جملات نمونه

<hr> معنی : ضد اتش، ضد شعله، عایق شعله <hr> معانی دیگر : نسوز، ضد آتش، پاد آتش، سوز

معنی : ضد اتش، ضد شعله، عایق شعله معانی دیگر : نسوز، ضد آتش، پاد آتش، سوز

flameproof

flames

<hr> معنی : شعله افکن <hr> معانی دیگر : (جنگ افزار) شعله افکن، اتش پاش

معنی : شعله افکن معانی دیگر : (جنگ افزار) شعله افکن، اتش پاش

flamethrower

<hr> شعله ور، مشتعل، شعله مانند، آتش فام، احساساتی، آتشین، داغ، پر تب و تاب، باور نکردنی، (دروغ) شاخ دار، افراطی، زباه کش

شعله ور، مشتعل، شعله مانند، آتش فام، احساساتی، آتشین، داغ، پر تب و تاب، باور نکردنی، (دروغ) شاخ دار، افراطی، زباه کش

flaming

<hr> معنی : پاخلان، مرغ اتشی، مرغ غواص <hr> معانی دیگر : (جانور شناسی) فلامینگو (از راسته ی phoenicopteriformes - از مرغان پا دراز و گردن دراز حاره ای با پرهای صورتی رنگ)، مره اتشی

معنی : پاخلان، مرغ اتشی، مرغ غواص معانی دیگر : (جانور شناسی) فلامینگو (از راسته ی phoenicopteriformes - از مرغان پا دراز و گردن دراز حاره ای با پرهای صورتی رنگ)، مره اتشی

flamingo

<hr> معنی : قابلیت اشتعال <hr> معانی دیگر : قابلیت اشتعال

معنی : قابلیت اشتعال معانی دیگر : قابلیت اشتعال

flammability

<hr> معنی : قابل اشتعال، قابل سوختن، اتشگیر <hr> معانی دیگر : آتشگیر، پدپود، اشتعال پذیر (inflammable هم می گویند)

معنی : قابل اشتعال، قابل سوختن، اتشگیر معانی دیگر : آتشگیر، پدپود، اشتعال پذیر (inflammable هم می گویند)

flammable

<hr> معنی : کیک میوه <hr> معانی دیگر : تکه فلزی که با منگنه کردن تبدیل به سکه می شود

معنی : کیک میوه معانی دیگر : تکه فلزی که با منگنه کردن تبدیل به سکه می شود

flan

<hr> فلاندر (نام ناحیه ای در قرون وسطی که بخشی از شمال خاوری فرانسه و جنوب بلژیک امروزی را دربر می گرفت)

فلاندر (نام ناحیه ای در قرون وسطی که بخشی از شمال خاوری فرانسه و جنوب بلژیک امروزی را دربر می گرفت)

flanders

<hr> معنی : برجستگی، پخش رگه معدن، لبه بیرون امده چرخ، پیچ سر تنبوشه، پخش کردن، لبه دار کردن <hr> معانی دیگر : (تیرآهن) بال، (چرخ واگن راه آهن) لبه، فلانژ، پیوند لوله، کلاهک، سر لوله، لبه بیرون امده چر

معنی : برجستگی، پخش رگه معدن، لبه بیرون امده چرخ، پیچ سر تنبوشه، پخش کردن، لبه دار کردن معانی دیگر : (تیرآهن) بال، (چرخ واگن راه آهن) لبه، فلانژ، پیوند لوله، کلاهک، سر لوله، لبه بیرون امده چر

flange

<hr> معنی : طرف، جناح، پهلو، تهیگاه، از جناح حمله کردن، در کنار واقع شدن <hr> معانی دیگر : (بدن انسان و حیوان) پهلو، کنارگین، هریک از دو طرف هرچیز، سو، دامنه، بغل، (ارتش) جناح، پهلوگاه، پژیر، (ارتش) به پهلوگاه حمله کردن، جناح دشمن را دور زدن (محاصره کردن)، در طرفین قرار گرفتن، دو طرف چیزی را گرفتن، (با: on یا upon) در پهلوی چیزی قرار داشتن، در یک سو بودن، (قصابی) گوشت پهلو (به ویژه گوشت پهلوی گاو)، (عامیانه) بخش بالایی و بیرون ران

معنی : طرف، جناح، پهلو، تهیگاه، از جناح حمله کردن، در کنار واقع شدن معانی دیگر : (بدن انسان و حیوان) پهلو، کنارگین، هریک از دو طرف هرچیز، سو، دامنه، بغل، (ارتش) جناح، پهلوگاه، پژیر، (ارتش) به پهلوگاه حمله کردن، جناح دشمن را دور زدن (محاصره کردن)، در طرفین قرار گرفتن، دو طرف چیزی را گرفتن، (با: on یا

flank

<hr> (ارتش) استحکامات جناحی، آبام پهلویی، (ارتش) پاسداران دوپهلو، نگهبانان جناحین، استحکامات جناحی، عده پهلوشکن

(ارتش) استحکامات جناحی، آبام پهلویی، (ارتش) پاسداران دوپهلو، نگهبانان جناحین، استحکامات جناحی، عده پهلوشکن

flanker

flanking

<hr> جناحین علوم نظامى : پهلوها

جناحین علوم نظامى : پهلوها

flanks

<hr> معنی : جامه فلانل یا پشمی، فلانل، لباس ورزش، فلانلی <hr> معانی دیگر : (پارچه) فلانل، رجوع شود به: cotton flannel، (جمع) جامه ی (ساخته شده از) فلانل، زیرپوش کلفت و پشمی، فلانل نوعی پارچه پشمی، درجمع جامه فلانل یا پشمی، لباس بخصوص شلوار ورزش

معنی : جامه فلانل یا پشمی، فلانل، لباس ورزش، فلانلی معانی دیگر : (پارچه) فلانل، رجوع شود به: cotton flannel، (جمع) جامه ی (ساخته شده از) فلانل، زیرپوش کلفت و پشمی، فلانل نوعی پارچه پشمی، درجمع جامه فلانل یا پشمی، لباس بخصوص شلوار ورزش

flannel

<hr> معنی : پارچه پنبهای شبیه فلانل، کرکی <hr> معانی دیگر : فلانل نما

معنی : پارچه پنبهای شبیه فلانل، کرکی معانی دیگر : فلانل نما

flannelette

flannels

<hr> معنی : ضربه، صدای چلپ، اویخته و شل، زبانه کفش، برگه یا قسمت اویخته، بال و پر زدن، پرزدن، دری وری گفتن <hr> معانی دیگر : (هرچیز مسطح و شل و آویخته که پرده وار دهانه یا مدخل چیزی را می پوشاند) پرده، در، حرکت هرچیز پهن که یک سر آن به چیز دیگری وصل باشد مانند بال پرنده یا بادبان کشتی، صدای این حرکت: تپ تپ، دستپاچگی، سردرگمی، شوریدگی، (زبان شناسی) زنش، تک ضربی، (با چیز پهن) زدن، بال زدن، (هر چیز پهن) بالا و پایین رفتن یا تکان خوردن، دریچه ی بال هواپیما، فلپ، (قدیمی) ضربه با هر چیز پهن (مثلا خطکش)، بال وپرزدن مرهبهم زدن

معنی : ضربه، صدای چلپ، اویخته و شل، زبانه کفش، برگه یا قسمت اویخته، بال و پر زدن، پرزدن، دری وری گفتن معانی دیگر : (هرچیز مسطح و شل و آویخته که پرده وار دهانه یا مدخل چیزی را می پوشاند) پرده، در، حرکت هرچیز پهن که یک سر آن به چیز دیگری وصل باشد مانند بال پرنده یا بادبان کشتی، صدای این حرکت: تپ تپ، د

flap

<hr> (خوراک پردازی) نوعی ((پن کیک))

(خوراک پردازی) نوعی ((پن کیک))

flapjack

<hr> معنی : جوجه اردک، مگس کش، مگس پران <hr> معانی دیگر : (شخص یا چیزی که flap می کند): در جیب (کت و پالتو غیره)، باله، هرچیز پهن که برای زدن به کار می رود، پارچه، زبانه، لبه، (اردک یا پرنده ای که تازه پرواز آموخته است) نوبال، نوپرواز

معنی : جوجه اردک، مگس کش، مگس پران معانی دیگر : (شخص یا چیزی که flap می کند): در جیب (کت و پالتو غیره)، باله، هرچیز پهن که برای زدن به کار می رود، پارچه، زبانه، لبه، (اردک یا پرنده ای که تازه پرواز آموخته است) نوبال، نوپرواز

flapper

flapping

<hr> معنی : نمایش، شعله، روشنایی خیرهکننده و نامنظم، زبانه کشی، شعله زنی، چراغ یا نشان دریایی، از جا در رفتن، باشعله نامنظم سوختن، زبانه کشیدن <hr> معانی دیگر : (با نور درخشان) سوختن، گر زدن، فروزان شدن یا کردن، فروزش کردن، (بیشتر با: up یا out) از کوره در رفتن، ناگهان خشمگین شدن، آتشی شدن، (مانند دهانه ی شیپور به تدریج گشاد شدن) برون پرا شدن، (دامن) کلوش شدن، فون شدن (شلوار)، (ارتش) موشک منور، فروزه، فشفشه ی فروزگر، با فروزه آگاهی دادن، با فروزه روشن کردن، سوسو زدن، به طور نامنظم شعله زدن (مثل شمع در باد)، زبانه ی آتش، شعله(ی درخشان و زودگذر)، آتشپاره، ژابیژ، تابه، خشم ناگهانی و زودگذر، صدای بلند و کوتاه مدت، غلیان (احساسات)، طغیان (عواطف)، (در پالایشگاه و غیره) فضولات گازی را سوزاندن، (نجوم - نقاط درخشان روی خورشید که حاکی از فعالیت شدید است - افزایش ناگهانی و شدید درخشانی ستاره) شرار خورشید، استارتابه، چراه یانشان دریایی، خود نمایی

معنی : نمایش، شعله، روشنایی خیرهکننده و نامنظم، زبانه کشی، شعله زنی، چراغ یا نشان دریایی، از جا در رفتن، باشعله نامنظم سوختن، زبانه کشیدن معانی دیگر : (با نور درخشان) سوختن، گر زدن، فروزان شدن یا کردن، فروزش کردن، (بیشتر با: up یا out) از کوره در رفتن، ناگهان خشمگین شدن، آتشی شدن، (مانند دهانه ی شیپ

flare

<hr> معنی : خشمگین شدن <hr> معانی دیگر : شعله وری، گر زدن، فروزش، برتابش، خشم ناگهانی، از کوره دررفتن، (بیماری و غیره) عود، (کار و گرفتاری و غیره) تشدید، بروز، اشتعال ناگهانی، غضب ناگهانی خشم ناگهان، جوش، هیجان، تظاهرمختصر، هیاهوی شادمانی

معنی : خشمگین شدن معانی دیگر : شعله وری، گر زدن، فروزش، برتابش، خشم ناگهانی، از کوره دررفتن، (بیماری و غیره) عود، (کار و گرفتاری و غیره) تشدید، بروز، اشتعال ناگهانی، غضب ناگهانی خشم ناگهان، جوش، هیجان، تظاهرمختصر، هیاهوی شادمانی

flare up

flare-up

<hr> روشنایی خیره کننده و نامنظم، زبانه کشی، شعله زنی، چراغ یانشان دریایی، نمایش، خود نمایی، باشعله نامنظم سوختن، از جا در رفتن

روشنایی خیره کننده و نامنظم، زبانه کشی، شعله زنی، چراغ یانشان دریایی، نمایش، خود نمایی، باشعله نامنظم سوختن، از جا در رفتن

flared

flares

<hr> معنی : شعله ور، خیره کننده <hr> معانی دیگر : زننده (به خاطر نور شدید یا رنگ های جلف)، نمایش جلف، (برای مدت کمی با شعله ی لرزان یا نامنظم سوختن) زبانه کشیدن، سو زدن، (با نور زیاد) خیره کردن، فروزاندن، سوزان

معنی : شعله ور، خیره کننده معانی دیگر : زننده (به خاطر نور شدید یا رنگ های جلف)، نمایش جلف، (برای مدت کمی با شعله ی لرزان یا نامنظم سوختن) زبانه کشیدن، سو زدن، (با نور زیاد) خیره کردن، فروزاندن، سوزان

flaring

<hr> معنی : تلالو، لحظه، فلاش عکاسی، تشعشع، روشنایی مختصر، یک ان، بروز ناگهانی، خود ستایی، جلوه، برق، فلاش، برق زدن، خطور کردن، تاباندن، ناگهان شعله ور شدن، زود گذشتن <hr> معانی دیگر : فروزان شدن (به طور شدید و متناوب)، درخشیدن، چشمک زدن، سوسو زدن، رخشیدن، (مجازی) خشم و غیره نشان دادن، (با: out) ناگهان حرف زدن (باخشم یا هیجان)، (به سرعت) گذشتن، رد شدن، (عامیانه) عورت نمایی کردن، شرمگاه نمایی کردن، (عامیانه - با: on) به یاد آمدن (به طور ناگهانی)، فکر به سر کسی افتادن، ناگهان پی بردن، اندیشه ی زودگذر، فهم ناگهانی، روشن و خاموش کردن، فروزاندن، درخشاندن، (با چراغ یا مشعل یا آینه و غیره) مخابره کردن، پیام رسانی کردن، (رادیو و غیره) خبررسانی کردن (به طور سریع)، خبر کوتاه و داغ، خبر تازه و مختصر، (عامیانه - به سرعت) نشان دادن (و مستور کردن)، به رخ (کسی) کشیدن، نور شدید (و زودگذر)، فروزش، درخشش، (نور) چشمک، گر، تابه، رخشش، موج نور، موجی از گرما، پرزرق و برق، جلف، (دارای نور شدید یا الوان تند و) زننده، مستهجن، ناپسند، وازده، برق آسا، تیزتک، تازیک، هوتک، (دوربین عکاسی و غیره) فلاش دار، (قدیمی) آب پاشیدن، پاشاندن، هرچیزی که سو می زند یا خاموش و روشن می شود، (عامیانه) رجوع شود به: flashlight، (عامیانه) آدم زودآموز، (شیشه سازی - شیشه را با لایه ای از شیشه ی رنگی) روکش کردن

معنی : تلالو، لحظه، فلاش عکاسی، تشعشع، روشنایی مختصر، یک ان، بروز ناگهانی، خود ستایی، جلوه، برق، فلاش، برق زدن، خطور کردن، تاباندن، ناگهان شعله ور شدن، زود گذشتن معانی دیگر : فروزان شدن (به طور شدید و متناوب)، درخشیدن، چشمک زدن، سوسو زدن، رخشیدن، (مجازی) خشم و غیره نشان دادن، (با: out) ناگهان حرف زد

flash

<hr> ورقه ای که روی ان کلمات یا اعداد یا تصاویری نوشته شده و معلم انرا برای زمان کوتاهی بشگردان نشان میدهد، ورقه تمرین بصری، کارت نمایش (کارتی که روی آن نوشته یا تصویر است و در کلاس و غیره برای بهتر فهماندن به کار می رود)

ورقه ای که روی ان کلمات یا اعداد یا تصاویری نوشته شده و معلم انرا برای زمان کوتاهی بشگردان نشان میدهد، ورقه تمرین بصری، کارت نمایش (کارتی که روی آن نوشته یا تصویر است و در کلاس و غیره برای بهتر فهماندن به کار می رود)

flash card

<hr> معنی : سیل برق اسا <hr> معانی دیگر : سیل غافلگیر کننده، سیل برق آسا، آب تاخت، تندسیل، تندلور، سیل رخشی

معنی : سیل برق اسا معانی دیگر : سیل غافلگیر کننده، سیل برق آسا، آب تاخت، تندسیل، تندلور، سیل رخشی

flash flood

<hr> شخص یا کسی که برای مدت کوتاهی موفقیت یا شهرت دارد، کوشش بیهوده، جوشش انی وبی نتیجه

شخص یا کسی که برای مدت کوتاهی موفقیت یا شهرت دارد، کوشش بیهوده، جوشش انی وبی نتیجه

flash in the pan

flash memory

<hr> معنی : نقطه اشتعال <hr> معانی دیگر : (کمترین درجه ی حرارت که در آن گاز یا جسم در اثر تماس با شعله محترق می شود) نقطه ی اشتعال، درجه ای ازگرماکه دران بخارمایعات فرارمیسوزد

معنی : نقطه اشتعال معانی دیگر : (کمترین درجه ی حرارت که در آن گاز یا جسم در اثر تماس با شعله محترق می شود) نقطه ی اشتعال، درجه ای ازگرماکه دران بخارمایعات فرارمیسوزد

flash point

<hr> معنی : وقفه زمانی، بازگوی داستان، بازتاب اشعه <hr> معانی دیگر : (ادبیات و سینما و غیره - قطع داستان و نشان دادن صحنه های گذشته)، پس نگاه، پس نما، پس نمایی، وقفه زمانی در پیشرفت ادب وهنر

معنی : وقفه زمانی، بازگوی داستان، بازتاب اشعه معانی دیگر : (ادبیات و سینما و غیره - قطع داستان و نشان دادن صحنه های گذشته)، پس نگاه، پس نما، پس نمایی، وقفه زمانی در پیشرفت ادب وهنر

flashback

<hr> لامپ فلاش، لامپ پرنور فلاش عکاسی

لامپ فلاش، لامپ پرنور فلاش عکاسی

flashbulb

<hr> (دستگاه یا شخص) روشن و خاموش کن، سوسو زن، چشمک زن، فروزش گر، رخشان گر، (اتومبیل) چراغ راهنما، عورتنما

(دستگاه یا شخص) روشن و خاموش کن، سوسو زن، چشمک زن، فروزش گر، رخشان گر، (اتومبیل) چراغ راهنما، عورتنما

flasher

<hr> خودنمایی، خودفروشی، تظاهر

خودنمایی، خودفروشی، تظاهر

flashiness

<hr> عمل رخشاندن یا درخشان کردن (رجوع شود به: flash)، درزگیر، قطعه فلزبرای گرفتن درزپوشش سقف وجلوگیری ازتراوش باران

عمل رخشاندن یا درخشان کردن (رجوع شود به: flash)، درزگیر، قطعه فلزبرای گرفتن درزپوشش سقف وجلوگیری ازتراوش باران

flashing

<hr> معنی : چراغ قوه، لامپ عکاسی، نور برق اسا وزود گذر <hr> معانی دیگر : (در فانوس های دریایی یا هواپیماها یا برج های مراقبت و غیره) چراغ چشمک زن، چشمک تابه، نورافکن چشمک زن، نورفشان، تابانگر، چراه قوه، نوربرق درعکاسی شب، چراه قوه

معنی : چراغ قوه، لامپ عکاسی، نور برق اسا وزود گذر معانی دیگر : (در فانوس های دریایی یا هواپیماها یا برج های مراقبت و غیره) چراغ چشمک زن، چشمک تابه، نورافکن چشمک زن، نورفشان، تابانگر، چراه قوه، نوربرق درعکاسی شب، چراه قوه

flashlight

<hr> معنی : برق، صاعقه، تخلیه الکتریکی غیر عادی <hr> معانی دیگر : تخلیه الکتریکی ناخواسته، تهی گشت برقی

معنی : برق، صاعقه، تخلیه الکتریکی غیر عادی معانی دیگر : تخلیه الکتریکی ناخواسته، تهی گشت برقی

flashover

<hr> معنی : نمایشی، زرق و برق دار، درخشانی <hr> معانی دیگر : (آنچه که برای مدت کوتاهی درخشان و چشمگیر است) تابان، رخشنده، خیره کننده، فروزنده، زرق وبرقی

معنی : نمایشی، زرق و برق دار، درخشانی معانی دیگر : (آنچه که برای مدت کوتاهی درخشان و چشمگیر است) تابان، رخشنده، خیره کننده، فروزنده، زرق وبرقی

flashy

<hr> معنی : قمقمه، فلاسک، دبه مخصوص باروت تفنگ <hr> معانی دیگر : (آزمایشگاه) بطری آزمایشگاه، بالون، بطری کتابی (بطری مشروب که در جیب جا می گیرد)، بطری جیبی، (ریخته گری فلزات و شیشه گری) ظرفی که شن قالبگیری در آن قرار دارد، جلد کتاب

معنی : قمقمه، فلاسک، دبه مخصوص باروت تفنگ معانی دیگر : (آزمایشگاه) بطری آزمایشگاه، بالون، بطری کتابی (بطری مشروب که در جیب جا می گیرد)، بطری جیبی، (ریخته گری فلزات و شیشه گری) ظرفی که شن قالبگیری در آن قرار دارد، جلد کتاب

flask

<hr> معنی : دشت، جلگه، اپارتمان، قسمتی از یک عمارت، خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع <hr> معانی دیگر : بی پستی و بلندی، سنگ صاف، موازی با، هم سطح با، روی، (کفش) پاشنه کوتاه، بی پاشنه، (دارای مسیر مستقیم) سرراست، بی انحنا، خط سیر کشیده، مسیر کشیده، کم ارتفاع، قطعی، کامل، مثبت، بی چون و چرا، موکد، مطلق، صریح، رک، صاف و پوست کنده، ثابت، بی تغییر، یکنواخت، (بازرگانی) بی بهره، (قرض) الحسنه، راکد، کساد، بی بو و خاصیت، (آشامیدنی که در اثر ماندن گاز خود را از دست داده است) مانده، بی نمک، لوس، کسالت آور، ملال انگیز، ناگیرا، (نقاشی و هنر) بی ژرفا، بی سایه روشن، بی عمق، بی روح، مبهم، ناروشن، گنگ، نامشخص، (عکاسی و عکس) تار، ابرگرفته، (لاستیک اتومبیل و دوچرخه و غیره) کم باد، بی باد، پنچر، (در مورد رنگ) بی جلا، مات، دراز کشیده، (به پشت یا روی سینه) خوابیده، گسترده روی زمین، دمرو، دراز به دراز، درست، مک، بی کم و کاست، پاک، به کلی، کاملا، بلامقدمه، ناگهان، ناغافل، هرچیز تخت، صافی، هرچیز مسطح، پهنه، تیغه، (معمولا جمع) زمین هموار، زمین صاف، زمین باتلاقی، زمین پست، متورق، ورقه مانند، صفحه مانند، نازک و مسطح، کالار، پرنیخ، (عامیانه) بی پول، مفلس، بی چیز، آس و پاس، (دستور زبان) بدون: to، بدون نشان مصدری (مانند: مجبورشان خواهم کرد که بپردازند i will make them pay)، بدون پایان تصریفی، بی پساویز (به ویژه در مورد قیدهایی که -ly نمی گیرند مثلا: او تند راند he drove fast)، (موسیقی) بمل، (بیش از حد) زیر، زیرتر از آنچه که باید باشد، این نشان: b (به معنی: نیم گام زیرتر)، بمل کردن یا شدن، (آوا شناسی و زبان شناسی) تخت، این صدا: ا (مانند a در had یا hat)، آب کم ژرفا، پایاب، ابتل، رجوع شود به: flatcar، (صاف و مسطح کردن) پهنیدن، تخت شدن یا کردن (رجوع شود به: flatten)، (بیشتر در انگلیس) آپارتمان، چند اتاق در یک طبقه از ساختمان، اشکوبه

معنی : دشت، جلگه، اپارتمان، قسمتی از یک عمارت، خنک، بی مزه، پهن، صاف، تخت، هموار، مسطح، یک دست، قسمت پهن، بدون پاشنه، بی تنوع معانی دیگر : بی پستی و بلندی، سنگ صاف، موازی با، هم سطح با، روی، (کفش) پاشنه کوتاه، بی پاشنه، (دارای مسیر مستقیم) سرراست، بی انحنا، خط سیر کشیده، مسیر کشیده، کم ارتفاع، قطعی،

flat

<hr> (عامیانه) بی پول، مفلس، آس و پاس

(عامیانه) بی پول، مفلس، آس و پاس

flat broke

flat cap

<hr> (عامیانه) 1- با سرعت تمام، با کوشش هرچه بیشتر 2- آشکارا، به وضوح، قطعا، با سرعت تمام، با حداکثر تندی

(عامیانه) 1- با سرعت تمام، با کوشش هرچه بیشتر 2- آشکارا، به وضوح، قطعا، با سرعت تمام، با حداکثر تندی

واژه های حرف "f" - جملات نمونه