت برق یا کاربرد برق، رجوع شود به: electric، الکتریکی، برقی، کهربایی

معنی : قابل الکتریکی معانی دیگر : وابسته به صنعت برق یا کاربرد برق، رجوع شود به: electric، الکتریکی، برقی، کهربایی

واژه های حرف "e" - جملات نمونه